عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کسی که چشم تو را شوخ و دلربا گفته است
خداش خیر دهد هر دو را بجا گفته است
غبار خاطر آیینه شد دمیدن خط
به سنگ کار کند حرف حق خدا گفته است
فلک سجود و ملایک درود عیسی عشق
کلیم، مطلب و جبریل این ندا گفته است
قدم به دیدهٔ آدم نه و ز عرش گداز
شبی که دلبر من با خدا ثنا گفته است
سلام من برسان ای صبا به شاه نجف
بگو سگ تو عجب نکته ای بجا گفته است
برای شاهد اخلاص اعتقاد ضمیرش
دو قطعه در غزل راه کربلا گفته است
هر آن کسی که بگوید که گفته این ابیات
روان بگو که سعیدای بینوا گفته است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عمری است سرو تا به وفا ایستاده است
در یاد قامت تو به پا ایستاده است
شمع است در محبت جانان که شعله را
بر سر گرفته است بجا ایستاده است
اعراف بود جای خوشی دلنشین چه سود
آن هم میان خوف و رجا ایستاده است
هرگز به عاشقان ستمش کم نمی شود
از جور گر نشست جفا ایستاده است
بیکار کس ندیده کرم را که بر درش
هر گاه رفته ایم گدا ایستاده است
بر کوی یار اگر گذری ای صبا بگوی
کاین ناتوان برای شما ایستاده است
خاصیتی است اسم جلال و جمال را
کان در فنا و این به بقا ایستاده است ‌
رمزی به طوطیان ز دل اهل حال گو
آیینهٔ خدای نما ایستاده است
ای کم ز چوب خشک، به هنگام سعی و جهد
فارغ نشسته ای و عصا ایستاده است
می رفت تا سخن ز لب لعل او شنید
درد دلم برای دوا ایستاده است
از یک دمی که خواب به راحت کنی چه سود؟
کاندر کمین هزار بلا ایستاده است
یک بار رونمای به افتادگان خود
صد جان برای روی نما ایستاده است
کس را کجاست بار سعیدا به کوی یار؟
دربان همیشه شرم و حیا ایستاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
در پی آن زلف ای دل چون تو بس افتاده است
این عنان بگسسته کی در دست کس افتاده است؟
کی تمنا می برآید از دهان تنگ او؟
آرزو مرغی است در دام هوس افتاده است
شورش دل باعث حبس نفس گردیده است
ناله زنجیری است در پای نفس افتاده است
مرغ روحم قوت پرواز چون در خود بدید
از شکست بال و پر در این قفس افتاده است
این رسن تابی سعیدا چند با طول امل؟
پیش می خواهی روی کار تو پس افتاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ز بس به راه تو دل بر سر دل افتاده است
گذشتن از سر کوی تو مشکل افتاده است
به یک کرشمه رساند به پیشگاه امید
چه شد که مرکب توفیق در گل افتاده است؟
به یک دو ساغر می هر که آمد از جا رفت
به غیر خم که در این بزم، کامل افتاده است
دلم به عالم تسکین گرفته است مقام
چو [کشتیی] که ز دریا به ساحل افتاده است
زبونی تو سعیدا ز دست پیری نیست
که نخل عمر تو از بار و حاصل افتاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چشم او در بردن دل بی گناه افتاده است
دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است
با گلت مانند سازد یا به خورشید و قمر
در میان این سه، دل در اشتباه افتاده است
می شود نیلوفر آن رخساره گاهی از نسیم
از نزاکت بر رخش تاب از نگاه افتاده است
از غبار سینه ها پوشیده شد راه امید
بسکه طالع کشته در این شاهراه افتاده است
خاطر زاهد نشد فارغ ز فکر بوریا
دایماً این نقش در این کارگاه افتاده است
قدردان عاشق صادق بود آن پرغرور
کز سواد خط شکستی در سپاه افتاده است
تیزگامی های دولت کن قیاس از آفتاب
صبح تا برداشت سرشامش کلاه افتاده است
من گدای کوی آن سلطان بختم کز نیاز
چون گدایان بر در او پادشاه افتاده است
می نوازد رحمتش گویند هر جا عاصیی است
وای بر حال سعیدا بی گناه افتاده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
هوشیار ای دل که او مست می ناب آمده است
در کنارش گیر زودی وقت دریاب آمده است
هر جواهر کان نمی خواهی تو را آید به دست
گوهر مقصود در این بحر نایاب آمده است
بر صفا روی او منکر چسان گردد کسی
چشم، بیت الله، ابرو طاق محراب آمده است
با خیال زلف در زنجیر کردم پای دل
از تماشای رخش هرگه که بی تاب آمده است
در فراقش خوابم آمد گریه می دیدم به خواب
چون شدم بیدار دیدم بر سرم آب آمده است
نیمشب یاد رخش کردم منور شد جهان
غیر می داند که در این خانه مهتاب آمده است
طفل اشکت گر سعیدا می رود عریان چه باک
نیست عیب این بینوا از عالم آب آمده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آسمانم تکیه گاه من بدن گردیده است
داغ ها بر تن چو گردون پیرهن گردیده است
سیل اشکم برده از بس پاره های دل مرا
هر سر خاری در این وادی وطن گردیده است
دل به ذوق نوش آن لب های میگون عمرهاست
همچو جام باده سر تا پا دهن گردیده است
گر کلامم سبز گردد در ضمایرها چه دور؟
دشت ها از گریهٔ مجنون چمن گردیده است
همچو اخگر تن به آتش دادگان فارغ دلند
پیشتر از مرگ خاکستر کفن گردیده است
تا کشد افتاده دل ها را از آن چاه زنخ
ناز، دست قدرت و کاکل، رسن گردیده است
قدردانان سخن رفتند یک یک از میان
تا سعیدا در جهان صاحب سخن گردیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در محیط دین ز بس کشتی تبه گردیده است
کعبه را زان جامه در ماتم سیه گردیده است
بسکه در عین گنه از دیده اشکم رفته است
چشم من سرچشمهٔ بحر گنه گردیده است
یک سر مو نیست خالی زلف از جان و دلی
چون نگردد سیر آن چشم سیه گردیده است
در طریق عشق ای بی درد هرگز پا منه
در پی ما سر ز سختی های ره گردیده است
از طلوع اختر طالع سعیدا سال هاست
یار ما در صبح مهر و شام مه گردیده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
جنت ز سر کوی تو یک صحن خرابی است
دوزخ ز غم عشق تو یک سینه کبابی است
آن کس که گلو را به دم تیغ تو تر کرد
او را به نظر چشمهٔ حیوان دم آبی است
در چشم خرد، کوه تن و بی سر و پایی است
دریا لب خشکی و گهر قطرهٔ آبی است
عالم دو زمان بر صفت خویش نباشد
ای بی خبران چتر فلک قصر حبابی است
ما را گله از قاضی عنتاب نباشد
فتوی ده این شهر شما طرفه جنابی است
ای چرخ به رندان جهان این همه مستی
با آن که به مینای تو یک جرعه شرابی است
افتاده به گردن گذاران است شب و روز
آخر به کجا تا کشد این طرفه طنابی است
مشکل همه بر روی زمین است مترسید
در زیر زمین یک دو سؤالی و جوابی است
اوقات حیات و نفس بازپسین است
در رهگذر مرگ درنگی و شتابی است
صحرا چه کند گر نکند خاک به فرقش
کوه از غم او خون دل و چشم پرآبی است
دست از همه بردار و سبکبار شو امروز
فردای قیامت به میان پای حسابی است
بشنو صفت لیلی و مجنون ز سعیدا
آن خانه براندازی و این خانه خرابی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
دلم به تیر ملامت نشانهٔ عجبی است
تنم برای حوادث بهانهٔ عجبی است
خبر ز آمدن او به گوش می آید
مگر رسید قیامت، نشانهٔ عجبی است
اگر رسم به وصال تو، عمر هجران را
چها گذشته بگویم فسانهٔ عجبی است
بسی سفر به جهان کرده ایم و حیرانیم
که هیچ اهل ندیدیم خانهٔ عجبی است
شراب نوش به قاضی و محتسب هم ده
که واجب است رعایت، زمانهٔ عجبی است
طلب ز غیب سعیدا هر آنچه می خواهی
که می رسد به تو آخر خزانهٔ عجبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
گریه در بزم یار، بی ادبی است
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
آفتاب از نفس صبح قیامت اثری است
آتش از گرمی روزش خبر معتبری است
زلف، مخصوص رخ موی میانان باشد
سنبلی هست درآویخته هر جا کمری است
همچو الماس دم تیشهٔ او کارگر است
تا به فرهاد جگر خسته ز شیرین نظری است
گرچه صوفیه ندارند به کف هیچ هنر
عیب پوشیدن این فرقه عجایب هنری است
خدمت پیر مغان ساز که بی منت پا
تا به سرمنزل مقصود چه خوش راهبری است
توشه خوناب جگر، یار و مصاحب غم و درد
طرفه راهی است ره عشق عجایب سفری است
گذر از جان و سعیدا قدمی پیش گذار
بی تکلف که سر کوی بتان خوش گذری است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گرچه زلفت به میان بسته به یک زنجیری است
در میان من و دیدار تو یک شبگیری است
این نه شمس است که هر روز تکاپو دارد
بلکه بگریخته از دست فنا نخجیری است
نقش دیبا نه پی زیب قبا بافته اند
بلکه هر نقش در او پنچهٔ دامنگیری است
طرفه جایی است جهان هر که در او می آید
تا در او هست پی کار و پی تدبیری است
چنگ در دامن شام و سحر و صبح بزن
منتظر باش که در هر نفسی تأثیر است
هر چه در مدح قدش گفته شود کوتاه است
سرو از ترکش آن سخت کمان یک تیری است
دو قدم در پی یک مرد خدا راست نرفت
نفس اماره سعیدا چه عجب بی پیری است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
چاک پیراهن یار و نظر پاک، یکی است
گوشهٔ دامن پاک و دل غمناک یکی است
بعد مردن نکشم منت آرایش قبر
چون برد خواب گران تخت زر و خاک یکی است
مطلب از سیر چمن روی تو باشد ما را
چون تو منظور نباشی گل و خاشاک یکی است
دست بردار ز جان چون اجلت کرد اسیر
صید را گوشهٔ دام و سر فتراک یکی است
بحر و بر هر دو سعیدا ز ازل یارانند
دل حسرت زده و دیدهٔ نمناک یکی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
همین نه شیوهٔ خوبان طریق خودرایی است
که گاه خشم و گهی رحم و گه خودآرایی است
گهی رود به حبش گه به چین کند مسکن
ز خال عارض او چشم عقل سودایی است
طریق معرفت دوست زهد و تقوی نیست
که تیزگامی و ناکامی است و بینایی است
چو آفتاب کسی روی دوست می بیند
که چشم حیرت او در بدر تماشایی است
زن است طالب دنیا و مرد عاشق دوست
برای آخرت امروز کار خنثایی است
ز موج خیز حوادث در اضطراب نه ایم
که کشتی دل ما مدتی است دریایی است
به پای خویش کسی کی رسد به کعبهٔ وصل
که قطع راه بیابان او جبین سایی است
فقیه مدرسه و لاف فقر این نه رواست
که گام اول این راه ترک دانایی است
نظر ز دیدن خوبان نمی توانم بست
که چشم مردم بی دین [و] دل تماشایی است
ظهور شعر سعیدا ز شورش عشق است
که نغمه سنجی هر نای از دم نایی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نگشت کار ز بخت سیاهتاب، درست
چو زلف شد همه کارم به پیچ و تاب درست
زگریه مردم چشم مرا زیانی نیست
ز دست موج نشد خانهٔ حباب درست
چرا به سلسلهٔ زلف خود ننازد او
که کرده نسبت خود را به آفتاب درست
به ناز و غمزه کند کار صد خمارشکن
نگاه صبحدم از چشم نیم خواب درست
به غیر پیر مغان دیده است کس که کسی
به زور آب کند خانهٔ خراب درست؟
به قصد کشتن من آمدی دمی بنشین
که من ببینم و هم نیست اضطراب درست
به فکر کار، نیفتاده کار رفت از دست
گذشت عمر و نیامد مرا حساب درست
کند ز راه نیاز آفتاب پابوسش
که پا هنوز نکرده است در رکاب درست
شکسته رونق ابیات را سعیدا زان
که کرده این غزل خود به انتخاب درست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نشئهٔ آب حیات از لعل شکرکام اوست
هر دو عالم را فصاحت بستهٔ دشنام اوست
آفتاب از پرتو عکسش نشانی می دهد
ساغر سرشار معنی، جرعه سنج جام اوست
خویش را همرنگ زلفش گفت و عنبر شد خجل
روسیاهی های او آخر ز فکر خام اوست
باغبان گل را به یاد عارضش جا داده است
در چمن مقصود از سرو سهی اندام اوست
آسمان جام از آن روزن جدا گردیده است
آفتاب افتاده خشتی از کنار بام اوست
باد سرگردان و بحر آشفته و عالم خراب
ای سرش گردم چه حال است این که در ایام اوست؟
تلخ می گوید به گوش نرگس بیچاره گل
تا در این گلشن نوای شوخی بادام اوست
لایق حق غیر حق از کس نمی آید بجا
چشم خاص و عام لیکن بر سر انعام اوست
هست عالم ها سعیدا در خم زلفش نهان
صبح امید سعادت در کنار شام اوست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
تا با تو از آن گوشهٔ ابرو نظری هست
سوز جگر و چشم تر و دردسری هست
تا سر ننهی بی سر و سامان ننشینی
چون کشتی طوفان زده هر دم خطری هست
تا هست در این جسم، ز جان صورت خالی
بر ناصیهٔ من ز مؤثر اثری هست
این هستی موهومهٔ ما شاهد بعد است
پروانه کباب است که تا بال و پری هست
از ناوک آن سخت کمان روی نتابم
چون آینه از سینه سعیدا سپری هست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مقصد از گردیدن شیب و فرازم سیر نیست
کافرام اما مراد و مقصد من دیر نیست
کشتن خود را روا دارم که در کوی حبیب
غیر من دیگر در این دارالصفا کس غیر نیست
ضد هر شی باعث عرفان آن شی می شود
هر که را از شر وقوفی نیست او را خیر نیست
می رساند در نگاهی خویش را بر جان و دل
تیزپرتر از خدنگ ماهرویان طیر نیست
نیست رحمی گفتمش با او به مژگان سیاه
با زبان دشنه گفتا با سعیدا خیر نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
عاشقان را رخصت دیدار آن مه پاره نیست
همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست
در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع
غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست
شیر می نوشد ز پستان اجل طفل دلیر
در نظر تابوت، مردان را بجز گهواره نیست
کی رسد در دامن مطلب بجز دست خیال؟
ای زلیخا یوسف معنی گریبان پاره نیست
دل ز خویَش گر کَنی لیکن به رویش چون کنی؟
می توانی کرد این را چاره آن را چاره نیست
یا ز پا می افکند یا دست می گیرد جهان
دایهٔ این دور، خونخوار است اگر غمخواره نیست
هر که گم گردد در این صحرا به مطلب می رسد
خضر این وادی سعیدا جز دل آواره نیست