عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
لامکانی تو و امکان تو بی چیزی نیست
نهی در عالم فرمان تو بی چیزی نیست
از گریبان جهان سر به درآورده مرا
دست در گوشهٔ دامان تو بی چیزی نیست
صد هزاران به تمنای تو چون اسماعیل
واله و کشته و حیران تو بی چیزی نیست
روبرو با دل مجروح ستمدیدهٔ ما
حلقهٔ زلف پریشان تو بی چیزی نیست
در گلو اشک گره گشته و خون می گریم
نالهٔ زار ز هجران تو بی چیزی نیست
نمکی ریخته گویا به دلت از شورم
گریه ام زان لب خندان تو بی چیزی نیست
خودنمایی است مگر قصد تو با خلق جهان
که چو گل چاک گریبان تو بی چیزی نیست
خورده ای تیغ نگاهی مگر از دست کسی
که به دل زخم نمایان تو بی چیزی نیست
ای سعیدا لب شیرینِ که داری به خیال
طوطی طبع غزلخوان تو بی چیزی نیست
نهی در عالم فرمان تو بی چیزی نیست
از گریبان جهان سر به درآورده مرا
دست در گوشهٔ دامان تو بی چیزی نیست
صد هزاران به تمنای تو چون اسماعیل
واله و کشته و حیران تو بی چیزی نیست
روبرو با دل مجروح ستمدیدهٔ ما
حلقهٔ زلف پریشان تو بی چیزی نیست
در گلو اشک گره گشته و خون می گریم
نالهٔ زار ز هجران تو بی چیزی نیست
نمکی ریخته گویا به دلت از شورم
گریه ام زان لب خندان تو بی چیزی نیست
خودنمایی است مگر قصد تو با خلق جهان
که چو گل چاک گریبان تو بی چیزی نیست
خورده ای تیغ نگاهی مگر از دست کسی
که به دل زخم نمایان تو بی چیزی نیست
ای سعیدا لب شیرینِ که داری به خیال
طوطی طبع غزلخوان تو بی چیزی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
به سوی کوی تو را نگاه خالی نیست
چگونه با تو رسد کس که راه، خالی نیست
چنان پر است ز آیینه طلعتان دل ما
که جای آه در این کارگاه خالی نیست
به هر طرف که روی می برند خوبان دل
جهان ز ابرو و چشم سیاه خالی نیست
از آن زمان که فلک حقه باز شد گاهی
ز شر حادثه این خیرگاه خالی نیست
چه آب و خون و چه یوسف همان تو دلو امید
فکن که ز این دو سه یک، هیچ چاه خالی نیست
تویی به دل نه خیال دگر که بر گردون
چو آفتاب بود جای ماه خالی نیست
چگونه یاد تمنای وصل او نکنیم
که نامهٔ ملک از این گناه خالی نیست
گهی به گل نگرم که به پای سرو افتم
که عالم مثل از اشتباه خالی نیست
ز وادی عدم و منزلش مترس که هیچ
ز رفت و آمدن این شاهراه خالی نیست
همین نه لاله سعیدا به سینه دارد داغ
زمین هیچ دل از این گیاه خالی نیست
چگونه با تو رسد کس که راه، خالی نیست
چنان پر است ز آیینه طلعتان دل ما
که جای آه در این کارگاه خالی نیست
به هر طرف که روی می برند خوبان دل
جهان ز ابرو و چشم سیاه خالی نیست
از آن زمان که فلک حقه باز شد گاهی
ز شر حادثه این خیرگاه خالی نیست
چه آب و خون و چه یوسف همان تو دلو امید
فکن که ز این دو سه یک، هیچ چاه خالی نیست
تویی به دل نه خیال دگر که بر گردون
چو آفتاب بود جای ماه خالی نیست
چگونه یاد تمنای وصل او نکنیم
که نامهٔ ملک از این گناه خالی نیست
گهی به گل نگرم که به پای سرو افتم
که عالم مثل از اشتباه خالی نیست
ز وادی عدم و منزلش مترس که هیچ
ز رفت و آمدن این شاهراه خالی نیست
همین نه لاله سعیدا به سینه دارد داغ
زمین هیچ دل از این گیاه خالی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
مرا دمی نفسی لحظه ای و آنی نیست
که با جفا و وفا از تو امتحانی نیست
بجز مشاهدهٔ آن جمالبی کم و کیف
در آن جهان که منم ماه و آسمانی نیست
شهید عشق تو را بهتر از دم شمشیر
میان معرکه امروز ترجمانی نیست
کم است از قدح خشک و کاسهٔ تنبور
هر آن سری که در او شورش و فغانی نیست
همای روح شود صید آن چنان جسمی
که در شکنجهٔ یک مشت استخوانی نیست
قسم به شیشه و پیمانه بینوایان را
که به ز پیر خرابات مهربانی نیست
من از ته دل و جان عندلیب آن با غم
که در قفای بهاران او خزانی نیست
هر آن که سر ز دو عالم کشیده می بینم
که جز در تو پناهی ز آستانی نیست
ز گفتگو چه کند غنچه لال اگر نشود
که در ادای سخن های دل زبانی نیست
خوش است حال سعیدا به یمن همت عشق
که در تدارک برگی و آشیانی نیست
که با جفا و وفا از تو امتحانی نیست
بجز مشاهدهٔ آن جمالبی کم و کیف
در آن جهان که منم ماه و آسمانی نیست
شهید عشق تو را بهتر از دم شمشیر
میان معرکه امروز ترجمانی نیست
کم است از قدح خشک و کاسهٔ تنبور
هر آن سری که در او شورش و فغانی نیست
همای روح شود صید آن چنان جسمی
که در شکنجهٔ یک مشت استخوانی نیست
قسم به شیشه و پیمانه بینوایان را
که به ز پیر خرابات مهربانی نیست
من از ته دل و جان عندلیب آن با غم
که در قفای بهاران او خزانی نیست
هر آن که سر ز دو عالم کشیده می بینم
که جز در تو پناهی ز آستانی نیست
ز گفتگو چه کند غنچه لال اگر نشود
که در ادای سخن های دل زبانی نیست
خوش است حال سعیدا به یمن همت عشق
که در تدارک برگی و آشیانی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
خاطر جمع بجز عالم یکتایی نیست
عالم امن به از گوشهٔ تنهایی نیست
از ازل تا به ابد منتظر جانان است
دل شیدایی ما چشم تماشایی نیست
از لب لعل و خم زلف و خدنگ مژگان
چه خیال است که در آن سر سودایی نیست؟
هیچ کس طاقت نظاره ندارد او را
دلبر ماست که در قید خودآرایی نیست
ز خدنگ غم جانان نکند رم دل ما
که غزال حرم است آهوی صحرایی نیست
سیر در ملک وجود است سعیدا ما را
راه و رسم فقرا بادیه پیمایی نیست
عالم امن به از گوشهٔ تنهایی نیست
از ازل تا به ابد منتظر جانان است
دل شیدایی ما چشم تماشایی نیست
از لب لعل و خم زلف و خدنگ مژگان
چه خیال است که در آن سر سودایی نیست؟
هیچ کس طاقت نظاره ندارد او را
دلبر ماست که در قید خودآرایی نیست
ز خدنگ غم جانان نکند رم دل ما
که غزال حرم است آهوی صحرایی نیست
سیر در ملک وجود است سعیدا ما را
راه و رسم فقرا بادیه پیمایی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به آن خدا که جهان را جز او خدایی نیست
جهان هر چه در او هست ماسوایی نیست
به غیر چین جبین و اشارت ابرو
مرا به کعبهٔ دیدار، رهنمایی نیست
از آن به خانهٔ خود الفتی گرفته تنم
که غیر پهلوی خود نقش بوریایی نیست
شکن سر دل و ای عقل هر چه خواهی کن
که مهتر از تو در این خانه کدخدایی نیست
به ذوق می روم از خویشتن که در این راه
نشان چین جبینی و نقش پایی نیست
ز درد خویش نگویم جز آن طبیب به کس
که رحم در دل و در خانه اش دوایی نیست
قسم به حلقهٔ آن زلف تابدار، [سعید]
که خال گوشهٔ آن چشم بی بلایی نیست
جهان هر چه در او هست ماسوایی نیست
به غیر چین جبین و اشارت ابرو
مرا به کعبهٔ دیدار، رهنمایی نیست
از آن به خانهٔ خود الفتی گرفته تنم
که غیر پهلوی خود نقش بوریایی نیست
شکن سر دل و ای عقل هر چه خواهی کن
که مهتر از تو در این خانه کدخدایی نیست
به ذوق می روم از خویشتن که در این راه
نشان چین جبینی و نقش پایی نیست
ز درد خویش نگویم جز آن طبیب به کس
که رحم در دل و در خانه اش دوایی نیست
قسم به حلقهٔ آن زلف تابدار، [سعید]
که خال گوشهٔ آن چشم بی بلایی نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
رخ نمودی و جهان در نظرم دیگر گشت
قصد جان کردی و هر مو به تنم خنجر گشت
داد و فریاد ز دست دل چون آینه ات
هر که از من سخنی گفت تو را باور گشت
تا شود در هوس عشق تو انگشت نما
ماه، ابروی تو را دید و از آن لاغر گشت
هر نهالی که به خوناب جگر پروردم
سبز شد برگ برآورد ولی بی برگشت
دور ما آمد و زاهد به خودش می پیچد
دور عمامه به سر آمد و دوران برگشت
مرده دل درد طلب را نشناسد هرگز
هر که جان داشت کی از راه محبت برگشت؟
ز آتش داغ سعیدا چه خبر در عالم
که نهان در ته پیراهن خاکستر گشت
قصد جان کردی و هر مو به تنم خنجر گشت
داد و فریاد ز دست دل چون آینه ات
هر که از من سخنی گفت تو را باور گشت
تا شود در هوس عشق تو انگشت نما
ماه، ابروی تو را دید و از آن لاغر گشت
هر نهالی که به خوناب جگر پروردم
سبز شد برگ برآورد ولی بی برگشت
دور ما آمد و زاهد به خودش می پیچد
دور عمامه به سر آمد و دوران برگشت
مرده دل درد طلب را نشناسد هرگز
هر که جان داشت کی از راه محبت برگشت؟
ز آتش داغ سعیدا چه خبر در عالم
که نهان در ته پیراهن خاکستر گشت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
کلیم الله زد فریاد چون بر طور سینا رفت
چه حسن است این بت ما را که کوهش دید از جا رفت
از آن روزی که تلقین شهادت کرد شمشیرش
مسیحا دم فروبرد و عصا از دست موسی رفت
نمایان گشت ای ساقی ز در عمامهٔ زاهد
بپوشان ساغر می را که آب از روی مینا رفت
مگر باز آید آن بدخو که گویم از نیاز خود
از آن روزی که او می رفت با ناز آنچه با ما رفت
گشود از زلف سرکش، حلقه ای وحشی مزاج من
صبا برداشت بوی عنبر و صحرا به صحرا رفت
زراعتگاه هستی روی در افسردگی دارد
که این آب حیات از جوی ما یکسر به دریا رفت
من از آن روز گشتم پشت بر روی زمین چون گل
که از دست وصال افتادم و آن سرو بالا رفت
چه غم داری تو ای بدخو اگر دل رفت اگر جان رفت
که در سودای عشقت هر چه رفت از کیسهٔ ما رفت
به قتل عاشقان از خانه بیرون آمده است آن مه
بیا ای دل اگر داری تو هم جانی سعیدا رفت
چه حسن است این بت ما را که کوهش دید از جا رفت
از آن روزی که تلقین شهادت کرد شمشیرش
مسیحا دم فروبرد و عصا از دست موسی رفت
نمایان گشت ای ساقی ز در عمامهٔ زاهد
بپوشان ساغر می را که آب از روی مینا رفت
مگر باز آید آن بدخو که گویم از نیاز خود
از آن روزی که او می رفت با ناز آنچه با ما رفت
گشود از زلف سرکش، حلقه ای وحشی مزاج من
صبا برداشت بوی عنبر و صحرا به صحرا رفت
زراعتگاه هستی روی در افسردگی دارد
که این آب حیات از جوی ما یکسر به دریا رفت
من از آن روز گشتم پشت بر روی زمین چون گل
که از دست وصال افتادم و آن سرو بالا رفت
چه غم داری تو ای بدخو اگر دل رفت اگر جان رفت
که در سودای عشقت هر چه رفت از کیسهٔ ما رفت
به قتل عاشقان از خانه بیرون آمده است آن مه
بیا ای دل اگر داری تو هم جانی سعیدا رفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل ز تکرار بهشت حور از کوثر گرفت
آن قدر سودم به صندل سر، که درد سر گرفت
سرنوشتم بود دیدم کفر غالب شد به دین
حسن خط، حسن جمال یار را دربر گرفت
کثرت عاشق به بالا برد کار حسن را
شمع ما از جوشش پروانه بال و پر گرفت
لب گزیدن های او امروز بیجا نیست دوش
بوسه ها از لعل میگونش لب ساغر گرفت
ما در آن فکریم تا [راهی] به خود پیدا کنیم
نامسلمان برد دین و کفر را کافر گرفت
یاد گیر از شمع ای پروانه رسم سوختن
تن به آتش داد و آخر شعله را دربر گرفت
هر کجا سیمین تنی بینی به سیمش کش کنار
کیست شیرین یوسفی را می توان با زر گرفت
گرچه در آتش کرد تیزها ولیکن نرم نرم
بر سر این تندمشرب جای، خاکستر گرفت
سینه عریان کرد جان بر کف نهاد و داد سر
تا سعیدا داد دل از نیش آن خنگر گرفت
آن قدر سودم به صندل سر، که درد سر گرفت
سرنوشتم بود دیدم کفر غالب شد به دین
حسن خط، حسن جمال یار را دربر گرفت
کثرت عاشق به بالا برد کار حسن را
شمع ما از جوشش پروانه بال و پر گرفت
لب گزیدن های او امروز بیجا نیست دوش
بوسه ها از لعل میگونش لب ساغر گرفت
ما در آن فکریم تا [راهی] به خود پیدا کنیم
نامسلمان برد دین و کفر را کافر گرفت
یاد گیر از شمع ای پروانه رسم سوختن
تن به آتش داد و آخر شعله را دربر گرفت
هر کجا سیمین تنی بینی به سیمش کش کنار
کیست شیرین یوسفی را می توان با زر گرفت
گرچه در آتش کرد تیزها ولیکن نرم نرم
بر سر این تندمشرب جای، خاکستر گرفت
سینه عریان کرد جان بر کف نهاد و داد سر
تا سعیدا داد دل از نیش آن خنگر گرفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دل بسکه چشم شوخ تو را نام می گرفت
چشمم به گریه روغن بادام می گرفت
می کرد جا به خانهٔ سیماب انتخاب
هرگاه بی قرار تو آرام می گرفت
انگشت رو به باده که می کرد فی المثل
گر از لب تو بوسه به پیغام می گرفت
اندام سرو بوی گل و رنگ لاله را
قدرت ز پیکر تو سرانجام می گرفت
در راه شوق چون گل صد برگ می شکفت
هر خار چون ز پای طلب کام می گرفت
آن صید لاغرم که اگر باخبر شدی
صیاد گریه پیش ره دام می گرفت
می شد قبول شاه، سعیدای بینوا
گر همتی ز شحنهٔ بسطام می گرفت
چشمم به گریه روغن بادام می گرفت
می کرد جا به خانهٔ سیماب انتخاب
هرگاه بی قرار تو آرام می گرفت
انگشت رو به باده که می کرد فی المثل
گر از لب تو بوسه به پیغام می گرفت
اندام سرو بوی گل و رنگ لاله را
قدرت ز پیکر تو سرانجام می گرفت
در راه شوق چون گل صد برگ می شکفت
هر خار چون ز پای طلب کام می گرفت
آن صید لاغرم که اگر باخبر شدی
صیاد گریه پیش ره دام می گرفت
می شد قبول شاه، سعیدای بینوا
گر همتی ز شحنهٔ بسطام می گرفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
دلم به گرمی عشق تو باغ باغ شکفت
به سینه از هوس آتش تو داغ شکفت
چرا به سر زنم شعله را چو پروانه
بدین نشاط که امشب گل چراغ شکفت
ز بسکه جامه به تن تنگ بود زد صد چاک
گمان مبر که گل از دولت فراغ شکفت
ز گشت کشت و تماشای باغ مستغنی است
به یک دو ساغر می هر که را دماغ شکفت
همین نه زنده سعیداست بر امید لبت
که ز این هوا گل تصویر در ایاغ شکفت
به سینه از هوس آتش تو داغ شکفت
چرا به سر زنم شعله را چو پروانه
بدین نشاط که امشب گل چراغ شکفت
ز بسکه جامه به تن تنگ بود زد صد چاک
گمان مبر که گل از دولت فراغ شکفت
ز گشت کشت و تماشای باغ مستغنی است
به یک دو ساغر می هر که را دماغ شکفت
همین نه زنده سعیداست بر امید لبت
که ز این هوا گل تصویر در ایاغ شکفت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
جوهر تیغی که من بر آن کمر می بینمت
سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر می بینمت
خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را
حقهٔ لعل پر از در و گهر می بینمت
تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی
باز از خون شهیدان دست تر می بینمت
جزو [و] کلی را که گنجد در خیال آدمی
خود تو می دانی که از آن بیشتر می بینمت
همچو عمر عاشقان بی قرار و بی شکیب
گاه از نزدیک دوری در گذر می بینمت
از محالات است دیدن با نظر روی تو را
خوش محال است این که من عین نظر می بینمت
دید جانان بی سر و پایم به کوی خویش گفت
چون نگاه حیرتی بی بال و پر می بینمت
باز ای کاکل مگر گرد سرش گردیده ای
در نزاکت خوبتر از مشک تر می بینمت
می روم گاهی ز خود گه باز می آیم به خود
گاه در خود گاه در جای دگر می بینمت
در خراباتم سعیدا دید هشیاری و گفت
با وجود مفلسی ها معتبر می بینمت
سبزهٔ خاک شهیدان تا کمر می بینمت
خنده کردی و تبسم آن دهان تنگ را
حقهٔ لعل پر از در و گهر می بینمت
تا کجا پا را حنایی کرده بیرون آمدی
باز از خون شهیدان دست تر می بینمت
جزو [و] کلی را که گنجد در خیال آدمی
خود تو می دانی که از آن بیشتر می بینمت
همچو عمر عاشقان بی قرار و بی شکیب
گاه از نزدیک دوری در گذر می بینمت
از محالات است دیدن با نظر روی تو را
خوش محال است این که من عین نظر می بینمت
دید جانان بی سر و پایم به کوی خویش گفت
چون نگاه حیرتی بی بال و پر می بینمت
باز ای کاکل مگر گرد سرش گردیده ای
در نزاکت خوبتر از مشک تر می بینمت
می روم گاهی ز خود گه باز می آیم به خود
گاه در خود گاه در جای دگر می بینمت
در خراباتم سعیدا دید هشیاری و گفت
با وجود مفلسی ها معتبر می بینمت
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
خوشم به این مرض و انحراف طبع و مزاج
که جز تو کس نتواند مرا دوا و علاج
بیا به مذهب عشاق فارغ از همه شو
که در ولایت ما نیست دین کفر رواج
یکی است دنیی و عقبی چو نیک درنگری
اگرچه عکس به گفتن بود مجاز مزاج
مرید جام شو ای دل که عبد مؤمن را
فتادگی فلک و بیخودی بود معراج
فلک به مهرهٔ من نرد مهر کج بازد
شود اگرچه مرا استخوان تن چون عاج
تویی که سبز کنی خشک و خشک سبز کنی
ز زنده باج ستانی دهی به مرده خراج
ز فیض عشق از آن روز شعر می بافم
که تا شدم ز مریدان خواجهٔ نساج
تو آن شهی که بود عار و ننگ ذات تو را
مدد ز عسکر و عزت ز تخت و خیمه و تاج
به غیر سینهٔ عشاق تیر نازش را
که راست زهره که تا دل کند بر آن آماج؟
میا برون به تماشای عالم ای درویش
که می برد ز ره این بت به زور استدراج
چه ساحری است که دارد نگاه چشم سیاه
همیشه خانهٔ دربسته می کند تاراج
نمود هر دو جهان غیر یک حقیقت نیست
یکی است بحر ولی مختلف بود امواج
اگرچه نیست مرا پنبه دانه ای در کف
ولیک دست نهادم به دامن حلاج
مکن مصاحب اهل حرص و آز [سعید]
که آبرو برد از مرد، صحبت ازواج
که جز تو کس نتواند مرا دوا و علاج
بیا به مذهب عشاق فارغ از همه شو
که در ولایت ما نیست دین کفر رواج
یکی است دنیی و عقبی چو نیک درنگری
اگرچه عکس به گفتن بود مجاز مزاج
مرید جام شو ای دل که عبد مؤمن را
فتادگی فلک و بیخودی بود معراج
فلک به مهرهٔ من نرد مهر کج بازد
شود اگرچه مرا استخوان تن چون عاج
تویی که سبز کنی خشک و خشک سبز کنی
ز زنده باج ستانی دهی به مرده خراج
ز فیض عشق از آن روز شعر می بافم
که تا شدم ز مریدان خواجهٔ نساج
تو آن شهی که بود عار و ننگ ذات تو را
مدد ز عسکر و عزت ز تخت و خیمه و تاج
به غیر سینهٔ عشاق تیر نازش را
که راست زهره که تا دل کند بر آن آماج؟
میا برون به تماشای عالم ای درویش
که می برد ز ره این بت به زور استدراج
چه ساحری است که دارد نگاه چشم سیاه
همیشه خانهٔ دربسته می کند تاراج
نمود هر دو جهان غیر یک حقیقت نیست
یکی است بحر ولی مختلف بود امواج
اگرچه نیست مرا پنبه دانه ای در کف
ولیک دست نهادم به دامن حلاج
مکن مصاحب اهل حرص و آز [سعید]
که آبرو برد از مرد، صحبت ازواج
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
رفتم حباب وار ز خود در هوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
تا کرد آن پریرخ و نامهربان خروج
جان رخت بست و کرد ز تنها روان خروج
پیری فکنده طرفه فتوری حواس را
گویا که کرده یوسف از این کاروان خروج
ایمان به فکر زلف بتی تازه می کنند
شاید که کرده مهدی آخر زمان خروج
در خم نشست دختر رز با هزار ناز
از شیشه کرد آفت پیر و جوان خروج
دارم به دل ملاحظه دایم که بی محل
تا نکته ای مباد کند از زبان خروج
ای نازنین چرانشوی مهدی زمان
هرگز نکرده مثل تویی در جهان خروج
تا قامتش بدیدم و رخسار ماه او
در حیرتم که کرده ز سرو ارغوان خروج
ای لعل پاره گوهر یکدانه ای چو تو
تا این زمان نکرده ز بحر و ز کان خروج
زان خاکسار گشته سعیدا که کرده است
آدم به این کمال از این خاکدان خروج
جان رخت بست و کرد ز تنها روان خروج
پیری فکنده طرفه فتوری حواس را
گویا که کرده یوسف از این کاروان خروج
ایمان به فکر زلف بتی تازه می کنند
شاید که کرده مهدی آخر زمان خروج
در خم نشست دختر رز با هزار ناز
از شیشه کرد آفت پیر و جوان خروج
دارم به دل ملاحظه دایم که بی محل
تا نکته ای مباد کند از زبان خروج
ای نازنین چرانشوی مهدی زمان
هرگز نکرده مثل تویی در جهان خروج
تا قامتش بدیدم و رخسار ماه او
در حیرتم که کرده ز سرو ارغوان خروج
ای لعل پاره گوهر یکدانه ای چو تو
تا این زمان نکرده ز بحر و ز کان خروج
زان خاکسار گشته سعیدا که کرده است
آدم به این کمال از این خاکدان خروج
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دور است و همین باغ و بهاری و دگر هیچ
ماییم و کف دست نگاری و دگر هیچ
زهاد ندارند جز این نقد و قماشی
صد دانهٔ تسبیح شماری و دگر هیچ
ز اسباب جهان دوست نداریم جز این سه
جام می و یاری و کناری و دگر هیچ
همچون جرس ای کعبهٔ مقصود در این راه
داریم همین ناله و زاری و دگر هیچ
می گفت به گل بلبل مسکین که در این باغ
ماییم و همین زحمت خاری و دگر هیچ
معذور که چون روی نمایی به خلایق
ماییم و همین جان نثاری و دگر هیچ
غیر از تن افسرده نداریم پناهی
ماییم و همین کهنه حصاری و دگر هیچ
بر عمر مکن تکیه بزن نقش بر آبی
دور است و شش و پنج قماری و دگر هیچ
زان عمر گرانمایه به اینیم تسلی
گاهی نظر از راهگذاری و دگر هیچ
ز این راه رسیدند به مردی همه لیکن
ماییم و همین گرد و غباری و دگر هیچ
صد شکر که داریم چو سیماب سعیدا
در چاه غمش صبر و قراری و دگر هیچ
ماییم و کف دست نگاری و دگر هیچ
زهاد ندارند جز این نقد و قماشی
صد دانهٔ تسبیح شماری و دگر هیچ
ز اسباب جهان دوست نداریم جز این سه
جام می و یاری و کناری و دگر هیچ
همچون جرس ای کعبهٔ مقصود در این راه
داریم همین ناله و زاری و دگر هیچ
می گفت به گل بلبل مسکین که در این باغ
ماییم و همین زحمت خاری و دگر هیچ
معذور که چون روی نمایی به خلایق
ماییم و همین جان نثاری و دگر هیچ
غیر از تن افسرده نداریم پناهی
ماییم و همین کهنه حصاری و دگر هیچ
بر عمر مکن تکیه بزن نقش بر آبی
دور است و شش و پنج قماری و دگر هیچ
زان عمر گرانمایه به اینیم تسلی
گاهی نظر از راهگذاری و دگر هیچ
ز این راه رسیدند به مردی همه لیکن
ماییم و همین گرد و غباری و دگر هیچ
صد شکر که داریم چو سیماب سعیدا
در چاه غمش صبر و قراری و دگر هیچ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
مرا ز حلقهٔ آن در به در پسند مباد
چو آفتاب خلاصم از آن کمند مباد
هر آن سری که بر آن آستان نگردد خم
چو حلقهٔ در آن کوی سربلند مباد
رقیب اگر شکر ار خورد باده نوشش باد
مرا بجز می وصل تو سودمند مباد
ز فکر ماضی و مستقبل است ظلمت عقل
که هیچ دل به خیالات چون و چند مباد
همیشه ورد سعیداست حافظا این قول
که جسم نازکت آزردهٔ گزند مباد
چو آفتاب خلاصم از آن کمند مباد
هر آن سری که بر آن آستان نگردد خم
چو حلقهٔ در آن کوی سربلند مباد
رقیب اگر شکر ار خورد باده نوشش باد
مرا بجز می وصل تو سودمند مباد
ز فکر ماضی و مستقبل است ظلمت عقل
که هیچ دل به خیالات چون و چند مباد
همیشه ورد سعیداست حافظا این قول
که جسم نازکت آزردهٔ گزند مباد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
هر آن که روی تو را رنگ ارغوانی داد
مرا ز عشق تو رخسار زعفرانی داد
نه رخ نمود، نه آراست قد، نه زلف گشود
به حسن خلق و وفا داد دلستانی داد
ز ضعف مانده ام از راه جستجوی وصالت
به خاک پای تو از دست ناتوانی داد
ز درس عشق تمنای علم محو نمودم
سبق ز مصحف رویش مرا روانی داد
شنو ز شعر سعیدا نوای درد و الم
اگرچه داد مذاق سخن، فغانی داد
مرا ز عشق تو رخسار زعفرانی داد
نه رخ نمود، نه آراست قد، نه زلف گشود
به حسن خلق و وفا داد دلستانی داد
ز ضعف مانده ام از راه جستجوی وصالت
به خاک پای تو از دست ناتوانی داد
ز درس عشق تمنای علم محو نمودم
سبق ز مصحف رویش مرا روانی داد
شنو ز شعر سعیدا نوای درد و الم
اگرچه داد مذاق سخن، فغانی داد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
به آن برچیده دامان تهمت خونم کجا افتد
نسازد دست رنگین گر به پای او حنا افتد
چه سازم با چنان بالابلندی عشوه پردازی
که در دیدن ز کوتاهی نگاهم پیش پا افتد
ز استغنا کشم در زیر دامن پای رغبت را
به پشت پای من گر سایهٔ بال هما افتد
چسان کس می تواند دید آن نازک خیالی را
که از خود می رود چون در دلش فکر حیا افتد
که را طاقت که گیرد دامن پیراهن نازی
که در هر یک گره صد ناز بر بند قبا افتد
نهال فقر آن گه می شود کامل که چون معنی
سعیدا در جهان بالش از نشو و نما افتد
نسازد دست رنگین گر به پای او حنا افتد
چه سازم با چنان بالابلندی عشوه پردازی
که در دیدن ز کوتاهی نگاهم پیش پا افتد
ز استغنا کشم در زیر دامن پای رغبت را
به پشت پای من گر سایهٔ بال هما افتد
چسان کس می تواند دید آن نازک خیالی را
که از خود می رود چون در دلش فکر حیا افتد
که را طاقت که گیرد دامن پیراهن نازی
که در هر یک گره صد ناز بر بند قبا افتد
نهال فقر آن گه می شود کامل که چون معنی
سعیدا در جهان بالش از نشو و نما افتد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
نگریم بعد از این ترسم که دل خون جگر گردد
نسوزم سینه را داغش مبادا چشم تر گردد
ز خورشید جمالش نیست باکم بیم از آن دارم
که خط پیدا شود بر آن رخ و دور قمر گردد
به خاک آن کف پا روی خود می مالم و شادم
که مس بر کیمیا چون برخورد البته زر گردد
چه کم دارد که دارد خانه زادی همچو زلف خود
که گه بر پایش افتد گه به قربان کمر گردد
به این قدر گران ای ناز با کاکل چه می پیچی
گذار این سر به پا افکنده را بر گرد سر گردد
هوا خاکسترش را باز در پرواز می آرد
مدان پروانه بعد از سوختن بی بال و پر گردد
کمال خود سعیدا دیدن نقصان خود باشد
اگر بینا شوی بر عیب خود عیبت هنر گردد
نسوزم سینه را داغش مبادا چشم تر گردد
ز خورشید جمالش نیست باکم بیم از آن دارم
که خط پیدا شود بر آن رخ و دور قمر گردد
به خاک آن کف پا روی خود می مالم و شادم
که مس بر کیمیا چون برخورد البته زر گردد
چه کم دارد که دارد خانه زادی همچو زلف خود
که گه بر پایش افتد گه به قربان کمر گردد
به این قدر گران ای ناز با کاکل چه می پیچی
گذار این سر به پا افکنده را بر گرد سر گردد
هوا خاکسترش را باز در پرواز می آرد
مدان پروانه بعد از سوختن بی بال و پر گردد
کمال خود سعیدا دیدن نقصان خود باشد
اگر بینا شوی بر عیب خود عیبت هنر گردد