عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۴ - دادن شاه کهیلا،دختر را به فرامرز
وز آن سو بشد خسرو نامور
بر مادر دختر خوب فر
بدو داد مژده به پیوند شیر
به دامادی پهلوان دلیر
رخ خوب چهره چو گل برشکفت
همان مادر دختر اندر نهفت
زیزدان بسی آفرین یاد کرد
که آن دختر از رنج آزاد کرد
از آن پس بشد کارسازی گرفت
از آن کارخرم دلش برگرفت
دو صد جامه دیبا و خز و حریر
درو گوهر وعود و مشک و عبیر
یکی تخت فیروزه چون آسمان
زگوهر،درخشنده چون اختران
صدو چل کنیزک ابا طوق زر
دو صد کودک خوب و زرین کمر
زمشک و زعنبر صدو بیست جام
صدو بیست خروار از زر خام
زاسب وزاشتر فزون از شمار
بیاورد گنجور و فرمود بار
فرستاد یکسر بر پهلوان
به دست یکی مرد روشن روان
بیاراست ماه پری روی را
بت سرو بالای دلجوی را
به خوبی به کردار روی بهشت
تو گفتی که از حور دارد سرشت
یکی دست جامه همه زرنگار
سپردند با یاره و گوشوار
سراسر مرصع به در وگهر
بپوشید نسرین تن سیم بر
شبانگه بیامد بر پهلوان
چنان خوب رخ ماه روشن روان
یکی موبد پیر یزدان پرست
بشد دست مه رخ گرفته به دست
ببستند عهدی به آیین دین
زبان بزرگان پر از آفرین
بیاورد مر پهلوان را سپرد
سوی حجره بردش سپهدار گرد
به آغوش بگرفت آن نیک جفت
پس آنگاه نا سفته درش بسفت
چو بد مهرجوی ودلارام خواه
گرفت آن زمان کام دل را زماه
چنان تازه شد جان هردو زمهر
تو گفتی که بارید مهر از سپهر
به بوس و کنار و به شادی و ناز
بدآن ماه،آن شب ابا سرفراز
چو خورشید بر چرخ زرین کمند
فکند و برآمد به تخت بلند
جهان چادر عنبرین کرد چاک
چویاقوت زر بر سر تیره خاک
سپهبد بفرمود تا مرد وزن
زکوی وزبرزن شدندانجمن
سراسر به رامش به هامون شدند
وز آن شهر پرمایه بیرون شدند
زآواز رامشگر ونای ونوش
جهان بود یکبارگی پرخروش
دو هفته بدین گونه رامش گزید
چنان رامشی در جهان کس ندید
چو چندی در این شهر آرام یافت
از آن ماه خورشید رخ کام یافت
از آن جایگه ساز رفتن گرفت
بدان تا ببیند زدنیا شگفت
سپهبد بفرمود کز عود خام
زبهر پری چهره ماه تمام
یکی خوب زیبا عماری کنند
عماری زعود قماری کنند
چنان کاندرو خوابگاه و نشست
بسازند مردان پاکیزه دست
فراوان در آن شهر کشتی بساخت
کسی کو ره آب دریا شناخت
به پیش اندر افکند در روی آب
روان کرد کشتی هم اندر شتاب
پری روی را در عماری نشاند
بسیچید و لشکر از آنجا براند
به خشکی همی رفت شیر ژیان
به هنجار او گشته کشتی روان
بزرگان شهر کهیلا و شاه
برفتند با او سه منزل به راه
چو پدرود کردند گشتند باز
سپهدار گردنکش سرفراز
ره دور پیش اندر آورد خوار
بیامد دوان تا به دریا کنار
به کشتی درآمد خود و سرکشان
برافراخت ملاح را بادبان
جهاندار جان آفرین یار بود
سپهدار هشیار و بیدار بود
زدریای ژرف و دم باد تیز
زمانی نیامد به رویش ستیز
همی رفت با دلبر زیب وشاد
نه اندیشه از راه و نه رنج باد
شگفتی همی بود هر سو بسی
به هم می فزودند زان هرکسی
بر مادر دختر خوب فر
بدو داد مژده به پیوند شیر
به دامادی پهلوان دلیر
رخ خوب چهره چو گل برشکفت
همان مادر دختر اندر نهفت
زیزدان بسی آفرین یاد کرد
که آن دختر از رنج آزاد کرد
از آن پس بشد کارسازی گرفت
از آن کارخرم دلش برگرفت
دو صد جامه دیبا و خز و حریر
درو گوهر وعود و مشک و عبیر
یکی تخت فیروزه چون آسمان
زگوهر،درخشنده چون اختران
صدو چل کنیزک ابا طوق زر
دو صد کودک خوب و زرین کمر
زمشک و زعنبر صدو بیست جام
صدو بیست خروار از زر خام
زاسب وزاشتر فزون از شمار
بیاورد گنجور و فرمود بار
فرستاد یکسر بر پهلوان
به دست یکی مرد روشن روان
بیاراست ماه پری روی را
بت سرو بالای دلجوی را
به خوبی به کردار روی بهشت
تو گفتی که از حور دارد سرشت
یکی دست جامه همه زرنگار
سپردند با یاره و گوشوار
سراسر مرصع به در وگهر
بپوشید نسرین تن سیم بر
شبانگه بیامد بر پهلوان
چنان خوب رخ ماه روشن روان
یکی موبد پیر یزدان پرست
بشد دست مه رخ گرفته به دست
ببستند عهدی به آیین دین
زبان بزرگان پر از آفرین
بیاورد مر پهلوان را سپرد
سوی حجره بردش سپهدار گرد
به آغوش بگرفت آن نیک جفت
پس آنگاه نا سفته درش بسفت
چو بد مهرجوی ودلارام خواه
گرفت آن زمان کام دل را زماه
چنان تازه شد جان هردو زمهر
تو گفتی که بارید مهر از سپهر
به بوس و کنار و به شادی و ناز
بدآن ماه،آن شب ابا سرفراز
چو خورشید بر چرخ زرین کمند
فکند و برآمد به تخت بلند
جهان چادر عنبرین کرد چاک
چویاقوت زر بر سر تیره خاک
سپهبد بفرمود تا مرد وزن
زکوی وزبرزن شدندانجمن
سراسر به رامش به هامون شدند
وز آن شهر پرمایه بیرون شدند
زآواز رامشگر ونای ونوش
جهان بود یکبارگی پرخروش
دو هفته بدین گونه رامش گزید
چنان رامشی در جهان کس ندید
چو چندی در این شهر آرام یافت
از آن ماه خورشید رخ کام یافت
از آن جایگه ساز رفتن گرفت
بدان تا ببیند زدنیا شگفت
سپهبد بفرمود کز عود خام
زبهر پری چهره ماه تمام
یکی خوب زیبا عماری کنند
عماری زعود قماری کنند
چنان کاندرو خوابگاه و نشست
بسازند مردان پاکیزه دست
فراوان در آن شهر کشتی بساخت
کسی کو ره آب دریا شناخت
به پیش اندر افکند در روی آب
روان کرد کشتی هم اندر شتاب
پری روی را در عماری نشاند
بسیچید و لشکر از آنجا براند
به خشکی همی رفت شیر ژیان
به هنجار او گشته کشتی روان
بزرگان شهر کهیلا و شاه
برفتند با او سه منزل به راه
چو پدرود کردند گشتند باز
سپهدار گردنکش سرفراز
ره دور پیش اندر آورد خوار
بیامد دوان تا به دریا کنار
به کشتی درآمد خود و سرکشان
برافراخت ملاح را بادبان
جهاندار جان آفرین یار بود
سپهدار هشیار و بیدار بود
زدریای ژرف و دم باد تیز
زمانی نیامد به رویش ستیز
همی رفت با دلبر زیب وشاد
نه اندیشه از راه و نه رنج باد
شگفتی همی بود هر سو بسی
به هم می فزودند زان هرکسی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۵ - عاشق شدن فرامرز بر دختر شاه پریان
چو بر تخت فیروزه رفت آفتاب
جهان شد چو دریای یاقوت آب
شب از بیم شمشیر خون در مصاف
بدرید شعر سیه تا به ناف
سپهبد سوی چشمه آمد پگاه
بدان تا بشوید هم ا زگرد راه
یکی ماه رخ دید چون ارغوان
نشسته به نزدیک آب روان
به بالا به سان یکی نارون
سیه زلف مشکین شکن برشکن
به رخسار،خوش تر زباغ بهشت
تو گفتی زجان دارد آن مه سرشت
دو ابرو به کردار چاچی کمان
زغمزش بسی تیر بد در کمان
چو او تیر غمزه بینداختی
تن عاشق از دل بپرداختی
فرامرز یل چون پری را بدید
شگفتی ازو لب به دندان گزید
بدو گفت کای ماه با زیب وفر
چه جویی به تنها ازین چشمه در
سروشی توای ماه رخ یا پری
که دل ها چو جان ها همی پروری
چنین داد پاسخ کزین گفتگوی
ندانی کت آمد به دل آرزوی
منم دختر شاه فرطور توش
جهان دار و با فر و با رای وهوش
کجا بر پری سربه سر پادشاست
زبرج بره تا به ماهی وراست
بگفت این ودر چشمه شد ناپدید
دل پهلوان از غمش بر تپید
دلش پرشد از مهر آن ماهروی
پراندیشه گشت وبه دل،چاره جوی
زچشمه روان گشت با درد جفت
پراز غم بیامد به یاران بگفت
که ای نامداران روشن روان
پری برد از من دل وهوش وجان
زمردی مرا سوی بازی فکند
به بازی به دام غمم کرد بند
زمهر،آتشی زد به جان اندرم
که گر بگذرم زین سخن نگذرم
بکوشم بپویم به گرد جان
مگر آشکارا شود این نهان
که این آرزوها به دست آورم
وگر سر به خواری به شست آورم
نه اندیشه از دیو و از اژدها
نه از تیرو شمشیر و گرز وبلا
گوان چون شنیدند گفتار او
بپژمرد دلشان به آزار او
ندانست کس نام فرطورتوش
دل هرکس از غم پرآورد توش
به پاسخ چنین گفت هرکس بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
سه روز وسه شب تا به هنگام خویش
جدا مانده ایم از سر راه خویش
سپه نیست آگه زگفتار ما
وزین تیره گون روز بازارما
زنادیدن پهلوان بی گمان
پر از درد باشند تیره روان
کنون سوی لشکر بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
چو لشکر ببینی به روشن روان
زتو شاد گردند پیر وجوان
از آن پس بر آن راه رو کت هواست
چوبرما و لشکرت فرمان رواست
چو بشنید گفتار مهتر پرست
نشست از بر زین وتیغی به دست
سوی لشکر خویش جستند راه
سراسیمه جویان دل از غم تباه
وزآن سو سپاه جهان پهلوان
شب وروز با درد وغم ناتوان
همه روز پوینده بر دشت وکوه
سپهدار جویان بدی با گروه
به هرچند جستند کم یافتند
سوی منزل و جایگه تاختند
به ناکام بایست آنجا بدن
نشایستشان بی سپهبد شدن
وزآن سو سپهبد به کوهی رسید
بد از بس بلندی سرش ناپدید
کشیدی زتندی سراندر سحاب
ندیده سرش طیر پران عقاب
شب اندر جهان چادر مشک فام
بگسترد بر روی زرین خیام
فرود آمد آن شیردل پیش کوه
زمهر پری روی گشته ستوه
گهی مهر دلبر بدش غمگسار
گه از بهر لشکر بنالید زار
از آن کوه ناگه خروشی بخاست
برافروخت آتش ابر دست راست
همان آتش تیزدم برفروخت
تو گفتی در ودشت خواهد بسوخت
سپهبد نظاره بر آن کوه سر
برآن آتش تیز انبوه بر
چنین گفت کان آتش تیزدم
کزویست بر چرخ گردون ستم
همانست کز دور بیننده دید
که ما را بدین سو ز لشکر کشید
جهان شد چو دریای یاقوت آب
شب از بیم شمشیر خون در مصاف
بدرید شعر سیه تا به ناف
سپهبد سوی چشمه آمد پگاه
بدان تا بشوید هم ا زگرد راه
یکی ماه رخ دید چون ارغوان
نشسته به نزدیک آب روان
به بالا به سان یکی نارون
سیه زلف مشکین شکن برشکن
به رخسار،خوش تر زباغ بهشت
تو گفتی زجان دارد آن مه سرشت
دو ابرو به کردار چاچی کمان
زغمزش بسی تیر بد در کمان
چو او تیر غمزه بینداختی
تن عاشق از دل بپرداختی
فرامرز یل چون پری را بدید
شگفتی ازو لب به دندان گزید
بدو گفت کای ماه با زیب وفر
چه جویی به تنها ازین چشمه در
سروشی توای ماه رخ یا پری
که دل ها چو جان ها همی پروری
چنین داد پاسخ کزین گفتگوی
ندانی کت آمد به دل آرزوی
منم دختر شاه فرطور توش
جهان دار و با فر و با رای وهوش
کجا بر پری سربه سر پادشاست
زبرج بره تا به ماهی وراست
بگفت این ودر چشمه شد ناپدید
دل پهلوان از غمش بر تپید
دلش پرشد از مهر آن ماهروی
پراندیشه گشت وبه دل،چاره جوی
زچشمه روان گشت با درد جفت
پراز غم بیامد به یاران بگفت
که ای نامداران روشن روان
پری برد از من دل وهوش وجان
زمردی مرا سوی بازی فکند
به بازی به دام غمم کرد بند
زمهر،آتشی زد به جان اندرم
که گر بگذرم زین سخن نگذرم
بکوشم بپویم به گرد جان
مگر آشکارا شود این نهان
که این آرزوها به دست آورم
وگر سر به خواری به شست آورم
نه اندیشه از دیو و از اژدها
نه از تیرو شمشیر و گرز وبلا
گوان چون شنیدند گفتار او
بپژمرد دلشان به آزار او
ندانست کس نام فرطورتوش
دل هرکس از غم پرآورد توش
به پاسخ چنین گفت هرکس بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
سه روز وسه شب تا به هنگام خویش
جدا مانده ایم از سر راه خویش
سپه نیست آگه زگفتار ما
وزین تیره گون روز بازارما
زنادیدن پهلوان بی گمان
پر از درد باشند تیره روان
کنون سوی لشکر بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
چو لشکر ببینی به روشن روان
زتو شاد گردند پیر وجوان
از آن پس بر آن راه رو کت هواست
چوبرما و لشکرت فرمان رواست
چو بشنید گفتار مهتر پرست
نشست از بر زین وتیغی به دست
سوی لشکر خویش جستند راه
سراسیمه جویان دل از غم تباه
وزآن سو سپاه جهان پهلوان
شب وروز با درد وغم ناتوان
همه روز پوینده بر دشت وکوه
سپهدار جویان بدی با گروه
به هرچند جستند کم یافتند
سوی منزل و جایگه تاختند
به ناکام بایست آنجا بدن
نشایستشان بی سپهبد شدن
وزآن سو سپهبد به کوهی رسید
بد از بس بلندی سرش ناپدید
کشیدی زتندی سراندر سحاب
ندیده سرش طیر پران عقاب
شب اندر جهان چادر مشک فام
بگسترد بر روی زرین خیام
فرود آمد آن شیردل پیش کوه
زمهر پری روی گشته ستوه
گهی مهر دلبر بدش غمگسار
گه از بهر لشکر بنالید زار
از آن کوه ناگه خروشی بخاست
برافروخت آتش ابر دست راست
همان آتش تیزدم برفروخت
تو گفتی در ودشت خواهد بسوخت
سپهبد نظاره بر آن کوه سر
برآن آتش تیز انبوه بر
چنین گفت کان آتش تیزدم
کزویست بر چرخ گردون ستم
همانست کز دور بیننده دید
که ما را بدین سو ز لشکر کشید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۸ - نامه نوشتن فرامرز به فرطورتوش
بفرمود تا شد نویسنده پیش
نشاندش بر تخت،نزدیک خویش
یکی نامه فرمود با رای وهوش
پراز مهر،نزدیک فرطورتوش
چوماهی برآمد زدریای مشک
گذر کرد بر روی کافور خشک
ببست از بر کاغذ،ابری چو قار
ببارید ازو گوهر شاهوار
نخستین که بنهاد سر برزمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
خداوند پیدا و راز نهفت
خداوند بی یار و انباز و جفت
به شش روز،نه چرخ بر پای کرد
جهان را بدو اندرو جای کرد
زبرهان او ذره مهر وماه
به ایشان شماره دهد سال وماه
زدیو و دد وآدمی وپری
زخورشید تا ذره ای بنگری
همه بندگانند جویندگان
درین بندگی نیز پویندگان
ورا در جهان پادشاهی رواست
که او آفریننده پادشاست
وزو بر شهنشاه فرطورتوش
جهاندار و بینا دل و پاک هوش
سزاوار باشد بدو آفرین
که هم با نژاد است و هم پاک دین
هم از خسروان جهان برتر است
سرافراز و بر مهتران مهتر است
خداوند گنجست و تاج وکمر
خداوند با زیب و با مهر و فر
زما نیز بروی فراوان درود
درودی که مهرش بود تار و پود
رسیدم به خوبی بدین بوم وبر
سر مرز آن خسرو نامور
ابا لشکر و بوق و کوس وسپاه
ابا نامداران زرین کلاه
چواز گردش چرخ ناسازگار
مرا بهره این بد در این روزگار
که حیران شوم چند گه درجهان
ببینم بسی آشکار و نهان
به نزدیک مرز شما آمدیم
بدین بوم و بر چند گه دم زدیم
زگفتار و کردار و فرهنگ تو
زمردی و دیدار و نیرنگ تو
شنیدیم هرگونه از هرکسی
که دارید بهره ز دانش بسی
چنین آرزو خاست در جان ما
برینست جاوید پیمان ما
که با تو مرا آشنایی بود
زدیدار تو روشنایی بود
منم پهلوان زاده بافرین
سرافراز گردی ز ایران زمین
جهانگیر پور جهان پهلوان
سپهبد سرافراز روشن روان
چو دستان نیا و چو رستم پدر
جهاندار و گردنکش و نامور
نبیره سرافراز سام سوار
که از جنگ شیران ربودی شکار
بدین گونه از زخم شمشیر تیز
بماندست ازو نام تا رستخیز
کنون زو منم در جهان یادگار
به هرکار،شایسته کارزار
شنیدم که اندر شبستان تو
پس پرده خوب رویان تو
یکی ماه روییست نام آرزوی
مرا خاست در دل بسی آرزوی
که با تو یکی نیز خویشی کنم
به خوبی بسی رای بیشی کنم
به من ده به آئین،تو آن ماه را
نگار سمن بوی دلخواه را
بدین گفتگو اندرون جنگ نیست
تو را هم به پیوند ما ننگ نیست
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
چو بگشاد لب را به گفتار نغز
که گیتی به پیوند،خرم بود
به بیگانگی،دل پر از غم بود
نبینی که بر شاخ های درخت
به پیوند بنهد یکی نیک بخت
چو سر برکشد شاخ آید به بر
دهد میوه را بخش تو خوب تر
همیدون به آب روان درنگر
که چون یافت پیوند آب دگر
یکی چشمه ای همچو دریا شود
جهانش درازی و پهنا شود
چو گشت از نوشتن،سخن اسپری
برآراست دیو سیه رهبری
فرستاد با او دلاور سوار
زگردان شمشیر زن،یک هزار
ابا هدیه و اسپ آراسته
زدینار و ا زگنج و از خواسته
روان گشت دیو از بر راه دور
بتازید در راه یک ماهه بور
بیامد سیه دیو با تاب وتوش
به نزدیکی شاه فرطورتوش
یکی را فرستاد از پیشتر
که گوید بدان شاه با مهر وفر
که آمد فرستاده نامدار
برشاه فرطور پاکیزه وار
چو بشنید آن خسرو سرفراز
پذیره فرستاد پیشش فراز
گوی نامور بود وارود نام
به نزدیک شه یافته رای وکام
روان گشت و آمد پذیره به راه
خود و نامداران با دستگاه
چوآمد به نزد سیه دیو گرد
سوار سرافراز با دستبرد
فرود آمد از اسب و پرسید دیر
سواری برافکند از آن پس چو شیر
که تا شاه را زان دهد آگهی
از این شیروش مرد بافرهی
سیه دیو شیراوژن و سرکشست
تو گویی که بر زین،که آتش است
چو بشنید خسرو برآراست کار
به نزدیک آن انجمن شهسوار
بیامد سیه دیو مانند کوه
زگردان ایران ابا او گروه
چوآمد در ایوان آن سرفراز
درودش رسانید و بردش نماز
یکی هدیه و اسپ آراسته
ابا گنج و دینار و هم خواسته
بیاورد بسپرد و نامه بداد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
ستایش نمود از فرامرز گرد
زمردی و فرهنگ واز دستبرد
از آن کارهایی که او کرده بود
به هندوستان و به چین رفته بود
به نزدیک شاه پری باز گفت
شهنشا پذیرفت واندر شکفت
از آن پس بفرمود فرطورتوش
وزآن پیشکاران با رای وهوش
یکی کاخ پرمایه پرداختند
زبهر سیه دیو یل ساختند
زگردان چو پرداخت آن بارگاه
بیامد نشست از بر تخت شاه
بیاورد آن نامه دل پسند
وزو مهر برداشت بگشاد بند
چو برخواند نامه دبیر جوان
شگفتی نمودند پیرو جوان
از آن جستن مهر وپیوند او
پراندیشه شد خسرو نامجو
زیک ره به پیوند او شاد گشت
ز روی دگر پر زفریاد گشت
که با آدمی نبود از بن وفا
گرفتار خشمند و کین و جفا
به آغاز اگر چند نیکی کنند
سرانجام،عهد و وفا بشکنند
نباشند پیوسته بر یک نهاد
نجنبد زهر جا به هر خیره باد
به جای نکویی،بدی آورند
به هر راستی در کژی آورند
وگر سر بپیچم ازین گفتگوی
نخواهم که دختر شود جفت اوی
پر ازدرد گردد دل پهلوان
زساغر گراید به تیرو کمان
به ناکام با او بباید زدن
از آن پس ندانم چه شاید بدن
یکی کینه پیدا شود در نهان
بسی برسر آید سر اندر زمان
ازآن پس که داند بجزکردگار
که فیروز برگردد از کارزار
چنین گفت داننده پیش بین
که هرکس که پیدا کند تخم کین
زکردار خود زود پیچان شود
سر پادشاهیش ویران شود
به گیتی درش رنج وسختی بود
به محشر همان شوربختی بود
پس آن به که با داد،داد آوریم
به پاسخ همه مهر،یاد آوریم
که گیتی فسونست و پر درد و رنج
به یکسان نماند سرای سپنج
همه مهتری باد فرمان ما
نکو کاری و رای و پیمان ما
چو زاندیشه بیکران شد ستوه
برآورد سرکرد زی رخ ستوه
نشاندش بر تخت،نزدیک خویش
یکی نامه فرمود با رای وهوش
پراز مهر،نزدیک فرطورتوش
چوماهی برآمد زدریای مشک
گذر کرد بر روی کافور خشک
ببست از بر کاغذ،ابری چو قار
ببارید ازو گوهر شاهوار
نخستین که بنهاد سر برزمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
خداوند پیدا و راز نهفت
خداوند بی یار و انباز و جفت
به شش روز،نه چرخ بر پای کرد
جهان را بدو اندرو جای کرد
زبرهان او ذره مهر وماه
به ایشان شماره دهد سال وماه
زدیو و دد وآدمی وپری
زخورشید تا ذره ای بنگری
همه بندگانند جویندگان
درین بندگی نیز پویندگان
ورا در جهان پادشاهی رواست
که او آفریننده پادشاست
وزو بر شهنشاه فرطورتوش
جهاندار و بینا دل و پاک هوش
سزاوار باشد بدو آفرین
که هم با نژاد است و هم پاک دین
هم از خسروان جهان برتر است
سرافراز و بر مهتران مهتر است
خداوند گنجست و تاج وکمر
خداوند با زیب و با مهر و فر
زما نیز بروی فراوان درود
درودی که مهرش بود تار و پود
رسیدم به خوبی بدین بوم وبر
سر مرز آن خسرو نامور
ابا لشکر و بوق و کوس وسپاه
ابا نامداران زرین کلاه
چواز گردش چرخ ناسازگار
مرا بهره این بد در این روزگار
که حیران شوم چند گه درجهان
ببینم بسی آشکار و نهان
به نزدیک مرز شما آمدیم
بدین بوم و بر چند گه دم زدیم
زگفتار و کردار و فرهنگ تو
زمردی و دیدار و نیرنگ تو
شنیدیم هرگونه از هرکسی
که دارید بهره ز دانش بسی
چنین آرزو خاست در جان ما
برینست جاوید پیمان ما
که با تو مرا آشنایی بود
زدیدار تو روشنایی بود
منم پهلوان زاده بافرین
سرافراز گردی ز ایران زمین
جهانگیر پور جهان پهلوان
سپهبد سرافراز روشن روان
چو دستان نیا و چو رستم پدر
جهاندار و گردنکش و نامور
نبیره سرافراز سام سوار
که از جنگ شیران ربودی شکار
بدین گونه از زخم شمشیر تیز
بماندست ازو نام تا رستخیز
کنون زو منم در جهان یادگار
به هرکار،شایسته کارزار
شنیدم که اندر شبستان تو
پس پرده خوب رویان تو
یکی ماه روییست نام آرزوی
مرا خاست در دل بسی آرزوی
که با تو یکی نیز خویشی کنم
به خوبی بسی رای بیشی کنم
به من ده به آئین،تو آن ماه را
نگار سمن بوی دلخواه را
بدین گفتگو اندرون جنگ نیست
تو را هم به پیوند ما ننگ نیست
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
چو بگشاد لب را به گفتار نغز
که گیتی به پیوند،خرم بود
به بیگانگی،دل پر از غم بود
نبینی که بر شاخ های درخت
به پیوند بنهد یکی نیک بخت
چو سر برکشد شاخ آید به بر
دهد میوه را بخش تو خوب تر
همیدون به آب روان درنگر
که چون یافت پیوند آب دگر
یکی چشمه ای همچو دریا شود
جهانش درازی و پهنا شود
چو گشت از نوشتن،سخن اسپری
برآراست دیو سیه رهبری
فرستاد با او دلاور سوار
زگردان شمشیر زن،یک هزار
ابا هدیه و اسپ آراسته
زدینار و ا زگنج و از خواسته
روان گشت دیو از بر راه دور
بتازید در راه یک ماهه بور
بیامد سیه دیو با تاب وتوش
به نزدیکی شاه فرطورتوش
یکی را فرستاد از پیشتر
که گوید بدان شاه با مهر وفر
که آمد فرستاده نامدار
برشاه فرطور پاکیزه وار
چو بشنید آن خسرو سرفراز
پذیره فرستاد پیشش فراز
گوی نامور بود وارود نام
به نزدیک شه یافته رای وکام
روان گشت و آمد پذیره به راه
خود و نامداران با دستگاه
چوآمد به نزد سیه دیو گرد
سوار سرافراز با دستبرد
فرود آمد از اسب و پرسید دیر
سواری برافکند از آن پس چو شیر
که تا شاه را زان دهد آگهی
از این شیروش مرد بافرهی
سیه دیو شیراوژن و سرکشست
تو گویی که بر زین،که آتش است
چو بشنید خسرو برآراست کار
به نزدیک آن انجمن شهسوار
بیامد سیه دیو مانند کوه
زگردان ایران ابا او گروه
چوآمد در ایوان آن سرفراز
درودش رسانید و بردش نماز
یکی هدیه و اسپ آراسته
ابا گنج و دینار و هم خواسته
بیاورد بسپرد و نامه بداد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
ستایش نمود از فرامرز گرد
زمردی و فرهنگ واز دستبرد
از آن کارهایی که او کرده بود
به هندوستان و به چین رفته بود
به نزدیک شاه پری باز گفت
شهنشا پذیرفت واندر شکفت
از آن پس بفرمود فرطورتوش
وزآن پیشکاران با رای وهوش
یکی کاخ پرمایه پرداختند
زبهر سیه دیو یل ساختند
زگردان چو پرداخت آن بارگاه
بیامد نشست از بر تخت شاه
بیاورد آن نامه دل پسند
وزو مهر برداشت بگشاد بند
چو برخواند نامه دبیر جوان
شگفتی نمودند پیرو جوان
از آن جستن مهر وپیوند او
پراندیشه شد خسرو نامجو
زیک ره به پیوند او شاد گشت
ز روی دگر پر زفریاد گشت
که با آدمی نبود از بن وفا
گرفتار خشمند و کین و جفا
به آغاز اگر چند نیکی کنند
سرانجام،عهد و وفا بشکنند
نباشند پیوسته بر یک نهاد
نجنبد زهر جا به هر خیره باد
به جای نکویی،بدی آورند
به هر راستی در کژی آورند
وگر سر بپیچم ازین گفتگوی
نخواهم که دختر شود جفت اوی
پر ازدرد گردد دل پهلوان
زساغر گراید به تیرو کمان
به ناکام با او بباید زدن
از آن پس ندانم چه شاید بدن
یکی کینه پیدا شود در نهان
بسی برسر آید سر اندر زمان
ازآن پس که داند بجزکردگار
که فیروز برگردد از کارزار
چنین گفت داننده پیش بین
که هرکس که پیدا کند تخم کین
زکردار خود زود پیچان شود
سر پادشاهیش ویران شود
به گیتی درش رنج وسختی بود
به محشر همان شوربختی بود
پس آن به که با داد،داد آوریم
به پاسخ همه مهر،یاد آوریم
که گیتی فسونست و پر درد و رنج
به یکسان نماند سرای سپنج
همه مهتری باد فرمان ما
نکو کاری و رای و پیمان ما
چو زاندیشه بیکران شد ستوه
برآورد سرکرد زی رخ ستوه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۰ - دامادی فرامرز،رستم با دختر شاه پریان
ببینند تا اختر دخترش
کزو بود تازه سروافسرش
چگونه بود با جهان پهلوان
به هم درخور است اختر هردوان
ستاره شمر رفت طالع بدید
از آن خرمی،لب به دندان گزید
بیامد به نزدیک خسرو بگفت
که دخترت با نیک بختست جفت
ازین دختر شاه و از پهلوان
یکی گرد پیدا شود در جهان
جوان مرد و گردنکش و نامور
خردمند و با هنگ و اورنگ وفر
شود زنده زو نام سام سوار
درخت بزرگیش آید به بار
بود شاه بر کشور نیم روز
بود مهتر و گرد و گیتی فروز
شود بر همه کام،فرمانروا
نباید که اندوه برد پادشاه
چو بشنید فرطورتوش این سخن
شکوفید چون نرگس اندر چمن
دو گنج گرانمایه بگشاد در
که میراث بودش ز پنجم پدر
همه سر به سر لعل و فیروزه بود
زیاقوت واز گوهر نابسود
عقیق و زبرجد فزون از شمار
سراسر بفرمود کردند بار
از آن صد شتروار کردند بار
همان فرش گستردنی صدهزار
زآلات بزم و زآلات خوان
بدین گونه فرمود شاه جهان
دو صد ازهمان ترک خورشید روی
کنیزک دو صد نیز با رنگ وبوی
همه بندگان با کلاه و کمر
پرستار با افسر و طوق زر
دگر جوشن و ترگ و برگستوان
زخفتان واز درع و تیر وکمان
دو ششصد هم از اسب تازی نژاد
که برگرده شان گرد ننشاند باد
بدین گونه از بهر گرد جوان
فرستاد آن شاه روشن روان
سپاه ورا از بزرگان وخورد
چه از زیر دستان ومردان گرد
به اندازه خلعت فرستادشان
بسی خوبی و نیکویی دادشان
از آن پس برفتند دانشوران
خردمند و فرخنده با موبدان
به آیین نشستند برکاخ شاه
همه موبدان و شه نیک خواه
جوان سرافراز خواندند پیش
چنان چون بد آیین پاکیزه کیش
یکی عقد بستند با داد ورای
به خوشنودی پاک کیهان خدای
از آن پس بشد مادر ماهروی
به آرایش چهره آرزوی
بیاراست آن سرو گلبوی را
دلارام جان بخش مه روی را
به کردار خورشید در صبحدم
که بزداید از جان رنجور،غم
مراو را به آیین بیاراستند
همه هرچه بهتر بدو خواستند
به زیباییش زهره اقرارکرد
برو لطف طبع خود ایثار کرد
دگر بود در چرخ،شعری نگار
بدو کرد خورشید،یکسر نثار
به مژگان وابروش بهرام پیر
کمان داد و هم ناوک و تیغ وتیر
بدان گونه گشت آن بت آراسته
که مه زآسمان کرد ازو خواسته
چو زآرایش او بپرداختند
به خوبی همه کار او ساختند
برفتند صد خادم پاک رای
خردمند و داننده رهنمای
ابا صد کنیزک ز ایوان شاه
بیاراسته همچو خورشید وماه
عماری زرین ببردند صد
بدان سان که شایسته دیدی خرد
برفتند رامشگران بی شمار
جهان بد پر از رامش ومیگسار
سرو پای رامشگران سر به سر
همه لعل و گوهر بد و سیم و زر
یکی پای کوب و یکی چنگ زن
یکی باده وش ویکی خوش سخن
یکی عنبرافشان یکی مشکبار
یکی باده نوش ویکی در خمار
زمین،پرنثار از کران تا کران
پر از زخمه رود خنیاگران
بدین سان بدیدند مه روی را
سهی سرو خورشید گلبوی را
به نزدیک آن پهلو نامور
جهانگیر از تخمه زال زر
فرامرز چون آن صنم را بدید
زشادی دل اندر برش برتپید
بماند اندر آن چهره دلفروز
به فیروزی،آن پهلو نیمروز
شده شاد دل،یافته کام ونام
به کام دل خویش برداشت جام
یکی سال،آنجا به شادی بماند
زهرگونه ای آرزوها براند
سر سالش آمد به دل،آرزوی
که با لشکر آرد سوی راه،روی
به دیدار باب آمدش رای سخت
دگر شاه فیروز فرخنده بخت
پدر نیز در آرزو روز وشب
گشادی به یاد فرامرز،لب
هم از زال و خویشان و پیوند او
پر از درد بودند و پر آب،روی
چه گفت آن خردمند با نام وجاه
چو در غربت افتاد یک چندگاه
که در غربت ار شهریاری کنم
به هر آرزو کامکاری کنم
چویاد آمدم جای آرام خویش
برو بوم خویشان با کام خویش
مرا دل از آن شادی وناز وکام
شود تلخ و گردد پر از زهر،جام
کزو بود تازه سروافسرش
چگونه بود با جهان پهلوان
به هم درخور است اختر هردوان
ستاره شمر رفت طالع بدید
از آن خرمی،لب به دندان گزید
بیامد به نزدیک خسرو بگفت
که دخترت با نیک بختست جفت
ازین دختر شاه و از پهلوان
یکی گرد پیدا شود در جهان
جوان مرد و گردنکش و نامور
خردمند و با هنگ و اورنگ وفر
شود زنده زو نام سام سوار
درخت بزرگیش آید به بار
بود شاه بر کشور نیم روز
بود مهتر و گرد و گیتی فروز
شود بر همه کام،فرمانروا
نباید که اندوه برد پادشاه
چو بشنید فرطورتوش این سخن
شکوفید چون نرگس اندر چمن
دو گنج گرانمایه بگشاد در
که میراث بودش ز پنجم پدر
همه سر به سر لعل و فیروزه بود
زیاقوت واز گوهر نابسود
عقیق و زبرجد فزون از شمار
سراسر بفرمود کردند بار
از آن صد شتروار کردند بار
همان فرش گستردنی صدهزار
زآلات بزم و زآلات خوان
بدین گونه فرمود شاه جهان
دو صد ازهمان ترک خورشید روی
کنیزک دو صد نیز با رنگ وبوی
همه بندگان با کلاه و کمر
پرستار با افسر و طوق زر
دگر جوشن و ترگ و برگستوان
زخفتان واز درع و تیر وکمان
دو ششصد هم از اسب تازی نژاد
که برگرده شان گرد ننشاند باد
بدین گونه از بهر گرد جوان
فرستاد آن شاه روشن روان
سپاه ورا از بزرگان وخورد
چه از زیر دستان ومردان گرد
به اندازه خلعت فرستادشان
بسی خوبی و نیکویی دادشان
از آن پس برفتند دانشوران
خردمند و فرخنده با موبدان
به آیین نشستند برکاخ شاه
همه موبدان و شه نیک خواه
جوان سرافراز خواندند پیش
چنان چون بد آیین پاکیزه کیش
یکی عقد بستند با داد ورای
به خوشنودی پاک کیهان خدای
از آن پس بشد مادر ماهروی
به آرایش چهره آرزوی
بیاراست آن سرو گلبوی را
دلارام جان بخش مه روی را
به کردار خورشید در صبحدم
که بزداید از جان رنجور،غم
مراو را به آیین بیاراستند
همه هرچه بهتر بدو خواستند
به زیباییش زهره اقرارکرد
برو لطف طبع خود ایثار کرد
دگر بود در چرخ،شعری نگار
بدو کرد خورشید،یکسر نثار
به مژگان وابروش بهرام پیر
کمان داد و هم ناوک و تیغ وتیر
بدان گونه گشت آن بت آراسته
که مه زآسمان کرد ازو خواسته
چو زآرایش او بپرداختند
به خوبی همه کار او ساختند
برفتند صد خادم پاک رای
خردمند و داننده رهنمای
ابا صد کنیزک ز ایوان شاه
بیاراسته همچو خورشید وماه
عماری زرین ببردند صد
بدان سان که شایسته دیدی خرد
برفتند رامشگران بی شمار
جهان بد پر از رامش ومیگسار
سرو پای رامشگران سر به سر
همه لعل و گوهر بد و سیم و زر
یکی پای کوب و یکی چنگ زن
یکی باده وش ویکی خوش سخن
یکی عنبرافشان یکی مشکبار
یکی باده نوش ویکی در خمار
زمین،پرنثار از کران تا کران
پر از زخمه رود خنیاگران
بدین سان بدیدند مه روی را
سهی سرو خورشید گلبوی را
به نزدیک آن پهلو نامور
جهانگیر از تخمه زال زر
فرامرز چون آن صنم را بدید
زشادی دل اندر برش برتپید
بماند اندر آن چهره دلفروز
به فیروزی،آن پهلو نیمروز
شده شاد دل،یافته کام ونام
به کام دل خویش برداشت جام
یکی سال،آنجا به شادی بماند
زهرگونه ای آرزوها براند
سر سالش آمد به دل،آرزوی
که با لشکر آرد سوی راه،روی
به دیدار باب آمدش رای سخت
دگر شاه فیروز فرخنده بخت
پدر نیز در آرزو روز وشب
گشادی به یاد فرامرز،لب
هم از زال و خویشان و پیوند او
پر از درد بودند و پر آب،روی
چه گفت آن خردمند با نام وجاه
چو در غربت افتاد یک چندگاه
که در غربت ار شهریاری کنم
به هر آرزو کامکاری کنم
چویاد آمدم جای آرام خویش
برو بوم خویشان با کام خویش
مرا دل از آن شادی وناز وکام
شود تلخ و گردد پر از زهر،جام
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۴ - زنهار دادن طیهور آتبین را
به طیهور گفت آتبین از میان
که من با تنی چند از ایرانیان
به زنهار نزدیک شاه آمدیم
بدین مایه ور بارگاه آمدیم
بجای من آن کن که از تو سزاست
که نا خوبی از پادشا ناسزاست
بدو گفت طیهور کای پاک هوش
بگفتی، کنون سوی من دارگوش
به یزدان که پروردگار من است
به سختی و اندوه یار من است
که هرگز نجویم من آزار تو
وگر جان شود در سرِ کار تو
بجای آورم تا توانم وفا
نمانم که آید به رویت جفا
به دشمنت نسپارم از هیچ روی
تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی
نیاگان ما، شهریاران پیش
کسی را ندیدند برتر ز خویش
نه گردن نهادند کین راستر
نه ماچین و چین داشتند و نه خر
مرا پادشاهی نه ز آن کشور است
جزیره ست و خود کشوری دیگر است
بر این کوه جز یک گذرگاه نیست
همانا که دیدی جز آن راه نیست
ز دریا که گرد جهان اندر است
بزرگ است وز گوهران برتر است
دو پهلوش دریا که ندهد گذار
نه زورق، نه کشتی توان کردکار
دگر پهلو از راه ماچین و چین
همی کشتی آید ز ایران زمین
چهارم به پهلو به یک سال و نیم
به دریا همی راند باید به بیم
پدید آید آن گاه دریا کنار
همان کوه قاف اندر او مرغزار
ز دریا برآید ستمدیده مرد
دل از رنج دریا رسیده به درد
براردت و در چند شهر است باز
همه در غم و رنج و ننگ و نیاز
برابرش یأجوج و مأجوج نیز
شب و روز از ایشان دمانند چیز
وز آن جا بباید گذشتن به قاف
نهاد جهان را مبین از گزاف
ز قاف اندر آید به سقلاب و روم
رسد بوی آباد آن مرز و بوم
وز آن شهرها کز پس کوهسار
بیایند بازارگان بیشمار
به هر بیست سالی بیایند نیز
از آن جا بیارند هرگونه چیز
تو این خانه را خانه ی خویش دان
مرا هم پدر دان و هم خویش دان
به روز آهو افگن، به شب جام گیر
بت ماه پیکر در آغوش گیر
چنان دان تو ای پرهنر شهریار
که سال اندر آمد فزون از هزار
که بنیاد این شهر ما کرده ایم
بدین سان به گردون برآورده ایم
نیای من افگند بنیاد شهر
که او را همی روشنی باد بهر
مر این شهر را نامِ خود برنهاد
بدان تا بداریم نامش به یاد
بدین کوه کس هیچ ننهاد پای
مر این رزم با کس نکرده ست رای
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
همه هرچه گویی چنین است راست
از اندرز جمشید چیزی نکاست
که تو مهربانی و یزدان پرست
پناه از تو بهتر نیاید به دست
به دستور فرمود کاندرزِ شاه
هم اکنون بیاور براین پیشگاه
بیاورد دستور هم در زمان
به طیهور برخواندش ترجمان
نبشته چو بشنید از آن پیش بین
همی خواند بر دانشش آفرین
بر او بوسه داد و به زاری گریست
بدین دانش اندر جهان، گفت کیست
دریغا که بردست آن بدنژاد
چنین دانش خسروی شد به باد
ببوسید پس دیده ی آتبین
بدو گفت کای شهریار زمین
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل کوش و ضحاک پر دود باد
چو این جا رسیدی میندیش هیچ
می و جام و شادی و رامش بسیچ
که سوگند خوردم به ماه و به مهر
به جان گرامی و خورشید چهر
که تا باشی ایدر نیازارمت
چو جان گرامی همی دارمت
نمانم که دشمن ببیند رخت
نه هرگز به زشتی کنم پاسخت
به پیش تو دارم تن و خواسته
همین لشکر گشن آراسته
بفرمود تا سی کنیزک چو ماه
پرستنده آورد نزدیک شاه
همه پایکوب و همه چنگ ساز
همه دلفریب و همه دلنواز
به چهره سراسر گل زاولی
به غمزه همه جادوی بابلی
به بالا بکردار سرو روان
به رخسار همچون گل و ارغوان
کمان کرده از مشک سارا به زه
کمند عبیری زده بر گره
به بازی و رامش کشیدند دست
از ایشان همه خیره شد مرد مست
به پایان بزم آن بتان را رمه
بداد آن بتان آتبین را همه
دو اسب گرانمایه دادش بنیز
ز دیبای زربفت و هرگونه چیز
یکی تخت با افسر شاهوار
ز یاقوت و پیروزه او را نگار
چو با آتبین هوش بیگانه شد
بدان شادکامی سوی خانه شد
همه شب ز دیدارشان بود شاد
ز شادی و مستی همی داد داد
قمر دید چون دیدگان باز کرد
بشد هوش یکبارگی را ز مرد
فزون بودشان خوبی از یکدگر
همین زآن، همان زین بسی خوبتر
زن و مرد آن شهر مانند ماه
رخی همچو خورشید و رویی چو ماه
به دیدن پری و به بالا شگرف
به رخساره ماننده ی خون و برف
خوش آواز و نازکدل و تندرست
کدامین که پیوند ایشان نجست
که من با تنی چند از ایرانیان
به زنهار نزدیک شاه آمدیم
بدین مایه ور بارگاه آمدیم
بجای من آن کن که از تو سزاست
که نا خوبی از پادشا ناسزاست
بدو گفت طیهور کای پاک هوش
بگفتی، کنون سوی من دارگوش
به یزدان که پروردگار من است
به سختی و اندوه یار من است
که هرگز نجویم من آزار تو
وگر جان شود در سرِ کار تو
بجای آورم تا توانم وفا
نمانم که آید به رویت جفا
به دشمنت نسپارم از هیچ روی
تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی
نیاگان ما، شهریاران پیش
کسی را ندیدند برتر ز خویش
نه گردن نهادند کین راستر
نه ماچین و چین داشتند و نه خر
مرا پادشاهی نه ز آن کشور است
جزیره ست و خود کشوری دیگر است
بر این کوه جز یک گذرگاه نیست
همانا که دیدی جز آن راه نیست
ز دریا که گرد جهان اندر است
بزرگ است وز گوهران برتر است
دو پهلوش دریا که ندهد گذار
نه زورق، نه کشتی توان کردکار
دگر پهلو از راه ماچین و چین
همی کشتی آید ز ایران زمین
چهارم به پهلو به یک سال و نیم
به دریا همی راند باید به بیم
پدید آید آن گاه دریا کنار
همان کوه قاف اندر او مرغزار
ز دریا برآید ستمدیده مرد
دل از رنج دریا رسیده به درد
براردت و در چند شهر است باز
همه در غم و رنج و ننگ و نیاز
برابرش یأجوج و مأجوج نیز
شب و روز از ایشان دمانند چیز
وز آن جا بباید گذشتن به قاف
نهاد جهان را مبین از گزاف
ز قاف اندر آید به سقلاب و روم
رسد بوی آباد آن مرز و بوم
وز آن شهرها کز پس کوهسار
بیایند بازارگان بیشمار
به هر بیست سالی بیایند نیز
از آن جا بیارند هرگونه چیز
تو این خانه را خانه ی خویش دان
مرا هم پدر دان و هم خویش دان
به روز آهو افگن، به شب جام گیر
بت ماه پیکر در آغوش گیر
چنان دان تو ای پرهنر شهریار
که سال اندر آمد فزون از هزار
که بنیاد این شهر ما کرده ایم
بدین سان به گردون برآورده ایم
نیای من افگند بنیاد شهر
که او را همی روشنی باد بهر
مر این شهر را نامِ خود برنهاد
بدان تا بداریم نامش به یاد
بدین کوه کس هیچ ننهاد پای
مر این رزم با کس نکرده ست رای
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
همه هرچه گویی چنین است راست
از اندرز جمشید چیزی نکاست
که تو مهربانی و یزدان پرست
پناه از تو بهتر نیاید به دست
به دستور فرمود کاندرزِ شاه
هم اکنون بیاور براین پیشگاه
بیاورد دستور هم در زمان
به طیهور برخواندش ترجمان
نبشته چو بشنید از آن پیش بین
همی خواند بر دانشش آفرین
بر او بوسه داد و به زاری گریست
بدین دانش اندر جهان، گفت کیست
دریغا که بردست آن بدنژاد
چنین دانش خسروی شد به باد
ببوسید پس دیده ی آتبین
بدو گفت کای شهریار زمین
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل کوش و ضحاک پر دود باد
چو این جا رسیدی میندیش هیچ
می و جام و شادی و رامش بسیچ
که سوگند خوردم به ماه و به مهر
به جان گرامی و خورشید چهر
که تا باشی ایدر نیازارمت
چو جان گرامی همی دارمت
نمانم که دشمن ببیند رخت
نه هرگز به زشتی کنم پاسخت
به پیش تو دارم تن و خواسته
همین لشکر گشن آراسته
بفرمود تا سی کنیزک چو ماه
پرستنده آورد نزدیک شاه
همه پایکوب و همه چنگ ساز
همه دلفریب و همه دلنواز
به چهره سراسر گل زاولی
به غمزه همه جادوی بابلی
به بالا بکردار سرو روان
به رخسار همچون گل و ارغوان
کمان کرده از مشک سارا به زه
کمند عبیری زده بر گره
به بازی و رامش کشیدند دست
از ایشان همه خیره شد مرد مست
به پایان بزم آن بتان را رمه
بداد آن بتان آتبین را همه
دو اسب گرانمایه دادش بنیز
ز دیبای زربفت و هرگونه چیز
یکی تخت با افسر شاهوار
ز یاقوت و پیروزه او را نگار
چو با آتبین هوش بیگانه شد
بدان شادکامی سوی خانه شد
همه شب ز دیدارشان بود شاد
ز شادی و مستی همی داد داد
قمر دید چون دیدگان باز کرد
بشد هوش یکبارگی را ز مرد
فزون بودشان خوبی از یکدگر
همین زآن، همان زین بسی خوبتر
زن و مرد آن شهر مانند ماه
رخی همچو خورشید و رویی چو ماه
به دیدن پری و به بالا شگرف
به رخساره ماننده ی خون و برف
خوش آواز و نازکدل و تندرست
کدامین که پیوند ایشان نجست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۳ - دل باختن آتبین به فرارنگ
زنان بسیلا همی دید شاه
به بالا چو سرو و به چهره چو ماه
فرع را به مستی یکی روز گفت
که باید که داری تو رازم نهفت
من اندر جهان تا زنان دیده ام
زنان بسیلا پسندیده ام
بتانند گویی ز کافور ناب
چکان از سر انگشت ایشان گلاب
ز خورشید روشن بی آهوترند
ز باغ دلارای نیکوترند
فرع چون سخن یافت از آتبین
بخندید و گفت ای شه پاکدین
به چشم تو دیدار این بی بنان
همی خوشتر آید ز دیگر زنان
اگر دختران جهاندار شاه
ببینی برآید به چشم تو ماه
بدو آتبین گفت کای رهنمون
نگویی مرا تا که چندند و چون
چنین داد پاسخ که سی دخترند
که هر یک ز خورشید روشنترند
به بالا چو سرو روانند و بس
به دیدارشان کس ندیده ست کس
ولیکن در ایشان یکی دختر است
که ایشان دگرسان و او دیگر است
جهان از فروغ رخش روشن است
سرای و شبستان از او گلشن است
به دیدار پیرایه ی نیکوی ست
به غمزه سرِمایه ی جادوی ست
خرامان چو در کاخ دیگر شود
دو گیسوش تا پای همبر شود
سرِ زلف او بر گشاید ز هم
همانا در آیدش زیر قدم
به نامش فرارنگ خوانند و شاه
به دیدار او خیزد از خوابگاه
اگر تو ببینی یکی چهر اوی
دو دیده نبرداری از مهر اوی
نخندد، وگر بازخندد به ناز
لبش را ستاره نماید نماز
خردْش از نکوی بسی بهتر است
چنان نیکوی را خرد در خور است
دو دیده گران دارد از بس خرد
خود از شرم جز در زمین ننگرد
زنان را هنر پارسایی و شرم
بخون کاو بسته نماند بحرم
فرع چون ز گفتار لب را ببست
دل آتبین داغ دختر بخست
به مغز اندرش مهر آتش فروخت
به یکباره شرم و خرد را بسوخت
دل اندر برِ او پریدن گرفت
شکیبایی از دل رمیدن گرفت
بدو گفت کای مایه ی راستی
بدین گفته اندوه من خواستی
چه بایست پرسیدن از تو سخن
که شد تازه بر من غمان کهن
ندیده هنوز آن نگاریده چهر
دلم گشت غرقه به دریای مهر
اگر راه بودی مرا اندکی
که دیده بر او برگمارم یکی
چنان دیدمی کایزد پاک داد
همه شهریاری به من باز داد
فرع گفت شاها تو دل شاد دار
روان را از انیدشه آزاد دار
که من باغ مهر تو بی خو کنم
به فرّ تو این کار نیکو کنم
اگر تو به گفتار من بگروی
ز تخمی که کاری برش بدروی
بدو آتبین گفت فرمان کنم
چه فرماییم تا همه آن کنم
تو را گفت، هر روز گستاخ وار
همی رفت باید برِ شهریار
سخن گفتن از دانش و راه و دین
که شاه جهان دوست دارد چنین
چو از دانشت یافت شاه آگهی
ز اندیشه گردد دل تو تهی
به پیوند چون با تو رای آورد
بسی نیکویها بجای آورد
تو را برگزیند ز فرزند خویش
کند شادمانت به پیوند خویش
وز آن پس به دستور پیغام ده
به گفتار شیرینش آرام ده
که زین دست در خسرو آویختم
ز بیگانه و خویش بگریختم
که جز تو به گیتی ندیدم پناه
که هم مهربانی و هم نیکخواه
همه هرچه بردم به نیکی گمان
ز تو یافتم شهریارا، همان
امیدی دگر ماندم پیش تو
که گردد رگ و خون من خویش تو
اگر راه یابم به پیوند شاه
رسد سوی گردون ز بختم کلاه
به یک دخترم شه گرامی کند
مرا بنده ی خویش و نامی کند
بدین خواستاری تو ای شاهزاد
نیاری ز نام فرارنگ یاد
که طیهور گردد به من بدگمان
ز کینه به من بر سر آرد زمان
بداند که این داستان نهفت
به نام و نشانش فرع با تو گفت
رخش را ز گفتار او آتبین
فراوان ببوسید و کرد آفرین
گر این آرزو گفت گردد تمام
برآرم به خورشید رخشانْت نام
چو فرّخ شود روزگارم به تو
ندارم دریغ آنچه دارم ز تو
وگر تاج من بازگردد به من
تو را برکشم زین همه انجمن
بدارم تو را پیش دیدار خویش
به گنج و به کشور کنم یار خویش
ببخشید آن شب قبا و کلاه
چو سرمست شد، شد سوی خوابگاه
ز مهر فرارنگ در دل شتاب
نه در مغز هوش و نه در دیده خواب
همه شب به دریای اندیشه بود
روانش زاندیشه چون بیشه بود
به بالا چو سرو و به چهره چو ماه
فرع را به مستی یکی روز گفت
که باید که داری تو رازم نهفت
من اندر جهان تا زنان دیده ام
زنان بسیلا پسندیده ام
بتانند گویی ز کافور ناب
چکان از سر انگشت ایشان گلاب
ز خورشید روشن بی آهوترند
ز باغ دلارای نیکوترند
فرع چون سخن یافت از آتبین
بخندید و گفت ای شه پاکدین
به چشم تو دیدار این بی بنان
همی خوشتر آید ز دیگر زنان
اگر دختران جهاندار شاه
ببینی برآید به چشم تو ماه
بدو آتبین گفت کای رهنمون
نگویی مرا تا که چندند و چون
چنین داد پاسخ که سی دخترند
که هر یک ز خورشید روشنترند
به بالا چو سرو روانند و بس
به دیدارشان کس ندیده ست کس
ولیکن در ایشان یکی دختر است
که ایشان دگرسان و او دیگر است
جهان از فروغ رخش روشن است
سرای و شبستان از او گلشن است
به دیدار پیرایه ی نیکوی ست
به غمزه سرِمایه ی جادوی ست
خرامان چو در کاخ دیگر شود
دو گیسوش تا پای همبر شود
سرِ زلف او بر گشاید ز هم
همانا در آیدش زیر قدم
به نامش فرارنگ خوانند و شاه
به دیدار او خیزد از خوابگاه
اگر تو ببینی یکی چهر اوی
دو دیده نبرداری از مهر اوی
نخندد، وگر بازخندد به ناز
لبش را ستاره نماید نماز
خردْش از نکوی بسی بهتر است
چنان نیکوی را خرد در خور است
دو دیده گران دارد از بس خرد
خود از شرم جز در زمین ننگرد
زنان را هنر پارسایی و شرم
بخون کاو بسته نماند بحرم
فرع چون ز گفتار لب را ببست
دل آتبین داغ دختر بخست
به مغز اندرش مهر آتش فروخت
به یکباره شرم و خرد را بسوخت
دل اندر برِ او پریدن گرفت
شکیبایی از دل رمیدن گرفت
بدو گفت کای مایه ی راستی
بدین گفته اندوه من خواستی
چه بایست پرسیدن از تو سخن
که شد تازه بر من غمان کهن
ندیده هنوز آن نگاریده چهر
دلم گشت غرقه به دریای مهر
اگر راه بودی مرا اندکی
که دیده بر او برگمارم یکی
چنان دیدمی کایزد پاک داد
همه شهریاری به من باز داد
فرع گفت شاها تو دل شاد دار
روان را از انیدشه آزاد دار
که من باغ مهر تو بی خو کنم
به فرّ تو این کار نیکو کنم
اگر تو به گفتار من بگروی
ز تخمی که کاری برش بدروی
بدو آتبین گفت فرمان کنم
چه فرماییم تا همه آن کنم
تو را گفت، هر روز گستاخ وار
همی رفت باید برِ شهریار
سخن گفتن از دانش و راه و دین
که شاه جهان دوست دارد چنین
چو از دانشت یافت شاه آگهی
ز اندیشه گردد دل تو تهی
به پیوند چون با تو رای آورد
بسی نیکویها بجای آورد
تو را برگزیند ز فرزند خویش
کند شادمانت به پیوند خویش
وز آن پس به دستور پیغام ده
به گفتار شیرینش آرام ده
که زین دست در خسرو آویختم
ز بیگانه و خویش بگریختم
که جز تو به گیتی ندیدم پناه
که هم مهربانی و هم نیکخواه
همه هرچه بردم به نیکی گمان
ز تو یافتم شهریارا، همان
امیدی دگر ماندم پیش تو
که گردد رگ و خون من خویش تو
اگر راه یابم به پیوند شاه
رسد سوی گردون ز بختم کلاه
به یک دخترم شه گرامی کند
مرا بنده ی خویش و نامی کند
بدین خواستاری تو ای شاهزاد
نیاری ز نام فرارنگ یاد
که طیهور گردد به من بدگمان
ز کینه به من بر سر آرد زمان
بداند که این داستان نهفت
به نام و نشانش فرع با تو گفت
رخش را ز گفتار او آتبین
فراوان ببوسید و کرد آفرین
گر این آرزو گفت گردد تمام
برآرم به خورشید رخشانْت نام
چو فرّخ شود روزگارم به تو
ندارم دریغ آنچه دارم ز تو
وگر تاج من بازگردد به من
تو را برکشم زین همه انجمن
بدارم تو را پیش دیدار خویش
به گنج و به کشور کنم یار خویش
ببخشید آن شب قبا و کلاه
چو سرمست شد، شد سوی خوابگاه
ز مهر فرارنگ در دل شتاب
نه در مغز هوش و نه در دیده خواب
همه شب به دریای اندیشه بود
روانش زاندیشه چون بیشه بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۰ - برگزیدن آتبین فرارنگ را
فرع را فرستاد نزدیک شاه
که کی راه یابم بدین پیشگاه
مگر شاه امیدم بجای آورد
به خوبی بدین بنده رای آورد
فرستاد پاسخ که هرگاه که رای
کنی هر زمان شادمان اندر آی
مرا آگهی ده ز یک هفته باز
یکی تا چو باید، بسازیم ساز
جهانجوی گردنده گردون بدید
همایون یکی روز را برگزید
فرستاد طیهور را آگهی
که هر مزد روزی ست با فرّهی
به دستور فرمود تا کرد ساز
در گنجهای کهن کرد باز
به هر مزد روز آتبین برنشست
ترنجی و شاخی ز سبزی به دست
یکی تاج پرمایه بر سر نهاد
که از باستان کس ندارد بیاد
تن و جامه و موی خوشبوی کرد
یکی نافه ی مشک در موی کرد
به اسب اندر آمد هم از بامداد
فرع بود با شاه و بس کامداد
همی راند تا در میان سرای
همی رفت طیهور پیشش به پای
فرود آمد و بر نشست او به تخت
خنک مرد نیک اختر نیکبخت
همان گاه طیهور دستش گرفت
به حجره درآورد و پیشش برفت
یکی پیرزن را ز ایوان بخواند
که توش و توانش به تن در نماند
سر از سال لرزان، تن از ماه کوز
چشیده فراوان بهار و تموز
بدان زن سپرد آتبین را و گفت
که بردار پرده ز روی نهفت
دل و هوش باید که داری بجای
بدان سان که گفتم مر او را نمای
ببرد آتبین را زن پیر زود
نخست آن دو خانه مر او را نمود
ببرد آتبین را زن پیر زود
نخست آن دو خانه مر او را نمود
بیاراسته، همچو باغ بهشت
بهارش نهاد و نگارش سرشت
نشسته در او بیست خورشید چهر
خجل مانده از رویشان ماه و مهر
ز زیور تن و جامه گشته نهان
ز رخسارشان گشته روشن جهان
یکی گرد برگشت شاه بلند
از ایشان کس او را نیامد پسند
برون رفت خندان و با دایه گفت
کز این دختران کس مرا نیست جفت
بدو دایه گفت ای گرانمایه شاه
از این بْه بدین دختران کن نگاه
که خوبان این کوه و این کشورند
به شاه جهان بر گرامیترند
از ایشان فروع رخ هر یکی
کند ماه و خورشید را اندکی
چنین داد پاسخ که هست این چنین
ولیکن مرا داد شه بهْ گزین
تو گر دیگران را نمایی به من
سپاس تو دارم به هر انجمن
بدو گفت کایشان فرومایه اند
کنیزک تو رایند و کم سایه انئد
بخندید، گفتا ز پرمایگان
شنیدی که دیدن بود رایگان
چو از شاه درماند، دایه برفت
از آن خانه پس پرده را برگرفت
خرامان در آن خانه رفت آتبین
یکی کاخ دید او چو نوشاد چین
تو گفتی مگر خانه ی بتگری ست
که آزر مر او را یکی چاکری ست
وگرنه سپهر است با داوری
قران کرده خورشید با مشتری
بتانی به بالای سیمین ستون
رخانی ز خورشید روشن فزون
همه دلفریب و همه تن گداز
همه چشم غمزه، همه غمزه ناز
نه در خوردشان زرّ و پیرایه بود
نه چون دیگران جامه و مایه بود
به کنجی نشسته فرارنگ تنگ
گرفته ز رخسار او خانه رنگ
چو سروی که بارش بود شهد و قند
چو کشتی که ملّاح دارد به بند
ز عبهر فگنده هزاران هزار
فزون حلقه در گوش و در گوشوار
به تن بر یکی جامه ای بس فَرَخش
ولیکن ز رخسار او خانه رخش
یکی جامه بر تن فگنده ستبر
چو خورشید در میغ و ماه اندر ابر
چو شاه آتبین حال و آن خال دید
دل خویش را سخت بی حال دید
ز مهرش به مغز اندر افتاده هوش
بپای ایستاده ز دل رفته توش
دو چشم از فروغ رخش تیره شد
ز خال سیاهش خرد خیره شد
چنانش بلرزید جان از نهیب
که از تن شدش توش و از دل شکیب
هم از آستان رفت تا پیش گنج
فرارنگ را داد، زرّین ترنج
ببوسید و افگند اندر کنار
ترنج اندر آمد میان دو نار
فروغ سرانگشت او زآتبین
همی تافت بر پنجه رامتین
جهانجوی شادان از او بازگشت
وز ایشان بسیلا پرآواز گشت
همه دختران زآن خجل ماندند
همه زیور از تن بیفشاندند
چو تازی بود اسب، اگرچه ستام
ندارد، تو تازیش خوانی به نام
بزرگان به گوهر شناسند تیغ
گهر زآن ندارند زآن پس دریغ
که کی راه یابم بدین پیشگاه
مگر شاه امیدم بجای آورد
به خوبی بدین بنده رای آورد
فرستاد پاسخ که هرگاه که رای
کنی هر زمان شادمان اندر آی
مرا آگهی ده ز یک هفته باز
یکی تا چو باید، بسازیم ساز
جهانجوی گردنده گردون بدید
همایون یکی روز را برگزید
فرستاد طیهور را آگهی
که هر مزد روزی ست با فرّهی
به دستور فرمود تا کرد ساز
در گنجهای کهن کرد باز
به هر مزد روز آتبین برنشست
ترنجی و شاخی ز سبزی به دست
یکی تاج پرمایه بر سر نهاد
که از باستان کس ندارد بیاد
تن و جامه و موی خوشبوی کرد
یکی نافه ی مشک در موی کرد
به اسب اندر آمد هم از بامداد
فرع بود با شاه و بس کامداد
همی راند تا در میان سرای
همی رفت طیهور پیشش به پای
فرود آمد و بر نشست او به تخت
خنک مرد نیک اختر نیکبخت
همان گاه طیهور دستش گرفت
به حجره درآورد و پیشش برفت
یکی پیرزن را ز ایوان بخواند
که توش و توانش به تن در نماند
سر از سال لرزان، تن از ماه کوز
چشیده فراوان بهار و تموز
بدان زن سپرد آتبین را و گفت
که بردار پرده ز روی نهفت
دل و هوش باید که داری بجای
بدان سان که گفتم مر او را نمای
ببرد آتبین را زن پیر زود
نخست آن دو خانه مر او را نمود
ببرد آتبین را زن پیر زود
نخست آن دو خانه مر او را نمود
بیاراسته، همچو باغ بهشت
بهارش نهاد و نگارش سرشت
نشسته در او بیست خورشید چهر
خجل مانده از رویشان ماه و مهر
ز زیور تن و جامه گشته نهان
ز رخسارشان گشته روشن جهان
یکی گرد برگشت شاه بلند
از ایشان کس او را نیامد پسند
برون رفت خندان و با دایه گفت
کز این دختران کس مرا نیست جفت
بدو دایه گفت ای گرانمایه شاه
از این بْه بدین دختران کن نگاه
که خوبان این کوه و این کشورند
به شاه جهان بر گرامیترند
از ایشان فروع رخ هر یکی
کند ماه و خورشید را اندکی
چنین داد پاسخ که هست این چنین
ولیکن مرا داد شه بهْ گزین
تو گر دیگران را نمایی به من
سپاس تو دارم به هر انجمن
بدو گفت کایشان فرومایه اند
کنیزک تو رایند و کم سایه انئد
بخندید، گفتا ز پرمایگان
شنیدی که دیدن بود رایگان
چو از شاه درماند، دایه برفت
از آن خانه پس پرده را برگرفت
خرامان در آن خانه رفت آتبین
یکی کاخ دید او چو نوشاد چین
تو گفتی مگر خانه ی بتگری ست
که آزر مر او را یکی چاکری ست
وگرنه سپهر است با داوری
قران کرده خورشید با مشتری
بتانی به بالای سیمین ستون
رخانی ز خورشید روشن فزون
همه دلفریب و همه تن گداز
همه چشم غمزه، همه غمزه ناز
نه در خوردشان زرّ و پیرایه بود
نه چون دیگران جامه و مایه بود
به کنجی نشسته فرارنگ تنگ
گرفته ز رخسار او خانه رنگ
چو سروی که بارش بود شهد و قند
چو کشتی که ملّاح دارد به بند
ز عبهر فگنده هزاران هزار
فزون حلقه در گوش و در گوشوار
به تن بر یکی جامه ای بس فَرَخش
ولیکن ز رخسار او خانه رخش
یکی جامه بر تن فگنده ستبر
چو خورشید در میغ و ماه اندر ابر
چو شاه آتبین حال و آن خال دید
دل خویش را سخت بی حال دید
ز مهرش به مغز اندر افتاده هوش
بپای ایستاده ز دل رفته توش
دو چشم از فروغ رخش تیره شد
ز خال سیاهش خرد خیره شد
چنانش بلرزید جان از نهیب
که از تن شدش توش و از دل شکیب
هم از آستان رفت تا پیش گنج
فرارنگ را داد، زرّین ترنج
ببوسید و افگند اندر کنار
ترنج اندر آمد میان دو نار
فروغ سرانگشت او زآتبین
همی تافت بر پنجه رامتین
جهانجوی شادان از او بازگشت
وز ایشان بسیلا پرآواز گشت
همه دختران زآن خجل ماندند
همه زیور از تن بیفشاندند
چو تازی بود اسب، اگرچه ستام
ندارد، تو تازیش خوانی به نام
بزرگان به گوهر شناسند تیغ
گهر زآن ندارند زآن پس دریغ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۳ - رسیدن شاه آتبین به معشوق
چو روز آمد از ماه اردیبهشت
جهان شد ز لاله بسان بهشت
بنالید بر شاخ گل عندلیب
چو مرد مسیحا ز پیش صلیب
شده باغ طیهور طاووس رنگ
بهم در شده خیرزان و خدنگ
بسان دو عاشق رسیده بهم
ز رنج جدایی کشیده ستم
سر شاخ گل پر ز بلبل شده
ز بلبل جهان پر ز غلغل شده
گل از ناله ی بلبل خوش سرای
دریده به تن بر پرندین قبای
بنفشه سر اندر کشیده نگون
کشیده زبان از قفایش برون
دمان و دنان لاله از خوید زار
چو گاه خلیل از برِ نور، نار
نوان بر درخت جوان ارغوان
چو یاقوت بر گردن بت، گران
سرشت بهار آمده ست از بهشت
خزان را ز دورخ نهاد و سرشت
به گیتی نشان آمده ست این از آن
بهار از بهشت و ز دوزخ خزان
ز سبزی و آب روان خنک
روان خردمند گشته سبک
دل مرغ و ماهی شده جفت جوی
همه جفت در غلغل و گفت و گوی
دل آتبین نیز جویای جفت
نهان آتشی داشت، با کس نگفت
چو از کوه خورشید سر بر فروخت
قباه بست و زیر قبا مشک سوخت
فزون گشت مهرش، خرد دور کرد
عنان از ره کاخ طیهور کرد
چو لشکر کشد بر دل مرد، مهر
نیارد نمودن بدو شرم، چهر
به دریای مهر ار بدانی درست
خرد غرق گردد، شود شرم سست
دلی کاندر او مهر بُد شاخ زد
از او دور شد شرم و خواب و خرد
سرافراز طیهور پاکیزه کیش
بزرگان لشکرش را خواند پیش
ببستند کابین به آیین دین
گرفت آن زمان دست شاه آتبین
ز کاخش به کاخ فرارنگ برد
به زنهار دختر مر او را سپرد
چو در دست او داد دستش به مهر
ز مهر آتبین کهربا شد به چهر
نهانی ببوسید دستش چنان
چو ماشوره ی سیم در خیزران
وزآن جا سوی کاخ شاه آمدند
بزرگان سوی پیشگاه آمدند
در آن سور شادی برانگیختند
روان بر سر آتبین ریختند
ز زر و ز گوهر چنان گشت تخت
که گفتی سپهر اندر آورد رخت
ز مشک و ز عنبر چنان شد سرای
که نپسود جز عنبر و مشک، پای
زن و مرد آن شهر برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
به مهد فرارنگ بر زعفران
همی ریختند از کران تا کران
از آواز رامشگر و بانگ نای
تو گفتی سپهر اندر آمد ز جای
همه برزن و باغ غلغل گرفت
همه کوهها رسته ی گل گرفت
گل از باغ برداشت باد بهار
همی کرد بر مهد او بر نثار
از آواز چنگ و رباب و سرود
همی زهره آمد تو گفتی فرود
همه گوشه ی بامها بزمگاه
ز لشکر همه شهر چون رزمگاه
ز بس ناله ی نای و بانگ رباب
همی سر برآورد ماهی ز آب
زنان بسیلا چو سرو بلند
گرفته همه حلقه ی دسته بند
گرازان به هرگوشه ای دلکشی
فروزان به هر برزنی آتشی
ز رامش چنان بود یک ماه شهر
که از خواب کودک نمی یافت بهر
نماند اندر آن مرز و کوه و زمین
که ننشست بر خوان شاه آتبین
به هزمان یکی سرفرازی دگر
دگرگونه خوانی و سازی دگر
بسیلا ز گاوان و از گوسفند
تهی ماند و آمد بر اسبان گزند
سر ماه را خوردنی تنگ شد
از آن بزم پیش فرارنگ شد
یکی جلوه گر دید حور از بهشت
ز خوبی نهاد و ز پاکی سرشت
به کشّی چو طاووس و خوشی چو جان
دو مرجان رباینده ی مهر و جان
همه کاخ بالا، همه تخت تن
چو سیبی زنخدان، چو میمی دهن
ارم گشته روی سرای از رخش
ستمکش دل از غمزه ی فرّخش
زده بر گل از غالیه خالها
در افگنده در خیمه ها دالها
ز گیسو شده عنبرین دامنش
چو گنج گیومرت پیراهنش
کنارش پر از درّ کرد و نخفت
سحرگاه ناسفته درّش بسفت
چنان یافت پیوند آن ماهچهر
که بروی دو چندان بیفزود مهر
یله کرد نخچیر و گوی و شکار
نشد ماهیانی بر شهریار
همی بود پیش فرارنگ شاد
نه از شاه و از شهریاریش یاد
به تنها، زمانیش نگذاشتی
نه از چهر او دیده برداشتی
جهان شد ز لاله بسان بهشت
بنالید بر شاخ گل عندلیب
چو مرد مسیحا ز پیش صلیب
شده باغ طیهور طاووس رنگ
بهم در شده خیرزان و خدنگ
بسان دو عاشق رسیده بهم
ز رنج جدایی کشیده ستم
سر شاخ گل پر ز بلبل شده
ز بلبل جهان پر ز غلغل شده
گل از ناله ی بلبل خوش سرای
دریده به تن بر پرندین قبای
بنفشه سر اندر کشیده نگون
کشیده زبان از قفایش برون
دمان و دنان لاله از خوید زار
چو گاه خلیل از برِ نور، نار
نوان بر درخت جوان ارغوان
چو یاقوت بر گردن بت، گران
سرشت بهار آمده ست از بهشت
خزان را ز دورخ نهاد و سرشت
به گیتی نشان آمده ست این از آن
بهار از بهشت و ز دوزخ خزان
ز سبزی و آب روان خنک
روان خردمند گشته سبک
دل مرغ و ماهی شده جفت جوی
همه جفت در غلغل و گفت و گوی
دل آتبین نیز جویای جفت
نهان آتشی داشت، با کس نگفت
چو از کوه خورشید سر بر فروخت
قباه بست و زیر قبا مشک سوخت
فزون گشت مهرش، خرد دور کرد
عنان از ره کاخ طیهور کرد
چو لشکر کشد بر دل مرد، مهر
نیارد نمودن بدو شرم، چهر
به دریای مهر ار بدانی درست
خرد غرق گردد، شود شرم سست
دلی کاندر او مهر بُد شاخ زد
از او دور شد شرم و خواب و خرد
سرافراز طیهور پاکیزه کیش
بزرگان لشکرش را خواند پیش
ببستند کابین به آیین دین
گرفت آن زمان دست شاه آتبین
ز کاخش به کاخ فرارنگ برد
به زنهار دختر مر او را سپرد
چو در دست او داد دستش به مهر
ز مهر آتبین کهربا شد به چهر
نهانی ببوسید دستش چنان
چو ماشوره ی سیم در خیزران
وزآن جا سوی کاخ شاه آمدند
بزرگان سوی پیشگاه آمدند
در آن سور شادی برانگیختند
روان بر سر آتبین ریختند
ز زر و ز گوهر چنان گشت تخت
که گفتی سپهر اندر آورد رخت
ز مشک و ز عنبر چنان شد سرای
که نپسود جز عنبر و مشک، پای
زن و مرد آن شهر برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
به مهد فرارنگ بر زعفران
همی ریختند از کران تا کران
از آواز رامشگر و بانگ نای
تو گفتی سپهر اندر آمد ز جای
همه برزن و باغ غلغل گرفت
همه کوهها رسته ی گل گرفت
گل از باغ برداشت باد بهار
همی کرد بر مهد او بر نثار
از آواز چنگ و رباب و سرود
همی زهره آمد تو گفتی فرود
همه گوشه ی بامها بزمگاه
ز لشکر همه شهر چون رزمگاه
ز بس ناله ی نای و بانگ رباب
همی سر برآورد ماهی ز آب
زنان بسیلا چو سرو بلند
گرفته همه حلقه ی دسته بند
گرازان به هرگوشه ای دلکشی
فروزان به هر برزنی آتشی
ز رامش چنان بود یک ماه شهر
که از خواب کودک نمی یافت بهر
نماند اندر آن مرز و کوه و زمین
که ننشست بر خوان شاه آتبین
به هزمان یکی سرفرازی دگر
دگرگونه خوانی و سازی دگر
بسیلا ز گاوان و از گوسفند
تهی ماند و آمد بر اسبان گزند
سر ماه را خوردنی تنگ شد
از آن بزم پیش فرارنگ شد
یکی جلوه گر دید حور از بهشت
ز خوبی نهاد و ز پاکی سرشت
به کشّی چو طاووس و خوشی چو جان
دو مرجان رباینده ی مهر و جان
همه کاخ بالا، همه تخت تن
چو سیبی زنخدان، چو میمی دهن
ارم گشته روی سرای از رخش
ستمکش دل از غمزه ی فرّخش
زده بر گل از غالیه خالها
در افگنده در خیمه ها دالها
ز گیسو شده عنبرین دامنش
چو گنج گیومرت پیراهنش
کنارش پر از درّ کرد و نخفت
سحرگاه ناسفته درّش بسفت
چنان یافت پیوند آن ماهچهر
که بروی دو چندان بیفزود مهر
یله کرد نخچیر و گوی و شکار
نشد ماهیانی بر شهریار
همی بود پیش فرارنگ شاد
نه از شاه و از شهریاریش یاد
به تنها، زمانیش نگذاشتی
نه از چهر او دیده برداشتی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۶۸ - زناشویی کوش با دختر نوشان
چنین آمد از کوش نامه پدید
که نوشانِ دستور را برکشید
یکی دختر او نگارین به نام
به چهره چو ماه و به بالا تمام
همه رشک خورشید دیدار اوی
خرد در خور خوب رخسار اوی
زمین تا بگسترد جان آفرین
نان روی پیدا نشد در زمین
ز نوشان مر او را بخوبی بخواست
ز مهرش یکی آتش از دل بکاست
چنان شیفته شد چو او را بدید
که همچون کبوتر دلش برپرید
بپیوست با او شب و روز مهر
همی بود شادان بدان خوبچهر
پرستنده یکچند از او حنیان
وزان نیز کس را نیامد زیان
سر سال فرزندش آمد پدید
که فرزند از او زشتتر کس ندید
به دندان و گوش او پدر را بماند
ولیکن کس او را به مردُم نخواند
مر او را پدر نام کنعان نهاد
به دیدار او روز و شب بود شاد
پدر بود نمرود را او درست
که او خواند خود را خدای از نخست
چنان تخمه اندر جهان خود مباد
که نام خدایی به خود برنهاد
وزآن پس برآمد بر این سال چند
یکی دختر آمدش سخت ارجمند
ز مادر نکوتر به روی و به موی
یک داستان شد به بازار و کوی
مر او را انوشین همی خواند کوش
که نوشین لبان بود و خوشتر ز نوش
چو تن برکشیدی، نگارین بمرد
دل کوش گفتی به انده سپرد
ز مرگ نگارین چو دیوانه شد
ز هوش دل خویش بیگانه شد
بگسترد خاک و بر او بر نشست
میان را به موی نگارین ببست
خروشان همی بود و زاری کنان
به دندان دو بازوی خود را کنان
نخورد و نیاسود و کس را نگفت
شب تیره از غم زمانی نخفت
ز پای اندر آمد تن زورمند
رسیده به دریای مرگ و گزند
پزشکان به درمان کشیدند دست
به درمان، ز مرگ بد آیین که رست
مر او را همی داد دستور پند
همی گفت کای شهریار بلند
چه داری ز بهر نگارین تو پیش
به جای نگارین هزارند بیش
همی خویشتن رنجه داری به درد
شب و روز با انده و باد سرد
به شادی و کام و خورش دست یاز
که رفته نیاید به دست تو باز
شبستانِ تو پر ز خوبان چین
بجای نگارین یکی برگزین
تو با هر که شادان شوی یک زمان
نگارین همان است و دیگر همان
دلِ کوش از آن پندها رام شد
بخورد و برآسود و با کام شد
نگارینش هر گه که یاد آمدی
همه پادشاهیش باد آمدی
ز مهرش بخستی و بگریستی
بدان سختی اندر همی زیستی
که نوشانِ دستور را برکشید
یکی دختر او نگارین به نام
به چهره چو ماه و به بالا تمام
همه رشک خورشید دیدار اوی
خرد در خور خوب رخسار اوی
زمین تا بگسترد جان آفرین
نان روی پیدا نشد در زمین
ز نوشان مر او را بخوبی بخواست
ز مهرش یکی آتش از دل بکاست
چنان شیفته شد چو او را بدید
که همچون کبوتر دلش برپرید
بپیوست با او شب و روز مهر
همی بود شادان بدان خوبچهر
پرستنده یکچند از او حنیان
وزان نیز کس را نیامد زیان
سر سال فرزندش آمد پدید
که فرزند از او زشتتر کس ندید
به دندان و گوش او پدر را بماند
ولیکن کس او را به مردُم نخواند
مر او را پدر نام کنعان نهاد
به دیدار او روز و شب بود شاد
پدر بود نمرود را او درست
که او خواند خود را خدای از نخست
چنان تخمه اندر جهان خود مباد
که نام خدایی به خود برنهاد
وزآن پس برآمد بر این سال چند
یکی دختر آمدش سخت ارجمند
ز مادر نکوتر به روی و به موی
یک داستان شد به بازار و کوی
مر او را انوشین همی خواند کوش
که نوشین لبان بود و خوشتر ز نوش
چو تن برکشیدی، نگارین بمرد
دل کوش گفتی به انده سپرد
ز مرگ نگارین چو دیوانه شد
ز هوش دل خویش بیگانه شد
بگسترد خاک و بر او بر نشست
میان را به موی نگارین ببست
خروشان همی بود و زاری کنان
به دندان دو بازوی خود را کنان
نخورد و نیاسود و کس را نگفت
شب تیره از غم زمانی نخفت
ز پای اندر آمد تن زورمند
رسیده به دریای مرگ و گزند
پزشکان به درمان کشیدند دست
به درمان، ز مرگ بد آیین که رست
مر او را همی داد دستور پند
همی گفت کای شهریار بلند
چه داری ز بهر نگارین تو پیش
به جای نگارین هزارند بیش
همی خویشتن رنجه داری به درد
شب و روز با انده و باد سرد
به شادی و کام و خورش دست یاز
که رفته نیاید به دست تو باز
شبستانِ تو پر ز خوبان چین
بجای نگارین یکی برگزین
تو با هر که شادان شوی یک زمان
نگارین همان است و دیگر همان
دلِ کوش از آن پندها رام شد
بخورد و برآسود و با کام شد
نگارینش هر گه که یاد آمدی
همه پادشاهیش باد آمدی
ز مهرش بخستی و بگریستی
بدان سختی اندر همی زیستی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۷ - پشیمانی کوش از کشتن نگارین
جهان را چو شعر سیه چاک شد
ز می مغز بی هوش و بی باک شد
دلش آرزوی نگارین گرفت
ستایش به چشم خمارین گرفت
فراوان بخواند و بجُستش بسی
نیارست گفتن مر او را کسی
سرانجام کز کارش آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
پشیمان شد و گریه آغاز کرد
درِ درد بر خویشتن باز کرد
سراسر مرا بود، گفت، این گناه
که گفتم ز ما آرزویی بخواه
کنون خواست، پادافره من کشید
ز خون چادر سرخ بر سر کشید
بیامدش نوشان بیدار بخت
که از خاک برخیز و بر شو به تخت
سرشت آمد اندر تو این بدخوی
همی کرد نتوان که یکسو شوی
نه دوری توان از نهاد و سرشت
نه زآن کایزدت داد بر سرنوشت
ز خوبان همی جُست پنهان نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
فرستاد نزد همه سرکشان
به خان و به چین و به خاورستان
که خواهم همی از شما هر یکی
فرستید مهچهره دوشیزکی
ز هر مرز و بوم آنک بودند بزرگ
فرستاد دوشیزه هر سترگ
صد و بیست از آن ماهرویان گزین
رسیدند به درگاه دارای چین
بدید آن بتان را، نکردش پسند
به دیگر کسان دادشان هوشمند
مر او را بگفتند کای شهریار
یکی ماهروی است در قندهار
که از زلف او درع و جوشن کنند
به رخ تیره شب روز روشن کنند
به تخمه ز اهل کریمان نژاد
به خوبی تو گویی ز حوری بزاد
سراسر بگردند گرد جهان
نیابی به گیتی تو مانند آن
به بالا چو سرو و به دیدن سروش
خرامش چو طاووس و گفتار نوش
اگر شاه خواهد مرآن دخت را
نیابد جز او دیگری جفت را
فرستاد و آن ماهرخ را بخواست
بر خویش آورد و نیکو نشاخت
همی بستد و یک شب او را بدید
پسندش نیامد نه کس برگزید
نه جای نگارین گرفت هیچ کس
نه از سر برون آمد او را هوس
همی بود بی رنج و با ایمنی
روان پر ز اندیشه های منی
جز از شاه ایران ز کس باک نه
زمانه جز از نوش و تریاک نه
ز می مغز بی هوش و بی باک شد
دلش آرزوی نگارین گرفت
ستایش به چشم خمارین گرفت
فراوان بخواند و بجُستش بسی
نیارست گفتن مر او را کسی
سرانجام کز کارش آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
پشیمان شد و گریه آغاز کرد
درِ درد بر خویشتن باز کرد
سراسر مرا بود، گفت، این گناه
که گفتم ز ما آرزویی بخواه
کنون خواست، پادافره من کشید
ز خون چادر سرخ بر سر کشید
بیامدش نوشان بیدار بخت
که از خاک برخیز و بر شو به تخت
سرشت آمد اندر تو این بدخوی
همی کرد نتوان که یکسو شوی
نه دوری توان از نهاد و سرشت
نه زآن کایزدت داد بر سرنوشت
ز خوبان همی جُست پنهان نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
فرستاد نزد همه سرکشان
به خان و به چین و به خاورستان
که خواهم همی از شما هر یکی
فرستید مهچهره دوشیزکی
ز هر مرز و بوم آنک بودند بزرگ
فرستاد دوشیزه هر سترگ
صد و بیست از آن ماهرویان گزین
رسیدند به درگاه دارای چین
بدید آن بتان را، نکردش پسند
به دیگر کسان دادشان هوشمند
مر او را بگفتند کای شهریار
یکی ماهروی است در قندهار
که از زلف او درع و جوشن کنند
به رخ تیره شب روز روشن کنند
به تخمه ز اهل کریمان نژاد
به خوبی تو گویی ز حوری بزاد
سراسر بگردند گرد جهان
نیابی به گیتی تو مانند آن
به بالا چو سرو و به دیدن سروش
خرامش چو طاووس و گفتار نوش
اگر شاه خواهد مرآن دخت را
نیابد جز او دیگری جفت را
فرستاد و آن ماهرخ را بخواست
بر خویش آورد و نیکو نشاخت
همی بستد و یک شب او را بدید
پسندش نیامد نه کس برگزید
نه جای نگارین گرفت هیچ کس
نه از سر برون آمد او را هوس
همی بود بی رنج و با ایمنی
روان پر ز اندیشه های منی
جز از شاه ایران ز کس باک نه
زمانه جز از نوش و تریاک نه
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸