عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
دی صبا قصهٔ آن کاکل پیچان می کرد
جمع می کرد دل خلق و پریشان می کرد
نگهش هر دل آشفته که می برد از راه
می گرفتش خم زلف از ره و پنهان می کرد
سخت مشکل شده از دست خرد، کار مرا
کو می صاف که می آمد و آسان می کرد؟
سخن از معجزهٔ آن لب خندان چه کنم
سنگ را بی سخن آن لعل بدخشان می کرد
هر شمیمی که نسیم از ره او می آورد
می گرفتش گل و در چاک گریبان می کرد
در خرابات مغان هم دگر آن باده نماند
که دو جامش به صفت جانور انسان می کرد
خم نشین گشته فلاطون ز مسیحا پرسید
هر که درد خودی داشت چه درمان می کرد
موج زد خاطر بحر و به نظر زود آمد
ورنه چشم گهرافشان تو طوفان می کرد
قابل فیض نبودیم سعیدا در اصل
لیکن آن مبدأ فیض از کرم احسان می کرد
جمع می کرد دل خلق و پریشان می کرد
نگهش هر دل آشفته که می برد از راه
می گرفتش خم زلف از ره و پنهان می کرد
سخت مشکل شده از دست خرد، کار مرا
کو می صاف که می آمد و آسان می کرد؟
سخن از معجزهٔ آن لب خندان چه کنم
سنگ را بی سخن آن لعل بدخشان می کرد
هر شمیمی که نسیم از ره او می آورد
می گرفتش گل و در چاک گریبان می کرد
در خرابات مغان هم دگر آن باده نماند
که دو جامش به صفت جانور انسان می کرد
خم نشین گشته فلاطون ز مسیحا پرسید
هر که درد خودی داشت چه درمان می کرد
موج زد خاطر بحر و به نظر زود آمد
ورنه چشم گهرافشان تو طوفان می کرد
قابل فیض نبودیم سعیدا در اصل
لیکن آن مبدأ فیض از کرم احسان می کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
چون ز خون عاشق آن رخساره گل، مل می خورد
صد گره بالای هم از ناز کاکل می خورد
می کند از عاشقان، معشوق جذب رنگ را
دایماً در این چمن گل خون بلبل می خورد
وحشی دل تازه دارد کام از زلف بتان
آهوی این دشت دایم برگ سنبل می خورد
گرچه مدحم پیش قدر مرتضی برگ که است
نیست ضایع خاطرم جمع است دلدل می خورد
می برد چون خس سعیدا آخرش سیل فنا
با وجود می کسی غم زیر این پل می خورد؟
صد گره بالای هم از ناز کاکل می خورد
می کند از عاشقان، معشوق جذب رنگ را
دایماً در این چمن گل خون بلبل می خورد
وحشی دل تازه دارد کام از زلف بتان
آهوی این دشت دایم برگ سنبل می خورد
گرچه مدحم پیش قدر مرتضی برگ که است
نیست ضایع خاطرم جمع است دلدل می خورد
می برد چون خس سعیدا آخرش سیل فنا
با وجود می کسی غم زیر این پل می خورد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
فیض از کوچهٔ معشوقه هوا می گیرد
نکهت از طرهٔ او باد صبا می گیرد
به دم صبح فنا هر که شبی هستی داد
فیض ها از نفس صبح بقا می گیرد
جای در دیدهٔ افتادهٔ خود ساز که سرو
در کنار لب جو نشو و نما می گیرد
نشود گم پی اش از دیدهٔ عاشق که ز لطف
هر کجا پای نهد رنگ حنا می گیرد
خرمن سوخته طالع دل بی صبر و سکون
آتش از سنگ اثر از فر هما می گیرد
خط مشکین تو هر چند که آمد ز خطا
نکته بر روی تو از روی خطا می گیرد
دشمن از دست سعیدا نتواند که رود
گر رود از ره تقدیر قضا می گیرد
نکهت از طرهٔ او باد صبا می گیرد
به دم صبح فنا هر که شبی هستی داد
فیض ها از نفس صبح بقا می گیرد
جای در دیدهٔ افتادهٔ خود ساز که سرو
در کنار لب جو نشو و نما می گیرد
نشود گم پی اش از دیدهٔ عاشق که ز لطف
هر کجا پای نهد رنگ حنا می گیرد
خرمن سوخته طالع دل بی صبر و سکون
آتش از سنگ اثر از فر هما می گیرد
خط مشکین تو هر چند که آمد ز خطا
نکته بر روی تو از روی خطا می گیرد
دشمن از دست سعیدا نتواند که رود
گر رود از ره تقدیر قضا می گیرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
صدای خستگان جان و دل اندوهگین سوزد
که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد
چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد
که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید
هر آن موجی که آید از پی گردم جبین سوزد
چسان تا وادی ایمن توانم رفت با موسی
که گر بر طور مانم پای کوه آتشین سوزد
مرا چون بخت با جانان کند نزدیک می میرم
که خس را باد با آتش اگر سازد قرین سوزد
دل مشتاق تیغش بوسه ای ز آن لب نمی خواهد
که حلق تشنه را البته جوش انگبین سوزد
سعیدا زیر خاک اندیشه دارد لالهٔ داغش
مبادا سر کشد یکبارگی روی زمین سوزد
که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد
چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد
که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید
هر آن موجی که آید از پی گردم جبین سوزد
چسان تا وادی ایمن توانم رفت با موسی
که گر بر طور مانم پای کوه آتشین سوزد
مرا چون بخت با جانان کند نزدیک می میرم
که خس را باد با آتش اگر سازد قرین سوزد
دل مشتاق تیغش بوسه ای ز آن لب نمی خواهد
که حلق تشنه را البته جوش انگبین سوزد
سعیدا زیر خاک اندیشه دارد لالهٔ داغش
مبادا سر کشد یکبارگی روی زمین سوزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
اگر تو را هوس آیینه دار برخیزد
غبار از آینه تا زنگبار برخیزد
اگر به قلب نظرهای آشنا تازی
هزار ساله ز دل ها غبار برخیزد
شبی که بر کف پایت شود حنابندان
نگار بسته ز دست بهار برخیزد
یکی شود به نظر دیگر آسمان و زمین
وگر ز سینه تو را خارخار برخیزد
به حیرتم که مبادا میان دیده و دل
ز ترکتازی جانان غبار برخیزد
چو جام باده درآید نمی دهد دستور
که کس ز بزم، بغیر از خمار برخیزد
چو مو ندیده اگر آتشی ز رخسارش
به پیچ و تاب چرا زلف یار برخیزد؟
دل شکستهٔ زلف تو را اگر بیند
فغان و درد ز دندان مار برخیزد
به پایداری یک حرف حق سر منصور
ز پا اگر فتد از پای دار برخیزد
دل شکسته سعیدا درست کی گردد؟
اگر برای مدد، روزگار برخیزد
غبار از آینه تا زنگبار برخیزد
اگر به قلب نظرهای آشنا تازی
هزار ساله ز دل ها غبار برخیزد
شبی که بر کف پایت شود حنابندان
نگار بسته ز دست بهار برخیزد
یکی شود به نظر دیگر آسمان و زمین
وگر ز سینه تو را خارخار برخیزد
به حیرتم که مبادا میان دیده و دل
ز ترکتازی جانان غبار برخیزد
چو جام باده درآید نمی دهد دستور
که کس ز بزم، بغیر از خمار برخیزد
چو مو ندیده اگر آتشی ز رخسارش
به پیچ و تاب چرا زلف یار برخیزد؟
دل شکستهٔ زلف تو را اگر بیند
فغان و درد ز دندان مار برخیزد
به پایداری یک حرف حق سر منصور
ز پا اگر فتد از پای دار برخیزد
دل شکسته سعیدا درست کی گردد؟
اگر برای مدد، روزگار برخیزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
تا چون نیم به لب، لب جانان نمی رسد
آوازه ای به گوش من از جان نمی رسد
باری است اوفتاده حمایل به گردنم
این دست تا به دامن خوبان نمی رسد
هم صحبتان پخته طلب کن که چون کباب
جز سوختن ز صحبت خامان نمی رسد
ما را چه احتیاج به دارالشفای دل
دردی است درد ما که به درمان نمی رسد
از دست کوتهی است سعیدا اشارتی
تا دامنی که چاک گریبان نمی رسد
آوازه ای به گوش من از جان نمی رسد
باری است اوفتاده حمایل به گردنم
این دست تا به دامن خوبان نمی رسد
هم صحبتان پخته طلب کن که چون کباب
جز سوختن ز صحبت خامان نمی رسد
ما را چه احتیاج به دارالشفای دل
دردی است درد ما که به درمان نمی رسد
از دست کوتهی است سعیدا اشارتی
تا دامنی که چاک گریبان نمی رسد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
به ناز دل ز تو بردن خوش است خوش باشد
ز ما نیاز سپردن خوش است خوش باشد
شراب صبح که خورشید داغ نشئهٔ اوست
قسم به روی تو خوردن خوش است خوش باشد
چنانچه با تو مرا زندگی [خوشایند] است
به یاد وصل تو مردن خوش است خوش باشد
گذشتم از سر دنیا و آخرت هر دو
که ترک غیر تو کردن خوش است خوش باشد
رقیب گرچه ضعیف است در نظر مگذار
که مو ز دیده ستردن خوش است خوش باشد
به هر بهانه سعیدا در این فراق آباد
نفس به ذکر شمردن خوش است خوش باشد
ز ما نیاز سپردن خوش است خوش باشد
شراب صبح که خورشید داغ نشئهٔ اوست
قسم به روی تو خوردن خوش است خوش باشد
چنانچه با تو مرا زندگی [خوشایند] است
به یاد وصل تو مردن خوش است خوش باشد
گذشتم از سر دنیا و آخرت هر دو
که ترک غیر تو کردن خوش است خوش باشد
رقیب گرچه ضعیف است در نظر مگذار
که مو ز دیده ستردن خوش است خوش باشد
به هر بهانه سعیدا در این فراق آباد
نفس به ذکر شمردن خوش است خوش باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
می تلخ و چمن پرگل، ساقی نمکین باشد
آیا که چنین گفتم در روی زمین باشد
تا اهرمن نفست زنده است تو غمگینی
گر ملک سلیمانت در زیر نگین باشد
جز فکر خط و خالش باور نکنم هرگز
در کارگه عالم نقشی به از این باشد
ایام بهار آمد گل خیمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانهٔ زین باشد
بر بازوی پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار نی آن و نه این باشد
خوشوقت فقیری که صفا داشته باشد
پوشیده ز خود ره به خدا داشته باشد
کس را گذر از سایهٔ کوی تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد
در خاطر من جز غم او هیچ دگر نیست
تا در دل خود یار چها داشته باشد
معشوقهٔ خوبی است جهان لیک به شرطی
کاین هرزهٔ هر پیشه وفا داشته باشد
خون کرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم کجا داشته باشد
بگریزم از آن شهر که دارند خلایق
دردی که نظر سوی دوا داشته باشد
پوشیده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن کس که عصا داشته باشد
چون من نشود صبح بدین روز گرفتار
در سینه اگر آه رسا داشته باشد
بی برگی من تا به کمالی است که بالله
بیزارم از آن نی که نوا داشته باشد
یکدل شود از هر دو جهان آن که چو خورشید
در دست تهی زلف دو تا داشته باشد
جز سیر جمال تو سعیدا نکند هیچ
تا در دل و در دیده ضیا داشته باشد
آیا که چنین گفتم در روی زمین باشد
تا اهرمن نفست زنده است تو غمگینی
گر ملک سلیمانت در زیر نگین باشد
جز فکر خط و خالش باور نکنم هرگز
در کارگه عالم نقشی به از این باشد
ایام بهار آمد گل خیمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانهٔ زین باشد
بر بازوی پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار نی آن و نه این باشد
خوشوقت فقیری که صفا داشته باشد
پوشیده ز خود ره به خدا داشته باشد
کس را گذر از سایهٔ کوی تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد
در خاطر من جز غم او هیچ دگر نیست
تا در دل خود یار چها داشته باشد
معشوقهٔ خوبی است جهان لیک به شرطی
کاین هرزهٔ هر پیشه وفا داشته باشد
خون کرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم کجا داشته باشد
بگریزم از آن شهر که دارند خلایق
دردی که نظر سوی دوا داشته باشد
پوشیده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن کس که عصا داشته باشد
چون من نشود صبح بدین روز گرفتار
در سینه اگر آه رسا داشته باشد
بی برگی من تا به کمالی است که بالله
بیزارم از آن نی که نوا داشته باشد
یکدل شود از هر دو جهان آن که چو خورشید
در دست تهی زلف دو تا داشته باشد
جز سیر جمال تو سعیدا نکند هیچ
تا در دل و در دیده ضیا داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سیلی که در این راه گذر داشته باشد
از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد
آزردگی هیچ دلی را نپسندد
رحمی به دل خویش اگر داشته باشد
درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان
فکری به دل خویش مگر داشته باشد
دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید
از گمشده شاید که خبر داشته باشد
شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد
آهن جگر و سینه سپر داشته باشد
ای بهله مزن دست مبادا که میانی
آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد
عیب فلک سفله مسازید که معلوم
یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد
کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود
تا در نفس خویش اثر داشته باشد
زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی
تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد
از خانهٔ دیوانه خبر داشته باشد
آزردگی هیچ دلی را نپسندد
رحمی به دل خویش اگر داشته باشد
درمان دلم هیچ مپرسید ز جانان
فکری به دل خویش مگر داشته باشد
دل در بر من نیست ز دلدار بپرسید
از گمشده شاید که خبر داشته باشد
شخصی به تو بیند که چو آیینهٔ فولاد
آهن جگر و سینه سپر داشته باشد
ای بهله مزن دست مبادا که میانی
آن بسته کمر زیر کمر داشته باشد
عیب فلک سفله مسازید که معلوم
یک بی سر و پایی چه هنر داشته باشد
کی می گذرد از سر قربان شدهٔ خود
تا در نفس خویش اثر داشته باشد
زنهار سعیدا که ز دشمن نهراسی
تا چشم کرم با تو نظر داشته باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
به رو تو را چو خط مشکبار پیدا شد
غبار آینه را اعتبار پیدا شد
به دور خط رخت کامیاب شد دل ها
گل مراد در این روزگار پیدا شد
برآید از دل مجروح، آه و نالهٔ گرم
پلنگ دایم از این کوهسار پیدا شد
هزار نقش به دل های عاشقان بربست
هر آن شکن که به زلف نگار پیدا شد
خیال در نظر آورد رنگ آن گلروی
مرا به سینهٔ دل خارخار پیدا شد
ز موج خیز حوادث، اجل خلاصم کرد
که بحر شور فنا را کنار پیدا شد
به دور عارض او فتنه های خوابیده
ز سر کشیدن خط آشکار پیدا شد
چگونه خوانمش آدم کسی که آگه نیست
چه کار دارد و بهر چه کار پیدا شد
کرم نشست سعیدا ز پا و شد معیوب
رواج بخل در این روزگار پیدا شد
غبار آینه را اعتبار پیدا شد
به دور خط رخت کامیاب شد دل ها
گل مراد در این روزگار پیدا شد
برآید از دل مجروح، آه و نالهٔ گرم
پلنگ دایم از این کوهسار پیدا شد
هزار نقش به دل های عاشقان بربست
هر آن شکن که به زلف نگار پیدا شد
خیال در نظر آورد رنگ آن گلروی
مرا به سینهٔ دل خارخار پیدا شد
ز موج خیز حوادث، اجل خلاصم کرد
که بحر شور فنا را کنار پیدا شد
به دور عارض او فتنه های خوابیده
ز سر کشیدن خط آشکار پیدا شد
چگونه خوانمش آدم کسی که آگه نیست
چه کار دارد و بهر چه کار پیدا شد
کرم نشست سعیدا ز پا و شد معیوب
رواج بخل در این روزگار پیدا شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دل ها به یاد صحبت مستان کباب شد
معموره ها ز دولت خوبان خراب شد
شب بود شمع مجلس ما صبحدم چو شد
بیرون شد از خرابهٔ ما آفتاب شد
دل پیش از این نداشت رواجی به چشم عشق
این شیشه تا شکست به سنگ، انتخاب شد
هر قطرهٔ عرق که چکید از رخش به ناز
پیمانه گشت و جام شکست و گلاب شد
تخمیر ما ز بادهٔ گلرنگ کرده اند
افتاده هر چه در قدح ما شراب شد
آمد چو برف زاهد و بنشست همچو یخ
از همت صراحی و می رفت و آب شد
صبحی دمی جمال تو می خواستم ز حق
برداشتی نقاب و دعا مستجاب شد
می کرد عرض حال سعیدا به پیش او
لیکن زبان گرفت وی از اضطراب شد
معموره ها ز دولت خوبان خراب شد
شب بود شمع مجلس ما صبحدم چو شد
بیرون شد از خرابهٔ ما آفتاب شد
دل پیش از این نداشت رواجی به چشم عشق
این شیشه تا شکست به سنگ، انتخاب شد
هر قطرهٔ عرق که چکید از رخش به ناز
پیمانه گشت و جام شکست و گلاب شد
تخمیر ما ز بادهٔ گلرنگ کرده اند
افتاده هر چه در قدح ما شراب شد
آمد چو برف زاهد و بنشست همچو یخ
از همت صراحی و می رفت و آب شد
صبحی دمی جمال تو می خواستم ز حق
برداشتی نقاب و دعا مستجاب شد
می کرد عرض حال سعیدا به پیش او
لیکن زبان گرفت وی از اضطراب شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نقاش طرح صورت آن را چسان کشد
آن دسترس کجاست که کس نقش جان کشد
خال و خطش کشد به یقین هر مصوری
اما کمان ابروی آن را چسان کشد
نتوان کشید گفت ملک بار عشق را
اما چه چاره گفت که این ناتوان کشد
عالم وقوع صورت این کارخانه نیست
صانع قلم نخست پی امتحان کشد
دنیا و آخرت به طفیل نیاز اوست
هر عاشقی که ناز تو نامهربان کشد
سودا به غیرعشق تو هر کس که نقش بست
گر سودهاست در نظر آخر زیان کشد
خواهد که تا سبک نشود گفتگوی عشق
خود را بگو به گوشهٔ گوش گران کشد
خوش عاشقی که از دم تیغ شهادتش
بی زحمت خمار، می ارغوان کشد
یارب چه دلبری تو که ننموده روی خویش
تا حشر انتظار تو پیر و جوان کشد
در این زمانه یک جهتی در نهاد نیست
از بیضه مرغ اگر به مثل توأمان کشد
هر ساغری که آن لب می نوش می کشد
دل را ز قید سلسلهٔ هوش می کشد
در هر چمن که سرو کند یاد قامتش
بلبل زبان ناله و گل گوش می کشد
زاهد که دی گناه به گردن نمی گرفت
بار خودی ببین که چه بر دوش می کشد
ابروی او که پنجهٔ خورشید تاب داد
ناز این کمان به قوت بازوش می کشد
تا حرف می بلند نگردد میان خلق
دل بادهٔ سخن ز ره گوش می کشد
جا در دهان شیشهٔ می می کند به ذوق
هر زاهدی که پنبه ای از گوش می کشد
کیفیت شراب دهد چشم مست او
رندی که بی قدح می سر جوش می کشد
ترسم کمان نشان ملامت کند تو را
این گوشه گیر، سخت در آغوش می کشد
حرف نکوی عشق سعیدا چو بوی گل
خود را به غنچهٔ لب خاموش می کشد
آن دسترس کجاست که کس نقش جان کشد
خال و خطش کشد به یقین هر مصوری
اما کمان ابروی آن را چسان کشد
نتوان کشید گفت ملک بار عشق را
اما چه چاره گفت که این ناتوان کشد
عالم وقوع صورت این کارخانه نیست
صانع قلم نخست پی امتحان کشد
دنیا و آخرت به طفیل نیاز اوست
هر عاشقی که ناز تو نامهربان کشد
سودا به غیرعشق تو هر کس که نقش بست
گر سودهاست در نظر آخر زیان کشد
خواهد که تا سبک نشود گفتگوی عشق
خود را بگو به گوشهٔ گوش گران کشد
خوش عاشقی که از دم تیغ شهادتش
بی زحمت خمار، می ارغوان کشد
یارب چه دلبری تو که ننموده روی خویش
تا حشر انتظار تو پیر و جوان کشد
در این زمانه یک جهتی در نهاد نیست
از بیضه مرغ اگر به مثل توأمان کشد
هر ساغری که آن لب می نوش می کشد
دل را ز قید سلسلهٔ هوش می کشد
در هر چمن که سرو کند یاد قامتش
بلبل زبان ناله و گل گوش می کشد
زاهد که دی گناه به گردن نمی گرفت
بار خودی ببین که چه بر دوش می کشد
ابروی او که پنجهٔ خورشید تاب داد
ناز این کمان به قوت بازوش می کشد
تا حرف می بلند نگردد میان خلق
دل بادهٔ سخن ز ره گوش می کشد
جا در دهان شیشهٔ می می کند به ذوق
هر زاهدی که پنبه ای از گوش می کشد
کیفیت شراب دهد چشم مست او
رندی که بی قدح می سر جوش می کشد
ترسم کمان نشان ملامت کند تو را
این گوشه گیر، سخت در آغوش می کشد
حرف نکوی عشق سعیدا چو بوی گل
خود را به غنچهٔ لب خاموش می کشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
آن نگاه آشنای مشکل آسانت چه شد
با اسیران سر آن کوی، احسانت چه شد
نی ترحم با فقیران نی کرم با بندگان
ای سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد
سوختی از گرمی خوی ای سراپا آفتاب
عالمی را آن سحاب لطف بارانت چه شد
از دل پرخون و چشم اشکبارم غافلی
با صراحی عهد و با پیمانه پیمانت چه شد
با لب خشک و دل پرخون مراد خویش را
گر نمی یابی سعیدا چشم گریانت چه شد
با اسیران سر آن کوی، احسانت چه شد
نی ترحم با فقیران نی کرم با بندگان
ای سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد
سوختی از گرمی خوی ای سراپا آفتاب
عالمی را آن سحاب لطف بارانت چه شد
از دل پرخون و چشم اشکبارم غافلی
با صراحی عهد و با پیمانه پیمانت چه شد
با لب خشک و دل پرخون مراد خویش را
گر نمی یابی سعیدا چشم گریانت چه شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
پای بر نرگس نهادی چشم بلبل تازه شد
شاخ سنبل را شکستی خاطر گل تازه شد
آن قدر در راه فقر و نیستی کردیم صبر
تا قناعت سبز گردید و توکل تازه شد
شب سخن از پیچش آن زلف آمد در میان
خاطر مجروح ما را داغ کاکل تازه شد
با هلال عید اشارت کرد سوی جام می
عاشقان را زخم شمشیر تغافل تازه شد
دی جهان آرا و شهرآرا به یاد آمد مرا
دل سعیدا از خیال شهر کابل تازه شد
شاخ سنبل را شکستی خاطر گل تازه شد
آن قدر در راه فقر و نیستی کردیم صبر
تا قناعت سبز گردید و توکل تازه شد
شب سخن از پیچش آن زلف آمد در میان
خاطر مجروح ما را داغ کاکل تازه شد
با هلال عید اشارت کرد سوی جام می
عاشقان را زخم شمشیر تغافل تازه شد
دی جهان آرا و شهرآرا به یاد آمد مرا
دل سعیدا از خیال شهر کابل تازه شد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
به من نه نامه از آن شوخ دلنواز آمد
همای رفته ز بخت بلند باز آمد
فکنده سر به زمین قاصدم به سوی تو رفت
چو دید قامت سرو تو سرفراز آمد
بجز ترانهٔ ناقوس نغمه راست نکرد
اگرچه مطرب عشق از ره حجاز آمد
کسی است عاشق صادق که در شب هستی
چو صبح خوشدل و چون شمع جانگداز آمد
جهانیان و جهان و جمادیان و نبات
حقیقتی است که در صورت مجاز آمد
قسم به حضرت عزت که نازنینان را
خبر دهید سعیدای بی نیاز آمد
همای رفته ز بخت بلند باز آمد
فکنده سر به زمین قاصدم به سوی تو رفت
چو دید قامت سرو تو سرفراز آمد
بجز ترانهٔ ناقوس نغمه راست نکرد
اگرچه مطرب عشق از ره حجاز آمد
کسی است عاشق صادق که در شب هستی
چو صبح خوشدل و چون شمع جانگداز آمد
جهانیان و جهان و جمادیان و نبات
حقیقتی است که در صورت مجاز آمد
قسم به حضرت عزت که نازنینان را
خبر دهید سعیدای بی نیاز آمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
باز تا در چمن آن سرو خرامان آمد
رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد
راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج
نخل عمری است که در صورت انسان آمد
هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند
که کمال همه از غایت نقصان آمد
بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است
طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد
دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
رنگ بر روی گل و فاخته را جان آمد
راست گویم که ورا سرو خطا گفتم کج
نخل عمری است که در صورت انسان آمد
هر که از اصل خود آگاه بود دم نزند
که کمال همه از غایت نقصان آمد
بسکه خون جگر از مادر گیتی خورده است
طفل از آن است که با دیدهٔ گریان آمد
دوش بر خاک سعیدا قدم خویش نهاد
به نظر نور و به دل صبر و به تن جان آمد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
هر گه که دل به یاد لبی جوش می زند
صد موج بوسه بر لب خاموش می زند
گردم به گرد مست شرابی که بی دریغ
خود را به زور غمزه در آغوش می زند
بر هم نمی زند مژه، چشم تحیرم
گه در هوای دوش در آغوش می زند
مینا و جام و دختر رز رقص می کنند
بوس و کنار و خنده به هم جوش می زند
مینای باده آینه گر نیست پس چرا
دایم به قلب رند نمدپوش می زند؟
خامش نشد حکایت خامان روزگار
آری همیشه دیگ هوس جوش می زند
صهبا نصیب کوزهٔ سربسته می شود
معنی همیشه بر لب خاموش می زند
مژگان کلاه عقل سعیدا زند به تیر
ابروش تیغ بر کمر هوش می زند
صد موج بوسه بر لب خاموش می زند
گردم به گرد مست شرابی که بی دریغ
خود را به زور غمزه در آغوش می زند
بر هم نمی زند مژه، چشم تحیرم
گه در هوای دوش در آغوش می زند
مینا و جام و دختر رز رقص می کنند
بوس و کنار و خنده به هم جوش می زند
مینای باده آینه گر نیست پس چرا
دایم به قلب رند نمدپوش می زند؟
خامش نشد حکایت خامان روزگار
آری همیشه دیگ هوس جوش می زند
صهبا نصیب کوزهٔ سربسته می شود
معنی همیشه بر لب خاموش می زند
مژگان کلاه عقل سعیدا زند به تیر
ابروش تیغ بر کمر هوش می زند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
هر که یاد قامت آن سروبالا می کند
بهر مطلع مصرع برجسته پیدا می کند
نیست در خاطر غباری از کسی آیینه ام
هر که می بیند مرا خود را تماشا می کند
نیست یک حاکم به ملک حسن، شهر طرفه ای است
خط اگر آزاد سازد زلف دعوا می کند
چون نگردم امت لعل لبش کان می پرست
گاه کار خضر و گه کار مسیحا می کند
دیدهٔ خودبین چو عکس افتاده در آیینه ها
هر که دارد چشم عبرت بین تماشا می کند
بی حجابش کس چسان بیند سعیدا دیده ام
از حیا در چشم مردم خویش را جا می کند
بهر مطلع مصرع برجسته پیدا می کند
نیست در خاطر غباری از کسی آیینه ام
هر که می بیند مرا خود را تماشا می کند
نیست یک حاکم به ملک حسن، شهر طرفه ای است
خط اگر آزاد سازد زلف دعوا می کند
چون نگردم امت لعل لبش کان می پرست
گاه کار خضر و گه کار مسیحا می کند
دیدهٔ خودبین چو عکس افتاده در آیینه ها
هر که دارد چشم عبرت بین تماشا می کند
بی حجابش کس چسان بیند سعیدا دیده ام
از حیا در چشم مردم خویش را جا می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
هر کس نظر به سوی تو از دور می کند
هر خانه را خیال تو پرنور می کند
بگذر ز چین و چینی و در ساغر سفال
می نوش ای فقیر که فغفور می کند
بر داغ های کهنهٔ صد آرزوی خام
پیری علاج مرهم کافور می کند
داری به یادگار اگر زخم تیغ عشق
الماس ریزه پاش که ناصور می کند
نی می به جام و نی دل جمع و نه سرخوشم
خوشحال آن که کار به دستور می کند
هر کس که دلنشین خلایق شود به سعی
جا در میان خانهٔ زنبور می کند
شوری که عشق در سر من جای کرده است
آخر به زور کاسهٔ تنبور می کند
حق نمک به جای نیارد هر آن که او
حسن نمک فشان تواش کور می کند
پوشیدن نظر نه ز جمعیت دل است
زاهد ریا ز چشم تو مستور می کند
گر نیست هیچ منفعتی از شراب تلخ
مفتی همین بس است که مسرور می کند
هر جا غمی که راه به جایی نمی دهند
بی دست و پا به سینهٔ من زور می کند
صد آفرین به دست و به بازوی آن که او
در زیر خاک دانهٔ انگور می کند
موسی سیاه کرده نظر می رود به طور
دل را نگاه چشم سیه طور می کند
سیلی مگر قفاست سعیدا که روزگار
باز این خرابه ز چه معمور می کند
هر خانه را خیال تو پرنور می کند
بگذر ز چین و چینی و در ساغر سفال
می نوش ای فقیر که فغفور می کند
بر داغ های کهنهٔ صد آرزوی خام
پیری علاج مرهم کافور می کند
داری به یادگار اگر زخم تیغ عشق
الماس ریزه پاش که ناصور می کند
نی می به جام و نی دل جمع و نه سرخوشم
خوشحال آن که کار به دستور می کند
هر کس که دلنشین خلایق شود به سعی
جا در میان خانهٔ زنبور می کند
شوری که عشق در سر من جای کرده است
آخر به زور کاسهٔ تنبور می کند
حق نمک به جای نیارد هر آن که او
حسن نمک فشان تواش کور می کند
پوشیدن نظر نه ز جمعیت دل است
زاهد ریا ز چشم تو مستور می کند
گر نیست هیچ منفعتی از شراب تلخ
مفتی همین بس است که مسرور می کند
هر جا غمی که راه به جایی نمی دهند
بی دست و پا به سینهٔ من زور می کند
صد آفرین به دست و به بازوی آن که او
در زیر خاک دانهٔ انگور می کند
موسی سیاه کرده نظر می رود به طور
دل را نگاه چشم سیه طور می کند
سیلی مگر قفاست سعیدا که روزگار
باز این خرابه ز چه معمور می کند