در شب ولادت کریم اهل‌بیت حضرت امام حسن مجتبی (علیه‌السلام)، در تاریخ ۱۳۹۶/۰۳/۲۰ جمعی از اهالی شعر و فرهنگ و اساتید ادبیات فارسی میهمان رهبر انقلاب بودند.
تعداد محتوای این بخش

۲۹

شاعر: فاضل نظری

گر عقل پشت (۱) حرف دل اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت، وسوسه اما نمی‌گذاشت

این‌قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست‌ِکم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدالِ جنون، مردِ جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم اینچنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت (۲)

۱) رهبر انقلاب: روی حرف دل
شاعر: گر عقل روی حرف دل اما نمی‌گذاشت
۲) خیلی خوب، آفرین، آفرین

شاعر: محمدمهدی سیار

خاموش لب به هجو جهان باز کرده است
این زخمِ ناگهان که دهان باز کرده است

چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان
در این جهانِ چشم‌چران باز کرده است (۱)

اشکم برآمد از پسِ گفتن، چه خوب هم...
طفلک اگرچه دیر زبان باز کرده است

این چاکِ پیرُهَن که از آن شرم داشتیم
خود لب به پاک بودنمان باز کرده است

من خود به چشم خویش شنیدم هزار بار
هر غنچه‌ای لبی به اذان باز کرده است


۱) رهبر انقلاب: یک بار دیگر [بخوانید]... خیلی خوب... آفرین

شاعر: غلامعلی حداد عادل

پرچم آزادگی، تقدیم به حضرت امام خمینی (رحمه‌الله)

در سکوت سرد شب فریاد مردی شد بلند
خیزش و خشم و خروش اهل دردی شد بلند

خواب شب آشفته شد از تندر توفنده‌ای
آذرخشی، آتش گردون‌نوردی، شد بلند

گردبادی شد نمایان در دل هامون ز دور
شهسواری تاخت در صحرا و گردی شد بلند

پیش‌تر آرامش مهتاب در مرداب بود
ناگهان موج خروشان نبردی شد بلند

کرد گلگون سرخیِ خون، چهره‌های زرد را
شعله‌های آتشینِ سرخ و زردی شد بلند

نغمه‌ی آزادی از هر گوشه‌ای آمد به گوش
آتش از خاکستر خاموش و سردی شد بلند

بار دیگر کاوه‌ی آهنگری از ره رسید
پرچم آزادگی با دست مردی شد بلند (۱)


۱) رهبر انقلاب: آفرین، آفرین، طیب الله انفاسکم ان‌شاءالله، خیلی خوب بود

شاعر: سید حسن مبارز

یک

گوشه‌ی صحنت برای گریه‌ی پنهان
دور ضریحت برای ضجه و غوغاست

لحظه‌ی بی یاد تو همیشه غریبی‌ست
دوری از مشهد تو اول غم‌هاست

دو، تقدیم به مدافعان حرم و دوستان شهیدمان از فاطمیون

تویی نسیم خوش راهی بهار شده
منم همیشه‌ی دور از تو بی‌قرار شده

منم پریدن اقبال یک شکوفه‌ی تلخ
تویی رسیدن یک سیب آبدارشده

هوای ابریِ بعد از تو در سکوت غروب
به روی شانه‌ی اندوه من سوار شده

تو را چگونه بخوانم؟ تو را، خودِ تو بگو
شهید زنده‌ی تقدیم روزگار شده

بس است این همه پنهان شدن بس است، ببین
حقیقت تو برای من آشکار شده

من و تو آخر این قصه می‌رسیم به هم
دو چشم خیره به هم یا به هم دچار شده

دو سینه‌سرخ مسافر، دو لحظه یا دو نفر
یکی به خانه رسیده، یکی شکار شده

قسم به آب، به آن لحظه‌های رفتن تو
قسم به خاک، به این قطعه‌ی مزار شده

منم حکایت اندوه ناتمام خودم
تویی مراسم جشنی که برگزار شده


رهبر انقلاب: آفرین، آفرین، طیب‌الله انفاسکم

شاعر: عبدالحسین انصاری

یک

ما بی تو همیشه درد دوری داریم
یک قلب برشته‌ی تنوری داریم

در کوره‌ی داغ انتظارت ای ماه!
هر جمعه چهارشنبه‌سوری داریم

دو

بگذار چشم غنچه به لبخند وا شود
شاید دری به سمت خداوند وا شود

بستیم سیب سرخ به نارنج‌های دوست
ای کاش بخت این همه پیوند وا شود

سر می‌رسد دوباره بهار از سفر اگر
از دست و بال چلچله‌ها بند وا شود

یک استکان چای برای جهان بریز
تا اخم بقچه‌های پر از قند وا شود

آغوش تو سپیدترین عاشقانه‌هاست
ای کاش رو به من بگذارند وا شود (۱)

بگذار عشق لانه کند کنج سینه‌ات
وقتش رسیده برف دماوند وا شود (۲)


رهبر انقلاب: بی‌انصاف‌ها!
رهبر انقلاب: آفرین، آفرین، خوب است، قشنگ است

شاعر: ابراهیم قبله آرباطان

یک

همیشه پاره‌ای از حرف‌های من با توست
همیشه دست نیازم خدای من با توست

من از دریچه‌ی شب‌های قدر لبریزم
ولی گشودن زنجیر پای من با توست

دو، تقدیم به حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و مدافعان حرمش

کعبه اسم تو، منا اسم تو، زمزم اسم توست
ندبه اسم تو، شفا اسم تو، مرهم اسم توست

عشق یعنی «کُلُّنا عباسک یا زینبا»
پشت جبهه اسم تو، خط مقدم اسم توست

از عراق و شام با دستار خونین می‌گذشت...
اسم تو؛ وقتی تمام لشکر غم اسم توست

حضرت محمل‌نشین! بانوی چادرسوخته!
با هزاران اسم شاید اسم اعظم اسم توست

آسیه، هاجر، رقیه، ساره، حوّا اسم توست
ای که اسم توست زهرا، ای که مریم اسم توست

پرچم سرخت به دست و چادر سبزت به سر
ماه شعبان اسم تو، ماه محرم اسم توست

کعبه اسم تو، منا اسم تو، زمزم اسم توست...

شاعر: محمد سهرابی

یک
هر کسی از یار چیزی خواست هنگام وصال
من به محض دیدن او خاطرش را خواستم

دو
دعای زنده‌دلان صبح و شام «یا حسن» است
که موی تیره و روی سپید با حسن است

حسین می‌شنوم هرچه «یا حسن» گویم
دو کوه هست ولی کوه بی‌صدا حسن است

به کفر گفت که دست حسن دوایی نیست
درست گفت برادر! خود دوا حسن است

مبین ز نسل حسن هیچ‌کس امام نشد (۱)
به حُسن بینی اگر هر امام را، حسن است

حسین نهی به قاسم دهد، حسن دستور
ز من بپرس که سلطان کربلا حسن است

بخوان به نام پسر تا پدر دهد راهت
بیا که کنیه‌ی شیر خدا "أباحسن" است

۱) رهبر انقلاب: از امام باقر (علیه‌السلام) به بعد، همه اولاد امام حسن‌اند. خود امام باقر از اولاد امام حسن‌اند. فرزندانشان هم همه اولاد امام حسن‌‌اند. فرزندان دختری‌اند البته. این [مصرع] را می‌شود گفت: «ببین ... که شد»
... آفرین، خیلی خوب

شاعر: محمدحسین مهدویان

این طرف استکان یونانی
آن طرف قاشق لهستانی

گاز و یخچال بهترینش چیست؟
آلمانی و انگلستانی

برده از رو تمام قزوین را
سنگ پاهای ازبکستانی

معنوی کرده حالت ما را
مهر و تسبیح ارمنستانی

در خود چین هم احتمالاً نیست
جنس چینی به این فراوانی

هرچه دستت رسید وارد کن
شده از کشور موریتانی

فکر چیزی نباش غیر از سود
سود دارد کلاه سودانی

در همین حال و روز وانفسا
می‌نویسم چنان که می‌دانی

«می‌رود رو به سمت ویرانی
روزگار جوان ایرانی»

هر که تولید می‌شود هنرش
آن‌چنان می‌زنند توی سرش

که بریزد تمام کرک و پرش
و درآید ز شش جهت پدرش

چوب قاچاق از قضا و قفا
می‌خورد چون چماق بر کمرش

بعد هم هرچه دست و پا بزند
درنیاید حقوق کارگرش

عاقبت خسته می‌شود روزی
از همین کار مفت بی‌ثمرش

می‌زند توی کار دلالی
تا که محسوس‌تر شود اثرش

بعد سی سال شخص صنعت‌گر
دُم ندارد هنوز کره‌خرش

«می‌رود رو به سمت ویرانی
روزگار جوان ایرانی»

این جوان زور قابلی بزند
یا به دریا اگر دلی بزند

یا برای گرفتن یک وام
رو به هر کور و کاملی بزند

می‌تواند نهایتاً در شهر
یک دکان فلافلی بزند

یا اگر بیشتر هنر بکند
یک فلان‌شاپ فسقلی بزند

یا که دائم پی مسافرها
برود دور باطلی بزند

وای اگر جنس خارجی رویِ
دست تولید داخلی بزند

«می‌رود رو به سمت ویرانی
روزگار جوان ایرانی»

شاعر: هدیه طباطبایی

به شب‌هایی که مادرها نمی‌خوابند، فرزندم!
به لالایی، به این دلشوره‌ها سوگند، فرزندم!

من و بابا تو را مثل نفس هر لحظه می‌خواهیم
برای هر دومان شیرین‌تری از قند، فرزندم!

الهی سایه‌ی لطفش همیشه بر سرت باشد
خداوندی که بخشیده به ما فرزند، فرزندم!

برایت آرزو دارم که قلب مهربانت را
به عشق آل پیغمبر زنی پیوند، فرزندم!

و بی‌شک می‌رسد یک روز، موعودی که در راه است
چنان عیدی که می‌آید پس از اسفند، فرزندم!

مهیّا کن زمین را تا "فرج" نزدیک‌تر باشد
به قدر وسع خود، با "ندبه"ای هرچند، فرزندم!

دعا کن پاره‌ی قلبم! دعای تو اثر دارد
دلت پاک است، نور چشم من! دلبند! فرزندم!

بیاید کاش روزی که تمام مردم دنیا
بروید روی لب‌هاشان گل لبخند، فرزندم!

شاعر: آرزو سبزوار قهفرخی

لب گشودم، دره‌ای سر روی دامن گریه کرد!
درد دل با صخره کردم کوه با من گریه کرد...

اشک مریم با غمی با نام شبنم زاده شد
لاله‌ی سرخی که از بدو شکفتن گریه کرد

عشق، فرزندی که جان می‌داد و سودی هم نداشت
هرچه بر بالین سهرابم تهمتن گریه کرد...

تا نوشتم دوستت... افتاد از دستم دوات
تا قلم‌نی از تو زد زیر نوشتن گریه کرد (۱)

من همان بغضم که در یک شیشه جا خوش کرده بود
تا به او گفتم مرا در سینه بشکن... گریه کرد


۱) رهبر انقلاب: آفرین، آفرین؛ آن [مصرع] قلم را بخوانید... باید زیر گریه بزند قلم؛ باید بگویید وقتی مشغول نوشتن شد زد زیر گریه. و الا زیر نوشتن زدن معنی ندارد. زیر گریه زدن معنی دارد.
آرزو سبزوار قهفرخی: ممنونم.

شاعر: طیبه عباسی

اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچه‌های شرقی "العفو" راهی نیست

مرا اشراق رویت کافی است ای نور قدوسی!
که فیض دیگران -چون شمع- گاهی هست، گاهی نیست

برای آن کسی که "لای شب‌بوها" تو را می‌جست
به غیر از متن خوشبوی شقایق جان‌پناهی نیست

نظربازی نباشد در مرام عاشقان، هیهات!
که چشمم بی تماشای تو در بند نگاهی نیست

کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که آهی هست
کجا باید تو را پیدا کنم؟ هرجا که راهی نیست

شاعر: زهرا شعبانی

چه بود حاصل دنیا، اگر اراده نبود؟
اگر امید رسیدن میان جاده نبود؟

من و تو وارث بال پرنده‌ای هستیم
که جز در اوج فلک، هرگز ایستاده نبود

تمام عمر به دستش دخیل می‌بستیم
اگرچه طبق سندها امامزاده نبود

پدر که نان شبش را به عشق ما اندوخت
ولی دریغ که هنگام استفاده، نبود

بدون او شب اندوه را چه می‌کردیم؟
چراغ خانه اگر چهره‌اش گشاده نبود

چراغ خانه زنی بود بی‌گمان که خدا
میان سینه‌ی او جز صفا نهاده نبود! (۱)

به ما اگر گرِهِ سخت زندگی وا شد
مگر به برکت این سفره‌های ساده نبود

زمانه سخت زمین زد سواره‌هایی را
که در معیّت‌شان لشکری پیاده نبود

من و تو عالِمِ عشقیم و بی‌گمان ما را
معلمی به جز آغوش خانواده نبود


۱) رهبر انقلاب: باید فاعل نهاده را بردارید؛ باید می‌گفتید ننهاده بود. هندیجان البته لر هستند و فارسی حرف می‌زنند. خدایش را عوض کنید. فاعل نباید داشته باشد.
زهرا شعبانی:‌ به روی چشم.

شاعر: محمد زارعی

خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هر کسی بالا کند با نیت دیدار سر

هر زمان یک جور باید عشق را ابراز کرد
چون تو که هر بار دل می‌دادی و این بار سر

عشق! آری عشق وقتی سر بگیرد، می‌رود
بر سر دروازه‌ها سر، بر سر بازار سر

ای شکوه ایستا! نگذار بر دیوار دست
تا جهان نگذارد از دست تو بر دیوار سر

کاشف‌الاسرار می‌خواهد گره‌گیسوی عشق
خوش به هم پیچیده است این رشته بسیار سر

لیلةالقدر است این افتاده در گودال، ماه
مطلع‌الفجر است این برکرده از نیزار سر

در مسیر وصل سر از پا اگر نشناختی
می‌کند پندار پا تا می‌کند رفتار سر

حاصل مرگ گل سرخ است عطر ماندگار
پس ملالی نیست از گل می‌بُرد عطار سر

شمع بی سر زنده می‌ماند که من باور کنم
روی دوش مرد گاهی می‌شود سربار سر

جای دارد صبح بگذارند نام شام را
چون که دیگر می‌شود خورشیدِ شامِ تار، سر

چون طلب کرده‌ست از اهل وفا دلدار دل
در طبق با عشق اهدا می‌کند سردار سر

دل به یک دست تو دادم سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر

العطش گفتی ولی آب از سر دنیا گذشت
یک نفس آخر کشیدی جام را انگار سر

زندگی یعنی عبادت، زندگی یعنی نماز
مرگ یعنی والسلام از سجده‌ات بردار سر

آسمان! از ماه بالاتر نبر خورشید را
نیزه را پایین بیاور، نیست یار از یار سر

رهبر انقلاب: آن بیت عطار را بخوانید... یک «اگر» یا «گر» کم دارد.
محمد زارعی: به دیده‌ی منت!

شاعر: محسن ناصحی

یک

امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایه‌ی جنگ، متهم را فهمید
از خواب پرید کشور من اما
معنای مدافع حرم را فهمید


دو

نه بی‌تفاوت نه می‌تواند، نه می‌نشیند، نه خواب دارد
خروش دارد همیشه دریا، همیشه طوفان شتاب دارد

کجا تواند به بی‌خیالی، جدا نشستن، نظاره کردن
درست وقتی که بین دشمن، علی به دستش طناب دارد

چرا نجُنبد رگی به غیرت؟ چرا نگیرد عَلَم به قامت؟
زبان گرفته دوباره اصغر، از آن فغان که رباب دارد

به خیمه در تب نشسته زینب، مدافعان حرم کجایند؟
هلا! بیاید، هر آن کسی که به سر خیال ثواب دارد

کجاست قاسم؟ کجاست اکبر؟ چه باک اگر روی نی رود سر؟
سری نماند اگر به پیکر، چه غم؟ که زینب حجاب دارد

اگر که جنگ و اگر شبیخون، چه فاطمیون، چه زینبیون
به دادن سر غلام قنبر اجازه از بوتراب دارد

بیا به «قالو»ی او بلی شو، بیا و جان بر کف علی شو
قدح‌به‌دست سینجلی شو، بیا که ساقی شراب دارد

به سرتراشی قلندری! نه، به هر محیطی شناوری! نه
وفا و عهد نکو بیاور که حُر شدن هم حساب دارد

یمن پریشان و خسته بحرین، از اتفاقات بین نهرین
مباد غافل بمانم این بین، اگر تفنگم خشاب دارد

گهی به «والعادیات ضبحا»، گهی به «فالموریات قدحا»
سپاه فیل است و کی هراسم؟ که دشمن از ما عذاب دارد

حرم در امنیت است اگر من نترسم از سر، نترسم از تن
که عاقبت در شبی معیّن، سؤال ما هم جواب دارد

هم این زمان را پیمبری کو؟ هم أشبه‌النّاس دیگری کو؟
صدای الله اکبری کو؟ رسیده اما نقاب دارد

حرای پیغمبرانه باید کنار اُمّ‌القری بخواند
که بعثت آخرالزّمان هم نظر به اُمّ‌الکتاب دارد

رهبر انقلاب: «بلی» که همان «بلا»ست، برای خاطر قافیه مجبور شدید شما بلی‌اش کنید، این جواب «قالوا» که نیست. جواب «الست» است. قالوا بلا، یعنی بلا دنباله‌ی قالوا است. به جای این قالوا یک جوری الست را بگنجانید.
محسن ناصحی: الست خوانده بیا بلی شو.
رهبر انقلاب: آفرین؛ مثلاً یک همچنین چیزی.
محسن ناصحی: چشم، حتماً.

شاعر: قادر طهماسبی (فرید)

یک

فرید! خط شهادت همیشه حائل باد
میان خستگی و پای پایداری ما


دو

سر بشکنید فتنه‌گر بی‌وجود را
رسوا کنید فتنه‌ی آل سعود را

با چند بی‌وجود مگر می‌توان شکست
آرامش طلایی شهر شهود را

از داعش خبیث گرفتیم عین و شین
زین بافه وا کنید دگر تار و پود را

تهران داغدار! در این غم صبور باش
ایران من! بخند و بگریان حسود را

آهسته‌تر خرام در این دشت ای صبا!
ما بذر لاله کاشته‌ایم این حدود را...

ما اهل فتنه را به بصیرت شناختیم
طول از چه می‌دهید قیام و قعود را


سه

خشم ما چونان سپند در شرار افتاده‌ای است
یا که طوفان به دشت کارزار افتاده‌ای است

نیست ما را باکی از تهدید جنگ‌افزارها
کاین سلاح کهنه نیرنگ ز کار افتاده‌ای است

زردرویی را به نام ارغوان سر بشکنید
کاین زمان این سکه از اعتبار افتاده‌ای است

آتش‌افروز سیه‌کردار کج‌پندار را
خشم ما چون شعله در خارزار افتاده‌ای است

هر سر افتاده اینجا از فراز قامتی
بنگری گر راست منصور ز دار افتاده‌ای است

اشتیاق ما و آغوش شهادت این زمان
طفل از پستان مادر بر کنار افتاده‌ای است

اشک خون‌آلود من در کوچ سرخ لاله‌ها
شبنم سرخ به دامان بهار افتاده‌ای است

زین میان جان گران‌بار و تب‌آلود فرید
سنگ سنگین در آغوش مزار افتاده‌ای است

شاعر: سید حمیدرضا برقعی

دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت، چقدر امشب پریشانم

کنارت چای می‌نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم، خیلی نمی‌مانم

کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه، یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل‌های گیلانم

رها، بی شیله پیله، روستایی، ساده‌ی ساده
دوبیتی‌های باباطاهرم، عریان عریانم

شبی می‌خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله‌ی چنگیزخان آمد نمی‌دانم -

چه شد اما زمین خوردم، میان خاک و خون دیدم
در آتش خانه‌ام می‌سوخت، گفتم: آه... دیوانم...

فراوان داغ دیدن‌ها، به مسلخ سر بریدن‌ها
حجاب از سر کشیدن‌ها، از این غم‌ها فراوانم

شمال و درد کوچک‌خان، جنوب و زخم دلواری
به سینه داغدار کشته‌ی حمام کاشانم

سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از «عباس بابایی» پر از «عباس دورانم»

گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران‌تر شود تهران، من آبادان ویرانم

صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه‌ایم از جان، کمی باران بنوشانم

سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من، روزبه، اما پس از این با تو سلمانم

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم

اگر سلطان رضا باشد ابایی نیست می‌گویم
که من یک شاعر درباری‌ام مداح سلطانم

همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمی‌دانم

شاعر: محمدجواد الهی‌پور

یک
در جهان جز تو تکیه‌گاهی نیست
دل اسیر شب است و ماهی نیست
تا خراسان زیاد راهی نیست
چشم بر روی هم که بگذاری

دو
بحث استادمان بصیرت بود
در کلاسی صمیمی و آرام
بغض‌هایش همیشه حُسن شروع
اشک‌هایش همیشه حُسن ختام

هفته‌ی پیش آمد اما دیر
سینه‌ای صاف کرد و گفت: سلام
بحث امروز زودباوری است
که زده ضربه بر تن اسلام

حیدری ایستاد اجازه گرفت
گفت: لطفاً مثال هم بزنید
- مثلا ماجرای جنگ احد...
فکر کردند جنگ گشته تمام

دشمن از سوی دیگر آمد و... خب
خودتان قصه را که می‌دانید
عده‌ای جا زدند و برگشتند
و علی ماند و زخم‌های مدام

جنگ صفین یک مثال عیان
مکر بر نیزه کردن قرآن
یک قدم مانده بود تا پایان
که به مالک رسید این پیغام:

برسان خویش را علی تنهاست
دست فتنه به کار افتاده
باز لشکر سوار جهل شده
شورش افتاده در پیاده‌نظام

حکمیت مثال بعدی ماست
قصه‌ی غفلت ابوموسی
نقل انگشترش که معروف است
مرد منفور در خواص و عوام

آه سردی کشید و گفت: هنوز
عده‌ای در صف نبرد دمشق
مست جان‌بازی‌اند و یک عده
مست مال و منال و نام و مقام

خواست از جام زهر دم بزند
سرفه‌ی شیمیایی‌اش گل کرد
مصرع بعد سرفه بود فقط
مصرع بعد سرفه بود پیام

شهریاری بلند شد، پرسید:
جای این زودباوری آیا –
می‌شود گفت جهل و خوش‌بینی؟
یا خیانت به خط فکر امام؟

خنده‌ای تلخ بر لب استاد
مهر تأیید زد به گفته‌ی او
گفت: امروز هم... که زوزه‌ی زنگ
درسمان را گذاشت نافرجام

شاعر: مهدی جهاندار

شور شیرینی شهرُ رمضان است دو چشمت
مشهد أشهد ألای اذان است دو چشمت

---

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیزدندان
در لباسی تازه، شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی، لای کتابی؛
فتنه لازم نیست حتماً در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صِفین می‌جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره‌ی پاریس-تهران بوده باشد

فتنه شاید تابی از زلف پریشان نگاری
فتنه شاید خوابی از آن چشم فتّان بوده باشد

فتنه شاید این که دارد شعر می‌خواند برایت؛
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه‌ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره‌ی فتنه‌ست آری! می‌شناسد فتنه‌ها را
آن که در این کربلا عبّاسِ دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی‌داند، خدایا! وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد

شاعر: آرش پورعلیزاده

روزهای کاغذی عبور می‌کند
هفته‌های بی‌دلیل
هفته‌های دائماً شبیهِ هم
به پیش می‌رود
یک نفر غریبه
عصرها در ایستگاهِ غم‌زده
خیال می‌کند به کیش می‌رود
من خیال می‌کنم
هوای آفتابیِ تو را
من خیال می‌کنم
آبیِ تو را

*
دیده‌بوسیِ فرودگاه و مرد
اولینِ نوازشِ نسیم
دیده‌بوسیِ دوچرخه‌های دوره‌گرد
قرن‌هاست
جاده‌ها به نخل‌های خسته می‌رسد
قرن‌هاست
در تشنّجِ مورّخان
جاده‌ها مرا به شهرِ باستانی «حریره» می‌بَرَد
یک کُنار سالخورده، در کِنار من
نشسته‌است
در دو سوی «جاده‌ی جهان»
«لور»های قدبلند
مثل راهبان معبد مقدس ایستاده‌اند
قرن‌ها قناریانِ تشنه را
این قناتِ بی‌قرار
از دو چشمِ خویش آب می‌دهد

*
کشتی به‌گِل‌نشسته
مثل یک پدربزرگ مهربان
شادمانی مرا نظاره می‌کند
لاک‌پشت پیر
آن‌طرف به ماهیان زینتی
اشاره می‌کند
کیش را به دست‌های کوچک تو
می‌توان شبیه کرد
کاش
ترس‌های کهنه‌ی سِمِج رهایمان کنند

*
کاشکی جهان کمی شبیه کیش بود
-امن و آفتابی و صبور-
از کدام جاده
از کدام مرز بگذریم؟
کی به خانه می‌رسیم؟
در فرودگاهِ آن‌طرف
پاسپورتِ چند تا پرنده را گرفته‌اند؟
پشتِ آب‌های این‌طرف
چند تا پری به اشتباه مرده‌اند؟
از خلیجِ خسته‌ی عَدَن
چند نامه آمده؟
آی آهوان!
آهوان امنِ «جاده‌ی جهان»
چند تا شهید تازه از منامه آمده؟
چند انفجار در دمشق؟
آی آفتابی ادامه‌دار!
از تو پس چرا نمی‌شود نوشت؟

*
کاشکی جهانِ خسته از صدای انفجار
روی ساحل سپید صلح
آفتاب می‌گرفت
حیف‌حیف
این فقط خیالِ عصرگاهی من است
من به تو
جز میان نقشه‌ها
جز میان تورهای کاغذی
در ستون روزنامه‌ها
سفر نمی‌کنم

شاعر: اخلاق احمد آهن از کشور هندوستان

آن نازنین نگار که چون دلبری کند
ما را به یک اشارت خود رهبری کند

موسای روزگاری و عیسای هر زمان
پیش تو کیست داعی پیغمبری کند

برگرد با درفش عدالت به پیش ما
کو کاوه‌ای که مثل تو آهنگری کند

مرغ دلم به یاد تو تا عرش می‌پرد
وقتی که یاد شعر و زبان دری کند

خورشید ادعای تکلم نمی‌کند
جایی که چشم‌های تو روشنگری کند

آن کس تا جناب خدا پر کشیده است
ای کاش یاد این دل نیلوفری کند

شاعر: اسماعیل امینی

در میان لرزه‌های شک، صلابت یقین
آن عمود آفرینش جهان، عماد دین

آن که فقر خاک‌ها به یمن خاکساری‌اش
از خجستگی گذشت از آسمان هفتمین

آسمان جاگرفته در زمین، ابوتراب
فخر می‌کند به نام او بر آسمان، زمین

ای فراتر آن‌چنان که رفته تا فراز عرش
ای فروتن آن‌چنان که با یتیم همنشین

یا علی مدد! کلام تو شفای جان ماست
یا علی!‌ حضور تو ظهور مصحف مبین

ما مکرر آمدیم و سائلانه این‌چنین
ای غدیر رحمت خدا، امیر مؤمنین!

سائلان بر آستان لطف تو مکررند
ای نهاده بر کف نیاز سائلان نگین

ما شبانه‌های فقر کوچه‌های کوفه‌ایم
شوق و انتظار را در اشک‌هایمان ببین

یا علی! پس از تو قرن‌ها یتیم مانده‌اند
یا علی،‌ پدر! هماره مهربان‌ترین!

ای امام مانده در میان شیعه هم غریب!
باد تا ابد قرون به نام نامی‌ات قرین

شاعر: علی‌محمد مؤدب

مرا مَبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقه‌ی امواج سرد اروندم

در این شبانه که غواصِ درد مواجم
به دستگیری یاران رفته محتاجم

کسی نگفته و مانده‌ست ناشنیده کسی
منم شبیه کسی، آن که خواب دیده کسی

منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند
برای این همه مه‌پیکر جوان دیدند

منم که با سند زخم، اعتبار خودم
منم که چهره‌ی تاریخی تبار خودم

شبیه سوختن ایل داغدار خودم
منم که با سند زخم، اعتبار خودم

پری نموده و بر پرده‌ها فریب شده
فریب غرب مخور کاین‌چنین غریب شده

ستاره‌ها و پری‌های سینما منگر
به چشم غارنشینان چنین به ما منگر

دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد
شلوغ شهر فرنگش دل تو را نخرد!

سخن مگو که چنین و چنان به زاویه‌ها
مرو به خیمه‌ی تاریک این معاویه‌ها

مبر حکایت خانه به کوی بیگانه
مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه

اگرچه درد زیاد است و حرف‌ها تلخ است
بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است

اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهره‌ی من برد-بردشان این است

اگر نبود به کف تیغ من که تیزتر است
کجا ز طفل یمن طفل من عزیزتر است

مگر نه طفل من است این گلی که در یمن است
چرا فشردن دستی که بر گلوی من است؟

بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟
دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟

چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را؟
چرا به گندم ری بازم این معامله را؟

گمان مبر که منِ سوخته ز مریخم
خلاصه‌ی همه‌ی بغض‌های تاریخم

بگو به دشمن تا گفت‌وگو به من آرد
پی مفاهمه بگذار رو به من آرد

ببین به من که برای جهان چه می‌خواهند
برای این همه پیر و جوان چه می‌خواهند

برای پیری این کودکان چه می‌خواهند
منم بلاغت تصویر آن چه می‌خواهند

بایست! قوت زانوی دیگران مطلب!
به غیر بازوی خویش از کسی امان مطلب!

به ضربه سم اسبان، به روز جنگ قسم
به لحن داغ‌ترین خطبه‌ی تفنگ قسم

که جز به تابش شمشیر، صبح ایمن نیست
چراغ‌های توهم همیشه روشن نیست

کجا به بره دمی گرگ‌ها امان دادند؟
کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟

مگر نه شیوه‌ی فرعون‌شان رجیم‌تر است
در این مناظره، موسای تو کلیم‌تر است؟

مکن هراس ز من، نامه‌ی امان توام
چراغ شعله‌ور عیش جاودان توام

به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به کودکان ستمدیده‌ی عراق نگر

نه کدخدا به تو این قریه رایگان داده
به خط خون من این مرز را امان داده

نه چشم مست تو شرط ادامه‌ی صلح است
دهان سوخته‌ام قطعنامه‌ی صلح است

کنون که غرقه لطفم، مرا سراب ببین
مرا در آینه رجعت، آفتاب ببین

به ورطه‌ای که سکون جز هلاک چیزی نیست
به غیر سجده نصیبت ز خاک چیزی نیست

جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش
یمن اویس شد اینک، تو بوهریره مباش!

چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت

به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت

شاعر: جواد محقق

زرد اﺳﺖ ﺑهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰاﻧﯽ
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽ‌ﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهاﻧﯽ

دردا ﮐﻪ ﺧﺪاﯾﺎن زر و زور در ﻋﺎﻟﻢ
ﯾﮏ روز ﻧﮑﺮدﻧﺪ ﺑﺮ اﯾﻦ ﮔﻠّﻪ ﺷﺒﺎﻧﯽ

صحبت ز شبانی نتوان کرد در اینجا
وقتی که شبان کرده با گرگ تبانی

با این همه ای رایحه‌ی روﺷﻦ اﯾﻤﺎن
دارد ﻧﻔﺲ ﺳﺒﺰ ﺗﻮ از ﺑﺎغ ﻧﺸﺎﻧﯽ

ﮐﺲ ﭼﻮن ﺗﻮ ﻧﺮﻓﺘﻪ‌ﺳﺖ ﺑﻪ هر ﺣﺎدﺛﻪ ﺑﯽ‌ﺑﺎک
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺪاری ﺗﻮ در اﯾﻦ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﺛﺎﻧﯽ

در واژه ﻧﮕﻨﺠﯿﺪ ﭼﻮ اﯾﺜﺎر ﺗﻮ دﯾﺮوز
ﻟﻨﮓ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺗﻮ اﻣﺮوز ﻣﻌﺎﻧﯽ

در ﺧﻂ ﺧﻄﺮ، آن هـﻤﻪ ﭼﺎﻻک دوﯾﺪی
ﺗﺎ ﻧﺎم شهیدان وطﻦ، ﮔﺸﺖ ﺟهاﻧﯽ

ﺗﻨها ﻧﻪ در اﻧﺪﯾﺸﻪ‌ی اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ رﻓﺘﯽ
ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ‌ی هـﻤﺴﺎﯾﻪ ز دﺷﻤﻦ ﺑﺴﺘﺎﻧﯽ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻤﺎن! رﻓﺘﯽ و از ﺧﻮﯾﺶ ﮔﺬﺷﺘﯽ
رﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮدت را ﺑﻪ ﺷهیدان ﺑﺮﺳﺎﻧﯽ

در ﺧﺎطﺮ اﯾﻦ ﺑﺎغ ﺑﻤﺎن ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﻮﻋﻮد
ﭼﻮن ﺻﺮف وطﻦ ﮐﺮده‌ای ای ﺳﺮو! ﺟﻮاﻧﯽ

ﺑﺎ آﯾﻨﻪ‌ی ﺻﺒﺢ ﺑﻪ دﯾﺪار می‌آییم
ﻣﺎ را ﺗﻮ اﮔﺮ از ﺷﺐ دﯾﺠﻮر ﺑﺨﻮاﻧﯽ

من از تو جز این هیچ ندانم که بگویم
سردار بزرگ وطنی ای همدانی!

شاعر: محمود اکرامی‌فر

خدا از ما نگیرد روزی شب‌زنده‌داری را
نصیب ما کند یک بار دیگر بی‌قراری را

نشستم بر سر راه دلم یک عمر تا دیدم
غروب جاده‌ها را، لذت چشم‌انتظاری را

خراسان است اینجا، گاه می‌بینی که تک‌بیتی
به آتش می‌کشد بازار آواز قناری را

دوبیتی‌های تربت می‌زند آتش به جان و دل
سه‌خشتی‌های قوچان می‌‌برد از سر خماری را

شبانان خراسان نقل‌های دیگری دارند
نوایی‌خوانده می‌فهمد شب تلخ صحاری را

شنیدم با زبانی زبده می‌گویند شب تا صبح
خیابان‌های بیهق قصه‌های سربه‌داری را

ملایک نیز در تنهایی آفاق مشتاق‌اند
دوتار حاج قربان را، سرود سبزواری را

شاعر: کیومرث عباسی قصری

یک

جهان را عار اگر باشد
همین یک ننگ بس باشد
که کرکس باشد آزاد و
قناری در قفس باشد

در پاسخ به مطروحه‌ی رهبر انقلاب:

«درنگی کرده بودم کاش در بزم جنون من هم
لبی تر کرده زان صهبای جام پرفسون من هم»

اگرچه نیستم بیگانه با بزم جنون من هم
به جز حسرت نخوردم زان شراب پرفسون من هم

میان برزخ شک و یقین گر جا نمی‌ماندم
چو یاران می‌شدم واصل به یار خود کنون من هم

به راه عشق، عاشق را بلایی بدتر از شک نیست
چه می‌شد کرده بودم گر ز دل شک را برون من هم

شهادت کی نصیب هر زبونِ کم‌دلی گردد
ز ماندن کنده بودم دل، نبودم گر زبون من هم...

بر آتش می‌زدم خود را خلیل‌آسا چو بط بر شط
اگر بُت‌های خود را کرده بودم سرنگون من هم

بُت شوخی چو خودخواهی خدایی می‌کند در ما
گرفتارم به دام این بُت شوخِ درون من هم

سرِ آزادگی دارم ولی چون سروِ پا در گل
نشد تا وارهم از خود دمی بی چند و چون من هم

از این حرمان که جز هجران نصیبم نیست از جانان
چو فرهادست بر دوشم غمی چون بیستون من هم

شهادت قسمتِ «قصری» نشد افسوس تا با شوق
چو قربانی به رقص آیم درونِ طشتِ خون من هم

شاعر: محمدعلی مجاهدی

باور ما ریشه در مباهله دارد
این سند شیعه پنج منگله دارد

در شب مظلم طلایه‌دار ظهور است
شیعه که از نور وحی مشعله دارد

می‌رسد این کاروان به منزل مقصود
تا چو محمد امیر قافله دارد

نفس نفیس پیمبر است به قرآن
نام علی حکم بای بسمله دارد

خلوت ناموس کردگار چو زهرا
بانوی صدیقه‌ای مجلله دارد

قدر حسین و حسن که زینت عرش‌اند
مثل نمازی بود که نافله دارد

منزلت پنج تن به قدر شناسد
آن که خبر از حدیث منزله دارد

خفته‌ی بی‌درد را مگو هله برخیز
مرده چه سود از هلا و از هله دارد

مذهب این بندیان لات و هبل، آه!‌
تا به حقیقت چقدر فاصله دارد

نسبتشان می‌رسد به هند جگرخوار
ایل و تباری که شمر و حرمله دارد

ما همه شیر نریم اگر عربستان
شبه رجالی شبیه حامله دارد

داعشیان خانه‌زاد آل سعودند
از گله‌ی خود، شبان چرا گله دارد؟‌

عترت پیغمبرند تالی قرآن
باور ما ریشه در مباهله دارد

شاعر: علی موسوی گرمارودی

سر ز سامرّا برآور ای امام پاک من
ای تو را علم علی در سینه چون جان در بدن

ای تو همنام امام راستان یعنی علی
ای بدو در کنیه هم ماننده یعنی بوالحسن

ای نقی و هادی ای ما را به آیین رهگشا
در ظلام این شب دیجور و دهر پرفتن

سر ز سامرّا برآور تا ببینی روز ما
در دل این روزگار روسیه‌تر از لجن

شیعیان را بی‌محابا می‌کشند از بحر و بر
زاده‌ی وهابیان‌اند از عراق و از یمن

نوکر بی‌مزد آمریکا زند لاف از فریب
کانچه او می‌فهمد از اسلام آن باشد حسن

گلشن دین عرصه زاغان بی‌مقدار شد
آری ار بلبل رود از باغ بازآید زغن

سر ز سامرّا برآر و بر خر خودشان نشان
این ددان ناصبی را کافران بی‌وطن

یا بگو فرزند تو مهدی کند پا در رکاب
وین خران سگ‌صفت را سر درآرد در رسن

مرقد پاک تو را گیرم به فن برداشتند
هل أتی را چون توان برداشت از قرآن به فن

هل أتی آیا نه در شأن شما نازل شده‌ست؟
پس چه می‌گویند این شومان شر شوخگن

سر ز سامرّا برآر و با نهیبی هاشمی
پاک کن از کارگاه دین گروه کارتَن

شاعر: علیرضا قزوه

اول سلام و بعد سلام و سپس، سلام
با هر نفس ارادت و با هر نفس، سلام

باید سلام کرد و جواب سلام شد
بر هر کسی که هست از این هیچ کس، سلام

فرقی نمی‌کند که کجایی‌ست لهجه‌ات
اترک سلام، کرخه سلام و ارس سلام

صبحِ بلوچ،‌ نیمه‌شبِ کُرد و ترکمن
صبحِ خلیج فارس،‌ غروبِ طبس سلام

"دیشب به کوی میکده راهم عسس ببست"
گفتم به جام و باده و مست و عسس سلام

معنای عشق غیر سلام و علیک نیست
وقتی سلام رکن نماز است پس سلام

پیش از قنوت، جامِ تشهد گرفته‌ایم
ما کشتگان مسلخ عشقیم،‌ والسلام


متن شعر خانم سیمین‌دخت وحیدی که آقای قزوه در این دیدار قرائت نمود:

برای رویش شب‌بوها ز خاک فرصت دیگر هست
مجال سبزتری در دل برای عشق میسر هست

از آفتاب اگر چندی فضای خانه شود خالی
به عرش سینه‌ی ما مهری ز آفتاب فراتر هست

دوباره شعله‌ی جانسوزی به باغ عشق اگر افتد
به پاک‌بازی ما سروی به دشت خرم باور هست

به شهر سوخته‌ام زخمی اگر که مانده به جا اما
به هر طرف نظر اندازم هزار نخل تناور هست

شاعر: مهران عباسیان

من بیر توفنگم آما سنه گولله آتمارام
بارماق توخونمایینجا منه٬ گولله آتمارام
غیرت بیر عؤمرودور منه ضامیندی قارداشیم!
غیرتلی یم گلن-گئدنه گولله آتمارام
باخ! قونداغیم وطن آغاجیندان یونولموش آخ
مین ایل غریب قالام وطنه گولله آتمارام
بیر دفعه چنلی بئلده اوتاندیم کور اوغلودان
آج قورددا دالدالانسا چنه گولله آتمارام
من قییمارام ماشام باهارا هئی قان اوددورا
من لاله بسله ین چمنه گولله آتمارام
بیر شاعر آسلاییب منی چینیندن آج گزیر
اؤلسمده قارداشیم تومنه گولله آتمارام....