۵۳۲ بار خوانده شده

آیینه شکسته

به م . مینوی
اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه
یکدسته از آن روی گونه اش آویزان بود . ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش می
نشست. پا روی پایش می انداخت، رمان می خواند جورابش را وصله می زد و یا خامه دوزی می کرد ، مخصوصا "
وقتیکه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا کنده میشد.
پنجرة اطاق من روبروی پنجره اطاق اودت بود ، چقدر دقیقه ها، ساعتها و شاید روزهای یکشنبه را من از
پشت شیشه ی پنجره ی اطاقم به او نگاه می کردم . بخصوص شبها وقتیکه جورابهایش را درمی آورد و در رختخوابش
میرفت !
به این ترتیب رابطه ی مرموزی میان من و او تولید شد. اگر یکروز او را نمی دیدم، مثل این بود که چیزی گم کرده
باشم . گاهی روزها از بس که به او نگاه می کردم، بلند می شد و لنگه در پنجره اش را می بست . دو هفته بود که هر روز
همدیگر را می دیدیم ، ولی نگاه اودت سرد و بی اعتنا بود ، بدون اینکه لبخند بزند و یا حرکتی از او ناشی بشود که
تمایلش را نسبت به من آشکار بکند . اصلا صورت او جدی و تودار بود .
اول باری که با او روبرو شدم ، یک روز صبح بود که رفته بودم در قهوه خانه ی سر کوچه مان صبحانه بخورم.
از آنجا که بیرون آمدم، اودت را دیدم ، کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو میرفت . من سلام کردم ، او لبخند
زد ، بعد اجازه خواستم که آن کیف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تکان داد و گفت "مرسی"، از همین یک
کلمه آشنائی ما شروع شد.
از آن روز به بعد پنجره ی اطاقمان را که باز می کردیم ، از دور با حرکت دست و به علم اشاره با هم حرف می زدیم .
ولی همیشه منجر می شد به اینکه برویم پائین در باغ لوگزامبورگ باهم ملاقات بکنیم و بعد به سینما یا تآتر و یا
کافه برویم ، یا به طور دیگر چند ساعت وقت را بگذرانیم . اودت تنها در خانه بود، چون ناپدری و مادرش به مسافرت
رفته بودند و او به مناسبت کارش در پاریس مانده بود.
او خیلی کم حرف بود . ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در میکرد . دو ماه بود
که باهم رفیق شده بودیم . یک روز قرار گذاشتیم که شب را برویم به تماشای جشن جمعه بازار "نوی یی". در این
شب اودت لباس آبی نوش را پوشیده بود و خوشحال تر از همیشه به نظر می آمد . از رستوران که در آمدیم، تمام
راه را در مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو در آمدیم.
گروه انبوهی در آمد و شد بودند . دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود . بعضیها معرکه
گرفته بودند، تیراندازی، بخت آزمائی، شیرینی فروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوه ی برق به دور یک محور
میگردیدند، بالن هائی که دور خود میچرخیدند ، نشیمن های متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت . صدای
جیغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزیکهای مختلف درهم پیچیده بود.
ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زره پوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت و
درموقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا می گرفت و به شکل کرم سبزی درمی آمد . وقتیکه خواستیم سوار
بشویم ، اودت دستکش ها و کیفش را به من داد ، تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد . ما تنگ پهلوی هم
نشستیم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشا کنندگان پنهان کرد.
روپوش واگن که عقب رفت ، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود من اودت را می بوسیدم و او هم دفاعی نمی کرد.
بعد پیاده شدیم و در راه برایم نقل می کرد که این دفعه ی سوم است که به جشن جمعه بازار می آید . چون مادرش او را
قدغن کرده بود . چندین جای دیگر به تماشا رفتیم، بالاخره نصف شب بود که خسته و مانده برگشتیم . ولی اودت از
این جا دل نمی کند ، پای هر معرکه ای می ایستاد و من ناچار بودم که بایستم . دو سه بار بازوی او را به زور
کشیدم ، او هم خواهی نخواهی با من راه می افتاد تا اینکه پای معرکه کسی ایستاد که تیغ ژیلت می فروخت، نطق
می کرد و خوبی آنرا عملا" نشان میداد ومردم را دعوت به خریدن می کرد . این دفعه از جا در رفتم ، بازوی او را
سخت کشیدم و گفتم :
" اینکه دیگر مربوط به زنها نیست."
ولی او بازویش را کشید و گفت :
" خودم میدانم . میخواهم تماشا بکنم ."
من هم بدون اینکه جوابش را بدهم ، به طرف مترو رفتم . بخانه که برگشتم ، کوچه خلوت و پنجره ی اطاق اودت
خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن کردم ، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب
خواندم . یک بعد از نصف شب بود ، رفتم پنجره را ببندم و بخوابم . دیدم اودت آمده پائین پنجره ی اطاقش پهلوی
چراغ گاز در کوچه ایستاده . من از این حرکت او تعجب کردم، پنجره را به تغیر بستم . همینکه آمدم لباسم را در
بیاورم ، ملتفت شدم که کیف منجق دوزی و دستکشهای اودت در جیبم است و می دانستم که پول و کلید در خانه
اش در کیفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائین انداختم.
سه هفته گذشت و در تمام این مدت من به او بی اعتنایی می کردم، پنجره ی اطاق او که باز می شد من پنجره ی اطاقم
را می بستم . در ضمن برایم مسافرت به لندن پیش آمد . روز پیش از حرکتم به انگلیس سر پیچ کوچه به اودت
برخوردم که کیف ویلن دستش بود و به طرف مترو پیش می رفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را به او
گفتم و از حر کت آن شب خودم نسبت به او عذر خواهی کردم . اودت با خونسردی کیف منجق دوزی خود را باز
کرد آینه ی کوچکی که از میان شکسته بود به دستم داد و گفت :
" آن شب که کیفم را از پنجره پرت کردی اینطور شد. می دانی این بدبختی می آورد ؟"
من در جواب خندیدم و او را خرافات پرست خواندم و به او وعده دادم که پیش از حرکت دوباره او را ببینم،
ولی بدبختانه موفق نشدم.
تقریبا" یک ماه بود که در لندن بودم ، این کاغذ از اودت به من رسید :
" " پاریس ۲۱ ستامبر ۱۹۳۰
" جمشید جانم
" نمی دانی چقدر تنها هستم ، این تنهایی مرا اذیت می کند، می خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم . چون
وقتی که بتو کاغذ می نویسم ، مثل اینست که با تو حرف میزنم . اگر در این کاغذ "تو" می نویسم مرا ببخش . اگر
میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است !
" روزها چقدر دراز است! عقربک ساعت آنقدر آهسته و کند حرکت می کند که نمی دانم چه بکنم !آیا زمان
بنظر تو هم این قدر طولانی است ؟ شاید در آنجا با دختری آشنائی پیدا کرده باشی ، اگر چه من مطمئنم که
همیشه سرت توی کتاب است، همان طوری که در پاریس بودی ، در آن اطاق محقر که هر دقیقه جلو چشم من است .
حالا یک محصل چینی آن را کرایه کرده، ولی من پشت شیشه هایم را پارچه ی کلفت کشیده ام تا بیرون را نبینم،
چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست، همان طوری که برگردان تصنیف می گوید :
" پرنده ای که به دیار دیگر رفت برنمیگردد ."
" دیروز با هلن درباغ لوگزامبورک قدم می زدیم، نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یاد آن روز افتادم که
روی همان نیمکت نشسته بودیم و تو از مملکت خودت صحبت می کردی، و آن همه وعده می دادی و من هم آن
وعده ها را باور کردم و امروز اسباب دست و مسخره ی دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها افتاده! من همیشه
به یاد تو والس " گریز ری " را می زنم، عکسی که در بیشه ی ونسن برداشتیم روی میزم است. وقتی عکست را نگاه
میکنم، همان بمن دلگرمی میدهد : با خود میگویم " نه، این عکس مرا گول نمیزند !" ولی افسوس ! نمیدانم تو هم
معتقدی یا نه . اما از آن شبی که آینه ام شکست ، همان آینه ای که تو خودت بمن داده بودی، قلبم گواهی پیشامد
ناگواری را می داد. روز آخری که یکدیگر را دیدیم و گفتی که به انگلیس می روی، قلبم به من گفت که تو خیلی دور
میروی و هرگز یکدیگر رانخواهیم دید - و از آنچه که میترسیدم بسرم آمد . مادام بورل بمن گفت : چرا آنقدر
غمناکی؟ و میخواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم ، چون میدانستم که بیشتر کسل خواهم شد.
" باری بگذریم. گذشته ها، گذشته. اگر به تو کاغذ تند نوشتم، از خلق تنگی بوده،مرا ببخش و اگر اسباب
زحمت ترا فراهم آوردم، امیدوارم که فراموشم خواهی کرد. کاغذهایم را پاره و نابود خواهی کرد، همچین نیست ،
ژیمی ؟
" اگر می دانستی در این ساعت چقدر درد و اندوهم زیاد است ! از همه چیز بیزار شده ام ، از کار روزانه ی
خودم سر خورده ام، در صورتی که پیش ازین اینطور نبود. می دانی من دیگر نمی توانم بیش ازین بی تکلیف باشم،
اگر چه اسباب نگرا نی خیلیها می شود، اما غصه ی همه ی آنها به پای مال من نمی رسد. همان طوری که تصمیم گرفته ام،
روز یکشنبه از پاریس خارج خواهم شد. ترن ساعت شش و سی و پنج دقیقه را می گیرم و به کاله می روم، آخرین
شهری که تو از آنجا گذشتی، آنوقت آب آبی رنگ دریا را می بینم ، این آب همه ی بدبختی ها را می شوید و هر
لحظه رنگش عوض می شود، و با زمزمه های غمناک و افسونگر خودش روی ساحل شنی میخورد، کف میکند ،
آن کفها را شنها مزمزه میکنند و فرو میدهند، و بعد همین موجهای دریا آخرین افکار مرا با خودش خواهد برد .
چون به کسی که مرگ لبخند بزند، با این لبخند او را به سوی خودش می کشاند. لابد می گویی که او چنین کاری را
نمیکند ولی خواهی دید که من دروغ نمیگویم.
بوسه های مرا از دور بپذیر
اودت لاسور."
دو کاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولی یکی از آنها بدون جواب ماند و دومی به آدرس خودم برگشت که
رویش مهر زده بودند: " برگشت به فرستنده . "
سال بعد که به پاریس برگشتم، با شتاب هر چه تمامتر به کوچه ی سن ژاک رفتم ، همان جا که منزل قدیمیم بود .
از اطاق من یک محصل چینی والس گریزری را سوت می زد، ولی پنجره ی اطاق اودت بسته بود و به در خانه اش
ورقه ای آویزان کرده بودند که روی آن نوشته بود ،
" خانه ی اجاره ای "
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:آبجی خانم
گوهر بعدی:چنگال
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.