عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ز دل غبار به چشم پر آب می آید
همین متاع ز ملک خراب می آید
مپرس مرغ چمن را که سوخته ست ای گل؟
ز آتش تو چو بوی کباب می آید
ز فوت تشنه لبان ره تو در گوشم
صدای گریه ز آواز آب می آید
به روز حشر ترا دادخواه چندان است
که خون ما ز کجا در حساب می آید
سوار چون شوی از باغ تا سربازار
گل پیاده ترا در رکاب می آید
چراغ داغ ز عشق تو می شود روشن
به جوی زخم ز تیغ تو آب می آید
علاج درد دل ما ز توست ای ساقی
کز آب دست تو بوی گلاب می آید
ز شوق مرگ، نشاط از ملال نشناسم
که هوش نیست کسی را که خواب می آید
سلیم این قدر از توبه ی تو می دانم
که از دهان تو بوی شراب می آید!
همین متاع ز ملک خراب می آید
مپرس مرغ چمن را که سوخته ست ای گل؟
ز آتش تو چو بوی کباب می آید
ز فوت تشنه لبان ره تو در گوشم
صدای گریه ز آواز آب می آید
به روز حشر ترا دادخواه چندان است
که خون ما ز کجا در حساب می آید
سوار چون شوی از باغ تا سربازار
گل پیاده ترا در رکاب می آید
چراغ داغ ز عشق تو می شود روشن
به جوی زخم ز تیغ تو آب می آید
علاج درد دل ما ز توست ای ساقی
کز آب دست تو بوی گلاب می آید
ز شوق مرگ، نشاط از ملال نشناسم
که هوش نیست کسی را که خواب می آید
سلیم این قدر از توبه ی تو می دانم
که از دهان تو بوی شراب می آید!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
می خورم خون که حنا آن کف پا می بوسد
لب من تشنه ی آن است و حنا می بوسد
دست بوس تو کسی را که میسر باشد
یارب آن را ز کجا تا به کجا می بوسد
گر شفاعت نکند خون گرفتاران را
پای او را ز چه آن زلف دو تا می بوسد
خضر را ما نشناسیم، بیا ای ساقی
که لب تشنه ی ما دست ترا می بوسد
دوش می گفت به یاران که ببینید سلیم
که لب جام می و گه لب ما می بوسد!
لب من تشنه ی آن است و حنا می بوسد
دست بوس تو کسی را که میسر باشد
یارب آن را ز کجا تا به کجا می بوسد
گر شفاعت نکند خون گرفتاران را
پای او را ز چه آن زلف دو تا می بوسد
خضر را ما نشناسیم، بیا ای ساقی
که لب تشنه ی ما دست ترا می بوسد
دوش می گفت به یاران که ببینید سلیم
که لب جام می و گه لب ما می بوسد!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
چو حسن سبز تمنای اهل دید بود
مباش گو به چمن گل چو سرو و بید بود
به بزم شوق، پی آب خوردن دل ما
سفال سبز به از چینی سفید بود
فلک چگونه گشاید دری به روی کسی
که هر ستاره ی او قفل بی کلید بود
کدام فیض که در محفل محبت نیست
چراغ کشته ی این انجمن شهید بود
ترا که فصل شباب است جام می مگذار
که می به دست جوانان حنای عید بود
سلیم را ز جنون نیست بیم کشته شدن
که مست عشق ترا تیغ، برگ بید بود
مباش گو به چمن گل چو سرو و بید بود
به بزم شوق، پی آب خوردن دل ما
سفال سبز به از چینی سفید بود
فلک چگونه گشاید دری به روی کسی
که هر ستاره ی او قفل بی کلید بود
کدام فیض که در محفل محبت نیست
چراغ کشته ی این انجمن شهید بود
ترا که فصل شباب است جام می مگذار
که می به دست جوانان حنای عید بود
سلیم را ز جنون نیست بیم کشته شدن
که مست عشق ترا تیغ، برگ بید بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
عشق در هر جا نقاب از روی زیبا می کشد
سرمه ی یعقوب در چشم زلیخا می کشد
خواب مستی هر دمش تکلیف بالین می کند
خوش بهاری بر رخ مرغان دیبا می کشد
هر کسی را از مقامی پایه می گردد بلند
در هوای قامت او، سرو بالا می کشد
وادی افشاند به مجنون آستین از گردباد
چون به راه شوق خاری از کف پا می کشد
زر کسی با خود به زیر خاک جز قارون نبرد
این سخن را گل به گوش اهل دنیا می کشد
هر که امید مداوا دارد از آن لب سلیم
دامن چاک دل از دست مسیحا می کشد
سرمه ی یعقوب در چشم زلیخا می کشد
خواب مستی هر دمش تکلیف بالین می کند
خوش بهاری بر رخ مرغان دیبا می کشد
هر کسی را از مقامی پایه می گردد بلند
در هوای قامت او، سرو بالا می کشد
وادی افشاند به مجنون آستین از گردباد
چون به راه شوق خاری از کف پا می کشد
زر کسی با خود به زیر خاک جز قارون نبرد
این سخن را گل به گوش اهل دنیا می کشد
هر که امید مداوا دارد از آن لب سلیم
دامن چاک دل از دست مسیحا می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
ابر چشمم چون به عزم گریه دامان بشکند
خنده در زیر لب گل های خندان بشکند
خانه زاد عشقم، از آشوب دورانم چه باک
موج را کشتی کی از آسیب طوفان بشکند
عشق تأثیری ندارد در تو ای راحت پرست
از دل سخت تو ترسم تیغ مژگان بشکند
این گلستان را ز بس آب لطافت داده اند
رنگ گل از آفتاب روی خوبان بشکند
جان بده اول سلیم، آن گه قبول عشق کن
عهد را هرکس که آسان بست، آسان بشکند
خنده در زیر لب گل های خندان بشکند
خانه زاد عشقم، از آشوب دورانم چه باک
موج را کشتی کی از آسیب طوفان بشکند
عشق تأثیری ندارد در تو ای راحت پرست
از دل سخت تو ترسم تیغ مژگان بشکند
این گلستان را ز بس آب لطافت داده اند
رنگ گل از آفتاب روی خوبان بشکند
جان بده اول سلیم، آن گه قبول عشق کن
عهد را هرکس که آسان بست، آسان بشکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ازین حسرت که دور از دامن دلدار می ماند
ز شیون پنجه ی دستم به موسیقار می ماند
درین گلشن کسی را چون امید عافیت باشد؟
که رنگ گل به رنگ مردم بیمار می ماند
بهای باده را پیر مغان گر جنس می گیرد
نه سر چون صبح مستان را و نه دستار می ماند
سخن در وصف زلفش خیزد از روی سخن، آری
حدیث طره ی خوبان به حرف مار می ماند
تماشای گلم بی او سلیم از بس خلد بر دل
نگه در چشم خونبارم به نوک خار می ماند
ز شیون پنجه ی دستم به موسیقار می ماند
درین گلشن کسی را چون امید عافیت باشد؟
که رنگ گل به رنگ مردم بیمار می ماند
بهای باده را پیر مغان گر جنس می گیرد
نه سر چون صبح مستان را و نه دستار می ماند
سخن در وصف زلفش خیزد از روی سخن، آری
حدیث طره ی خوبان به حرف مار می ماند
تماشای گلم بی او سلیم از بس خلد بر دل
نگه در چشم خونبارم به نوک خار می ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
بی لب او باده بر طبع ایاغم می خورد
نکهت گل بی رخ او بر دماغم می خورد
در طریق عشقبازی هر کجا پروانه ای ست
سرمه ی خاموشی از دود چراغم می خورد
مست می خواهد که گل بر بار باشد صبح و شام
لاله خون از دست گلچینان باغم می خورد
جور بخت تیره را از من درین وادی مپرس
در زمان زندگی دیدم که زاغم می خورد
دشمنی دارد مداوا با جراحت های من
گر به دست پنبه افتد، خون داغم می خورد
تا قیامت روی هشیاری نمی بیند سلیم
هرکه چون منصور، رشحی از ایاغم می خورد
نکهت گل بی رخ او بر دماغم می خورد
در طریق عشقبازی هر کجا پروانه ای ست
سرمه ی خاموشی از دود چراغم می خورد
مست می خواهد که گل بر بار باشد صبح و شام
لاله خون از دست گلچینان باغم می خورد
جور بخت تیره را از من درین وادی مپرس
در زمان زندگی دیدم که زاغم می خورد
دشمنی دارد مداوا با جراحت های من
گر به دست پنبه افتد، خون داغم می خورد
تا قیامت روی هشیاری نمی بیند سلیم
هرکه چون منصور، رشحی از ایاغم می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مرا ز بزم خود آن پر عتاب می راند
چو سایه کز بر خود آفتاب می راند
چنان به راه تو صید فریب گشته دلم
که هر نسیم چو موجم به آب می راند
چه دشمنی ست ندانم که باز گردش چرخ
مرا ز کوی تو چون آفتاب می راند
مریض عشقم و دایم اجل به بالینم
نشسته و مگس از من به خواب می راند
سلیم توبه شکن شد دگر هوای بهار
نسیم کشتی ما در شراب می راند
چو سایه کز بر خود آفتاب می راند
چنان به راه تو صید فریب گشته دلم
که هر نسیم چو موجم به آب می راند
چه دشمنی ست ندانم که باز گردش چرخ
مرا ز کوی تو چون آفتاب می راند
مریض عشقم و دایم اجل به بالینم
نشسته و مگس از من به خواب می راند
سلیم توبه شکن شد دگر هوای بهار
نسیم کشتی ما در شراب می راند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
درد ما خسته دلان تن به مداوا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دلم چو غنچه ز گلگشت باغ می گیرد
چو لاله دامنم از آب، داغ می گیرد
چو شمع کشته، ز دود فتیله ی عنبر
فریب خورده ی زلفش دماغ می گیرد
نشان عیش و طرب آنکه در جهان جوید
چو ابلهی ست که عنقا سراغ می گیرد
چو عندلیب، مرا سوخت حسرت خاری
که جای بر سر دیوار باغ می گیرد
دلم به هند سلیم از غم بتان عراق
تذرو داده ز دست و کلاغ می گیرد
چو لاله دامنم از آب، داغ می گیرد
چو شمع کشته، ز دود فتیله ی عنبر
فریب خورده ی زلفش دماغ می گیرد
نشان عیش و طرب آنکه در جهان جوید
چو ابلهی ست که عنقا سراغ می گیرد
چو عندلیب، مرا سوخت حسرت خاری
که جای بر سر دیوار باغ می گیرد
دلم به هند سلیم از غم بتان عراق
تذرو داده ز دست و کلاغ می گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل آشفته از نام شراب ناب می سوزد
گیاه خشک ما را همچو آتش آب می سوزد
چنان از آتش دل دود آهم مضطرب خیزد
که پنداری درون سینه ام سیماب می سوزد
به بسملگاه شوق کینه پردازان من آن صیدم
که از خونگرمی من دامن قصاب می سوزد
جنون از داغ های تن چنانم بی خبر دارد
که گویی جامه ی هستی مگر در خواب می سوزد
ز تاب شمع رویی محفل ما روشن است امشب
که چون پیراهن فانوس ازو مهتاب می سوزد
سلیم از بس دلم سرگرم استغفار عصیان است
اگر اشکی ز مژگانم چکد، محراب می سوزد
گیاه خشک ما را همچو آتش آب می سوزد
چنان از آتش دل دود آهم مضطرب خیزد
که پنداری درون سینه ام سیماب می سوزد
به بسملگاه شوق کینه پردازان من آن صیدم
که از خونگرمی من دامن قصاب می سوزد
جنون از داغ های تن چنانم بی خبر دارد
که گویی جامه ی هستی مگر در خواب می سوزد
ز تاب شمع رویی محفل ما روشن است امشب
که چون پیراهن فانوس ازو مهتاب می سوزد
سلیم از بس دلم سرگرم استغفار عصیان است
اگر اشکی ز مژگانم چکد، محراب می سوزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
چه پروای گلستان و سر و برگ چمن دارد
چو غنچه آنکه گلشن در درون پیرهن دارد
چنان از حلقه ی زلف تو باد صبح مشکین است
که پنداری گذر بر ناف آهوی ختن دارد
اسیر عشق را بر زندگانی اعتمادی نیست
که هر جامه که پوشد، تار چندی از کفن دارد
ندارد مومیایی سود، پیر ناتوانی را
که در هر عضو همچون زلف خوبان صد شکن دارد
چنان هنگامه ی رسوایی از عشق بتان گرم است
که از دامان ناصح آتش من بادزن دارد
سلیم از ناخن حسرت مبادا دست من خالی
که هرکس تیشه ای در کار خود چون کوهکن دارد
چو غنچه آنکه گلشن در درون پیرهن دارد
چنان از حلقه ی زلف تو باد صبح مشکین است
که پنداری گذر بر ناف آهوی ختن دارد
اسیر عشق را بر زندگانی اعتمادی نیست
که هر جامه که پوشد، تار چندی از کفن دارد
ندارد مومیایی سود، پیر ناتوانی را
که در هر عضو همچون زلف خوبان صد شکن دارد
چنان هنگامه ی رسوایی از عشق بتان گرم است
که از دامان ناصح آتش من بادزن دارد
سلیم از ناخن حسرت مبادا دست من خالی
که هرکس تیشه ای در کار خود چون کوهکن دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد
که ریگ بادیه را سوی باغ، آب آورد
شکست رنگ به جای خمار گل ها را
که لاله آمد و یک سرمه دان شراب آورد
ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد
گلی که باد ز من برده بود، آب آورد
به حیرتم که چه مشاطگی ست عشق ترا
که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد
لب تو در پی بیهوشی من است چنان
که آب اگر طلبیدم ازو، شراب آورد
به ترکتاز کجا می رود ندانم حسن
که پا ز حلقه ی گوش تو در رکاب آورد
ز خط به گرد گل او سلیم سبزه دمید
فغان که سایه شبیخون بر آفتاب آورد
که ریگ بادیه را سوی باغ، آب آورد
شکست رنگ به جای خمار گل ها را
که لاله آمد و یک سرمه دان شراب آورد
ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد
گلی که باد ز من برده بود، آب آورد
به حیرتم که چه مشاطگی ست عشق ترا
که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد
لب تو در پی بیهوشی من است چنان
که آب اگر طلبیدم ازو، شراب آورد
به ترکتاز کجا می رود ندانم حسن
که پا ز حلقه ی گوش تو در رکاب آورد
ز خط به گرد گل او سلیم سبزه دمید
فغان که سایه شبیخون بر آفتاب آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
شمع، برقع ز پی پاس تجلی دارد
پرده ی صورت فانوس چه معنی دارد
کار در عشق رسانده ست به جایی مجنون
که سیه خانه ز پیراهن لیلی دارد
خانه ای نیست که بی سایه ی قدش باشد
گرچه سرو است، ولی عادت طوبی دارد
دیگر از بهر رفوکاری چاک دل کیست
که گل از خار به کف سوزن عیسی دارد
طالب آملی ای کاش شود زنده سلیم
تا بداند سخن تازه چه معنی دارد
پرده ی صورت فانوس چه معنی دارد
کار در عشق رسانده ست به جایی مجنون
که سیه خانه ز پیراهن لیلی دارد
خانه ای نیست که بی سایه ی قدش باشد
گرچه سرو است، ولی عادت طوبی دارد
دیگر از بهر رفوکاری چاک دل کیست
که گل از خار به کف سوزن عیسی دارد
طالب آملی ای کاش شود زنده سلیم
تا بداند سخن تازه چه معنی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
تا مرا تعلیم عشق او نواپرداز کرد
هر سر مو کز تنم سر زد، صدای ساز کرد
مدعای عندلیب ما نمی دانیم چیست
در گلستانی که مرغ بیضه هم پرواز کرد
گرم عاشق پروری کرد از وفا او را دلم
قمری ما سرو را آخر کبوترباز کرد
باغبان! فکر نسیمی کن برای این چمن
غنچه را بلبل به ناخن چند خواهد باز کرد؟
بی تکلف من نمی رفتم به بزم او سلیم
سرمه ی چشم پر افسونش مرا آواز کرد
هر سر مو کز تنم سر زد، صدای ساز کرد
مدعای عندلیب ما نمی دانیم چیست
در گلستانی که مرغ بیضه هم پرواز کرد
گرم عاشق پروری کرد از وفا او را دلم
قمری ما سرو را آخر کبوترباز کرد
باغبان! فکر نسیمی کن برای این چمن
غنچه را بلبل به ناخن چند خواهد باز کرد؟
بی تکلف من نمی رفتم به بزم او سلیم
سرمه ی چشم پر افسونش مرا آواز کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
اسیر عشق تو سود و زیان چه می داند
گل چراغ، بهار و خزان چه می داند
اگر ز لطف، تو فکری به حال من نکنی
علاج درد مرا آسمان چه می داند
قدم به ره چو نهد طالب تو، ننشیند
چو سیل بادیه نقل مکان چه می داند
مزن چو ناخن مطرب به پیش خر طنبور
نوای سوختگان را جهان چه می داند
سلیم گفتم دارم به طره ات سخنی
به خنده گفت که هندو زبان چه می داند
گل چراغ، بهار و خزان چه می داند
اگر ز لطف، تو فکری به حال من نکنی
علاج درد مرا آسمان چه می داند
قدم به ره چو نهد طالب تو، ننشیند
چو سیل بادیه نقل مکان چه می داند
مزن چو ناخن مطرب به پیش خر طنبور
نوای سوختگان را جهان چه می داند
سلیم گفتم دارم به طره ات سخنی
به خنده گفت که هندو زبان چه می داند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
از نفس آنچه دلم دید، ز زنجیر ندید
گریه را چون سخن عشق گلوگیر ندید
چون صبا پای سبک نه، که درین ره مجنون
آنچه از نقش قدم دید ز زنجیر ندید
پیش ما رسم تواضع ز تواضع خیزد
خم نشد گردن ما تا خم شمشیر ندید!
تا خیال تو به جاسوسی دل ها برخاست
هیچ کس را بجز از من ز تو دلگیر ندید
کرده معشوق خود آن را، عجبی نیست اگر
روی نان را به همه عمر، گدا سیر ندید
غافل از جلوه ی سبزان نتوان بود سلیم
آنچه در هند دلم دید، به کشمیر ندید
گریه را چون سخن عشق گلوگیر ندید
چون صبا پای سبک نه، که درین ره مجنون
آنچه از نقش قدم دید ز زنجیر ندید
پیش ما رسم تواضع ز تواضع خیزد
خم نشد گردن ما تا خم شمشیر ندید!
تا خیال تو به جاسوسی دل ها برخاست
هیچ کس را بجز از من ز تو دلگیر ندید
کرده معشوق خود آن را، عجبی نیست اگر
روی نان را به همه عمر، گدا سیر ندید
غافل از جلوه ی سبزان نتوان بود سلیم
آنچه در هند دلم دید، به کشمیر ندید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
رسید آن مست و از گردن صراحی در بغل دارد
سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد
ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن
که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد
مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید
که هر شب تا به وقت صبح، شمعی در بغل دارد
اگر از می خمی یا شیشه ای یابد چه خواهد شد
دماغ ما که از پیمانه ای بیم خلل دارد
به مخموران ز جام عشرت خود جرعه ای افشان
بنازم آن حریفی را که نقش او شتل دارد
مرا لب تشنه مردن در ره آوارگی خوشتر
که موج آب حیوان نقشی از طول امل دارد
می دولت همه از ساقی ایام می گیرند
سر اسلام خان این نشأه از فیض ازل دارد
چه صرفه می برد دشمن اگر با او در افتاده ست
که آب تیغ او با جوهر آتش جدل دارد
عجب نبود اگر بر حسن لیلی دامن افشاند
که طبع او چو حرف خود عروسی در بغل دارد
اگر صحرا ز همواری چو خلق عارفان باشد
ز خیل و اسب، راه لشکرش کوه و کتل دارد
ز خوان او که عالم زله بند آن بود دایم
گدا چون هاله قرص شیرمالی در بغل دارد
به شعر عاشقانه طبع او چون مایل افتاده ست
سلیم از ذوق آن کلکم سر و برگ غزل دارد
سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد
ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن
که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد
مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید
که هر شب تا به وقت صبح، شمعی در بغل دارد
اگر از می خمی یا شیشه ای یابد چه خواهد شد
دماغ ما که از پیمانه ای بیم خلل دارد
به مخموران ز جام عشرت خود جرعه ای افشان
بنازم آن حریفی را که نقش او شتل دارد
مرا لب تشنه مردن در ره آوارگی خوشتر
که موج آب حیوان نقشی از طول امل دارد
می دولت همه از ساقی ایام می گیرند
سر اسلام خان این نشأه از فیض ازل دارد
چه صرفه می برد دشمن اگر با او در افتاده ست
که آب تیغ او با جوهر آتش جدل دارد
عجب نبود اگر بر حسن لیلی دامن افشاند
که طبع او چو حرف خود عروسی در بغل دارد
اگر صحرا ز همواری چو خلق عارفان باشد
ز خیل و اسب، راه لشکرش کوه و کتل دارد
ز خوان او که عالم زله بند آن بود دایم
گدا چون هاله قرص شیرمالی در بغل دارد
به شعر عاشقانه طبع او چون مایل افتاده ست
سلیم از ذوق آن کلکم سر و برگ غزل دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
روزگار از چمن وصل توام دور افکند
آن سرشکم که مرا از مژه ی حور افکند
چون صبوحی زده از خانه برآمد، خورشید
روشنی را ز حجاب رخ او دور افکند
حسن مغرور چو شمشیر جفا کرد بلند
خویش را شور جنون بر سر منصور افکند
تاب سرپنجه ی اقبال سلیمان داری
دست بتوانی اگر در کمر مور افکند
شب که سر داد دلم آه به سیاره سلیم
آتشی بود که در خانه ی زنبور افکند
آن سرشکم که مرا از مژه ی حور افکند
چون صبوحی زده از خانه برآمد، خورشید
روشنی را ز حجاب رخ او دور افکند
حسن مغرور چو شمشیر جفا کرد بلند
خویش را شور جنون بر سر منصور افکند
تاب سرپنجه ی اقبال سلیمان داری
دست بتوانی اگر در کمر مور افکند
شب که سر داد دلم آه به سیاره سلیم
آتشی بود که در خانه ی زنبور افکند