عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵ - خد و لب و دندان معشوق
بخد و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پری در اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۰ - تغزل
برخیز و برافروز هلا قبله زردشت
بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت
بس کس گرویدند به زردشت، کنون باز
ناکام کند روی سوی قبله زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشته است دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگشت شود بیشک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ، همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از باغ تو یک مشت
آنکس که ترا کشت ترا کشت و مرا زاد
و آنکس که مرا زاد، مرا زاد و ترا کشت
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۶ - در دور تو
در دور تو عقل کل کنشتی گردد
حسن ابدی شهره بزشتی گردد
خاکستر کشتگانت در دوزخ عشق
پیرایه حوران بهشتی گردد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۷ - چکامه ای شیوا در صنعت تکریر
باران قطره قطره همی بارم ابروار
هر روز خیره خیره ازین چشم سیل بار
ز آن قطره قطره، قطره باران شده خجل
ز آن خیره خیره، خیره دل من ز هجر یار
یاری که ذره ذره نماید همی نظر
هجرانش باره باره بمن برنهاد بار
ز آن ذره ذره، ذره بدل آیدم چو کوه
ز آن باره باره، باره بچشم آیدم غبار
دیدنش نوبه نوبه، چو نو ماه گاه گاه
رفتنش گوشه گوشه، کران کرده زی دیار
زین نوبه نوبه، نوبه خوابم شده تباه
ز ان گوشه گوشه، گوشه جان و دلم فکار
دل گشته رخنه رخنه بزاری بتیغ هجر
ز آن مشک توده توده بر آن گرد لاله زار
ز آن رخنه رخنه، رخنه شده عقل و دین مرا
ز آن توده توده، توده بدل بر غم نگار
دندانش دانه دانه در است جانفزای
لبهاش پاره پاره عقیق است آبدار
ز آن دانه دانه، دانه در یتیم زرد
ز آن پاره پاره، پاره یاقوت سرخ خوار
حوری که تیره تیره بپوشد رخان روز
چونانکه طره طره شود طره بر عذار
ز آن تیره تیره، تیره شود نور آفتاب
ز آن طره طره، طره شود طره تتار
طره اش چو حلقه حلقه قطار از پی قطار
حلقه اش چو چشمه چشمه نور هدی قطار؟
ز آن حلقه حلقه، حلقه زنجیر شرمگین
ز آن چشمه چشمه، چشمه خورشید درد خوار
زلفینش نافه نافه گشاید نثار مشک
رخسارش لاله لاله نماید فروغ نار
ز آن نافه نافه، نافه خوشبوی با دریغ
ز آن لاله لاله، لاله خود روی شرمسار
سیم است بیضه بیضه بر آن سیم سنگدل
ریحان دسته دسته بر آن طرف گل نگار
ز آن بیضه بیضه، بیضه کافور جفت خاک
ز آن دسته دسته، دسته سنبل ببوی خار
تیمار عقده عقده، اندر دلم ز دست
و ز خواجه تحفه تحفه نشاط دل و قرار
ز آن عقده عقده، عقده ابروی تو مدام
ز آن تحفه تحفه، تحفه چنین مدح نامدار
دی خواجه تازه تازه بر الفاظ شعر من
ز آن گونه گونه نیز بمن کرد بر نثار
ز آن تازه تازه، تازه بهر شهر ازو شکر
ز آن گونه گونه، گونه من چون گل بهار
همتش پایه پایه عزیز و شود بلند
گسترده سایه سایه، از هر سویئی هزار
ز آن پایه پایه، پایه گه خدمت ملوک
ز آن سایه سایه، سایه گه سجده کبار
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
چونانکه سله سله برد طاقت ستار
ز آن کیسه کیسه، کیسه صراف عیب گیر
ز آن سله سله، سله بزاز مستعار
از عطر حبه حبه دهد هر کسی عطا
از جود ریزه ریزه کم و بیش پر عیار
...
او باز حقه حقه دهد عطر خلق را
چونانکه تخته تخته دهد عود را کبار
ز آن حقه حقه، حقه سیماب زار از اوست
ز آن تخته تخته، تخته ارزیز زبر و زار
از چرخ بهره بهره طرب باد خواجه را
وز خلق شهره شهره ثناهاش یادگار
ز آن بهره بهره، بهره رسیده بمانعم
زآن شهره شهره، شهره ایام شهریار
از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد
از عرش جمله جمله ز احسان کردگار
ز آن برخه برخه، برخه ابر جان او ز سعد
ز آن جمله جمله، جمله مرا و را ز بخت یار
تا هست سوره سوره کتاب خدای ما
وز علم نکته نکته بهر سوره آشکار
ز آن سوره سوره، سوره مهترش باد حرز
ز آن نکته نکته، نکته بهترش غمگسار
تا هست خامه خامه بهر بادیه زریک
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۸ - در ثنای ممدوح
نبود با او هرگز مرا، مراد دو چیز
یکی ز عمر نشاط و یکی ز شادی نیز
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۶ - غزل
مها از روی خوبی شب برافکن
فغان و ناله در هر کشور افکن
کمند زلف دست افزار بگشای
سر گردنکشان در پا درافکن
هلاک جان هر بیچاره ای را
مسلسل جعد مشکین در برافکن
ز لب عناب را خون در دل انداز
ز پسته شوری اندر شکر افکن
چون جان (عسجدی) صید لبت شد
کمند زلف اندر دیگر افکن
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۲ - در تغزل
بستی قصب اندر سر، ای دوست بمشتی زر
سه بوسه بده ما را، ای دوست بدستاران
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۳ - این بیت بسیار شیوا نیز از غزلی است
گر بدی آنکس که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۸ - تغزل
ساقی بآبگینه بغداد در فکند
یاقوت رنگ باده خوشخوار مشکبو
گوئیکه پیش عاشق، معشوق مهربانش
بگریست، اوفتاد برخسارش اشگ او
از دل برآورید دم سرد و آه گرم
بفشرد آب دیده و بگداخت رنگ و رو
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۵ - وله
ستبره بدند عاشقان بساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش دیزه؟
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۰ - رباعی
هم ساده گلی، هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ، چکیده نمکی
پیغمبر مصریی، بخوبی و مکی
من بوسه زنم، لب بمکم، تو نمکی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۵ - قطعه هزلیه
چو کودک سر فرود آرد بحجره بر سر حمدان
چنان گردد که پندارم سمار و غست یا جله
در آویزم حمایل وار یکسر خویشتن را زو
بگرد گردن و پشتش کنم آغوش چون بخله
همی چینم همی کوشم بدندان با زنخدانش
همی پیچد غلام از رنج و با او می زنم کله
فراز گنبد سیمینش بنشینم بکام دل
ز زر و سیم گنبد را بکام او دهم غله
بجنبانم قلم چندان در آن دو گنبد سیمین
که سیماب از سر حمدان فرو ریزد در آن شوله
برافشانم خدو آلوده چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه خرد در چله
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی سقلابی فرود آید همی خله
نه دام اما مدام سرخ پر کرده صراحیها
نه تله بلکه حجره خوش بساط او کنده با پله
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷ - آغاز داستان فرامرز پور رستم زال و بانو گشسب خواهر او
به فرمان دادار فیروزگر
ز رستم بشد دخت شه بارور
یکی پور زاد آنگهی دخت شاه
که دیدار او آرزو کرد ماه
بیاورد نزدیک رستم چو باد
تهمتن، فرامرز نامش نهاد
چو پرورده شد بر غم و درد و رنج
گذشت از برش بی زیان سال پنج
به خردی دلارای و پرکار بود
نشان مهی زو پدیدار بود
چو ده ساله شد گشت گرد دلیر
نترسید از فیل و از نره شیر
ده و شش چو شد با بر و یال بود
تنش چون تن رستم زال بود
یکی روز رستم یل پاک دین
طلب کرد بانو گشسب گزین
فرامرز جنگی مر او را سپرد
بدو گفت این نام بردار گرد
برادر جنگی تر از رستمست
ز نیروی او از تهمتن کم است
تو او را زهر نیک و بد یار باش
زهر خوب و زشتش نگهدار باش
به خواب و به راه و به بزم و شکار
مبادا که تنها بود نامدار
دل بانو از پهلوان شاد شد
فرامرز چون سرو آزاد شد
به هم شاد بودند چون ماه و حور
به یک جایشان منزل و خواب و خور
دل و جان به شادی برافروختش
شکار و سواری بیاموختش
به اندک زمانی چنان شد دلیر
که زنهار از و خواستی نره شیر
هر آنگه که شان بود با هم شکار
یل پهلوان بانوی نامدار
به مردان به جوشن شدی در زمان
سر موی خود را بکردی نهان
دو مرد هژبر افکن نامدار
نمودی چو کردندی عزم شکار
یکی روز هر دو سواران به راه
برفتند ماند خورشید و ماه
اگر شیر پیش آمدش یا پلنگ
نمیداد بانو یکی را درنگ
سه شیر نر افکند در مرغزار
دو شیر دگر زنده بست استوار
به ناگه یکی گوری آمد پدید
چو سیل روان پیش ایشان رسید
چو آن گور آشفته آمد دمان
دوان از پسش شرزه شیر ژیان
چو آن گور نزدیک بانو رسید
تنش بود لرزان دمی آرمید
رسیده مر آن شیر شرزه به شور
همی خواست تا بر درد چرم گور
برآشفت بانو گو پرهنر
بزد گرز بر تارک شیر نر
چنان زد به تندی به یال و برش
که پنهان شد اندر زمین پیکرش
به نزدیک بانو چو شد نره گور
نهاد او سر خود به پای ستور
بشد نره شیر آن زمان ناپدید
کسی در جهان این شگفتی ندید
فرامرز رستم به بانو بگفت
کزین گور زین شیر ماندم شگفت
زناگاه پیدا شده یک جوان
به رخ ماه، قد، همچو سرو روان
به دیدار، چون ماه تابنده بود
مطیع رخش شاه تابنده بود
یکی جام در دست آن نازنین
پر از لعل و یاقوت و در و ثمین
یکی پرنیان کرده سرپوش او
که بگرفته بد تا سر دوش او
به نزدیک بانو ببردش فراز
ببوسید روی زمین نیاز
بگفتش که ای ماهروی زمین
منم پادشاه پری در زمین
پری سر به سر در پناه من اند
فزون از درختان سپاه من اند
یکی دشمنم بود سرخاب دیو
که بر جنیان شاه بودی غریو
به کینم شب و روز در جنگ بود
ازو این جهان در دلم تنگ بود
که تا بر من امروز او چیره شد
که من گور خر بودم او شیر شد
چو کشتیش من گشتم از غم جدا
کنم جان خود را به پیشت فدا
بپرسید بانو که این چهره کیست
که در پرنیان نقش روی پریست
چنین داد پاسخ که این نقتن است
که این صورت از دختر نقتن است
به نامست آن شاه پر طور طوش
جهان سوز دختر به فر و به هوش
فرامرز زان صورت از دست شد
ز جام می عاشقی مست شد
سه سال است ره تا به حال ایدریست
وز آن جای، شش ماه تا آن پریست
بپرسید جایش بگفتش پریست
که شش ماه بالا سه سال اندریست
بدان صورتش دل چو خوشنود کرد
پسندیدش آن راه و بدرود کرد
چو شب سوی ایوان گاه آمدند
درخشان چو خورشید و ماه آمدند
پس آنگاه بانو مه روزگار
به سوزن نگارید و سوزن نگار
ز بانو بماندست این یادگار
که از سوزن آرند نقش و نگار
بدش بی مثال و دگر کار چین
که صورت نگارید آن نازنین
به نقاشی نقش نقاش گشت
بدان صورت آن نقش او فاش گشت
به توران بشد فاش از ایران زمین
گرفت او بدان نقش ماچین و چین
به هندوستان صورتش نقش بست
شه خاور از عشق او گشت مست
ز مشرق زمین و ز مغرب دیار
شهان را ز بانو بدی بی قرار
شکر پیش گفتار او شور بود
قمر پیش رخسار او کور بود
چو خورشید رخسار آن ماه دید
به رشکش تب و لرزه اش شد پدید
بدان رو چنین گرم گردیده است
که رخسار زیبای او دیده است
چرا زلف او را کنم مشک نام
که در پیش زلفش بود مشک خام
نگویم که بالاش بر سرو راست
که هرگز به بالاش سروی نخاست
به رخسار او ماه تابنده نی
چو شیرین لب لعل او قند نی
بلای جهان بود بالای او
متاع جهان بود کالای او
کسی چون به خوبیش همتا نبود
به مردیش مانند پیدا نبود
سلحشور و شیرافکن اندر نبرد
نبد کس به میدان مردی مرد
اگر کوه بودی هم آورد او
نماندی به روی زمین گرد او
نهنگ از نهیبش گریزان درآب
پرافکنده از هیبت او عقاب
کجا شیر در بیشه بد منزلش
شد از تیغ بانو هراسان دلش
شب و روز عزم شکارش بدی
همه روز نخجیرگاهش بدی
فرامرز همراه آن ماه بود
که دلخواه آن ماه و آن شاه بود
یکی روز همراه، چون ماه و مهر
برافروخته هر دو چون ماه چهر
برفتند هر دو به سوی شکار
نبدشان به غیر از شکار هیچ کار
بر آن کره رخش هر دو سوار
شتابان به صحرا چو ابر بهار
سواران شتابان و نخجیرجوی
غریوان نهاده به نخجیر روی
به پیش اندرون کرد بانو گشسب
چو باد بهاری همی تاخت اسب
شتابان زمین کوب هامون نورد
نهان کرد گردان گردون ز گرد
برفتند پویان به توران زمین
فراوان فکندند صید از کمین
رسیدند ناگه به یک مرغزار
به هر گوشه ای لاله کان لاله زار
رخ سبزه را ابر شسته به نم
نشانان ز گلزار بر سر درم
پر از گور و آهو سراسر زمین
زمین سر به سر سنبل و یاسمین
بهشتی شکفته بهار اندرو
نسیمی ز دارالقرار اندرو
زهر شاخساری شکفته گلی
سراینده بر هر گلی بلبلی
چو بانو بدان جای خرم رسید
گل روش از خرمی بشکفید
فرامرز را گفت نیکو ببین
که خرم بدین سان ندیدم زمین
هوایش تو گویی که جان پرور است
صفایش تو گویی روان پرور است
بدین خرمی جای کم دیده ام
ز روی زمینش پسندیده ام
چو هر وقت با خود شکار افکنیم
در این بیشه باید که بار افکنیم
فرامرز گفتا هزار آفرین
همه روزم اینست منزل گزین
چو هر روز کردند آن ها شکار
دل زال زر شد از آن بی قرار
بسی پند می دادشان زال زر
که ای نور چشمان من در به در
زنخجیر دشت این زمین بگذرید
دگر دشت آن راه را میبرید
که اینجای تورانیان را شکار
همه نام داران خنجر گذار
به نخجیرگاه شه افراسیاب
نیارد ژیان شیر کردن شتاب
نپد عقاب اندرو با درنگ
گریز در او شیر جنگی پلنگ
بدان سرزمین راه را بسپرید
ز پند و ز اندر زمین مگذرید
نبود این سخنشان به دل جای گیر
زپندش نیامد سخن دلپذیر
همه روزشان دشت، دلخواه بود
بدان خرم آبادشان راه بود
به رستم چنین گفت یک روز زال
که فرزند خود را بده گوشمال
که هر روز شادان به نخجیر جوی
بپویند پویان در آن ره نموی
در آنجا به نخجیر گوران شوند
چه حاجت کزین جا به توران روند
مبادا کمین آوران از کمین
بگیرندشان از پی خون به کین
به توران زمینشان برند از نهان
به ما تنگ ماند میان مهان
چو بشنید رستم ز زال این سخن
بگفتا مگر این سخن را ز بن
به گفتار نیکو بدی ای پدر
که این راز پنهان سخن سر به سر
که من هر دو را در کمند آورم
به پیش توشان را به بند آورم
تهمتن به نیرنگ چون کردکار
دمان رخش را کرد چون قیر و قار
دگر جوشن گرد و بر گستوان
به پولاد بست آن کمر بر میان
زره کرد بالای ببر بیان
تو گفتی که گردید گویی روان
چو کوهی بر آن کوه پیکر نشست
گرفته عمودی دگرگون به دست
دگر نیزه اژدهافش به چنگ
کمان دگر چوبه تیر خدنگ
نقابی برافکند بر روی خویش
که او را نه بیگانه داند نه خویش
پس هر دو فرزند ره برگرفت
شنو این زمان داستان شگفت
چو از نامداران، دو گرد نبرد
زمانی رساندند بر ماه گرد
سوی دشت توران به ره تازیان
برفتند با هم شکارافکنان
دواندند بر روی صحرا سمند
فکندند بر یال گوران کمند
ز شمشیر شیران در آن دشت کین
به از کشته گردان صید آن زمین
فکندند هر دم نشیب و فراز
بسی گور و آهو پی بزم ساز
هژبران به دشت و گوزنان به کوه
شده غرق در خون گروها گروه
چنان بود بانو بر اسب سیاه
که در تیرگان شب، فروزند ماه
بیفکند ده نره شیر ژیان
چهل گور آهو گو پهلوان
کشیدند هر سوی صید از فراز
به نزدیکی چشمه دلنواز
لب چشمه چون چشم دلدار خویش
هوایش چو زلف رخ یار خویش
نشستند هر دو به شادی به هم
نبدشان به دوران به دل هیچ غم
به گیتی ندانم ازین به سخن
که غمگین نباشی زچرخ کهن
به یک دست بگرفت جام شراب
به دست دگر ران گوران کباب
ز می رویشان همچو گلنار بود
زمو بر گل آن مشک تاتار بود
ز روی بیابان یکی گرد خاست
تو گفتی یکی اژدها بود راست
سواری پدید آمد از تیره گرد
که چشم دلیران مگر خیره کرد
نشسته به یک مرکب همچو قار
چو کوهی که بر کوه باشد سوار
خروشان به کردار آشفته مست
گرفته یکی تیغ هندی به دست
دمان همچو آتش به تندی چو باد
خروشان چو شیری زبان برگشاد
بگفتا مرا نام گویند زود
که از تن کنم سر شما را درود
بگویید تا هر دو را نام چیست
بدین جایگه هر دو را کام چیست
منم کوه تن کوه زاده به نام
در این سرزمین سال و ماهم تمام
چو صیاد بیگه که هستم کمین
که صیدی بیابم مگر همچنین
همانا که دولت مرا یار شد
سعادت، قرین، بخت، بیدار شد
کز این سان شکاری در آمد به دام
چنین خوب صورت کنیز و غلام
چو زین در بر متان به توران شتاب
شما را فروشم به افراسیاب
ز بیع شما من توانگر شوم
همان صاحب تخت و افسر شوم
نوازد اگر بنده را دادگر
دهد این چنین گنج بی دردسر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵ - عاشق شدن شیده پسر افراسیاب بر بانو گشسب در میدان شکار
ز بالاش بر سرو بستم سخن
خرد گفت کوتاه بینی مکن
لب لعل او درج یاقوت بود
که از گوهران درج را قوت بود
زبان بسته طوطی ز گفتار او
سهی سرو در بند رفتار او
دل شب شدادی ز گیسوی او
مه نو خیالی ز ابروی او
دل آشوب در بند آفاق بود
به خوبی چون ابروی طاق بود
دل شیده از آتش عشق سوخت
چو آتش دو رخساره اش بر فروخت
به زلف سیاهش گرفتار شد
به چشمش جهان چون شب تار شد
بلرزید بر خویشتن شهریار
بترسید سخت از بد روزگار
ز دیده دلش سخت شد مبتلا
فرو شد به گرداب بحر بلا
چو خواهی که ماند قرارت به دل
دو دیده به دیدار دیدن مهل
بلای دل از دیده باید کشید
دل هر کس از دیده شد آنچه دید
عنان دل از دست بگذاشت مرد
چو دیده به دیدار افراشت مرد
به گیسوی او مبتلا شد دلش
گرفتار دلم بلا شد دلش
گل سرخ او گشت چون زعفران
گرفته بهار جمالش خزان
قد سرو او چون کمان خم گرفت
زمین از سرشکش پر از نم گرفت
سر و پایش لرزنده چون بید ماند
ز دیده بسی خون دل برفشاند
نه یارای ماندن نه پای گریز
دو چشمش چو سیل روان اشک ریز
به دل گفت کای مرغ زیرک به دام
گرفتار گشتی به سودای خام
وصالش نخواهد شدن روز بیم
نباشد از این روی به روز سیم
مرا آینه کز رخش رنگ نیست
چه حاصل که ما را از و ننگ نیست
وز آنجا که از عشق بیچاره ام
ولی بنده سرو آزاده ام
همی گفت و می ریخت از دیده خون
از آن آتشی کان بدش در درون
چو شهزاده را دید پیران پیر
که گردید در عشق بانو اسیر
بترسید سخت از بد روزگار
به یاد آمدش پند آموزگار
کجا کبک با باز دمساز شد
کجا گور با شیر همراز شد
نهانی چنین گفت با سرکشان
که بینم یکی فتنه اینجا نشان
مبادا بلایی هویدا شود
به نوعی یک فتنه پیدا شود
از آن پیش آتش فروزد شتاب
شتابیم نزدیک افراسیاب
بگفت این و چون آتش از جای جست
گرفته سر دست شیده به دست
ز جا جست پیران چو آذرگشسب
دلیران نشستند بر پشت اسب
همه ره گرفتند گردان شتاب
چنین تا به درگاه افراسیاب
چو شه دید شیده بدین سان نژند
به غم مبتلا و به جان مستمند
بپرسید و پیران ویسه بگفت
به شه آشکارا نمود از نهفت
چو آتش دو رخسار شه برفروخت
دلش از برای گرامی بسوخت
بپرسید تدبیر کار از سران
بگفتند با او همه سروران
که بر ما بد آمد ز گردنده هور
که نی زر به کار آید ایدر نه زور
همانا که تا چرخ گردنده است
نداده کسی را چنین کار دست
چو شیری دل شیده کردی خروش
از آن عشق بانو همی شد ز هوش
به هم بر همی سود دست دریغ
همی جست مانند برقی زتیغ
بدو گفت خون شد زانده دلم
ز زخم مژه تا دل اندر گلم
دلم خون از این جور ایام شد
که نامم از این عشق بدنام شد
وز آن پس به سوی پدر کرد روی
کزین ننگ، مرگ آمدم آرزوی
سر خود به خنجر ببرم کنون
بریزم در این عشق بر خاک خون
بگفت این و خنجر کشید او شتاب
گرفتش سر دست افراسیاب
برون کردش از دست گفت ای پسر
چه سود ار بری از تن خویش سر
مشو تیز تا چاره کار تو
بسازم کنم گرم بازار تو
مگر بر مرادت دعایی کنم
دل دردمندت دوایی کنم
یکی ترک بود اندر آن انجمن
به چنگال شیر و به تن پیلتن
سرش برکشیده به چرخ بلند
همانا که بودی بسی زورمند
به توران نبد مرد همتای او
چهل تن نبرداشتی پای او
زبیمش دل شیر پر بیم بود
هژبر ژیان دل به دو نیم بود
به خشکی، پلنگ و به دریا نهنگ
نبد مرد میدان او روز جنگ
دلیر و جهانگیر و با رای و کام
جهان پهلوان را تمرتاش نام
به شه گفت چه این جای آشفتن است
چنین بس زیان سخن گفتن است
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷ - زنهار خواستن سه پلوان از بانو گشسب
ابا او سه گرد سرافراز بود
که بودند با جوشن وترک و خود
چو آن شیر غران بدیدند تند
بشد دستشان سست،شمشیر،کند
زشمشیر او هر سه لرزان چو بید
بریدند از جان شیرین امید
به زنهار گفتند ما بنده ایم
سرخوش در پایت افکنده ایم
جهان جوی بانوی چین برجبین
بگفتا مرا با شما نیست کین
سراز تیغم تن آسان برید
تنش را بر شاه توران برید
بگویید کین پهلوان شما
یکی بود من کردم آن را دوتا
هرآن کس که داری به دل دوست تر
فرستش بدین سان فرستم دگر
اگر خود بیایی به دشت ستیز
کنم پیکرت را روان ریزریز
در این بیشه زان آمد ستم دلیر
مرا نیست اندیشه از پیل و شیر
چو دیدند ترکان مرآن کشته را
ببردندآن بخت برگشته را
غریوان ببردند نزدیک شاه
بگفتند که ای شاه گیتی پناه
تمرتاش رفت و تو مانی به جای
که در مرز توران تویی کدخدا
تو گفتی که شمشیرش بی ترس و بیم
سراسر تنش کرد بانو دو نیم
زبیمش هراسان برون آمدیم
زدیده روان سیل خون آمدیم
فکندند آن کشته در بارگاه
برآن زخم کردند هرکس نگاه
سپه دار چون پهلوان کشته دید
زمین را به خونشان گل آغشته دید
فکند از سرتخت خود را به خاک
زتن جامه خسروی کرد چاک
زایوان شاهی برآمد خروش
نه دل ماند با نامداران نه هوش
دل شیده از عاشقی سردشد
از آن تیغ بانو رخش زرد شد
دلش در درون چون کبوتر تپید
چو این دید از بیم جان آرمید
بلی نیست در دل چو از عشق بهر
که آماده در جام عشقست زهر
بود عشق،بحری که پایانش نیست
بود عشق،دزدی که درمانش نیست
در این وادی آن ها که در رفته اند
در اول قدم،ترک سر گفته اند
به یک سو دلیری چو کارش بود
کجا طاقت زهر مارش بود
پشیمان شد از عشق آن مرد خام
که از عشق هرگز نمی برد نام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۵ - شراب خوردن پهلوانان ایران در پیش کیکاوس و بدمستی کردن
سخن رفت از بانوی ماه ووش
به وصفش دهان هرکسی کرد خوش
ز زلف و رخ و خال و ابروی او
وزان نرگسان چشم وابروی او
زقدش که بد سرو را پا به گل
زلعلش که بد راحت جان ودل
ز زلفش که دلبند عشاق بود
ز زورش که مشهور آفاق بود
ز مستی سخن ها به جایی رسید
که هرکس به دل مهر او برکشید
بلی هرکجا می درآید به زور
بیندازد اندر دل شیر شور
چوآتش دل گیو شد شعله زن
که بانو شود یار ودلدار من
پس از پهلوان آشکار ونهان
نباشد به زورم کسی در جهان
چو کردم در ایوان رستم گذار
بدیدم ز دور آن مه کامکار
که آمد خرامان به نزدیک آب
روان خورد از جام و دو من شراب
بخواهم طلب کرد از آن پهلوان
مر آن خوب رخ پاک دخت جوان
بدو گفت توس یل ایدون مگوی
ازین سان نبینم تو را آبروی
ز تخم منوچهر شاه جهان
منم مانده از کاردیده مهان
مرا می رسد خواستاری او
که چون باشدم من سزاوار او
برآشفت ازو زنگه شاوران
که بانوی ماند ز نام آوران
منم پادشاه عراق وعرب
که چشمم بود جنگ شیران طرب
به من دختر پیلتن می رسد
چنین ماه رویی به من می رسد
از این گفتش اشکش به پا خاست زود
زبان را به ترکی بیاراست زود
که از من فزونی نباشد زکس
که بانو سزاوار من هست و بس
به دشنام بگشاد گرگین زبان
چنین گفت کای بی خرد ابلهان
جهان پهلوان هم تبار من است
کنون دخت او جفت و یار من است
دلیران ایران در آن پای تخت
بشورید با هم به گفتار سخت
شده آتش هریک از خشم تیز
فتاده به رزم اندر آن رستخیز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۱ - پیغام آوردن به نزدیک گودرز که گیو، بسته شده به دست بانو در شب اول
غلامی به نزدیک گودرز زود
نهانی شد وآشکارا نمود
که بانو به بیداد بگشاد دست
دو بازوی گیو دلاور ببست
چو بشنید گودرز برجست تفت
همان دم بر رستم گرد رفت
زبانوی از جستن گرد چیر
سخن گفت با پهلوان دلیر
چنین گفت رستم که شد فال نیک
سرانجامشان است احوال نیک
چو در اولش بند سختی بود
سرانجامشان نیک بختی بود
مخور غم کزین هردو فرخ دلیر
یکی کودک آید چو درنده شیر
چو درگاه او کین به شمشیر تیز
نهنگ ژیان را درآرد به زیر
به هر رزمگه او بود چیره دست
عدو را ازو در دل آید شکست
چو صبح سعادت دمد در جهان
روم من به نزدیک بانو نهان
بگویم سخن ها به آواز نرم
بسازم دل ماه از مهر،گرم
چو بشنید گودرز بوسید تخت
دعا کرد بیرون شد آن نیک بخت
سخن سنج این پهلوان داستان
چنین گوید از گفته راستان
که چون داد رومی به زنگی خراج
به گوهر برآموده خورشید تاج
بدرید مشکین گریبان ماه
که سر برکشید این پرنده سیاه
تهمتن بیامد به نزدیکشان
که بیند دل و رای باریکشان
بدید آنکه بانو نشسته به تخت
نبد پیش او گیو بیدار بخت
ببوسید فرزند را چشم و روی
وزو باز پرسید ز احوال شوی
زشرم پدر آن بت دلربای
فکنده سر خویش بر پشت پای
یک آواز بشنید رستم نهان
چنین گفت کای پهلوان جهان
منم در نهان خانه افکنده پست
به خم کمندم گره با دو دست
تهمتن شد وباز کردش زبند
شده دختر از باب،خوار ونژند
به بانو چنین گفت با شوی ساز
که زن باشد از شوی خود سرفراز
زن از شوی دارد بلندی منش
نباشد ز شو بر زنان سرزنش
زگردان ایران و شهزادگان
دلیران و مردان آزادگان
من این را بکردم زگردان پسند
توهم مهربان شو در کین ببند
چو بشنید این بانوی سرفراز
نشانید با هم ابر تخت ناز
بسی ریختم رستم نثار از درم
که شد قصر ایوان چو باغ ارم
چهل روز در سیستان سور بود
زدل دود و اندوه غم دور بود
وز آن پس شهنشاه ایران زمین
به ایران بشد با دلیران کین
جهان شد پر از رنگ وبوی نگار
بشد شاد هر کس که بد دلفگار
یکی گفت بانو گشسب سوار
به از بهمن و پور اسفندیار
چو رستم برفت گیو آمد به پیش
سخن گفت با او از اندازه بیش
بسی گفت کو آورم پیش تو
کنم روشن آن رای تاریک تو
به پایان شد این داستان کهن
بماند چو خوش یادگاری به من
نوشتم من این داستان را تمام
به خواننده بادا هزاران سلام
به توفیق آن قادر کردگار
به خواننده دارم بس امیدوار
چنین آرزوی کرامت بسی
که غیبت نگوید به این خط کسی
هرآن کس که خواند کند غیبتم
به غیبت گرفتار باشد به دم
سخن هر سخن بهتر از گوهر است
هرآن کس که قدرش نداند خر است
خدایا تو رحمت نما بنده را
به جنت رسانی نویسنده را
خدایا بیامرز خواند و شنفت
مبادا که گوهر فروشد به مفت
امیدم به لطف خدا هست بس
که باشد به هر دو سرا دسترس
زبیهوده گفتار شاه گوان
منم خاک زیر پی شاعران
نوشتن مر این نامه یک کهتری
به گفتار و کردار چون مهتری
نیا ام اگر خواهی اندر شتاب
قضا مام باشد قدر نام باب
زتاریخ عمرم گذشت از عدد
همه عمرم از رنج بگذشت ودرد
ندیدم به غیر از ستم،عمر خویش
که بگذشت وآید همه روزش پیش
زتاریخ این خواه دراز فلک
هزار و سه صد بود با بیست ویک
هزارو دو صد با نود هفت عیان
زتاریخ هجری نیای کیان
امیدم چنانست به پروردگار
که ماند همین نظم در روزگار
چو بانو به پیوند خود گشت جفت
نماندست این راز اندر نهفت
به پایان شد این داستان کهن
به نزد مهان و به هر انجمن
کشیدم بسی محنت از روزگار
که تا ماند این خط مرا یادگار
نوشتم من این داستان را تمام
به خواننده خواهم درود وسلام
تمام و کمال نوشته شد این داستان بانو گشسب بنت رستم،پور زال سام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۱ - عاشق شدن دختر کهیلا بر فرامرز
کنون بشنو از کار دختر،خبر
که شد عاشق آن یل نامور
بدانگه که آن پهلوان باخروش
ابا دیو بودی به رزم و به جوش
نظاره بدان دختر نیک بخت
چو با دیو پیوسته بد رزم سخت
از آن برز وبالا و کوپال و چهر
دل خوب رخ شد از او پر زمهر
دراین کار بگذشت چون چندروز
جهان پهلوان گرد گیتی فروز
شب و روز با رامش و گفتگوی
نبد آگه از کار آن خوب روی
چنان تیز شد مهر بر خوب چهر
که آتش ببارید بر وی زمهر
سگالید تا چون کند چاره ای
کزان چاره نایدش بیغاره ای
یکی دایه بودش به دل مهربان
بسی دیده نیک و بد اندر جهان
چنین گفت با دایه،خورشید روی
که ای مهربان مادر نیکخوی
ببخشای بر من که بی دل شدم
ببین روی گل رنگم از غم دژم
روانم شده مرده از درد وغم
زخون مژه دامنم پر زغم
دو تا گشت بالای شمشادیم
پراندوه گشته دل شادیم
از آنگه که آن پهلوان سترگ
بیامد بر نره دیو بزرگ
بدیدم بر و چهره و یال او
همان ساعد و زخم کوپال او
دل وجان به مهر اندرش بسته ام
شب وروز از مهر او خسته ام
نخواهم که جویم زکس یاوری
جز از تو که چون مهربان مادری
تو را رفت باید به نزدیک اوی
بگویی بدان گرد پرخاشجوی
که دخت شهنشاه این بوم و بر
درودت رسانده به رادی و فر
همی گوید ای نامور پهلوان
گرم بنده خوانی به روشن روان
کمر بندمت پیش تو چون شمن
مگر رام گردد دل تو به من
بگیر آنکه من دوستار توام
گرفتار خوبی و کار توام
دگر آنکه او من رهاننده ای
به آرام خویشم رساننده ای
دگر آنکه تو برده ای دل زمن
سزد گر ببخشایی اکنون به من
بدو دایه پاسخ چنین داد باز
که ای خوب رخ ماه با شرم ناز
پسندیده ناید چنین از خرد
که دخت شهان رای و آیین بد
به پیش آورد ناشکیبا شود
به نزد خردمند،رسوا شود
بدین گونه آزرم برداشتی
و زین سان ره شرم بگذاشتی
اگر باب تو این سخن بشنود
زپاراش تویک زمان نغنود
تو را بر سر جان رساند خطر
به زشتی شوی در زمانه سمر
پریرخ چو بشنید گفتار او
پر از درد شد جان بیمار او
روانش زگفتار او شد دژم
زنرگس روان کرد خوناب غم
زمژگان بسی ریخت بر چهر،آب
چوبرلاله و نسترن،در ناب
به زاری همی گفت بدبخت،من
کزین گونه بر تو گشادم سخن
که چندان بلا ریختی برسرم
که خون بارشد چشم پرگوهرم
ولیکن اگر بر سرم روزگار
کند تیغ و زوبین وآتش نثار
مپندار کز مهر آن شیردل
مرا نیز هرگز شود جان و دل
چو دایه نگه کرد بر چهر او
بدید اشک خونین وآن مهر او
بدانست کان سرو خورشید یار
هوا برخرد کرده است اختیار
به پوزش بدو گفت کای خوب چهر
تو را ایزد از وی مبراد مهر
منم ایستاده به فرمان تو
کنون چاره سازم به درمان تو
شوم از پی کار تو چاره ساز
نگیرم شب آرام و روز دراز
به نزدیک ماه آورم شاه را
به دانش برافروزم این گاه را
چنان شاد شد دختر نامور
که گفتی دل رفته آمد دگر
روان شد شب تیره آمد چو باد
به درگاه آن گرد فرخ نژاد
به دانا یکی ره سویش باز جست
که داند همان بازگفتن درست
فرستاد نزد سپهبد پیام
که ای شیردل مهتر نیکنام
به پایست بر در،فرستاده ای
سخنگو خردمند آزاده ای
اگر راه باشد بیاید برت
ستایش کند بر سر وافسرت
چو بشنید گردنکش نامدار
فرستاده را گفت نزد من آر
چو دایه بیامد بر سرفراز
دوتا کرد بالا و بردش نماز
فرامرز،او را بر خویش خواند
نوازید بسیار و برتر نشاند
بپرسید و گفتا بدین تیره شب
چرا رنجه گشتی بدین نیمه شب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۲ - سخن گفتن دایه با فرامرز در کار دختر
خردمند دایه چو آغاز کرد
به خوبی سخن گفت چون ساز کرد
بدو گفت کای گرد گسترده نام
درودت زخورشید و ماه تمام
مه خاوری شمع روی زمین
سهی سرو کشمیر و خورشید چین
پری پیکر و مه رخ و مشک بو
سمن سینه و نوش لب لاله روی
گل اندام و گلرنگ وگلنار فام
دل آرای و دلجوی و دلبند نام
خردمند با زیب وبا ناز و شرم
سخن چرب و شیرین وآوای نرم
که از جان به مهر تو بریان شده
زمهرت شب وروز گریان شده
مرا گفت رو نزد آن مرد گرد
بگویش که ای شیر با دستبرد
از آنگه که دیدم تو را درنبرد
زمن دور شد خواب وآرام و خورد
خیال تو در چشم من جای کرد
به یکباره دل نزد تو رای کرد
دلم بسته روی وموی تو شد
خرد رفته هوش کوی تو شد
چو چشمم بدید ست کوپال تو
بدین ساعد و بازو ویال تو
نشان سنان تو دارد دلم
زسودای عشق تو پا درگلم
همان تیر کز شستت آمد نخست
نشانه تو گفتی دل من بخست
خروشت هنوزم به گوش اندر است
مرا گرد اسب تو چون افسر است
روانم زمهرت درآمد زپای
مرا نزد خود یک زمان ره نمای
چو گفتار دایه رسیدش به گوش
دل پهلوان اندرآمد به جوش
از آن خوب پیغام وآواز نرم
وزآن خوش سخن های با ناز و شرم
شکیب از دل پهلوان دور گشت
زگفتار در عشق رنجور گشت
به دایه چنین گفت کای مهربان
یکی چاره ای کن به روشن روان
که امشب مرا نزد آن مه بری
به کردار،کوته کنی داوری
گر امشب ببینم رخ او نهان
ترا بی نیازی دهم در جهان
بدو گفت دایه که ای شیرمرد
یکی عهد با ما ببایدت کرد
برو دست ننهی به کاری چنان
که نپسندد آن داور داوران
بدین عهد بگرفت دستش به دست
یکی خورد سوگند و پیمان ببست
سبک دایه برخاست از پیش او
به مژده بیامد بر ماه رو
که خوشنود گشت آن یل رزمساز
به دام آمد آن شیر گردن فراز
کنون خواهد آمد به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
چوبشنید دختر به دل شاد شد
زبند غم و غصه آزاد شد
به دایه چنین گفت کای مهربان
برآراست باید چنان چون توان
بشد دایه از پیش آن نازنین
بیاورد جامه زدیبای چین
سر و پای آن دختر دلستان
بیاراستش چون مه آسمان
نهادند پرمایه تختی ز زر
فراوان برو در نشانده گهر
به هر جای،گسترده خز وحریر
برآتش فشاندند مشک وعبیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۳ - دیدن فرامرز،دختر شاه کهیلا
چو از کار،او گشت پرداخته
چنان چون ببایست شد ساخته
همان دایه آمد بر پهلوان
بدو گفت ای پهلوان جهان
خرامان بیا تا بر دل نواز
به دل خرمی ای گو سرفراز
روان شد سپه دار روشن روان
ابا دایه نزدیک آن دلستان
چو آمد برآن بارگاه بزرگ
سوار فرامرزگرد سترگ
بتی دید همچون بهشت برین
که خورشید کردی بر او آفرین
نگاری که مه پیش رخسار اوی
نهادی ز تشویر بر خاک روی
همه غمزه چشم وهمه چشم خواب
کیان گوهر و پردل و پر شتاب
دو جعد مسلسل شکن برشکن
دوعارض به کردار گل در چمن
چوآمد برش مهتر تیز چنگ
پری رخ گرفتش در آغوش تنگ
بدان گونه با هم برآمیختند
کجا شیر با می بیامیختند
ببودند بر تخت گوهر نگار
گهی باده و گاه بوس و کنار
اگر چه همه کار با ساز بود
که با شاه،دلدار،انباز بود
دلش بود رنجور از آن داوری
کز انگشت بد دور انگشتری
همی گفت با دل گو سرفراز
که کی بر سر آید شب دیرباز
بدان تا ببینم رخ شاه را
بخواهم از او ماه دلخواه را
ببود آن شب اندر بر دلربا
چو خورشید تابان برآمد زجا
سوی بارگه شد یل رزمخواه
به آیین بیامد به نزدیک شاه
چنین گفت با شاه،کای نیکخوی
به نخجیر می آیدم آرزوی
بفرمود خسرو که تا یوز وباز
بیارند گردان گردن فراز
پسیچید بر دشت و نخجیرگاه
به کوه وبیابان دمادم سپاه
برفتند گردان ایران زمین
به پیش اندرون پهلو بافرین
چو در دشت،تازنده دیدند گور
به دل ها برآمد به نخجیر،شور
همه باد پایان برانگیختند
ابا گور و آهو برآویختند
کمان بر زه آورد شیر ژیان
برانگیخت آن بادپای دمان
یکی تیر اندر کمان راند تیز
چو گور دلیرآمد اندر ستیز
بزد بر میانش به دو نیم کرد
زگور تکاور برآورد گرد
دگر آمدش پیش،گوری بزرگ
سپهدار جنگی چو شیر سترگ
فرو برد چنگال ویالش گرفت
بزد برزمین همچو کوهی شگفت
دو گور دگر آمدندش به پیش
خدنگی سپهدار پاکیزه کیش
بزد بر سرین پسین گور نر
که از پشت آن دیگری شد به در
همی تاخت اندر بیابان وکوه
سمندش شد از بس دویدن ستوه
به بالین کوهی یکی نره شیر
یکی گور نر دید آورده زیر
خدنگی هم اندر زمان نامور
بزد بر میان همان شیر نر
بدان تیر هم شیر بر پشت گور
به همدیگران دوخت آمد به شور
چهل گور و آهو پی یکدگر
بینداخت آن پهلو نامور
دگر باره دید آن گو پرهنر
که آمد برش هفت گور دگر
درافتاد دنبالشان نره شیر
گهی تاخت بالا گهی تاخت زیر
هم ا زهفت الماس پیکان خدنگ
بینداخت شیرژیان بی درنگ
یکایک بیفکندشان بر قطار
نظاره بر او بد زهر سو سوار
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
برآورد از آن دشت نخجیر گرد
زبس تاختن چون به سیری رسید
عنان سوی شاه جزیره کشید
سپهدار و شاه جزیره به هم
برفتند آسوده بی درد و غم
نشستند زیر درخت بلند
بفرمود تا پیشکاران روند
شکاری که شیر یل افکنده بود
به کوه و به هامون پراکنده بود
بیارند خسرو همه بنگرد
هنرهای شیر اوژن پرخرد
برفتند و بردند با هم گروه
فکندند بر یکدگر همچوکوه
بزرگان و شاه کهیلا همه
شدند آفرین خوان شبان و رمه
بخوردند چیزی و برخاستند
سوی کاخ شه رفتن آراستند
یکی نامدار از بزرگان شهر
کش از مردی ومردمی بود بهر
خردمند و گوینده و یادگیر
به چهره جوان و به اندیشه پیر
سرافراز و با دانش ودستگاه
بر شه گرامی وهم نیکخواه
همیشه بر شیر دل پهلوان
بدی آن سرافراز روشن روان
به دل،دوستدار گو شیرمرد
به جان،غمگسارش به هر کار کرد
سپهبد بدو راز بگشاد و گفت
که ای نیک دل مرد با نام جفت
یکی کار دارم به روشن روان
بگویم چو برمن تویی مهربان
خردمند گوید که اسرار خویش
زهر چیز کاید برت کم وبیش
مگو جز به پیش خردمند مرد
وزو جو به هر حال درمان درد
بویژه که خود دوستارت بود
به هر نیک و بد غمگسارت بود
کنون بشنو ای نامدار دلیر
بدان دم که گشتم بدان دیو،چیر
دو دیده به بیشه درانداختم
همان دختر شاه بشناختم
بدیدم چو خورشید برآسمان
زمهرش به رنج اندرم این زمان
کنون گر در این کار یاری دهی
مرا زین غمان رستگاری دهی
ببینی یکی چهره شاه را
بخواهی زبهر من آن ماه را
ببخشمت هرگونه بسیار گنج
نمانم که آرد کسی بر تو رنج
بدو گفت فرزانه کای سرفراز
همه کین به مهر تو دارد نیاز
چه شاه و چه شهری و چه لشکری
زمین و زمان را تو چون افسری
ازین گونه اندیشه بر دل میار
بزودی بسازم به نیکیت کار
وزآن پس بیامد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
نشاندش بر تخت خود شهریار
بپرسیدش از مهتر نامدار
بدو گفت شاد است از بخت تو
وزآن نامور نازش تخت تو
پیامی گذارم به نزدیک شاه
از آن شیر دل مهتر رزمخواه
مراگفت رو پیش خسرو بگوی
که ای شاه فرزانه نیکخوی
بسی رنج بردی بدین روزگار
زنیکودلی با من ای شهریار
از آن نیکویی شرمسارم زتو
سپاس فراوان گذارم به تو
کنون ای شهنشاه گردن فراز
به پیوند تو آمدستم نیاز
مرآن خوب رخ را که از چنگ دیو
برآوردم از فر کیهان خدیو
مرا ده به آیین زی کشورت
به من تازه کن گوهر وافسرت
چو فرزانه این گفت و خسرو شنید
زشادی دل اندر برش آرمید
به فرزانه پاسخ چنین داد شاه
که ای پرخرد مرد با دستگاه
بگو با سرافراز دشمن فکن
که ای نازش لشکر و انجمن
دل و جان دختر فدای تو باد
بباشی شب وروز با کام وشاد
هم اکنون بگویم که تا مادرش
بسازد همه کارها در خورش
بر پهلوان رفت فرزانه مرد
سخن های خسرو بدو یاد کرد
دل پهلوان شد چو خرم بهار
بفرمود تا از پی بزم و کار
به رامش نشستند با پهلوان
سواران ایران بر روشن روان