عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
عشق پرشور است و ما پراضطراب
یار بی رحم است و ما بی آب و تاب
دوش زلفش در خیال من گذشت
تا سحر شب مار می دیدم به خواب
چشم او را در نظر آورده ام
می توانم کرد عالم را خراب
می روم از هوش و می گوید دلم
یا شراب و یا شراب و یا شراب
قصد جان دارد بت عیار من
کافری را می کشد بهر ثواب
شام گفتا صبح می آیم برون
ای خدایا کی برآید آفتاب؟
می پرستی از جوانان عیب نیست
طرفه ایامی است ایام شباب
جملهٔ آیات قرآن نازل است
از برای مدح آن عالی جناب
از می عشق آنچه می خواهی بنوش
هیچ کس را نیست دست احتساب
این غزل بر وزن بیت مثنوی است
«خشم مردان خشک گرداند سحاب»
خود دعای خود سعیدا می کند
شاه ما بادا ز جانان کامیاب
یار بی رحم است و ما بی آب و تاب
دوش زلفش در خیال من گذشت
تا سحر شب مار می دیدم به خواب
چشم او را در نظر آورده ام
می توانم کرد عالم را خراب
می روم از هوش و می گوید دلم
یا شراب و یا شراب و یا شراب
قصد جان دارد بت عیار من
کافری را می کشد بهر ثواب
شام گفتا صبح می آیم برون
ای خدایا کی برآید آفتاب؟
می پرستی از جوانان عیب نیست
طرفه ایامی است ایام شباب
جملهٔ آیات قرآن نازل است
از برای مدح آن عالی جناب
از می عشق آنچه می خواهی بنوش
هیچ کس را نیست دست احتساب
این غزل بر وزن بیت مثنوی است
«خشم مردان خشک گرداند سحاب»
خود دعای خود سعیدا می کند
شاه ما بادا ز جانان کامیاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شبی که مست بیاید به خواب من مطلوب
دهد به غمزه شراب و کباب من مطلوب
از آن دو لعل شکرخا چو مدعا پرسم
به غیر بوسه چه گوید جواب من مطلوب؟
حواله ام به دو زلف سیاه خواهد کرد
چو بیند از غم خود پیچ و تاب من مطلوب
ز پرتو رخ او نور دیده بوده و دل
نمی نموده به من از حجاب من مطلوب
چو دید از همه سو روی من به خود گفتا
صد آفرین به خیال صواب من مطلوب
چه سینه هاست که نشد داغ و خانه ها که نسوخت
چو پا گذاشت به بیت الخراب من مطلوب
چه احتیاج سعیدا مرا به صرف و به نحو
نوشته صورت خود در کتاب من مطلوب
دهد به غمزه شراب و کباب من مطلوب
از آن دو لعل شکرخا چو مدعا پرسم
به غیر بوسه چه گوید جواب من مطلوب؟
حواله ام به دو زلف سیاه خواهد کرد
چو بیند از غم خود پیچ و تاب من مطلوب
ز پرتو رخ او نور دیده بوده و دل
نمی نموده به من از حجاب من مطلوب
چو دید از همه سو روی من به خود گفتا
صد آفرین به خیال صواب من مطلوب
چه سینه هاست که نشد داغ و خانه ها که نسوخت
چو پا گذاشت به بیت الخراب من مطلوب
چه احتیاج سعیدا مرا به صرف و به نحو
نوشته صورت خود در کتاب من مطلوب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
روی تو چو از پیش نظر پرده برانداخت
آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت
بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد
از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت
در عین سخن خندهٔ آن لب نه ز عقل است
از مستی بسیار نمک در شکر انداخت
از عاشق بیچاره چه خواهند که بلبل
یک مشت پری داشت در این رهگذر انداخت
هر حلقه که کوتاه شد از دام کمندی
واکرد از آن زلف و گره در کمر انداخت
طبع تو اگر کان نمک نیست سعیدا
پس شور چرا شعر تو در بحر و بر انداخت؟
آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت
بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد
از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت
در عین سخن خندهٔ آن لب نه ز عقل است
از مستی بسیار نمک در شکر انداخت
از عاشق بیچاره چه خواهند که بلبل
یک مشت پری داشت در این رهگذر انداخت
هر حلقه که کوتاه شد از دام کمندی
واکرد از آن زلف و گره در کمر انداخت
طبع تو اگر کان نمک نیست سعیدا
پس شور چرا شعر تو در بحر و بر انداخت؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
یار را از من چه می پرسی بپرس از دل کجاست
محفل لیلی ز مجنون پرس در محمل کجاست
عالمی شد کشتهٔ شمشیر غم کو شاهدی
تا برآید از میان گوید به ما قاتل کجاست
سیر دارم تا سحر امشب کنشت و کعبه را
تا چراغ بی ریا روشن در این محفل کجاست
ای که صد گل می کنی هر لحظه در این بوستان
جز تو در زیر زمین یک دانه بی حاصل کجاست
جنگ هفتاد و دو ملت بر سر راه است و بس
ورنه غیریت میان خلق در منزل کجاست
نسبت سرو چمن با قامتش عین خطاست
قامت موزون او چون سرو پا در گل کجاست
طرفه عالم هاست در انفس که در آفاق نیست
آنچه پنهان کرده در دل باغبان در گل کجاست
ای که می گویی سعیدا را ز جان و دل گذر
جان فدایت باد لیکن عاشقان را دل کجاست
محفل لیلی ز مجنون پرس در محمل کجاست
عالمی شد کشتهٔ شمشیر غم کو شاهدی
تا برآید از میان گوید به ما قاتل کجاست
سیر دارم تا سحر امشب کنشت و کعبه را
تا چراغ بی ریا روشن در این محفل کجاست
ای که صد گل می کنی هر لحظه در این بوستان
جز تو در زیر زمین یک دانه بی حاصل کجاست
جنگ هفتاد و دو ملت بر سر راه است و بس
ورنه غیریت میان خلق در منزل کجاست
نسبت سرو چمن با قامتش عین خطاست
قامت موزون او چون سرو پا در گل کجاست
طرفه عالم هاست در انفس که در آفاق نیست
آنچه پنهان کرده در دل باغبان در گل کجاست
ای که می گویی سعیدا را ز جان و دل گذر
جان فدایت باد لیکن عاشقان را دل کجاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
آه گرمی که به یاد تو ز دل ها برخاست
مرده ای بود ز اعجاز مسیحا برخاست
نرگس از مستی چشم تو چنین شد بیمار
سرو آزاد به تعظیم تو از جا برخاست
هر کجا بزم طرب ساز تو شد از راه ادب
زود بنشست ز پا ساغر و مینا برخاست
به هوای گل رخسار تو از پردهٔ غیب
غنچه بیرون شد و نرگس به تماشا برخاست
هر دو جا رفتم و دیدم که ز بدنامی من
مؤمن از کعبه و کافر ز کلیسا برخاست
وای بر حال کسی کاو به جهان دل بربست
ای خوشا آن که به دل از سر دنیا برخاست
از سر کون و مکان از ته دل بر سر دل
به امیدی که نشینی تو سعیدا برخاست
مرده ای بود ز اعجاز مسیحا برخاست
نرگس از مستی چشم تو چنین شد بیمار
سرو آزاد به تعظیم تو از جا برخاست
هر کجا بزم طرب ساز تو شد از راه ادب
زود بنشست ز پا ساغر و مینا برخاست
به هوای گل رخسار تو از پردهٔ غیب
غنچه بیرون شد و نرگس به تماشا برخاست
هر دو جا رفتم و دیدم که ز بدنامی من
مؤمن از کعبه و کافر ز کلیسا برخاست
وای بر حال کسی کاو به جهان دل بربست
ای خوشا آن که به دل از سر دنیا برخاست
از سر کون و مکان از ته دل بر سر دل
به امیدی که نشینی تو سعیدا برخاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
به طوف کوی تو آن شب که دل ز جان برخاست
به یاد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست
برای آن که کند بوسه آستان تو را
زمین نشست به تمکین و آسمان برخاست
غبار نیست در این راه بلکه این گردی است
که از فشاندن عصیان عصیان برخاست
به ذوق نشئهٔ احرام طوف مرقد تو
عصا فکند ز کف پیر چون جوان برخاست
چو روبروی حریمت شدم به استقبال
یقین ز باب سلام آمد و گمان برخاست
شفاعت تو اگر دست ما به حشر نگیرد
ز بار معصیت از خاک، کی توان برخاست؟
ز بار منت گردون کسی شود آزاد
که همچو سرو به تعظیم گلرخان برخاست
به ذوق خویش سعیدا ز کوی یار نرفت
که هچو آه ز دل های ناتوان برخاست
به یاد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست
برای آن که کند بوسه آستان تو را
زمین نشست به تمکین و آسمان برخاست
غبار نیست در این راه بلکه این گردی است
که از فشاندن عصیان عصیان برخاست
به ذوق نشئهٔ احرام طوف مرقد تو
عصا فکند ز کف پیر چون جوان برخاست
چو روبروی حریمت شدم به استقبال
یقین ز باب سلام آمد و گمان برخاست
شفاعت تو اگر دست ما به حشر نگیرد
ز بار معصیت از خاک، کی توان برخاست؟
ز بار منت گردون کسی شود آزاد
که همچو سرو به تعظیم گلرخان برخاست
به ذوق خویش سعیدا ز کوی یار نرفت
که هچو آه ز دل های ناتوان برخاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هر زمان دل را هوای کوی جانان بر سر است
ذوق جانبازی است دل را تا مرا جان در بر است
کوه را خون جگر شد آب در راه فنا
شاهد این رمز، اندوه دل و چشم تر است
ای جمالت جنت و سرو قدت طوبای او
وی زنخدان تو زمزم، ای دهانت کوثر است
گر از آن مژگان آن رخساره می خواهی مراد
نقد جانی هست اینک سنجر است و خنجر است
عقبهٔ هستی چو طی خواهی کنی میخانه رو
تا به ملک نیستی یک ساغر می رهبر است
عشقبازی گر نه آیین مسلمانی بود
اندرین بتخانه پس اول سعیدا کافر است
ذوق جانبازی است دل را تا مرا جان در بر است
کوه را خون جگر شد آب در راه فنا
شاهد این رمز، اندوه دل و چشم تر است
ای جمالت جنت و سرو قدت طوبای او
وی زنخدان تو زمزم، ای دهانت کوثر است
گر از آن مژگان آن رخساره می خواهی مراد
نقد جانی هست اینک سنجر است و خنجر است
عقبهٔ هستی چو طی خواهی کنی میخانه رو
تا به ملک نیستی یک ساغر می رهبر است
عشقبازی گر نه آیین مسلمانی بود
اندرین بتخانه پس اول سعیدا کافر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به پیش چشم من دریا چه چیز است
به ذوق خاطرم صحرا چه چیز است
اگر امروز چیزی نیست حاصل
بگو ای زاهدا فردا چه چیز است
صفات آن لب شیرین ز من پرس
مگس داند که در حلوا چه چیز است
تماشای تو باشد حاصل چشم
وگرنه دیدهٔ بینا چه چیز است
در اول داو، عقبی را ببازند
قمار عشق را دنیا چه چیز است
به غیر از شهره از خلوت چه باشد
که جز آوازه از عنقا چه چیز است
سعیدا کام خواهی یافت از او
به کویش این همه غوغا چه چیز است
به ذوق خاطرم صحرا چه چیز است
اگر امروز چیزی نیست حاصل
بگو ای زاهدا فردا چه چیز است
صفات آن لب شیرین ز من پرس
مگس داند که در حلوا چه چیز است
تماشای تو باشد حاصل چشم
وگرنه دیدهٔ بینا چه چیز است
در اول داو، عقبی را ببازند
قمار عشق را دنیا چه چیز است
به غیر از شهره از خلوت چه باشد
که جز آوازه از عنقا چه چیز است
سعیدا کام خواهی یافت از او
به کویش این همه غوغا چه چیز است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
در خرابات مغانم جا بس است
از دو عالم ساغر و مینا بس است
کیست آرد طاقت نظاره اش
یک نگاه او به عالم ها بس است
شاهد همت بلندی های ما
در نظر آن قامت رعنا بس است
چون دهم فردا جواب نامه را
بی زبانی های ما گویا بس است
نیست مأوایی مرا جز بحر دل
جای گوهر در دل دریا بس است
قامت او عرش را پامال کرد
عشق را معراج آن بالا بس است
از جنونم کون بر هم می خورد
عالمی را این دل شیدا بس است
در نظر داریم دایم لعل یار
شاهد ما چشم خون پالا بس است
در مذاق من سعیدا تا ابد
ذوق آن یکتای بی همتا بس است
از دو عالم ساغر و مینا بس است
کیست آرد طاقت نظاره اش
یک نگاه او به عالم ها بس است
شاهد همت بلندی های ما
در نظر آن قامت رعنا بس است
چون دهم فردا جواب نامه را
بی زبانی های ما گویا بس است
نیست مأوایی مرا جز بحر دل
جای گوهر در دل دریا بس است
قامت او عرش را پامال کرد
عشق را معراج آن بالا بس است
از جنونم کون بر هم می خورد
عالمی را این دل شیدا بس است
در نظر داریم دایم لعل یار
شاهد ما چشم خون پالا بس است
در مذاق من سعیدا تا ابد
ذوق آن یکتای بی همتا بس است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
حرف آن لب شنفتنم هوس است
سخن از باده گفتنم هوس است
سر او را که اظهر است از شمس
باز در دل نهفتنم هوس است
چون صبا خاک راه جانان را
به دم خویش رفتنم هوس است
عمرها غنچه خسب باید بود
نفسی گر شکفتنم هوس است
پرده از روی کار من بردار
گل داغم شکفتنم هوس است
در شب وصل، می به صرفه مده
مست با یار خفتنم هوس است
ای سعیدا ز حافظ امدادی
«شعر رندانه گفتنم هوس است»
سخن از باده گفتنم هوس است
سر او را که اظهر است از شمس
باز در دل نهفتنم هوس است
چون صبا خاک راه جانان را
به دم خویش رفتنم هوس است
عمرها غنچه خسب باید بود
نفسی گر شکفتنم هوس است
پرده از روی کار من بردار
گل داغم شکفتنم هوس است
در شب وصل، می به صرفه مده
مست با یار خفتنم هوس است
ای سعیدا ز حافظ امدادی
«شعر رندانه گفتنم هوس است»
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
آن را که هوای رخ خوب تو تولاست
کفر است ورا مذهب و اسلام تبراست
با آن که مرا دیدهٔ امید به بالاست
چشمم به امید رخ زیبای تو بیناست
بی خواهش ما هر چه رسد از تو حلال است
در مذهب ما آن حرام است تمناست
هر گرد و غباری که به دل بود ز هجرت
از باغ وصال تو نسیم آمد و برخاست
چشم همه آن سو همه را چشم بدان رو
نازم به بت خویش که در عین تماشاست
در باغ جهان قامت سرو ارچه لطیف است
نازم به قد یار که در لطف، دوبالاست
از بحر شنیدم که به امواج همی گفت
هر کس که به ما رو کند از ماست که بر ماست
آن روز که جنان ازل طرح چمن بست
از گل رخ و از سرو سهی قد تو می خواست
هر دم به بتی تازه کند رسم محبت
تا غیر نداند که خدا یار سعیداست
کفر است ورا مذهب و اسلام تبراست
با آن که مرا دیدهٔ امید به بالاست
چشمم به امید رخ زیبای تو بیناست
بی خواهش ما هر چه رسد از تو حلال است
در مذهب ما آن حرام است تمناست
هر گرد و غباری که به دل بود ز هجرت
از باغ وصال تو نسیم آمد و برخاست
چشم همه آن سو همه را چشم بدان رو
نازم به بت خویش که در عین تماشاست
در باغ جهان قامت سرو ارچه لطیف است
نازم به قد یار که در لطف، دوبالاست
از بحر شنیدم که به امواج همی گفت
هر کس که به ما رو کند از ماست که بر ماست
آن روز که جنان ازل طرح چمن بست
از گل رخ و از سرو سهی قد تو می خواست
هر دم به بتی تازه کند رسم محبت
تا غیر نداند که خدا یار سعیداست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
در خانه ای که جای کسی نیست جای ماست
بامی که بر هواست بنایش بنای ماست
لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشک
خون بحر و دل سفینه و غم ناخدای ماست
آن را که احتیاج نباشد به بندگی
از بندگان بی سر و سامان خدای ماست
در کارگاه عشق، دل سنگ تیره را
آن صیقلی که آینه سازد جلای ماست
ما را نه دوستیست به دشمن گداز ما
بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست
مرغی که بال و پر به هوای خدنگ او
از استخوان کشیده سعیدا همای ماست
بامی که بر هواست بنایش بنای ماست
لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشک
خون بحر و دل سفینه و غم ناخدای ماست
آن را که احتیاج نباشد به بندگی
از بندگان بی سر و سامان خدای ماست
در کارگاه عشق، دل سنگ تیره را
آن صیقلی که آینه سازد جلای ماست
ما را نه دوستیست به دشمن گداز ما
بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست
مرغی که بال و پر به هوای خدنگ او
از استخوان کشیده سعیدا همای ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
جفاهای نگاهش ظاهر از لب های خندان است
جهان را دوستی امروز از صبحش نمایان است
ز عریانی نباشد دست من زیر بغل دایم
که دست نارسا شرمنده از چاک گریبان است
به شاهد نیست حاجت روز محشر کشتگانت را
که شمشیر تو خون آلود و زخم ما نمایان است
دم عیسی است طالب را سموم وادی ایمن
که جنت کعبه رو را سایهٔ خار مغیلان است
چه حرف است این سعیدا می توان دل کند از آن لب ها
که هم مرجان و هم یاقوت و هم لعل بدخشان است
جهان را دوستی امروز از صبحش نمایان است
ز عریانی نباشد دست من زیر بغل دایم
که دست نارسا شرمنده از چاک گریبان است
به شاهد نیست حاجت روز محشر کشتگانت را
که شمشیر تو خون آلود و زخم ما نمایان است
دم عیسی است طالب را سموم وادی ایمن
که جنت کعبه رو را سایهٔ خار مغیلان است
چه حرف است این سعیدا می توان دل کند از آن لب ها
که هم مرجان و هم یاقوت و هم لعل بدخشان است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
جامه از رنگ و از گلشن بدن است
آفتابی به زیر پیرهن است
دل عاشق تمام آیینه است
جام می پای تا به سر دهن است
عالم از خاک سر برآوردند
مردهٔ ما هنوز بی کفن است
در کلیسای عشق و آیینش
هر که زنار بست برهمن است
هرچه دل خواست من به جان کردم
صاحب خانه آشنای من است
صبحدم ورد عندلیب چمن
یا گل و یاسمین و یاسمن است
با چنین اشک و پاره های جگر
هر کجا گریه می کنم چمن است
هر که از پا و سر خبر دارد
پای تا سر به قید خویشتن است
هر که پرورده شد در این مسلخ
عاقبت سر به پای خویشتن است
با سعیداست یار هر جا هست
ویس با ماست گرچه در یمن است
آفتابی به زیر پیرهن است
دل عاشق تمام آیینه است
جام می پای تا به سر دهن است
عالم از خاک سر برآوردند
مردهٔ ما هنوز بی کفن است
در کلیسای عشق و آیینش
هر که زنار بست برهمن است
هرچه دل خواست من به جان کردم
صاحب خانه آشنای من است
صبحدم ورد عندلیب چمن
یا گل و یاسمین و یاسمن است
با چنین اشک و پاره های جگر
هر کجا گریه می کنم چمن است
هر که از پا و سر خبر دارد
پای تا سر به قید خویشتن است
هر که پرورده شد در این مسلخ
عاقبت سر به پای خویشتن است
با سعیداست یار هر جا هست
ویس با ماست گرچه در یمن است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در مبند بر رویم سجده گاه من این است
ابروی تو را نازم قبله گاه من این است
یاد می کنم او را می روم ز یاد خود
سخت تیزگامم من جلوه گاه من این است
گفتگوی بدگو را کی قبول می سازد؟
با گدا سری دارد طرز شاه من این است
وقت عرض حال خود مطلب از دلم تا لب
نارسیده می سوزد کار آه من این است
گوشهٔ خراباتی یا بنای ویرانی
گاه خلوت آن خلوت خانقاه من این است
زخم تیغ ابرویت از دلم نگردد به
دیده ام تو را روزی زان گواه من این است
در گل و ملی پیدا آفتاب و ماهی تو
با چه نام خوانندت اشتباه من این است
یاد دوست می سازم ذوق نشئه می یابم
می روم ز خود هر دم شاهراه من این است
از رخ بتان دیدن وز می نهان خوردن
توبه کی کنم هرگز گر گناه من این است
در جزا سعیدا را آرزوی دیگر نیست
بس بود اگر گویی دادخواه من این است
ابروی تو را نازم قبله گاه من این است
یاد می کنم او را می روم ز یاد خود
سخت تیزگامم من جلوه گاه من این است
گفتگوی بدگو را کی قبول می سازد؟
با گدا سری دارد طرز شاه من این است
وقت عرض حال خود مطلب از دلم تا لب
نارسیده می سوزد کار آه من این است
گوشهٔ خراباتی یا بنای ویرانی
گاه خلوت آن خلوت خانقاه من این است
زخم تیغ ابرویت از دلم نگردد به
دیده ام تو را روزی زان گواه من این است
در گل و ملی پیدا آفتاب و ماهی تو
با چه نام خوانندت اشتباه من این است
یاد دوست می سازم ذوق نشئه می یابم
می روم ز خود هر دم شاهراه من این است
از رخ بتان دیدن وز می نهان خوردن
توبه کی کنم هرگز گر گناه من این است
در جزا سعیدا را آرزوی دیگر نیست
بس بود اگر گویی دادخواه من این است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
خم گر ز باده جرعه فشانی کند رواست
این پیر سالخورده جوانی کند رواست
دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی
گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
این ساحری که مردم چشم تو می کند
از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم
چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
ز این داستان که کام شکر، تلخ می کند
در چشم بخت خواب گرانی کند رواست
پر در پر است ترکش مژگان ز تیر ناز
ابرو به غمزه سخت کمانی کند رواست
آن صورتی که عکس تو با لطف خویشتن
گر طعنه ها به صورت مانی کند رواست
جان را به یاد لعل لبی کنده ای اگر
سنگ سر مزار تو کانی کند رواست
در شهر و در دیار ز فرعونیان پرند
موسی اگر به دشت، شبانی کند رواست
تا داغ های ما نکند گل به چشم غیر
گر موسم بهار خزانی کند رواست
آن را که لطف، زندهٔ دارالابد کند
قهرش اگر بیاید و فانی کند رواست
آن را که خسته است سعیدا دلش ز غم
در گفتگوی شکسته زبانی کند رواست
این پیر سالخورده جوانی کند رواست
دارد بتی چو شیشهٔ می در بغل کسی
گر سجده ها به خویش نهانی کند رواست
این ساحری که مردم چشم تو می کند
از بحر و بر خراج ستانی کند رواست
زخم خدنگ چشم سیاهی است در دلم
چشمم به گریه سرمه فشانی کند رواست
ز این داستان که کام شکر، تلخ می کند
در چشم بخت خواب گرانی کند رواست
پر در پر است ترکش مژگان ز تیر ناز
ابرو به غمزه سخت کمانی کند رواست
آن صورتی که عکس تو با لطف خویشتن
گر طعنه ها به صورت مانی کند رواست
جان را به یاد لعل لبی کنده ای اگر
سنگ سر مزار تو کانی کند رواست
در شهر و در دیار ز فرعونیان پرند
موسی اگر به دشت، شبانی کند رواست
تا داغ های ما نکند گل به چشم غیر
گر موسم بهار خزانی کند رواست
آن را که لطف، زندهٔ دارالابد کند
قهرش اگر بیاید و فانی کند رواست
آن را که خسته است سعیدا دلش ز غم
در گفتگوی شکسته زبانی کند رواست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
از راه دیده دل بر جانان رود رواست
این قطرهٔ فتاده به عمان رود رواست
آتش به باغ در زده امروز حسن او
پروانه هم به سیر گلستان رود رواست
با عاشقان پاک چه نسبت رقیب را
خود مرده ای میان شهیدان رود رواست
رفتم ز خویش تا بر جانان و گفتمش
گر عاشقی به کوی تو پنهان رود رواست
نبود عجب به گرد لبش خط نمود کرد
خضری اگر به چشمهٔ حیوان رود رواست
میل نسیم زلف تو دارد دل خراب
این کشتی شکسته به طوفان رود رواست
«حب الوطن» شرایط ایمان چو گفته اند
یوسف اگر به دیدن کنعان رود رواست
از خویش هر که را سر سودای رفتن است
گر سر به جیب و پای به دامان رود رواست
یوسف اگر ز دست زلیخای روزگار
پیراهن دریده به زندان رود رواست
از دستبرد عقل سعیدا در این زمان
مجنون اگر به کوه و بیابان رود رواست
این قطرهٔ فتاده به عمان رود رواست
آتش به باغ در زده امروز حسن او
پروانه هم به سیر گلستان رود رواست
با عاشقان پاک چه نسبت رقیب را
خود مرده ای میان شهیدان رود رواست
رفتم ز خویش تا بر جانان و گفتمش
گر عاشقی به کوی تو پنهان رود رواست
نبود عجب به گرد لبش خط نمود کرد
خضری اگر به چشمهٔ حیوان رود رواست
میل نسیم زلف تو دارد دل خراب
این کشتی شکسته به طوفان رود رواست
«حب الوطن» شرایط ایمان چو گفته اند
یوسف اگر به دیدن کنعان رود رواست
از خویش هر که را سر سودای رفتن است
گر سر به جیب و پای به دامان رود رواست
یوسف اگر ز دست زلیخای روزگار
پیراهن دریده به زندان رود رواست
از دستبرد عقل سعیدا در این زمان
مجنون اگر به کوه و بیابان رود رواست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
گردون مروتی به فقیران نداشته است
این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوری که در محیط دلم موج می زند
نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
بوی گلاب شرم نمی آید از خویش
این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوی دل نرسیدم به منزلی
این کعبه هیچ غیر بیابان نداشته است
هر سینه ای که همچو فلک داغدار نیست
در فکر خویش سر به گریبان نداشته است
این خانمان خراب فلک زیر سفره اش
جز دل کباب [و] سینهٔ بریان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن که او
چون آفتاب سینهٔ عریان نداشته است
چون فکر پخته رای سعیدا ز نازکی
هرگز سری به صحبت خامان نداشته است
این تیره کاسه، طاقت مهمان نداشته است
شوری که در محیط دلم موج می زند
نوح نبی ندیده و طوفان نداشته است
بوی گلاب شرم نمی آید از خویش
این شاخ گل مگر که نگهبان نداشته است
ای فخر کاینات بهشتی، به این کمال
چون قامت تو سرو خرامان نداشته است
در جستجوی دل نرسیدم به منزلی
این کعبه هیچ غیر بیابان نداشته است
هر سینه ای که همچو فلک داغدار نیست
در فکر خویش سر به گریبان نداشته است
این خانمان خراب فلک زیر سفره اش
جز دل کباب [و] سینهٔ بریان نداشته است
از داغ مهر او چه خبر دارد آن که او
چون آفتاب سینهٔ عریان نداشته است
چون فکر پخته رای سعیدا ز نازکی
هرگز سری به صحبت خامان نداشته است