عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
همه تن خون دل من همچو دهان زخم است
همه اندام من از درد، مکان زخم است
چاره ی درد دلم کاوش مژگان تو کرد
این غلط بوده که الماس زیان زخم است
زخم از بس به سر زخم بود بر دل من
تا جگر تیر تو آنجا به میان زخم است
باورم نیست که تا روز قیامت برود
حسرت روی تو در دل چو نشان زخم است
مرهم از زخم دلم می کشد آزار سلیم
بی سبب نیست اگر دشمن جان زخم است
همه اندام من از درد، مکان زخم است
چاره ی درد دلم کاوش مژگان تو کرد
این غلط بوده که الماس زیان زخم است
زخم از بس به سر زخم بود بر دل من
تا جگر تیر تو آنجا به میان زخم است
باورم نیست که تا روز قیامت برود
حسرت روی تو در دل چو نشان زخم است
مرهم از زخم دلم می کشد آزار سلیم
بی سبب نیست اگر دشمن جان زخم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
لطف این دلشکنان [در حق] ما معلوم است
هر که دارد کرمی، آن به گدا معلوم است
می برد حسرت کوی تو ز دنیا خورشید
دارد از بهر همین رو به قفا، معلوم است
مرد بی برگ و نوا را ز جهان رنگی نیست
حال دست تهی از رنگ حنا معلوم است
شاهد پاکی طینت، سخن ما کافی ست
جوهر ذاتی چینی ز صدا معلوم است
می دهد ظاهر هر کس خبر از باطن او
رتبه ی پیرهن آری ز قبا معلوم است
زین گلستان به سرت هست تمنای گلی
می توان یافت، ز خار کف پا معلوم است
راستی شاهد ناسازی طالع باشد
سرگرانی ضعیفان به عصا معلوم است
ناله ی سوخته حال دل ما پرسی
حال این قافله از بانگ درا معلوم است
موج می، خط نجات است قدح نوشان را
نیست زاهد به تو معلوم، به ما معلوم است
رقم جبهه خط بندگی ماست سلیم
گر ندانند بتان این، به خدا معلوم است
هر که دارد کرمی، آن به گدا معلوم است
می برد حسرت کوی تو ز دنیا خورشید
دارد از بهر همین رو به قفا، معلوم است
مرد بی برگ و نوا را ز جهان رنگی نیست
حال دست تهی از رنگ حنا معلوم است
شاهد پاکی طینت، سخن ما کافی ست
جوهر ذاتی چینی ز صدا معلوم است
می دهد ظاهر هر کس خبر از باطن او
رتبه ی پیرهن آری ز قبا معلوم است
زین گلستان به سرت هست تمنای گلی
می توان یافت، ز خار کف پا معلوم است
راستی شاهد ناسازی طالع باشد
سرگرانی ضعیفان به عصا معلوم است
ناله ی سوخته حال دل ما پرسی
حال این قافله از بانگ درا معلوم است
موج می، خط نجات است قدح نوشان را
نیست زاهد به تو معلوم، به ما معلوم است
رقم جبهه خط بندگی ماست سلیم
گر ندانند بتان این، به خدا معلوم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دارم هوس رخصت آهی و دگر هیچ
چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ
در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست
کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ
صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم
خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ
ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد
ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ
از حاصل دنیاست قلندرصفتان را
چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ
گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان
داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ
چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ
در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست
کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ
صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم
خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ
ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد
ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ
از حاصل دنیاست قلندرصفتان را
چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ
گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان
داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
بیخودی از گل روی تو کند بلبل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای کشیده می از قرابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
حاصل من نیست از شهد سخن جز کام تلخ
د دهن من زبان تلخ است چون بادام تلخ
گفته اند از نام آتش لب نمی سوزد، ولی
تلخ می گردد دهان من، برم چون نام تلخ
گرچه آب زندگانی می چکد از لب مرا
یک نفس همچون صراحی نیستم بی کام تلخ
زان لب شیرین عجب دارم که اینها سر زند
قاصد آیا از کجا آورده این پیغام تلخ
بوسه ای هم کاشکی می شد نصیب من سلیم
بشنوم تا چند از شیرین لبان دشنام تلخ؟
د دهن من زبان تلخ است چون بادام تلخ
گفته اند از نام آتش لب نمی سوزد، ولی
تلخ می گردد دهان من، برم چون نام تلخ
گرچه آب زندگانی می چکد از لب مرا
یک نفس همچون صراحی نیستم بی کام تلخ
زان لب شیرین عجب دارم که اینها سر زند
قاصد آیا از کجا آورده این پیغام تلخ
بوسه ای هم کاشکی می شد نصیب من سلیم
بشنوم تا چند از شیرین لبان دشنام تلخ؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
وجودم را غم عشق تو ای بی باک می سوزد
کجا این را توان گفتن کز آتش خاک می سوزد
میی در ساغر دل دارم از شوق سیه مستی
که موج از گرمی آن چون خس و خاشاک می سوزد
حدیث خوبی او از من حیران چه می پرسی
که برق حسن خوبان خرمن ادراک می سوزد
قدمگاه قدح نوشان سرمست است، ازان دایم
چراغ لاله در شب ها به پای تاک می سوزد
به زیر لب سلیم افغان خود را می کنم پنهان
که این آتش اگر گردد بلند، افلاک می سوزد
کجا این را توان گفتن کز آتش خاک می سوزد
میی در ساغر دل دارم از شوق سیه مستی
که موج از گرمی آن چون خس و خاشاک می سوزد
حدیث خوبی او از من حیران چه می پرسی
که برق حسن خوبان خرمن ادراک می سوزد
قدمگاه قدح نوشان سرمست است، ازان دایم
چراغ لاله در شب ها به پای تاک می سوزد
به زیر لب سلیم افغان خود را می کنم پنهان
که این آتش اگر گردد بلند، افلاک می سوزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
به صحرا آن کمان ابرو پی نخجیر می آید
غزالان مژده! آن آهوی آهوگیر می آید
چو سوی صیدگاه آید، ز ذوق او غزالان را
صدای خنده ی زخم از سر یک تیر می آید
درآ در حلقه ی دیوانگان گر عافیت خواهی
به گوشم این صدا از حلقه ی زنجیر می آید
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون ازان چون رخنه ی شمشیر می آید
به عریانی زدم در هند، بعد از این نمی دانم
چه کار دیگر از این خاک دامنگیر می آید
ز بس لبریز دردم، گر کسی دستی زند بر من
همه اعضای من در ناله چون زنجیر می آید
هوس در جلوه گاه عشق دایم پیش رو باشد
مشو مشغول این آهو که از پی شیر می آید
فغان از اختر طالع که ممکن نیست اصلاحش
درین عقده چه کار از ناخن تدبیر می آید
محبت با علایق جمع چون گردد بلا باشد
مهابت بیش فیلی را که با زنجیر می آید
درین پیری، به کوی عشقبازی ها من آن طفلم
که از چاک دلم، چون صبح، بوی شیر می آید
سلیم از عشق نوعی محرم راز خموشانم
که در گوشم صدای بلبل تصویر می آید
غزالان مژده! آن آهوی آهوگیر می آید
چو سوی صیدگاه آید، ز ذوق او غزالان را
صدای خنده ی زخم از سر یک تیر می آید
درآ در حلقه ی دیوانگان گر عافیت خواهی
به گوشم این صدا از حلقه ی زنجیر می آید
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون ازان چون رخنه ی شمشیر می آید
به عریانی زدم در هند، بعد از این نمی دانم
چه کار دیگر از این خاک دامنگیر می آید
ز بس لبریز دردم، گر کسی دستی زند بر من
همه اعضای من در ناله چون زنجیر می آید
هوس در جلوه گاه عشق دایم پیش رو باشد
مشو مشغول این آهو که از پی شیر می آید
فغان از اختر طالع که ممکن نیست اصلاحش
درین عقده چه کار از ناخن تدبیر می آید
محبت با علایق جمع چون گردد بلا باشد
مهابت بیش فیلی را که با زنجیر می آید
درین پیری، به کوی عشقبازی ها من آن طفلم
که از چاک دلم، چون صبح، بوی شیر می آید
سلیم از عشق نوعی محرم راز خموشانم
که در گوشم صدای بلبل تصویر می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ماه چون روی او نمی باشد
به ازان روی، رو نمی باشد
یار ما با همه جهان یکروست
شمع را پشت و رو نمی باشد
عاشقان در جهان نمی گنجند
جای سیلاب، جو نمی باشد
بدن او کجا و موی کجا
در تن شعله مو نمی باشد
چند اغیار را نکو دانی؟
از تو اینها نکو نمی باشد
صحبت عمر را غنیمت دان
آب دایم به جو نمی باشد
چند گویم شکفته باش ای دل
چه کنم من، چو او نمی باشد
درد دل را علاج نیست سلیم
زخم گل را رفو نمی باشد
به ازان روی، رو نمی باشد
یار ما با همه جهان یکروست
شمع را پشت و رو نمی باشد
عاشقان در جهان نمی گنجند
جای سیلاب، جو نمی باشد
بدن او کجا و موی کجا
در تن شعله مو نمی باشد
چند اغیار را نکو دانی؟
از تو اینها نکو نمی باشد
صحبت عمر را غنیمت دان
آب دایم به جو نمی باشد
چند گویم شکفته باش ای دل
چه کنم من، چو او نمی باشد
درد دل را علاج نیست سلیم
زخم گل را رفو نمی باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
می دو ساله به لب های یار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای نهاده حسن را برطاق از ابروی بلند
بسته دست عالمی را با دو گیسوی بلند
جذبه ی کوی خراباتم اگر گشتی رفیق
چون کبوتر می زدم از کعبه یاهوی بلند
گفتگوی زلف او ای دل چو خواهی سر کنی
نام بردن احتیاجی نیست: هندوی بلند!
بی نصیبم کرده همت از مراد روزگار
در کمندم کوتهی آمد ز بازوی بلند
حاصل دنیا به همت درنیامیزد سلیم
می رود آب روان دشوار در جوی بلند
بسته دست عالمی را با دو گیسوی بلند
جذبه ی کوی خراباتم اگر گشتی رفیق
چون کبوتر می زدم از کعبه یاهوی بلند
گفتگوی زلف او ای دل چو خواهی سر کنی
نام بردن احتیاجی نیست: هندوی بلند!
بی نصیبم کرده همت از مراد روزگار
در کمندم کوتهی آمد ز بازوی بلند
حاصل دنیا به همت درنیامیزد سلیم
می رود آب روان دشوار در جوی بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
در چمن دوش صبا بوی تو سودا می کرد
گل به کف داشت زر و غنچه گره وا می کرد
سرو قد تو ز بیرون چو خرامان بگذشت
چمن از رخنه ی دیوار تماشا می کرد
نتوان کام به زور از لب معشوق گرفت
گر میسر شدی این کار، زلیخا می کرد
گوشه گیری چو من ایام ندیده ست، کجاست
آنکه دایم هوس دیدن عنقا می کرد
رخصت گریه مرا نیست، وگرنه مژه ام
خنده ی موج، گره بر لب دریا می کرد
آنچه در حوصله گنجد به طلب، گر موسی
زود بیهوش نمی گشت تماشا می کرد
نتوانم که کشم منت بیگانه سلیم
چاره ی درد دلم ورنه مسیحا می کرد
گل به کف داشت زر و غنچه گره وا می کرد
سرو قد تو ز بیرون چو خرامان بگذشت
چمن از رخنه ی دیوار تماشا می کرد
نتوان کام به زور از لب معشوق گرفت
گر میسر شدی این کار، زلیخا می کرد
گوشه گیری چو من ایام ندیده ست، کجاست
آنکه دایم هوس دیدن عنقا می کرد
رخصت گریه مرا نیست، وگرنه مژه ام
خنده ی موج، گره بر لب دریا می کرد
آنچه در حوصله گنجد به طلب، گر موسی
زود بیهوش نمی گشت تماشا می کرد
نتوانم که کشم منت بیگانه سلیم
چاره ی درد دلم ورنه مسیحا می کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
خوش آن عاشق که خون از دیده ی نمناک او ریزد
چو لاله داغ دل از سینه ی صد چاک او ریزد
به زاهد جام می را چون توان دادن، ستم باشد
که بعد از مرگ هم کس جرعه ای بر خاک او ریزد
من آن صحرای آتش خیز را مانم که از خشکی
شرر چون شبنم از جنبیدن خاشاک او ریزد
بیا زاهد که در ساغر شرابی هست مستان را
که کوثر آب نتواند به دست تاک او ریزد
به دعوی با جهان گر عشق برخیزد، چه دشوار است؟
که طرح تازه ای نیکوتر از افلاک او ریزد
دل عاشق نصیبی دارد از ناخن که چون میرد
همه کس ناخن خود چیند و بر خاک او ریزد
بهار است و سلیم از بی کسان این گلستان است
مگر گاهی صبا مشت گلی بر خاک او ریزد
چو لاله داغ دل از سینه ی صد چاک او ریزد
به زاهد جام می را چون توان دادن، ستم باشد
که بعد از مرگ هم کس جرعه ای بر خاک او ریزد
من آن صحرای آتش خیز را مانم که از خشکی
شرر چون شبنم از جنبیدن خاشاک او ریزد
بیا زاهد که در ساغر شرابی هست مستان را
که کوثر آب نتواند به دست تاک او ریزد
به دعوی با جهان گر عشق برخیزد، چه دشوار است؟
که طرح تازه ای نیکوتر از افلاک او ریزد
دل عاشق نصیبی دارد از ناخن که چون میرد
همه کس ناخن خود چیند و بر خاک او ریزد
بهار است و سلیم از بی کسان این گلستان است
مگر گاهی صبا مشت گلی بر خاک او ریزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
قاصد، دیگر به تو کم می رسد
نامه به مرغان حرم می رسد
هر سخنانی که مرا در دل است
بعضی از آنها به قلم می رسد
در ره شوقت ز پی رهروان
نقش قدم در دو قدم می رسد
ما و سفالین قدح خویشتن
دست که بر ساغر جم می رسد؟
جام می محفل خونین دلان
ز آبله ی دست، به هم می رسد
دست شهان چون ز کرم کوته است
دست که دیگر به کرم می رسد؟
دست به یاران نرسد گر سلیم
ما و ترا دست به هم می رسد
نامه به مرغان حرم می رسد
هر سخنانی که مرا در دل است
بعضی از آنها به قلم می رسد
در ره شوقت ز پی رهروان
نقش قدم در دو قدم می رسد
ما و سفالین قدح خویشتن
دست که بر ساغر جم می رسد؟
جام می محفل خونین دلان
ز آبله ی دست، به هم می رسد
دست شهان چون ز کرم کوته است
دست که دیگر به کرم می رسد؟
دست به یاران نرسد گر سلیم
ما و ترا دست به هم می رسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
عشق دل ها را به آن زلف چو سنبل می دهد
زلف چون دلگیر می گردد، به کاکل می دهد
گل شکفت و در چمن بازار سودا گرم شد
باغبان ساغر ز ما می گیرد و گل می دهد
همچو مستان هر نفس جامی ز روی دوستی
گل ز گل می گیرد و بلبل به بلبل می دهد
عشق گوید با تو دارم کارها در وقت مرگ
موج دریا وعده ما را بر سر پل می دهد
صورت چین است پنداری نگار ما سلیم
هر نگاه گرم او یاد از تغافل می دهد
زلف چون دلگیر می گردد، به کاکل می دهد
گل شکفت و در چمن بازار سودا گرم شد
باغبان ساغر ز ما می گیرد و گل می دهد
همچو مستان هر نفس جامی ز روی دوستی
گل ز گل می گیرد و بلبل به بلبل می دهد
عشق گوید با تو دارم کارها در وقت مرگ
موج دریا وعده ما را بر سر پل می دهد
صورت چین است پنداری نگار ما سلیم
هر نگاه گرم او یاد از تغافل می دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
مطلب بجز آزار ز مطلوب نباشد
خوب است که معشوق به کس خوب نباشد
آورد صبا غنچه ای از باغ به کویش
احباب ببینید که مکتوب نباشد!
چشم همه خوبان چمن بر طرف اوست
با غنچه بگویید که محجوب نباشد
آزار جهان باعث عیش و طرب ماست
آتش نکند رقص اگر چوب نباشد
معذورم اگر داغ جنون بر سر من نیست
گل بر سر ماتم زدگان خوب نباشد
او یوسف حسن است سلیم و ز فراقش
کمتر غم من از غم یعقوب نباشد
خوب است که معشوق به کس خوب نباشد
آورد صبا غنچه ای از باغ به کویش
احباب ببینید که مکتوب نباشد!
چشم همه خوبان چمن بر طرف اوست
با غنچه بگویید که محجوب نباشد
آزار جهان باعث عیش و طرب ماست
آتش نکند رقص اگر چوب نباشد
معذورم اگر داغ جنون بر سر من نیست
گل بر سر ماتم زدگان خوب نباشد
او یوسف حسن است سلیم و ز فراقش
کمتر غم من از غم یعقوب نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
به من هر دم ز روی مهربانی یار می پیچد
به آن گرمی که گویی شعله ای بر خار می پیچد
به دستی جام و در دست دگر سیب ذقن دارم
فلک از رشک من امشب به خود چون مار می پیچد
سروکاری دلم با جلوه ی مستانه ای دارد
که گل بر خویش می پیچد، چو او دستار می پیچد
ازان بر هر طرف افتند در معموره ی عشقت
که موج سیل بر پای در و دیوار می پیچد
شکر را خنده ی شیرین او هرگه به یاد آید
فغانش در نیستان همچو موسیقار می پیچد
ز عکس ماه و موج آب در شب ها به جوش آیم
که پندارم بت من چیره ی زرتار می پیچید
به عجز خویش کردم اعتراف از هیبت عشقت
جهان دست حریفان را به روز کار می پیچد
برهمن از برای آنکه اخلاصش به یاد آرد
به جای رشته بر انگشت بت زنار می پیچد
گریزی نیست از همصحبت خوش، اهل عالم را
گهر همچون گره بر رشته ی هموار می پیچد
به یکدیگر سر و تن جذبه ی آمیزشی دارند
تن منصور چون نخل کدو بر دار می پیچد
به زیر آسمان هر مصرعم آوازه ای دارد
سلیم آری صدای تند در کهسار می پیچد
به آن گرمی که گویی شعله ای بر خار می پیچد
به دستی جام و در دست دگر سیب ذقن دارم
فلک از رشک من امشب به خود چون مار می پیچد
سروکاری دلم با جلوه ی مستانه ای دارد
که گل بر خویش می پیچد، چو او دستار می پیچد
ازان بر هر طرف افتند در معموره ی عشقت
که موج سیل بر پای در و دیوار می پیچد
شکر را خنده ی شیرین او هرگه به یاد آید
فغانش در نیستان همچو موسیقار می پیچد
ز عکس ماه و موج آب در شب ها به جوش آیم
که پندارم بت من چیره ی زرتار می پیچید
به عجز خویش کردم اعتراف از هیبت عشقت
جهان دست حریفان را به روز کار می پیچد
برهمن از برای آنکه اخلاصش به یاد آرد
به جای رشته بر انگشت بت زنار می پیچد
گریزی نیست از همصحبت خوش، اهل عالم را
گهر همچون گره بر رشته ی هموار می پیچد
به یکدیگر سر و تن جذبه ی آمیزشی دارند
تن منصور چون نخل کدو بر دار می پیچد
به زیر آسمان هر مصرعم آوازه ای دارد
سلیم آری صدای تند در کهسار می پیچد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
تا از قبول عشق، سخن بهره مند شد
هر بیت ما کتابه ی طاق بلند شد
دستی که بود شکوه ز کوتاهی اش مرا
آخر به صید چون تو غزالی کمند شد
از چشم زخم فقر که عمرش دراز باد
کاشانه ام سیاه ز دود سپند شد
ابر بهار بست ز سرچشمه آب را
زخمی که داشت جوی چمن، خشک بند شد
همچون سپند، دانه ی ما آه می کشد
هرجا حدیث ابر بهاری بلند شد
زخمی که عمر گشت مرا صرف آن سلیم
گفتم که دردمند شود، هرزه خند شد
هر بیت ما کتابه ی طاق بلند شد
دستی که بود شکوه ز کوتاهی اش مرا
آخر به صید چون تو غزالی کمند شد
از چشم زخم فقر که عمرش دراز باد
کاشانه ام سیاه ز دود سپند شد
ابر بهار بست ز سرچشمه آب را
زخمی که داشت جوی چمن، خشک بند شد
همچون سپند، دانه ی ما آه می کشد
هرجا حدیث ابر بهاری بلند شد
زخمی که عمر گشت مرا صرف آن سلیم
گفتم که دردمند شود، هرزه خند شد