عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
خورشید از نمود رخت بی نمود شد
آتش زبس که سوخت ز شوق تو، دود شد
از بس که منع دیدن یاران کند مرا
چشم من از تپانچه ی مژگان کبود شد
در طالعم نبود، ازان وصل رو نداد
دوری که قسمت من آواره بود، شد
تأثیر چشم زخم به افسون نمی رود
دود سپند، سرمه ی چشم حسود شد
بر کشتی شکسته ام از بس تپانچه زد
انگشت موج در کف دریا کبود شد
کاری نکرد کوشش و تدبیر ما سلیم
اوقات عمر صرف به گفت و شنود شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
چون در دلش ز لعل تو اندیشه بگذرد
می چون عرق ز پیرهن شیشه بگذرد
فرهاد را بگو که ز جرم وفای تو
پرویز خود گذشت، اگر تیشه بگذرد
در عشق، موج گریه ام از آسمان گذشت
چون باده جوش زد ز سر شیشه بگذرد
از برق عشق، خشک و تر ما تمام سوخت
گریان همیشه ابر ازین بیشه بگذرد
بگذر ز پستی و به بلندی برآ، که آب
گل می شود به شاخ، چو از ریشه بگذرد
از آه، خفته در دل من اژدها سلیم
سیلاب ازین خرابه به اندیشه بگذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
به کوی عشق، دل دادخواه می خواهند
چو آفتاب، سر بی کلاه می خواهند
به چشمه خضر سراغم دهد، نمی داند
که تشنگان ذقن، آب چاه می خواهند
ز ناز و غمزه در آن چشم هرچه خواهی هست
ولی چه سود، اسیران نگاه می خواهند
به حال خضر ازین رهروانم آید رحم
که آب می دهد و نان راه می خواهند
دلی چو زاغ طلب کن به عزم گلشن هند
که رونما ز تو مرغ سیاه می خواهند
سلیم داغ نهان فاش کن به دعوی عشق
که منکران محبت گواه می خواهند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
گل ز بویت در گلستان لاف شاهی می زند
لاله از داغ تو بر گل ها سیاهی می زند
بس که بازار گرفتاری ز عشقت گرم شد
مخرغ خود را مضطرب بر دام ماهی می زند
با وجود ناتوانی، عاجز کس نیستیم
شمع ما سیلی به باد صبحگاهی می زند
گوید از سرو چمن، بالای من موزونتر است
حرف های راست با این کج کلاهی می زند
عشق را با تیره بختان التفات دیگر است
برق دایم خویشتن را بر سیاهی می زند
اختیاری نیست کار عشق آن بدخو سلیم
راه دل را چشم او خواهی نخواهی می زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
از عکس رخش که تاب دارد
آیینه گلی در آب دارد
از خال، بیاض گردن او
صد نقطه ی انتخاب دارد
خواهد گردید کشته در عشق
سیماب چه اضطراب دارد؟
گنجایش یک نگه درو نیست
چشم تو ز بس که خواب دارد
از صبح چه غم چراغ ما را
پروانه ی آفتاب دارد
زنهار که از دکان ایام
آتش نخری که آب دارد!
هر چیز ازو سلیم پرسند
کلکم به زبان جواب دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
خوش آنکه خسته دلان می ز جام ژرف کشند
چو نقطه از دهن تنگ یار، حرف کشند
نمی کشند خجالت ز دوستان هرگز
چو تنگ حوصلگان می به قدر ظرف کشند
به طاق دار کمانی که مانده از منصور
کشند خسته دلان تو و شگرف کشند
خیال حسن سیاهان هند در ایران
چو سرمه ای ست که در چشم، روز برف کشند
چو گل ز شبنم می آن کسان که مست شوند
شراب عشق ترا با کدام ظرف کشند؟
مجوی صرفه ز آزادگان عشق، سلیم
که بار ننگ درم از برای صرف کشند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
عاشق پرشکوه خاموش از تغافل می شود
طوطی از آیینه چون رو دید، بلبل می شود
فارغ از زخم خس و خاریم کز فیض چمن
دامنت ما خود به خود چون غنچه پر گل می شود
دست و پایی زن، که نبود در شمار زندگان
هرکه چون من نقش دیوار توکل می شود
حاصل سرمایه ی خاشاک معلوم است چیست
در گلستانی که سودا با زر گل می شود
عاشقان دارند غوغا در شهادتگاه عشق
فتنه ها در خیل شاهان بر سر پل می شود
بعد مردن، از پریشانی به خاک من سلیم
تخم هر گل را که افشانند، سنبل می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ز می به آب فتادن مرا زیان دارد
شکسته رنگی من بار زعفران دارد
بهار آمد و بی گل شراب نتوان خورد
کلید میکده را نیز باغبان دارد
بود به قصد دلم زلف صیدبند ترا
ز شانه ترکش تیری که در میان دارد
جهان خراب شود گر سری زنم به زمین
جفای چرخ مرا بس که سرگران دارد!
هوای نفس کزو جغد خسته می نالد
هما هم از اثرش درد استخوان دارد
غریب جانوری همچو من ندیده کسی
سلیم گر همه عنقاست، آشیان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
چو شعله آن گل رویم به روی خار کشید
به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید
چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار
به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید
به رهروان جهان ترک آشنایی کرد
ز بس که خضر به راه من انتظار کشید
صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت
که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید
ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور
مجال کو که توانم سری به دار کشید
سلیم از خط او شورش من افزون شد
جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
چشم پر افسون او سحرآفرینی می کند
تیر مژگانش ز شوخی دلنشینی می کند
آخر حسن است و کار او به زلف افتاده است
داده خرمن را به باد و خوشه چینی می کند
پیش پای خویش را هرکس نمی بیند چو شمع
لاف باطل می زند گر دوربینی می کند
نعمت فغفور را فیضی که در خاصیت است
کاسه چوبین گدا را چوب چینی می کند
سایه را با خویشتن همره نمی خواهد سلیم
همچو عنقا هرکه او وحدت گزینی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
دلم آسوده شد تا در خم زلفش مکان دارد
چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
ز هجر و وصل می سوزد دلم یارب چه بخت است این
که یاقوت مرا، هم آب و هم آتش زیان دارد
شب وصلم ز رشک غیر همچون روز هجران است
بهار گلشن ما چون حنا رنگ خزان دارد
به کوی عشق او چون می توانم گم کنم خود را؟
که همچون لاله هر عضو من از داغی نشان دارد
ملاحت هرکه می خواهد، به هندش رهنمایی کن
که حسن شورش انگیزش نمک در سرمه دان دارد
درین گلشن مرا رحمی به حال لاله می آید
که داغ بی بقایی چون زر هندوستان دارد
طلبکار دیانت چون کلیدیم اندرین بازار
متاعی را که می جوییم ما، قفل دکان دارد
شکست پیکرم از اشک خونین می شود ظاهر
کزو هر قطره ای چون دانه ی نار استخوان دارد
ز گفتارم سلیم آزرده ای جز خود نمی بینم
اگر خاری درین باغ است، دست باغبان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
وقت آن شد که جنون رخت به صحرا ببرد
دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی
سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد
گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر
صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم
نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش
هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم
این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
ای به خورشید سیاهی زده از روی سفید
ماه نو را ز رهت گرد بر ابروی سفید
سنبلی تاب به شاخ گل نسرین زده است:
خم گیسوی تو پیچیده به بازوی سفید
نشود هیچ در آیینه ی روشن پنهان
دل چون سنگ تو پیداست ز پهلوی سفید
غیر من کز کمر نازک او بی تابم
نشنیدم که برد دل ز کسی موی سفید!
چه غم از تیرگی بخت، وفا گر داری
خوش بود خال سیه بر طرف روی سفید
عقل و هوش از من بیدل رخ او برد سلیم
از کدامین چمن است این گل خوشبوی سفید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چشم توام ز هوش تهیدست می کند
یک سرمه دان شراب، مرا مست می کند!
منعم مکن که گریه ی مستانه را دلم
چنان که می به جام و سبو هست، می کند
آرام، سازگار اسیران عشق نیست
بلبل فغان به شاخ چو بنشست، می کند
فریاد شد ز خانه ی همسایگان بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند
آن باغبان که همت خود را بلند کرد
دیوار اگر کند به چمن، پست می کند
سوز دلم ز آبله لشکر کشیده است
هرجا که رو نهد چو کف دست می کند
تا کرده اند نسبت او را به گل سلیم
بوی گلم چو مرغ چمن مست می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
دلم در باغ نتوانست امشب خواب راحت کرد
سحر را شورش مرغان به من صبح قیامت کرد
دلی بر باد دادم در ره مهر و وفای او
که خورشید از غبارش خانه ی خود را عمارت کرد
هوای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
سراپای مرا چون شمع، انگشت شهادت کرد
صبا از چین زلف او مگر سوی چمن آمد
که بوی مشک، زخم لاله و گل را جراحت کرد
سلیم آزادی هرکس به محشر باعثی دارد
گناه می کشان را ساقی کوثر شفاعت کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به دست آیینه از عکس رخش گلدسته را ماند
ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند
پریشانی ز شوق طره ی آشفته ای دارد
حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند
شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم
به چشم من خیالش زخم مرهم بسته را ماند
مگر از صبح محشر روزن من روشنی یابد
که شب های سیاهم ابروی پیوسته را ماند
سلیم او را به جای خویش آوردن نه آسان است
دل آواره ی من عضو از جا جسته را ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
خون بی تابان به محشر نیست بی گفت و شنید
کشتن سیماب، دارد دعوی خون شهید
گر نباشد تیر او در سینه، نگشاید دلم
نسبت پیکان او با دل چو قفل است و کلید
در میان پیرهن دارد میان نازکی
همچو مو باریک و همچون تار پیراهن سفید
بخل در خوان کریمان نیست، از کم قسمتی ست
کز گلوی خویش، ماهی آب دریا را برید
در سفر دایم عزیزی هست این گلزار را
بلبل از پرواز اگر بنشست، رنگ گل پرید
کار ما افتاد با سبزان هندستان سلیم
کیسه ی دل را تهی کردیم از سرخ و سفید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
نکته سنجان! صفحه را از وصف می گلگون کنید
مصرعی در پای هر سرو چمن موزون کنید
شورش ایشان ز مستی نیست، از دیوانگی ست
بلبلان را از چمن با چوب گل بیرون کنید
در مزاج هرکسی باشد شرابی سازگار
نوبت ما چون رسد، پیمانه را پرخون کنید
خوش بساط سبزه ای افکنده در صحرا بهار
آهوان خوش باشد، اما کفش را بیرون کنید!
شمع را کی می گذارد باد در صحرا سلیم
نقش لیلی را چراغ تربت مجنون کنید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
دوستان می روم از خود که صبا می آید
بگذارید ببینم ز کجا می آید
بر دلم دست نگارین که نهاده ست، که باز
به مشامم ز نفس بوی حنا می آید
جلوه ام بر سر خار است و چو دست گلچین
در رهش بوی گلم از کف پا می آید
سیل در بادیه ی عشق چنان هموار است
که گمان می بری از کوه صدا می آید
بس که ترسیده ز درد و غم غربت چشمم
نگهم از سر مژگان به قفا می آید
ز استخوان خوردن من همچو چراغ کشته
بوی دود از سر منقار هما می آید
عمر جاوید، سلیم از می گلگون خیزد
تا بود باده، چه از آب بقا می آید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
خوش آنکه دوستی از دوست باخبر گردد
هما به گرد سر مرغ نامه بر گردد
اگر نمی طلبد در حریم دیده ترا
سرشک بهر چه در چشمم این قدر گردد
تو چون خرام کنی، گر کسی دگر نبود
چو دود شمع، ترا سایه گرد سر گردد
نگاهم از سر مژگان نمی کند پرواز
چنین بود چو پر و بال مرغ، تر گردد
چنین که محو تماشای صورتی چون طفل
ترحم است به حالت، ورق چو برگردد
بجز غبار دل خود سلیم چیزی نیست
که همچو سیل مرا توشه ی سفر گردد