۱۱۵۸ بار خوانده شده

بوف کور ۱

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.
این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو
اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد ، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید
خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا
نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله ی افیون و مواد مخدره است ولی
افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایه ی روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب
و بیداری جلوه می کند، کسی پی خواهد برد؟
من فقط به شرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و به قدری مرا تکان داده که هرگز
فراموش نخواهم کرد و نشانِ شوم آن تا زنده ام ، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است ،
زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد زهرآلود نوشتم ، ولی می خواستم بگویم داغ آن را همیشه با خودم داشته و
خواهم داشت.
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست ، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم ، شاید بتوانم
راجع به آن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه ، فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلاً خودم بتوانم باور بکنم چون برای
من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند فقط می ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم.
زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه ی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد
و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد ، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا
تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی بکنم سایه ای که روی دیوار خمیده و
مثل این است که هر چه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد برای اوست که می خواهم آزمایشی بکنم:
ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همه ی روابط خودم را با دیگران بریده ام ،
میخواهم خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ! باشد ، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند آیا این مردمی که شبیه من هستند ،که ظاهراً
احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند ، برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره
کردن و گول زدن من به وجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم ، می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با
حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایه ی خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است ، باید خودم را بهش معرفی بکنم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب
درخشید اما افسوس ، این شعاع آفتاب نبود ، بلکه فقط یک پرتو گذرنده ، یک ستاره ی پرنده بود که به صورت
یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه همه ی بدبختی های زندگی خودم را
دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود ، دوباره ناپدید شد
نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.
سه ماه نه ، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم ، ولی یادگار چشم های جادویی یا شراره ی
کشنده ی چشمهایش در زندگی من همیشه ماند. چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته به زندگی
من است؟
نه ، اسم او را هرگز نخواهم برد ، چون دیگر او با آن اندام اثیری ، باریک و مه آلود ، با آن دو چشم درشت
متعجب و درخشان که پشت آن، زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و می گداخت ، او دیگر متعلق به این دنیای
پست درنده نیست نه ، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.
بعد از او من دیگر خودم را از جرگه ی آدمها ، از جرگه ی احمق ها و خوشبخت ها به کلی بیرون کشیدم و
برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم. زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم می گذشت و می گذرد
سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است.
تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود همه ی وقتم وقف نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال
مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ،
برای اینکه وقت را بکشم.
از حسن اتفاق ، خانه ام بیرون شهر ، در یک محل ساکت و آرام دور از آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده
اطراف آن کاملاً مجزا و دورش خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا است و
چشمم را که می بندم، شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه در عهد دقیانوس ساخته
نه فقط همه ی سوراخ سنبه هایش پیش چشمم مجسم می شود ، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم. خانه
ای که فقط روی قلمدان های قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.
باید همه ی اینها را بنویسم تا ببینم که به خودم مشتبه نشده باشد ، باید همه ی اینها را به سایه ی خودم که روی
دیوار افتاده است توضیح بدهم آری ، پیشتر برایم فقط یک دلخوشی یا دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار
اطاقم روی قلمدان نقاشی میکردم و با این سرگرمی مضحک وقت را میگذرانیدم ، اما بعد از آنکه آن دو چشم را
دیدم ، بعد از آنکه او را دیدم ، اصلاً معنی ، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد، ولی چیزی که
غریب ، چیزی که باورنکردنی است ، نمی دانم چرا موضوع مجلس همه ی نقاشی های من از ابتدا یک جور و یک
شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان،عبا به
خودش پیچیده ، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابه ی دست چپش را به حالت تعجب به
لبش گذاشته بود روبروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف میکرد چون میان آنها
یک جوی آب فاصله داشت آیا این مجلس را من سابقاً دیده بوده ام ، یا در خواب به من الهام شده بود؟ نمیدانم ،
فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش همین مجلس و همین موضوع بود ، دستم بدون اراده این تصویر را
می کشید و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا می شد و حتی به توسط عمویم از این جلد قلمدان ها به هندوستان
می فرستادم که میفروخت و پولش را برایم می فرستاد.
.×××××
این مجلس در عین حال به نظرم دور و نزدیک می آمد ، درست یادم نیست حالا قضیه ای بخاطرم آمد گفتم:
باید یادبودهای خودم را بنویسم ، ولی این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاد و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
اتفاق از نقاشی به کلی دست کشیدم دو ماه پیش ، نه ، دو ماه و چهار روز می گذرد. سیزده ی نوروز بود. همه
ی مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند من پنجره ی اطاقم را بسته بودم ، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ،
نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد یعنی خودش گفت که عموی من است ،
من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای جوانی به مسافرت دور دستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود ،
تصور کردم شاید کار تجارتی با من دارد ، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند. به هر حال عمویم پیرمردی
بود قوز کرده که شالمه ی هندی دور سرش بسته بود ، عبای زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را
با شال گردن پیچیده بود ، یخه اش باز و سینه ی پشم آلودش دیده میشد. ریش کوسه اش را که از زیر شال گردن
بیرون آمده بود ، میشد دانه دانه شمرد ، پلکهای ناسور سرخ و لب شکری داشت یک شباهت دور و مضحک با
من داشت ، مثل اینکه عکس من روی آینه ی دق افتاده باشد من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین جور
تصور می کردم ، به محض ورود رفت کنار اطاق چنباتمه زد من به فکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه
بکنم ، چراغ را روشن کردم ، رفتم در پستوی تاریک اطاقم ، هر گوشه را وارسی می کردم تا شاید بتوانم چیزی
باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
نمی رسد،چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب

ناگهان نگاهم به بالای رف افتاد،گویا به من الهام شد ، دیدم یک بغلی شراب کهنه که به من ارث
رسیده بود گویا به مناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند بالای رف بود ، هیچوقت من به این صرافت
نیفتاده بودم ، اصلاً به کلی یادم رفته بود که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد ،
چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را بردارم، ناگهان از سوراخ هواخور رف
چشمم به بیرون افتاد. دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و یک
دختر جوان ، نه یک فرشته ی آسمانی جلو او ایستاده ، خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او
تعارف می کرد ، در حالیکه پیرمرد ، ناخن انگشت سبابه ی دست چپش رامی جوید.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود ، ولی به نظرم می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد
، بی آنکه نگاه کرده باشد، لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه به فکر شخص
غایبی بوده باشد از آنجا بود که چشم های مهیب افسونگر ، چشم هایی که مثل این بود که به انسان سرزنش
تلخی می زند، چشمهای مضطرب ، متعجب ، تهدیدکننده و وعده دهنده ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این
گویهای براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد این آینه ی جذاب ، همه ی هستی مرا تا آنجایی که فکر
بشر عاجز است به خودش کشید. چشم های مورب ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت ، در
عین حال می ترسانید و جذب می کرد، مثل اینکه با چشم هایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود که هر کسی
 نمیتوانست ببیند ، گونه های برجسته ، پیشانی بلند ، ابروهای باریک به هم پیوسته ، لبهای گوشتالوی نیمه باز
لبهایی که مثل این بود تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده ی سیاه
و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود لطافت اعضا و
بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد ، فقط یک دختر رقاص بتکده ی هند ممکن
بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادی غم انگیزش ، همه ی اینها نشان می داد که او مانند مردمان معمولی نیست ، اصلاً
خوشگلی او معمولی نبود ، او مثل یک منظره ی رویای افیونی به من جلوه کرد … او همان حرارت عشقی مهر
گیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه ، بازو ، پستانها ، سینه ، کپل و ساق
پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند،
مثل ماده ی مهر گياه بود که از بغل جفتش جداکرده باشند.
لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ، وقتی که من نگاه کردم گویا می خواست از
روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله داشت ، بپرد ولی نتوانست ، آن وقت پیرمرد زد زیر خنده ، خنده ی
خشک و زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد ، یک خنده ی سخت دورگه و مسخره آمیز کرد بی آنکه
صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود که از میان تهی بیرون آمده باشد.
من در حالیکه بغلی شراب دستم بود ، هراسان از روی چهارپایه پایین جستم نمی دانم چرا می لرزیدم یک
نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود ، مثل اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم بغلی شراب را زمین
گذاشتم و سرم را میان دو دستم گرفتم چند دقیقه ، چند ساعت طول کشید؟ نمی دانم همین که به خودم آمدم بغلی
شراب را برداشتم ، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود اما
زنگ خنده ی خشک پیرمرد هنوز توی گوشم صدا میکرد.
هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزه ی مکیف و ترسناکی که خودم حس کرده بودم هنوز اثرش
باقی بود زندگی من از این لحظه تغییر کرد به یک نگاه کافی بود ، برای اینکه آن فرشته ی آسمانی ، آن
دختر اثیری تا آنجایی که فهم بشر عاجز از ادراک آن است ، تأثیر خودش را در من گذارد.
در این وقت از خود بی خود شده بودم ؛ مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانسته ام. شراره ی چشمهایش ، رنگش ،
بویش ، حرکاتش همه به نظر من آشنا می آمد ، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
همجوار بوده ، از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم. می بایستی در این زندگی ،
نزدیک او بوده باشم. هرگز نمی خواستم او را لمس بکنم ، فقط اشعه ی نامرئی که از تن ما خارج و به هم آمیخته
میشد ، کافی بود. این پیش آمد وحشت انگیز که به اولین نگاه به نظر من آشنا آمد ، آیا همیشه دو نفر عاشق
همین احساس را نمی کنند که سابقاً یکدیگر را دیده بودند ، که رابطه ی مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در
این دنیای پست یا عشق او را می خواستم و یا عشق هیچکس را آیا ممکن بود کس دیگری در من تأثیر بکند؟ ولی
خنده ی خشک و زننده ی پیرمرد این خنده ی مشئوم رابطه ی میان ما را از هم پاره کرد.
تمام شب را به این فکر بودم ، چندین بار خواستم بروم از روزنه ی دیوار نگاه بکنم ولی از صدای خنده ی
پیرمرد می ترسیدم ، روز بعد را به همین فکر بودم. آیا می توانستم از دیدارش به کلی چشم بپوشم؟ فردای آن روز
بالاخره با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم که بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم ولی همین که پرده ی جلو
پستو را پس زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک ، مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته ، جلو من
بوداصلاً هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد.روزنه ی چهارگوشه ی دیوار به کلی مسدود و از
جنس آن شده بودمثل اینکه از ابتدا وجود نداشته است. چهارپایه را پیش کشیدم ولی هر چه دیوانه وار روی
بدنه ی دیوار مشت می زدم و گوش می دادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم،کمترین نشانه ای از روزنه ی دیوار دیده
نمی شد و به دیوار کلفت و قطور،ضربه های من کارگر نبود،یکپارچه سرب شده بود.
آیا می توانستم به کلی صرف نظر بکنم؟ اما دست خودم نبود، از این به بعد مانند روحی که در شکنجه باشد، هر
چه انتظار کشیدم هر چه کشیک کشیدم ، هر چه جستجو کردم ، فایده ای نداشت. تمام اطراف خانه مان را
زیر پا کردم ، نه یک روز ، نه دو روز ، بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که به محل جنایت
خودشان برمی گردند ، هر روز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان می گشتم ، بطوری که همه ی
سنگها و همه ی ریگهای اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو ، از جوی آب و از کسانی که
آنجا دیده بودم ، پیدا نکردم آنقدر شبها جلو مهتاب زانو به زمین زدم ، از درختها ، از سنگها ، از ماه که شاید
او به ماه نگاه کرده باشد، استغاثه و تضرع کرده ام و همه ی موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین اثری
از او ندیدم. اصلاً فهمیدم که همه ی اینکارها بیهوده است، زیرا او نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و
وابستگی داشته باشد،مثلاً آبی که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمه ی منحصر به فرد
ناشناس و یا غار سحرآمیزی بوده باشد. لباس او از تار و پود پشم و پنبه ی معمولی نبوده و دستهای مادی ،
دستهای آدمی آن را ندوخته بود.او یک وجود برگزیده بود.فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،
مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش میزد ، صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر
معمولی را می چید ، انگشتش مثل ورق گل پژمرده میشد.
همه ی اینها را فهمیدم ، این دختر ، نه ، این فرشته ، برای من سرچشمه ی تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش
لطیف و دست نزدنی بود.او بود که حس پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه،یک
نفر آدم معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.
از وقتی که او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب، جلو
من و او کشیده شد،حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف
عمیقی که از دیدنش برده بودم، یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت ؛ زیرا او مرا ندیده بود ، ولی من احتیاج به
این چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همه ی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند. به
یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
از این به بعد به مقدار مشروب و تریاک خودم افزودم ، اما افسوس بجای اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج
و کرخت بکند ، بجای اینکه فراموش بکنم ، روز به روز ، ساعت به ساعت ، دقیقه به دقیقه ، فکر او ، اندام او ،
صورت او خیلی سختتر از پیش جلوم مجسم میشد.
چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا روی هم می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من
بود. از میان روزنه ی پستوی اطاقم ، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ چهارگوشه
که به بیرون باز می شد، دایم جلو چشمم بود.
آسایش به من حرام شده بود،چطور میتوانستم آسایش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به
گردش بروم ، نمی دانم چرا می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب ، درخت سرو و بته ی گل نیلوفر را پیدا بکنم
همان طوری که به تریاک عادت کرده بودم، همان طور به این گردش عادت داشتم،مثل اینکه نیرویی مرا به
این کار وادار می کرد.در تمام راه همه اش به فکر او بودم،به یاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم
محلی که روز سیزده بدر او را در آنجا دیده بودم، پیدا بکنم اگر آنجا را پیدا می کردم، اگر می توانستم زیر آن
درخت سرو بنشینم ، حتماً در زندگی من آرامشی تولید میشد ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
دنده ی اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید، چیز دیگری نبود آیا من حقیقتاً با او ملاقات کرده بودم؟
هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی از یک سوراخ، از یک روزنه ی بدبخت پستوی اطاقم دیدم. مثل سگ
گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند،اما همین که از دور زنبیل می آورند از ترس می رود
پنهان می شود، بعد برمی گردد که تکه های لذیذ خودش را در خاکروبه ی تازه جستجو بکند من هم همان حال را
داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود. برای من او یک دسته گل تر و تازه بود که روی خاکروبه انداخته
باشند.
شب آخری که مثل هر شب به گردش رفتم،هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود.در
هوای بارانی که از زنندگی رنگها و بی حیایی خطوط اشیاء می کاهد، من یک نوع آزادی و راحتی حس می کردم و
مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست. در این شب آنچه که نباید بشود شد.من بی اراده پرسه می زدم
ولی در این ساعتهای تنهایی،در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست، خیلی سخت تر از همیشه صورت
هول و محو او مثل اینکه از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد،صورت بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های
روی جلد قلمدان ، جلو چشمم مجسم بود.
وقتی که برگشتم،گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود،به طوری که
درست جلو پایم را نمی دیدم. ولی از روی عادت، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود،جلو در
خانه ام که رسیدم، دیدم یک هیکل سیاهپوش، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم به طرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو
چشم مورب، دو چشم درشت سیاه که میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشمهایی را که بصورت انسان
خیره میشد بی آنکه نگاه بکند ، شناختم ؛ اگر او را سابق بر این ندیده بودم ، میشناختم نه ، گول نخورده بودم.
این هیکل سیاهپوش او بود.من مثل وقتی که آدم خواب می بیند، خودش می داند که خواب است و می خواهد بیدار
بشود اما نمی تواند،مات و منگ ایستادم، سر جای خودم خشک شدم کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را
سوزانید، آن وقت یکمرتبه به خودم آمدم،کلید را در قفل پیچاندم، در باز شد، خودم را کنار کشیدم . او مثل
کسی که راه را بشناسد، از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت ، در اطاقم را باز کرد و من هم پشت سر
او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را روشن کردم ، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در
سایه واقع شده بود. نمیدانستم که او مرا می بیند یا نه ، صدایم را می توانست بشنود یا نه ، ظاهراً نه حالت ترس
داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود که بدون اراده آمده بود.
آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یک نفر خوابگرد آمده بود.در این لحظه هیچ
موجودی حالاتی را که طی کردم ، نمی تواند تصور بکند یک جور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم نه ، گول
نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک کلمه حرف وارد اطاق من شده بود ؛
همیشه پیش خودم تصور می کردم که اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.
این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بی پایان را داشت چون باید به خواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت ، چون در حالت ازل و ابد نمیشود حرف زد.
برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کننده
ی همه ی صورتهای آدمهای دیگر را برایم می آورد به طوری که از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و
زانوهایم سست شد.در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشمهای
بی اندازه درشت او دیدم، چشمهای تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند در چشمهایش
در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی راکه جستجو می کردم، پیدا کردم و در سیاهی مهیب
افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود که قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند ، زمین زیر پایم می لرزید
و اگر زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.
قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، می ترسیدم که نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید بشود ، سکوت او
حکم معجز را داشت ، مثل این بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند ، از این دم ، از این ساعت و یا
ابدیت خفه می شدم چشمهای خسته ی او مثل اینکه یک چیز غیر طبیعی که همه کس نمی تواند ببیند، مثل اینکه
مرگ را دیده باشد ، آهسته به هم رفت ، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان کندن
روی آب می آید ، از شدن حرارت تب به خودم لرزیدم و با سر آستین ، عرق روی پیشانیم را پاک کردم.
صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور
دراز کشیده بود ناخن انگشت سبابه ی دست چپش را می جوید رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
نازکی که چسب تنش بود، خط ساق پا، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش پیدا بود.
برای اینکه او را بهتر ببینم من خم شدم ، چون چشمهایش بسته شده بود. اما هر چه به صورتش نگاه کردم ، مثل
این بود که او از من به کلی دور است ناگهان حس کردم که من به هیچ وجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و
هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.
خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او، گوشهای حساس او که باید به یک موسیقی دور آسمانی و ملایم
عادت داشته باشد ، از صدای من متنفر بشود.
به فکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد، رفتم در پستوی اطاقم تا چیزی برایش پیدا بکنم اگر چه
می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم نمی رسد اما مثل اینکه به من الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که
از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم چهارپایه را گذاشتم بغلی شراب را پایین آوردم پاورچین پاورچین
کنار تختخواب رفتم،دیدم مانند بچه ی خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملاً خوابیده بود و مژه های بلندش
مثل مخمل به هم رفته بود سر بغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای دندانهای کلید شده اش آهسته در دهن
او ریختم.
برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم این چشمها بسته شده ، مثل اینکه سلاتونی
که مرا شکنجه می کرد و کابوسی که با چنگال آهنینش درون مرا می فشرد ، کمی آرام گرفت. صندلی خودم را
آوردم ، کنار تخت گذاشتم و به صورت او خیره شدم چه صورت بچگانه ، چه حالت غریبی! آیا ممکن بود که
این زن، این دختر، یا این فرشته ی عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود که این
زندگی دو گانه را داشته باشد؟ آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟
حالا من می توانستم حرارت تنش را حس بکنم و بوی نمناکی که از گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد، ببویم
نمی دانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم! چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم زلفی که
همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم موهای او سرد و نمناک بود سرد
، کاملاً سرد. مثل اینکه چند روز می گذشت که مرده بود. من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود. دستم را از توی
پیش سینه ی او برده روی پستان و قلبش گذاشتم،کمترین تپشی احساس نمی شد، آینه را آوردم جلو بینی او
گرفتم ، ولی کمترین اثر زندگی در او وجود نداشت.
خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را به او بدهم و سردی مرگ را از او بگیرم شاید به
این وسیله بتوانم روح خودم را در کالبد او بدمم لباسم را کندم ، رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم مثل نر
و ماده ی مهر گیاه به هم چسبیده بودیم ، اصلاً تن او مثل تن ماده ی مهر گیاه بود که از نر خودش جدا کرده
باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را داشت دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را میداد تمام تنش مثل
تگرگ، سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد می شد و این سرما تا ته قلب من نفوذ می کرد همه
ی کوششهای من بیهوده بود، از تخت پایین آمدم، رختم را پوشیدم. نه ، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من ، در
تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم کرد. تنش و روحش هر دو را به من داد!
تا زنده بود، تا زمانی که چشمهایش از زندگی سرشار بود ، فقط یادگار چشمش مرا شکنجه می داد ، ولی حالا بی
حس و حرکت ، سرد و با چشمهای بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد با چشمهای بسته!
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهر آلود کرده بود و یا اصلاً زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و
من بجز زندگی زهر آلود ، زندگی دیگری را نمیتوانستم داشته باشم حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش را به
من داد روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان نداشت ، از میان لباس سیاه چین خورده
اش آهسته بیرون آمد ، از میان جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت ، گویا سایه
ی مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود عضلات نرم و لمس او ، رگ و پی و
استخوان هایش منتظر پوسیده شدن بودند و خوراک لذیذی برای کرمها و موش های زیرِ زمین تهیه شده بود. من در
این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان تاریکی شب جاودانی که مرا فرا
گرفته بود و به بدنه ی دیوارها فرو رفته بود ، بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر
ببرم با مرده ی او- و به نظرم آمد که تا دنیا دنیاست تا من بوده ام یک مرده ، یک مرده ی سرد و بی حس
حرکت در اطاق تاریک با من بوده است.
در این لحظه افکارم منجمد شده بود ، یک زندگی منحصر به فرد عجیب در من تولید شد. چون زندگیم مربوط به
همه ی هستی هایی می شد که دور من بودند ، به همه ی سایه هایی که در اطرافم می لرزیدند و وابستگی عمیق و
جدایی ناپذیر با دنیا و حرآت موجودات و طبیعت داشتم و به وسیله ی رشته های نامرئی جریان اضطرابی بین
من و همه ی عناصر طبیعت برقرار شده بود هیچگونه فکر و خیالی به نظرم غیر طبیعی نمی آمد من قادر
بودم به آسانی به رموز نقاشیهای قدیمی ، به اسرار کتابهای مشکل فلسفه ، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی
ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک ، در نشو و نمای رستنیها و جنبش جانوران شرآت داشتم ،
گذشته و آینده ، دور و نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توأم شده بود.
در این جور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود پناهنده می شود: عرق خور می
رود مست می کند ، نویسنده می نویسد، حجار سنگ تراشی می کند و هر آدم دق دل و عقده ی خودشان را به وسیله
ی فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کنند و در این مواقع است که یک نفر هنرمند حقیقی می تواند از خودش
شاهکاری به وجود بیاورد ولی من ، من که بی ذوق و بیچاره بودم ، یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم
بکنم؟ با این تصاویر خشک و براق و بی روح که همه اش به یک شکل بود چه می توانستم بکشم که شاهکار بشود؟
اما در تمام هستی خودم ، ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس میکردم ، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ،
می خواستم این چشمهایی که برای همیشه به هم بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم. این حس
مرا وادار کرد که تصمیم خودم را عملی بکنم ، یعنی دست خودم نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است
همین فکر ، شادی مخصوصی در من تولید کرد.
بالاخره چراغ را که دود می زد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای سر او روشن کردم جلو نور لرزان
شمع حالت صورتش آرامتر شد و در سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری به خودش گرفت کاغذ و لوازم
کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او، چون دیگر این تخت مال او بود.
می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و

خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی بود ، این شکلی که ظاهراً بی حرکت و به یک حالت بود سر فارغ از
رویش بکشم ، روی کاغذ خطوط اصلی آن را ضبط بکنم همان خطوطی که از این صورت در من مؤثر بود
انتخاب بکنم نقاشی هر چند مختصر و ساده باشد ولی باید تأثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من که عادت به
نقاشی چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم، حالا باید فکر خودم را به کار بیندازم و خیال خودم یعنی آن موهومی
آه از صورت او در من تأثیر داشت ، پیش خودم مجسم بکنم ، یک نگاه به صورت او بیندازم بعد چشمم را ببندم
و خط هائی که از صورت او انتخاب می کردم، روی کاغذ بیاورم تا به این وسیله با فکر خودم شاید تریاکی برای
روح شکنجه شده ام پیدا بکنم بالاخره در زندگی بی حرآت خط ها و اشکال پناه بردم این موضوع با شیوه ی
نقاشی مرده ی من تناسب مخصوصی داشت نقاشی از روی مرده اصلاً من نقاش مرده ها بودم. ولی چشمها
، چشمهای بسته ی او ، آیا لازم داشتم که دوباره آنها را ببینم ، آیا به قدر کافی در فکر و مغز من مجسم نبودند؟
.
نمی دانم تا نزدیک صبح چند بار از روی صورت او نقاشی کردم ولی هیچکدام موافق میلم نمی شد، هر چه
می کشیدم پاره می کردم از این کار نه خسته می شدم و نه گذشتن زمان را حس می کردم.
تاریک روشن بود، روشنایی کدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود ، من مشغول تصویری بودم
که به نظرم از همه بهتر شده بود ولی چشمها؟ آن چشمهایی که به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش
ناپذیری از من سر زده باشد، آن چشمها را نمی توانستم روی کاغذ بیاورم یکمرتبه همه ی زندگی و یادبود آن
چشمها از خاطرم محو شده بود کوشش من بیهوده بود ، هر چه به صورت او نگاه می ردم ، نمی توانستم حالت
آن را بخاطر بیاورم ناگهان دیدم در همین وقت گونه های او کم کم گل انداخت ، یک رنگ سرخ جگرکی مثل
رنگ گوشت جلو دکان قصابی بود، جان گرفت و چشمهای بی اندازه باز و متعجب او چشمهایی که همه ی
فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنایی ناخوشی میدرخشید ، چشمهای بیمار سرزنش دهنده ی او خیلی
آهسته باز و به صورت من نگاه کرد برای اولین بار بود که او متوجه من شد ، به من نگاه کرد و دوباره
چشمهایش به هم رفت این پیش آمد شاید لحظه ای بیش طول نکشید ولی کافی بود که من حالت چشمهای او را
بگیرم و روی کاغذ بیاورم با نیش قلم مو این حالت را کشیدم و این دفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم.
بعد از سر جایم بلند شدم ، آهسته نزدیک او رفتم ، به خیالم زنده است ، زنده شده ، عشق من در آالبد او روح
دمیده اما از نزدیک بوی مرده ، بوی مرده ی تجزیه شده را حس کردم روی تنش کرمهای کوچک در هم
می لولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور او جلو روشنایی شمع پرواز می کردند. او کاملاً مرده بود ولی چرا ،
چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم. آیا در حالت رویا دیده بودم ، آیا حقیقت داشت؟!
نمی خواهم کسی این پرسش را از من بکند ، ولی اصل کار صورت او نه ، چشمهایش بود و حالا این چشمها
را داشتم ، روح چشمهایش را روی کاغذ داشتم و دیگر تنش به درد من نمی خورد ، این تنی که محکوم به نیستی
و طعمه ی کرمها و موشهای زیر زمین بود! حالا از این به بعد او در اختیار من بود ، نه من دست نشانده ی او.
هر دقیقه که مایل بودم ، می توانستم چشمهایش را ببینم. نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی
خودم که جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا به اندازه ی کافی خستگی در کرده بود ، صداهای دوردست خفیف به
گوش میرسید ، شاید یک مرغ یا پرنده ی رهگذری خواب می دید ، شاید گیاه ها می روئیدند در این وقت ستاره
های رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت
بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود! اول به خیالم رسید او را در
اطاق خودم چال بکنم ، بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ، در چاهی که دور آن گلهای نیلوفر
کبود روئیده باشد اما همه ی این کارها برای اینکه کسی نبیند چقدر فکر ، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت!
بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ، همه ی این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام
بدهم من به درک ، اصلاً زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او ، هرگز ، هرگز ، هیچکس از مردمان
معمولی ، هیچکس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده ی او بیفتد او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد
و سایه اش را تسلیم من کرده بود برای اینکه کس دیگری او را نبیند برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود
بالاخره فکری به نظرم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در چمدان ، همان چمدان کهنه ی خودم می گذاشتم و
با خودم می بردم بیرون ، دور ، خیلی دور از چشم مردم و آن را چال میکردم.
این دفعه دیگر تردید نکردم ، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم ، آوردم و خیلی با دقت اول لباس
سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود
پاره کردم مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد ، بعد سرش را جدا کردم
چکه های خون لخته شده ی سرد از گلویش بیرون آمد ، بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه ی تن او را با
و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم در چمدان را قفل کردم و اعضایش را مرتب در چمدان جا دادم
کلیدش را در جیبم گذاشتم همینکه فارغ شدم ، نفس راحتی کشیدم. چمدان را برداشتم ، وزن کردم: سنگین
بود ، هیچ وقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود نه ، هرگز نمیتوانستم چمدان را به تنهایی با خودم
ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا بکنم که چمدان را همراه
من بیاورد در آن حوالی دیاری دیده نمیشد ، کمی دورتر درست دقت کردم ، از پشت هوای مه آلود پیرمردی
را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گردن پهنی پیچیده بود، دیده
نمی شد آهسته نزدیک او رفتم. هنوز چیزی نگفته بودم ، پیرمرد خنده ی دورگه ی خشک و زننده ای کرد
بطوری که موهای تنم راست شد و گفت:
اگه حمال می خواستی من خودم حاضرم ها یه کالسگه ی نعش کش هم دارم من هر روز مرده ها رو «
می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من تابوت هم میسازم ، به اندازه ی هر کسی تابوت دارم بطوری که مو
نمی زنه، من خودم حاضرم… ! ، همین الآن
قهقه خندید بطوری که شانه هایش می لرزید. من با دست اشاره به سمت خانه ام کردم ولی او فرصت حرف زدن
به من نداد و گفت:
« . لازم نیس ، من خونه ی تو رو بلدم ، همین الآن هان «
از سرجایش بلند شد ، من به طرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان مرده را به زحمت تا دم در آوردم.
دیدم یک کالسگه ی نعش کش کهنه و اسقاط دم در است که به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود
پیرمرد قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت ، ولی اصلاً برنگشت به طرف
من نگاه بکند. من چمدان را به زحمت در درون کالسگه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود.
خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبه ی آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببینم بعد
چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان به راه افتادند ، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لوله ی دود در هوای
بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و ملایم بر می داشتند دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش
را بریده و در روغن داغ کرده فرو کرده باشند ، آهسته ، بلند و بیصدا روی زمین گذاشته می شد صدای زنگوله
های گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود یک نوع راحتی بی دلیل و ناگفتنی سرتاپای
مرا گرفته بودبطوری که از حرکت کالسگه ی نعش کش آب توی دلم تکان نمی خورد فقط سنگینی چمدان را
روی قفسه سینه ام حس می کردم مرده او ، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینه ی مرا فشار
می داده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه
می گذشت ، اطراف من یک چشم انداز جدید و بی مانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم:
کوههای بریده بریده ، درختهای عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای
آن خانه های خاکستری رنگ به اشکال سه گوشه ، مکعب و منشور با پنجره های کوتاه و تاریک بدون شیشه دیده
میشد این پنجره ها به چشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته باشد ، شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه
داشتندکه سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمی توانست در
این خانه ها مسکن داشته باشد ، شاید برای سایه ی موجودات اثیری این خانه ها درست شده بود.
گویا کالسگه چی مرا از جاده ی مخصوصی و یا از بیراهه می برد ؛ بعضی جاها فقط تنه های بریده و
درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانه های پست و بلند ، به شکلهای هندسی ،
مخروطی ، مخروط ناقص با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گلهای نیلوفرکبود از لای آنها در آمده بود و
از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد ابرهای سنگین باردار ، قله ی کوهها
را در میان گرفته ، می فشردند و نم نم باران مانند گرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود بعد
از آنکه مدتها رفتیم ، نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف ، کالسگه ی نعش کش نگه داشت ؛ من چمدان را از
روی سینه ام لغزانیدم و بلند شدم.
پشت کوه یک محوطه ی خلوت، آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز ندیده بودم و نمی شناختم ولی به نظرم آشنا
آمد مثل اینکه خارج از تصور من نبود روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود ، به نظر
می آمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود من چمدان را روی زمین گذاشتم ، پیرمرد کالسگه چی
رویش را برگردانید و گفت:
اینجا نزدیک شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده پر نمیزنه هان! …
من دست کردم جیبم کرایه ی کالسگه چی را بپردازم دو قران و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود. کالسگه چی
خنده ی خشک زننده ای کرد و گفت:
قابلی نداره ، بعد میگیرم. خونت رو بلدم ، دیگه با من کاری نداشتین هان؟ همین قد بدون که در قبرکنی من
بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال به اندازه ی
چمدون برات می کنم و می روم.
پیرمرد با چالاکی مخصوص که من نمی توانستم تصورش را بکنم از نشیمن خود پایین جست. من چمدان را
برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنه ی درختی که پهلوی رودخانه ی خشکی بود، او گفت:
همین جا خوبه ؟
و بی آنکه منتظر جواب من بشود، با بیلچه و کلنگی که همراه داشت ، مشغول کندن شد. من چمدان را زمین
گذاشتم و سر جای خودم مات ایستاده بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود ، در
ضمن کند و کاو چیزی شبیه کوزه ی لعابی پیدا کرد ، آن را در دستمال چرکی پیچیده ، بلند شد و گفت:
« ! اینهم گودال هان ، درس به اندازه ی چمدونه ، مو نمیزنه هان «
من دست کردم جیبم که مزدش را بدهم. دو قران و یک عباسی بیشتر نداشتم ، پیرمرد خنده ی خشک چندش
انگیزی کرد و گفت:
نمی خواد ، قابلی نداره. من خونتونو بلدم هان وانگهی عوض مزدم من یک کوزه پیدا کردم ، یک گلدون
راغه ، مال شهر قدیم ری هان.
بعد با هیکل خمیده ی قوز کرده اش می خندید! بطوری که شانه هایش می لرزید. کوزه را که میان دستمال چروکی
بسته بود ، زیر بغلش گرفته بود و به طرف کالسگه ی نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشیمن
قرار گرفت. شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان به راه افتادند ، صدای زنگوله ی گردن آنها در هوای
مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده ی مه از چشم من ناپدید شد.
همین که تنها ماندم نفس راحتی کشیدم ، مثل این بود که بار سنگینی از روی سینه ام برداشته شد و آرامش
گوارایی سرتاپایم را فرا گرفت دور خودم را نگاه کردم: اینجا محوطه ی کوچکی بود که میان تپه ها و
کوههای کبود گیر کرده بود. روی یک رشته کوه ، آثار و بناهای قدیمی با خشتهای کلفت و یک رودخانه ی خشک
در آن نزدیکی دیده میشد این محل دنج ، دورافتاده و بی سر و صدا بود. من از ته دل خوشحال بودم و پیش
خودم فکرکردم این چشمهای درشت وقتی که از خواب زمینی بیدار می شد، جایی به فراخور ساختمان و قیافه
اش پیدا می کرد ، وانگهی می بایستی که او دور از سایر مردم ، دور از مرده ی دیگران باشد همان طوری که
در زندگیش دور از زندگی دیگران بود.
چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم گودال درست به اندازه ی چمدان بود ، مو نمیزد ، ولی
برای آخرین بار خواستم فقط یکبار در آن در چمدان نگاه کنم. دور خودم را نگاه کردم: دیاری دیده نمی شد ،
کلید را از جیبم درآوردم و در چمدان را باز کردم اما وقتی که گوشه ی لباس سیاه او را پس زدم در میان
خون دلمه شده و کرمهایی که در هم می لولیدند، دو چشم درشت سیاه دیدم که بدون حالت، رک زده به من نگاه
میکرد و زندگی من ته این چشمها غرق شده بود. به تعجیل در چمدان را بستم و خاک رویش ریختم بعد با لگد
خاک را محکم کردم ، رفتم از بته های نیلوفرکبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ، بعد قلبه سنگ و شن
آوردم و رویش پاشیدم تا اثر قبر به کلی محو بشود بطوریکه هیچکس نتواند آن را تمیز بدهد. به قدری خوب
اینکار را انجام دادم که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمین تشخیص بدهم.
کارم که تمام شد نگاهی به خودم انداختم ، دیدم لباسم خاک آلود ، پاره و خون لخته شده ی سیاهی به آن چسبیده
بود ، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبیده بود که در هم می لولیدند
خواستم لکه ی خون روی دامن لباسم را پاک بکنم اما هر چه آستینم را با آب دهن تر میکردم و رویش میمالیدم ،
000000000000
لکه خون بدتر
می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای
لزج خون را روی تنم حس کردم.

نزدیک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده رد چرخ کالسگه ی نعش کش را گرفتم و راه افتادم ؛
همین که هوا تاریک شد جای چرخ کالسگه ی نعش کش را گم کردم ، بی مقصد، بی فکر و بی اراده در تاریکی
غلیظ متراکم آهسته راه می رفتم و نمی دانستم که به کجا خواهم رسید چون بعد از او ، بعد از آنکه آن چشمهای
درشت را میان خون دلمه شده دیده بودم ، در شب تاریکی ، در شب عمیقی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته
بود، راه می رفتم؛ چون دو چشمی که به منزله ی چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود و در این صورت
برایم یکسان بود که به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم.
سکوت کامل فرمانروایی داشت ، به نظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند ، به موجودات بی جان پناه بردم.
رابطه ای بین من و جریان طبیعت ، بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پایین آمده بود ، تولید شده بود
سرم گیج رفت ؛ حالت قی به من دست داد و این سکوت یکجور زبانی است که ما نمی فهمیم ، از شدت کیف
پاهایم سست شد. خستگی بی پایانی در خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم ،
سرم را میان دو دستم گرفتم و بحال خودم حیران بودم ناگهان صدای خنده ی خشک زننده ای مرا به خودم آورد
رویم را برگردانیدم دیدم هیکلی که سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود پهلویم نشسته بود و چیزی در
دستمال بسته زیر بغلش بود ، رویش را به من کرد و گفت:
حتماً تو می خواسی شهر بری ، راهو گم کردی هان؟ لابد با خودت می گی این وقت شب من تو قبرسون
چکار دارم اما نترس ، سر وکار من با مرده هاس ، شغلم گور کنیس ، بد کاری نیس هان؟ من تمام راه و چاه
های اینجا رو بلدم مثلاً امروز رفتم یه قبر بکنم این گلدون از زیر خاک در اومد ، میدونی گلدون راغه ، مال
« . شهر قدیم ری هان؟ اصلاً قابلی نداره ، من این کوزه رو به تو میدم به یادگار من داشته باش
من دست کردم در جیبم دو قران و یک عباسی در آوردم ، پیرمرد با خنده ی خشک چندش انگیزی گفت:
من یه کالسگه ی نعش کش دارم،هرگز قابلی نداره، من تو رو می شناسم. خونت رو هم بلدم همین بغل
هان ! دو قدم راس
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد. از زور خنده شانه هایش می لرزید ، من کوزه را برداشتم و دنبال هیکل
قوز کرده ی پیرمرد افتادم. سر پیچ جاده یک کالسگه ی نعش کش لکنته با دو اسب سیاه لاغر ایستاده بود
پیرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشیمن نشست و من هم رفتم درون کالسگه میان جای مخصوصی که
برای تابوت درست شده بود، دراز کشیدم و سرم را روی لبه ی بلند آن گذاشتم ، برای اینکه اطراف خودم را
بتوانم ببینم کوزه را روی سینه ام گذاشتم و با دستم آن را نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان به راه افتادند. خیزهای بلند و ملایم برمی داشتند ، پاهای آنها آهسته و
بی صدا روی زمین گذاشته میشد. صدای زنگوله ی گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم
بود از پشت ابر ستاره ها مثل حدقه ی چشمهای براقی که از میان خون دلمه شده ی سیاه بیرون آمده باشد
روی زمین را نگاه میکردند آسایش گوارایی سرتاپایم را فرا گرفت. فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای روی
سینه ی مرا فشار می داد. درختهای پیچ در پیچ با شاخه های کج و کوله مثل این بود که در تاریکی از ترس اینکه
مبادا بلغزند و زمین بخورند ، دست یکدیگر را گرفته بودند. خانه های عجیب و غریب به شکلهای بریده بریده ی
هندسی با پنجره های متروک سیاه کنار جاده رج کشیده بودند ، ولی بدنه ی دیوار این خانه مانند کرم شبتاب
تشعشع کدر و ناخوشی از خود متصاعد می کرد، درختها به حالت ترسناکی دسته دسته،ردیف ردیف،
می گذشتند و از پی هم فرار می کردند ولی به نظر می آمد که ساقه ی نیلوفرها توی پای آنها می پیچند و زمین
می خورند. بوی مرده ، بوی گوشت تجزیه شده همه ی جان مرا فرا گرفته بود. گویا بوی مرده همیشه به جسم من
فرو رفته بود و همه ی عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بوده ام و یک نفر پیرمرد قوزی که صورتش را
نمیدیدم ، مرا میان مه و سایه های گذرنده میگردانید.
کالسگه ی نعش کش ایستاد ، من کوزه را برداشتم و از کالسگه پایین جستم. جلو در خانه ام بودم ، به تعجیل
وارد اطاقم شدم ، کوزه را روی میز گذاشتم، رفتم قوطی حلبی، همان قوطی حلبی که قُلّکم بود و در پستوی
اطاقم قایم کرده بودم ، برداشتم آمدم دم در که بجای مزد ، قوطی را به پیرمرد کالسگه چی بدهم ؛ ولی او غیبش
زده بود، اثری از آثار او و کالسگه اش دیده نمی شد. دوباره مأیوس به اطاقم برگشتم، چراغ را روشن کردم ،
کوزه را از میان دستمال بیرون آوردم خاک روی آن را با آستینم پاک کردم، کوزه لعاب شفاف قدیمی بنفش
داشتکه به رنگ زنبور طلایی خرد شده در آمده بود و یک طرف تنه ی آن به شکل لوزی حاشیه ای از نیلوفر
کبود رنگ داشت و میان آن …
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:مردی که نفسش کشت
گوهر بعدی:بوف کور ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.