عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
خوشا دلی که چو آیینه جلوگاه تو گردد
ز سر گذشته و چون زلف، گرد ماه تو گردد
تو را ز گرمی آه دلم چه غم باشد
که شعله همچو هوا بر سر گیاه تو گردد
بیاض گردن خورشید خم شود آن سو
به هر طرف که سر کاکل سیاه تو گردد
ز پای افتد و آید به سر سرانجامش
به سرکشی چو سری از خیال راه تو گردد
بر آستان تو کمتر ز نقش پا باشد
هر آن سری که به سرگشتگی ز راه تو گردد
سلوک فقر سعیدا کن ان چنان که دگر
زمین بساط شود آسمان کلاه تو گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
ز بس بر سر خیال آن گل رخسار می گردد
به سرگر مشت خاری می زنم گلزار می گردد
مشو غافل ز چرب و نرمی گردون بزم آرا
که آخر شمع مومی، نخل آتشبار می گردد
نمی دانم چها دیده است دل از گوشهٔ چشمش
که دایم در قفای مردم بیمار می گردد
به قلب سبحه گردان چون نظر کردم خبر گشتم
که در تسبیح ذکر و در دلش دینار می گردد
پریشان ساز اول خویش را آن گاه عزت بین
که گل چون شد پریشان بر سر دستار می گردد
چرا یاد تو در دل ها نبخشد جان که تصویرت
اگر در خواب مخمل بگذرد بیدار می گردد
چو [مرغی] نیم بسمل شد در او آرام کی باشد
سر منصور از بی طاقتی بر دار می گردد
چو نی تا عشق، بی برگ و نوایم کرد دانستم
که آخر استخوانم ساز موسیقار می گردد
چه غم داری سعیدا گر زپا افتاده ای امروز
که فردا دستگیرت خواجهٔ احرار می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چه شور است این که بر گرد سر مخمور می گردد
که جان کندن به تلخی در مذاقم شور می گردد
تو را کاکل به گرد سر چرا پیچیده می دانی
خیال خودپرستی بر سر مغرور می گردد
نمی دانم چه خوی است این بت وحشی مزاجم را
که من نزدیکتر چو می شوم او دور می گردد
منه سر زیر پای دار دنیا زینهار ای دل
که در این دار هرگز کی سری منصور می گردد
دلا ساغر بکش غم از شکست خود مخور هرگز
که از یک جام این ویرانه ها معمور می گردد
خیال روزگار دون مرا در وجد می آرد
که چون بر پای دار آید سری منصور می گردد
جوانی چون به عصیان شد به پیری ناتوان باشد
که مه از شبروی ها صبحدم بی نور می گردد
ز بس در کوی جانان دور باش شرم می باشد
دلم هر دم روان می گردد و از دور می گردد
نباشد عقل را راهی سعیدا در دل روشن
چو موسی گاهگاهی بر سر این طور می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
نه خوی از جبههٔ آن دلبر مغرور می بارد
به چشم من ز روی آفتابش نور می بارد
ندارم در نظر گر بحر شور غم چرا دایم
ز چشم گوهرافشان من آب شور می بارد؟
نم تردامنی سرسبز خواهد کرد خاکم را
چه شد گر ابر رحمت بر سر مغفور می بارد
ز مستی تاک می پیچد به خود سر می کشد هر سو
که کیفیت مدام از دانهٔ انگور می بارد
اگرچه سنگ و چوب از هر طرف بر دار می آید
ولی از عشق، نصرت بر سر منصور می بارد
سعیدا روی خشکی تا ابد زخمم نمی بیند
که از هر چشمهٔ داغم نم ناصور می بارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
زبان بستهٔ ما صوت بی صدا دارد
لب خموش به دل حرف آشنا دارد
به سعی هر که ابوجهل نفس کرده به چاه
قسم به عمرهٔ او کعبه اش صفا دارد
مه و ستاره و خورشید این غلط حرفی است
فلک ز گردش ایام داغ ها دارد
چرا چو چرخ فلک زلف سرکشی نکند
که آفتاب و مه و زهره و سها دارد
اگر به کعبه رود دل اگر به قدس خلیل
محبت نجف و شوق کربلا دارد
نشان قامت آن شوخ می دهد دل را
از آن به مصرع برجسته سرو جا دارد
در انتظار خدنگ تو صید رم کرده
دویده می رود و چشم بر قفا دارد
دلی که یافت سعیدا پناه در خم زلف
چه غم ز سایهٔ بال [و] پر هما دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
کی دیدهٔ تر دارد سوزی که جگر دارد؟
ما در دل شب دیدیم فیضی که سحر دارد
حسن کرمش ظاهر در صورت عصیان شد
از ابر عیان دیدیم فیضی که قمر دارد
جز بخل و حسد چیزی سرمایهٔ مردم نیست
عیب است در این عالم آن کس که هنر دارد
هستی به چه می ماند در نشئهٔ این عالم
بحری است حبابی را پوشیده به بر دارد
لخت جگری ای دل با اشک روان می کن
زادی به رهش باید چون رو به سفر دارد
بر دیدهٔ مهرویان ای دل چه شوی حیران
دزدیده ز هر چشمی او با تو نظر دارد
حق را به لباس حق دیدن نبود کاری
در صورت باطل ها سیران دگر دارد
جز حق سخنی دیگر بالا نکنی ای دل
حق چون سر منصورت بر دار اگر دارد
عمری است روان دارد خونابه ز راه چشم
تا سرو قد او را دل تازه و تر دارد
فردا که خرام آرد آن قامت سرو ای دل
از خاک سعیدا را آن روز که بردارد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
به هنگام دعا زاهد نظر بر آسمان دارد
امید دانهٔ گندم مگر از کهکشان دارد
چه گویم با چنان شوخی که در نظارهٔ اول
خدنگ ناز و چشم مست و تیغ بی امان دارد
به جان طور آتش از تجلای تو پیدا شد
ز دست توست هر داغی که در دل آسمان دارد
ز بیداد تو در پیش که گویم چون تو می دانی
دلم از خنجر ناز تو زخم بی نشان دارد
سعیدا هر کمالی را زوالی در کمین باشد
که هر سودی که ماه نو کند آخر زیان دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
مگر خبر ز دل خسته آن نگار ندارد
چه آتشی است که امشب دلم قرار ندارد
درست گویمت از دل مباد رنجه شوی
که این شکسته به پیش تو اعتبار ندارد
بیا که صحبت رندان مفرح افتاده است
هوای مشرب صافی دلان غبار ندارد
که راست فکر غم خاطر شکسته دلان
برای شیشهٔ ما سنگ، انتظار ندارد
به روز معرکهٔ عشق، کی بود منصور
سری که دست ارادت به پای دار ندارد
چه لذت است به آشفتگی نمی دانم
کدام غنچه که در سینه خارخار ندارد
بیا و دست به خون سعید رنگین کن
که رنگ خون شهید تو را بهار ندارد
طفل است یار و چشمش با ما نظر ندارد
تا باده خام باشد با کس اثر ندارد
عمری است درد عشقش بیگانه گشته از ما
آن آشنای دیرین از ما خبر ندارد
تلخ است صبر لیکن نفعش به از زیان است
زهر است خشم، لیکن اما ضرر ندارد
دایم خرابهٔ ما چون زیر آسمان است
زان روی کلبهٔ ما دیوار و در ندارد
خط قدیم اگر نیست بر صفحهٔ رخ او
پس از چه روی قرآن زیر و زبر ندارد
پیغام دل به جانان می برد تیر آهم
اما چه چاره سازم این مرغ، پر ندارد
از عشق ماهرویان زاهد نمی کند ننگ
می داد دل به چشمش اما جگر ندارد
گر نیست مردم چشم پس از چه روی آن مه
از سایلان کویش تاب نظر ندارد
شد از کمال، ظاهر نقصان اهل عالم
از عیب، پاک باشد آن کاو هنر ندارد
بر اشک من ترحم باید که او یتیم است
رو در سفر نهاده طفل و پدر ندارد
در راه استقامت آن کاو که سر از آن کو؟
بنهاده پای بر عرش تا حشر برندارد
غرق محیط وحدت از کثرت است دل جمع
در زیر بحر کشتی هرگز خطر ندارد
زلفت شبی است بس خوش روی تو روز روشن
این روز شب ندیده آن شب سحر ندارد
از غم خوشم سعیدا زان رو که دور گردون
در کارخانه چیزی زاین خوبتر ندارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
گرچه دورم ز نظر، کی نظر از من دارد
نی من از او خبر و او خبر از من دارد
جدول مظهر سرچشمهٔ هستی شده ام
گرچه بحر است ولیکن گذر از من دارد
هیچ بر مزرع اوقات نمی پردازم
داد و فریاد از آن بحر و بر از من دارد
خون خود وقف به مژگان سیاهی کردم
گله دیگر ز چه رو نیشتر از من دارد؟
نفس سوخته ام تحفهٔ باد سحر است
نافه خون در دل و چین مشک تر از من دارد
رسم و آیین بد و نیک ز من پیدا شد
روزگار این همه عیب و هنر از من دارد
شب نکردم خبر از آمدن یار به کس
آفتاب این گله را در به در از من دارد
دم سردم اثر از کاهربا می گیرد
نفس گرم مسیحا خطر از من دارد
چرخ یک حلقه به گوشی ز اسیران من است
گرچه در قید، خود او بیشتر از من دارد
برد پی بر سر خم محتسب از مستی من
شیشهٔ می دل پر چشم تر از من دارد
بسکه بر درگه او جبههٔ خود مالیدم
سر آن کوی دگر درد سر از من دارد
گفتگوی غم او من به میان آوردم
کوه، این بار گران در کمر از من دارد
پای بر ماه، قدم بر سر خورشید نهد
هر که یک ذره سعیدا خبر از من دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
سفر هوشوران زود تمامی دارد
باده کم نشئه چو افتد رگ خامی دارد
بادهٔ عشق بنوشید و مترسید که این
نه شرابی است که تا حشر تمامی دارد
زلف چون بند کند پای دلی در زنجیر
زینهارش که بگویید گرامی دارد
از برای مدد قافیه و حسن ردیف
هر زمان عرض به جامی و نظامی دارد
چه بلاها که سعیدا نکشیده است از او
باز در خدمت او قصد غلامی دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هر که دارد صنمی جور و جفایی دارد
دلبر ماست که مهری و وفایی دارد
در چمن تا به هوای تو روان کردم اشک
سرو تشریفی و گل نشو و نمایی دارد
عاشقی را چه غم از جور و جفای ایام
که به هر حال شبی ماه لقایی دارد
در خرابات بکش باده بگو یا شافی
که از او هر الم و درد دوایی دارد
هیچ کافر نفتد همچو سعیدا در هجر
که عجب بادیه و طرفه هوایی دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
سرمه کی طاقت آن چشم پر از ناز آرد
تا دل خستهٔ صاحب نظری نازارد
به دلم تخم وفا پاش ببین دهقان را
هرچه انداخته در خاک همان بردارد
آه من حلقه به گوش تو مگر اندازد
که به امید همان دیده گهر می بارد
هر که بی عشق قدم در ره حق بگذارد
می رود بر غلط این راه سری می خارد
خبر از حاصل عشقت نبود دل را لیک
چند روزی است که تخم هوسی می کارد
همچو آن بندهٔ خر کار به دنبال خود است
هر که نارفته ز خود راه خدا بسپارد
عمرها رفت و سعیدا و نشد از پی دل
دلبرش رام که او را به وفا بازآرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
صبحدم از شب وصل تو اثر می آرد
آفتاب از سر کوی تو خبر می آرد
دیگر از روز قیامت نهراسد هرگز
هر که با من شب هجری به سحر می آرد
می توان گفت دل آینه را از سنگ است
که به روی تو چنین تاب نظر می آرد
مزهٔ چاشنی لعل تو در کام خیال
داند آن کس که به صد خون جگر می آرد
مفلسی باعث تکمیل کسی می گردد
هر که بی زر چو شود رو به هنر می آرد
آسمان بوقلمون ساز اگر نیست چرا
هر زمان در نظرم رنگ دگر می آرد
فکر پاپوش چها گردن مردم خم کرد
چه بلاها به سر کوه، کمر می آرد
بینوایی است نوابخش سعیدا که درخت
برگ می ریزد و آن گاه ثمر می آرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
چه [دلبری] است که هرگاه ناز می آرد
تمام ناشده نازش [نیاز] می آرد
بغیر نخوت حج، حاجی بیابانگرد
دگر چه تحفه ز راه حجاز می آرد
در این سراچهٔ بازیچه، می ندانم کیست
که هر زمان ز خودم برده باز می آرد
چو در عرق گل رخسار شعله ریز شود
چو شمع، جان مرا در گداز می آرد
چه عشوه غمزه چه ناز و کرشمه از هر سو
جداجدا به دلم ترکتاز می آرد
نگاه چشم تو ما را به گفتگو آورد
که باده بر سر افشای راز می آرد
خیال قامت او چون رسد به یاد، مرا
پی کشیدن آه دراز می آرد
چه همت است سعیدا به عشق، بالا دست
که جغد می برد و شاهباز می آرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
در خاطری که آن بت عیار بگذرد
تا خود چها زسینهٔ افگار بگذرد
دیگر سرشک من پی او گم نمی کند
یک بار گر به چشم گهربار بگذرد
اشک مرا به کشت رسان و روا مدار
این بحر موج خیز که بیکار بگذرد
غافل مشو ز دل که مبادا از این طریق
آن شوخ بی قرار به یکبار بگذرد
پاکم کن از ریا و خدایا روا مدار
تسبیح من ز رشتهٔ زنار بگذرد
آخر شود چو شمع دلیل شب وصال
در سینه ای که آه شرربار بگذرد
اهل کرم کسی است که در رهگذار دوست
چون چشم اشبکبار ز ایثار بگذرد
گیرایی عجوزهٔ دنیا ز ابلهی است
بردار دست خواهش و بگذار بگذرد
باور مکن که مالک دینار اگر بود
در این زمانه از سر دینار بگذرد
خوش آمده است مصرع صائب، سعید را
«کو سرگذشته ای که ز دستار بگذرد»
آشکار ز نظر یار نهان می گذرد
حیف از این عمر که چون آب روان می گذرد
کس چسان وصف کند قامت دلجوی تو را
سرو قد تو که از مد بیان می گذرد
رفعت قد تو را هر که تماشا کرده است
همچو منصور ز دار دو جهان می گذرد
نه ز غم باش ملول و نه ز شادی دلخوش
که چنین است جهان گاه چنان می گذرد
دم مزن ای می گلگون ز لطافت زنهار
که در این جا سخن از لعل بتان می گذرد
پیشتر زان که از این خانه برون سازندش
ای خوش آن کاو ز جهان گذران می گذرد
چشم حیرت زده را محو تماشا می دار
که چو بر هم زده ای دیده، جهان می گذرد
در نهاد فلک سفله ندانیم که چیست
باز بر ما غم ایام گران می گذرد
پیچ و تابی است سعیدا کمر دل را باز
دست فکر که بر آن موی میان می گذرد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
از یک نظر لطف که آن مهر لقا کرد
چون [صبحدمی] هستی من رو به فنا کرد
در صومعه بودم همهٔ عمر مقید
نازم به خرابات که از قید رها کرد
تفریق مزاج دل ما را نتوانست
مردی که به حکمت شکر از شیر جدا کرد
هر غنچه مرا شد به نظر صورت پیکان
تا در دل من تیر غم عشق تو جا کرد
تا عشق تو از هر دو جهان کرد خلاصم
هر کس که مرا دید تو را خیر دعا کرد
هر رنج و جفایی که رسد از دل داناست
از حق مگذر آن که ندانست صفا کرد
جز پیر مغان کس هنر خویش نپوشید
هرگز به کسی گفت فلان عیب چرا کرد
نی دوش که گلبانگ مرا راست نمی گفت
آوازهٔ عشاق تو بی برگ و نوا کرد
در خدمت میخانه به سر برد سعیدا
کس را خبری نیست که او کار خدا کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
رفت از حریم دیده و دل را کباب کرد
این کعبه را به سنگ جدایی خراب کرد
نگذاشت تا نمود کند رنگ عیش ما
از بسکه نوبهار جوانی شتاب کرد
ما را مراد او ز میان سوزش است و بس
با ما اگرچه ناز و به دشمن عتاب کرد
غیر از دل شکستهٔ ما و خیال دوست
کس دیده است بحر که جا در حباب کرد؟
با آن که می فروش فلاطون شعار ما
در باده آب کرد جهان را خراب کرد
تا دید اعتبار ورق در شکستن است
دوران صحیفهٔ دل ما انتخاب کرد
آیندهٔ حیات به چشمم گذشته است
از بسکه عمر رفته سعیدا شتاب کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
نشئهٔ سرشار چشم مست ساقی کار کرد
راه ناهموار هستی را به ما هموار کرد
غنچه شد آشفته و زاری کنان از خویش رفت
بسکه بلبل در گلستان ناله های زار کرد
خواب غفلت برده بود از هوش ما را لیک دوش
گفتگوی مردم چشم بتان بیدار کرد
سر دگر بیرون نیارد همچو گنج از زیر خاک
هر که عیب مفلسی ها را به ما اظهار کرد
بادهٔ شب برده بود از کار ما را لیک صبح
طرفه جام پر ز آب و آتشی در کار کرد
همچو خفاش از رخ خورشید تابان کور بود
عشق بازی های ما را آن که او انکار کرد
دست بی باکان سعیدا کی رسد بر دامنش
نازنینی را که عصمت گرد او دیوار کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
در سواد خط خوبان بسکه دل شبگیر کرد
همچو صبح صادقم در این سیاحت پیر کرد
زلف خوبان بسکه در این گوشه واگردیده است
جذبه را در خلوت ما عشق در زنجیر کرد
خواب دیدم زلف معشوقی به دست آورده ام
هر که را گفتم پریشانی مرا تعبیر کرد
چون صبا با ناتوانی عقده ها واکرده ایم
شیرچشمان را نگاه عجز ما نخجیر کرد
در خم زلفش ز بس دل بر سر دل کرده جا
دلبری از دلبری آن شوخ را دلگیر کرد
تا کمان ابروش دیدیم و مژگان سیاه
روبرو ما را قضا با ناوک تقدیر کرد
می نماید صورت و معنی سعیدا هر چه هست
تا به دل کلک خیالم نقش او تصویر کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد
تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد
جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا
که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد
می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن
ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد
دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟
که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد
باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند
می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد
از برای دم آب و لب نان با مردم
می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد
وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن
گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد
گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت
بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد
دست می باید و طالع که سعیدا برسد
ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد