عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن
یا غرقه شدن یا گهری آوردن
کار تو مخاطره است خواهم کردن
یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
فردا که مقدسان خاکی مسکن
چون روح شوند راکب مرکب تن
چون لاله به خون جگر آلوده کفن
از خاک سر کوی تو بر خیزم من.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ای دل بیدل به نزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بی سر رو
پنهان ز همه خلق چو رفتی به درش
خود را به درش بمان و آنگه در رو.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
ای سلسله زلف تو دلها بسته
وی غمزهٔ خونخوار تو جانها خسته
یا رب منم این چنین به تو پیوسته
بر خاسته من زمن تویی بنشسته.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
شمع ازلی دل منت پروانه
جان همه عالمی مرا جانانه
از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست
دیوانگی دل من دیوانه.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ای لعل لبت به خون دلها تشنه
چشم تو به دیدار تو چون ما تشنه
هر دم چشمم به روی تو تشنه تر است
این طرفه که دریا شد و دریا تشنه
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
تا شد دل خسته فتنهٔ روی کسی
باریک ترم ز تارهٔ موی کسی
دست همه کس نمی رسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ای عاشق اگر به کوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشتهٔ روشنی به دست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۹
دل بی تو ز تو خبر ندارد
در عشق تو خواب و خور ندارد
با یار بگوی عاشقان را
زین بیش بلند بر ندارد
از رحمت عاشقان به رویت
باد سحری گذر ندارد
از غیرت عاشقان به کویت
جبریل امین گذر ندارد
بار غمت ارچه بس گران است
عاشق چه کند که بر ندارد
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۱
بر آتش عشق تو بسوزم
گر سوختن منت بسازد
گفتی که بباز جان چو مردان
عاشق چه کند که جان نبازد
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۸
بکشم به جان جفایش نکشم سر از وفایش
طلبم همه رضایش دل و جان دهم برایش
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۱
من سوخته دل تا کی چون شمع سر اندازم
وز سوز دل خونین در جان شرر اندازم؟
درد دل من هر دم از عرش گذر گیرد
در شهر ز عشق تو صد شور و شر اندازم
هر شب من بیچاره تا وقت سپیده دم
بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم؟
زین دیدهٔ در بارم از آرزوی رویت
در پای سگ کویت خون جگر اندازم
شمعا! من دیوانه تا چند چو پروانه
در آتش عشق تو شه بال و پر اندازم؟
تا کی تو غم عالم بر جان من انباری
ز آن مرده نیم دانی کز غم سپر اندازم
هر تیر بلا شاها کانداخته ای بر من
جان را هدفش کردم بار دگر اندازم
یکبار چو پروانه جان بر کف دست آرم
خود را به برت جانا باشد که در اندازم
یک شب تو حریفم شو مهمان شریفم مشو
زر را چه محل باشد تا بر تو زر اندازم
جان پیش کشم حالی گر ز آنکه قبول افتد
در پات به شکرانه دستار و سر اندازم
عمر من سر گشته سرباز به کوی وصل
بردار نقاب از رخ تا یک نظر اندازم
ز آن باده دهم ساقی کین هستی من باقی
از سطوت آن باده از خود به در اندازم
من «نجم» و تو خورشیدی من فانی و تو باقی
وز نور و تجلیت زیر و زبر اندازم
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۴
در عشق یار بین که چه عیار می رویم
سر زیر پا نهاده چه شطار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
جانی که هست مان فدی یار کرده ایم
ور حکم می کند به سردار می رویم
مرگ ار کسی به جان بفروشد همی خریم
عیاروار ز آنکه بر یار می رویم
ما را چه غم ز دوزخ و باخلدمان چه کار؟
دلداده ایم ما بر دلدار می رویم
بار امانتش به دل و جان کشیده، پس
در بارگاه عزت بی بار می رویم
با ظلمت نفوس و طبایع در آمدیم
در جان هزارگونه ز انوار می رویم
ز آن پس که بوده ایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار می رویم
عمری اگر چه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار می رویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صد هزار دیده فلک سار می رویم
در نقطهٔ مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۹
به صبا پیام دادم که ز روی مهربانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
گر با خردی و زنده جانی
بر کن دل از این جهان فانی
آب رخ دین خود چه ریزی
از آتش شهوت جوانی
آتش در زن به هر دو عالم
خود را مگر از خودی رهانی
گر باز رهی زهستی خود
خود را به خدای خود رسانی
نجم‌الدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۲
با شمع رخت دمی چو دمساز شوم
پروانهٔ مستمند جانباز شوم
و آن روز که این قفص بباید پرداخت
چون شهبازی به دست شه باز شوم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶
گداخت سیم وش آن شوخ سیمبر ما را
به پیچ و تاب درآورد آن کمر ما را
چو جام، گردش آن چشم پرخمار امروز
ز حادثات جهان کرد بی خبر ما را
چو گردباد به خود ای نفس، چه می پیچی؟
چو آب برد لب خشک و چشم تر ما را
چه طالع است که هر گاه چون نگاه به غیر
فکند تا نظر، افکند از نظر ما را
کمال بی هنری انتهای بی عیبی است
که خلق، عیب نسازند جز هنر ما را
علاج غفلت ما را که می تواند کرد
که مونس رگ خواب است نیشتر ما را
چه غوطه ها که به یک قطره خون دل نزدیم
که تا گمان نکند غیر، بی جگر ما را
حرارت دل بی تاب و آتش شوقش
فکنده است چو خورشید در به در ما را
ز خط و خال گناه است حسن روی ثواب
که نفع نیست ز سودای بی ضرر ما را
چه زندگی است سعیدا که از نظر چون عمر
گذشت یار و نیاورد در نظر ما را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸
سودم به خاک پایش روی نیاز خود را
فارغ شدم ز دنیا کردم نماز خود را
هرگز نمی کند شمع دیگر چراغ روشن
پروانه گر نماید سوز و گداز خود را
سرچشمهٔ بقا را با زلف او چه نسبت
کی می دهم به حیوان عمر دراز خود را
رفتیم تا سر خم لبریز شکوه دیدیم
کردیم با صراحی افشای راز خود را
پوشیده چون سعیدا معنی لباس صورت
سر حقیقت خود کردم مجاز خود را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
عشق عالمسوز ما بر هم زند تدبیر را
جذبهٔ سرشار ما از هم کند زنجیر را
بسکه شورش در دماغ طفل ما جا کرده است
باز در پستان مادر می کند خون شیر را
گاه در عین جلا بر شعله می پیچد چو دود
می برد از نالهٔ ما آه ما تأثیر را
نیست بیجا در شکنج زلف، دل را جستجو
کعبه رو بیهوده کی سر می کند شبگیر را
کرد چاک سینهٔ ما قدر ابرو را بلند
می دهد زخم نمایان آبرو شمشیر را
سیر گلشن با می و شاهد کند کس را جوان
ورنه هر یک غنچه پیکانی است در دل، پیر را
می شود دل خون ز فکر خنجر مژگان او
سایهٔ آن زلف می پیچد به پا نخجیر را
چون رسد مژگان خونریزش مصور را به یاد
می کند بیدار از خواب عدم تصویر را
در خیال کعبهٔ دیدار و راه مشکلش
می کند یک رفتن از خود کار صد شبگیر را
بند نتوان کرد ای ناصح سعیدا را به پند
بارها دیوانهٔ ما کنده این زنجیر را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
مصور چون به تصویر آورد موی میانش را
چسان خواهد کشیدن با قلم مد بیانش را
دلم پیوسته از چین دو ابرویش حذر دارد
که نتواند کشیدن غیر صانع کس کمانش را
کلالت نیست در نطقش سخن لیکن ز بیتابی
چو بیرون می شود بوسیده می آید دهانش را
ز عین عالم نگردیده واقف حق نمی داند
که کور از بی وقوفی ها یقین داند گمانش را
خیالم را ظهور مهر فیضش کرده پیراهن
که شمع از پردهٔ فانوس سازد دودمانش را
نه با اغیار نی با من سعیدا الفتی دارد
که از آن دوست می دارم دل نامهربانش را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
پاس گر می داشتم شب های تار خویش را
صید می کردم دل معنی شکار خویش را
از خیال موی او کردم قلم و آنگه [به چشم]
نقش بربستم به خون دل نگار خویش را
مشرق خورشید می، شد چون دهان شیشه ام
مغرب مینا نکردم جز کنار خویش را
در خیالش رفتم از خود خاطرم شد بی رقیب
می کشم دزدیده از خود انتظار خویش را
از سبک روحی به خاکم بال و پر بخشیده اند
با صبا همدوش می سازم غبار خویش را
معنی بیگانه خواهد آشنا شد ز آب چشم
سیر خواهم کرد آخر خارخار خویش را
طوطی ما بسکه حرف از شکر لب می زند
کام شیرین می کند آیینه دار خویش را
نسبت آزادگی با سرو دور است از شعور
سرو در کار دل ود کرده بار خویش را
با وجود آن که در رویت غبار خط نشست
روبرو هرگز نگشتی خاکسار خویش را
چون چمن هرگز نشد عیشم به ناکامی تمام
طرح دادم با خزان آخر بهار خویش را
تا نماند از دل سختت سعیدا یادگار
همچو خود در خاک بر سنگ مزار خویش را