عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
لعلش که کار بوسه به انداز می کند
دل را کباب شعلهٔ آواز می کند
[در] چشم عاشقان حقیقت شعار چرخ
خاکستر است آینه پرداز می کند
از بسکه ناز بر سر هم جمع کرده است
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
پوشد هر آن که چشم، سعیدا ز کاینات
بر روی خود ز غیب [دری] باز می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
رمزی است این که شمع فروزنده می کند
بر حال خویش گریه به ما خنده می کند
نازم به فکر شمع و صفای ضمیر او
روشن چراغ مردهٔ خود زنده می کند
آزاد می کند ز دو کونش نگاه عشق
آن را که در محبت خود بنده می کند
مانی تصوری [چو تو] خواهد کشد بدل
او را خیال عکس تو شرمنده می کند
در چشم جود، خرمن طاعت به نیم جو
زاهد چرا ذخیرهٔ آینده می کند
در دل هوای زلف، سعیدا گرفته جا
زان رو خیال های پراکنده می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
کی فرنگی با مسلمانی نهانی می کند
آنچه با ما آشکارا یار جانی می کند
از خدنگ حادثات چرخ ای دل گوشه گیر
چون کمان با پشت خم آن هم جوانی می کند
فتح ملک دل به نام عشق ثبت است از ازل
اندرین اقلیم او صاحبقرانی می کند
ای بسا دلداده را جان داده او بی گفتگو
کار صد خضر و مسیحا را زبانی می کند
نیست بی شوری خیالم سر دیوانم بکن
شعر من هم کار اشعار فغانی می کند
جانفشانی کن سعیدا گر نداری جان دریغ
از غبار خط رخش عنبرفشانی می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ای خوش آن روز که دل در خم گیسوی تو بود
در غم روی تو آشفته تر از موی تو بود
دل به هر تار سر زلف تو می زد چنگی
چه کند شاهد عادل به میان روی تو بود
آن که آتش به جهان در زد و عالم را سوخت
گفتگوی رخ زیبای تو و خوی تو بود
بوی کردم گل و از کار شدم صبحدمی
ظاهراً در نفس باد صبا بوی تو بود
کی نظر جانب آهوی حرم تیز کند
هر که یک روز هواخواه سگ گوی تو بود؟
یاد آن روز که سودای سر زلف تو داشت
دل آشفته سعیدا گل شب بوی تو بود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خانهٔ نفس من خراب شود
یا خدا آتش من آب شود
باده با غیر خود منوش و مگو
گو دل عاشقان کباب شود
ساغر می به دست جانان ده
جام می جام آفتاب شود
خون دل را عبث ز دیده مریز
کهنه چون شد شراب ناب شود
حز ندامت ثمر نخواهد داد
کارها چون به اضطراب شود
من از این باب رو نخواهم تافت
به امیدی که فتح باب شود
عمرها شد که در خیال توام
فکر من هم مگر صواب شود
گریه چندان کنم که در آن بحر
کاسهٔ چشم من حباب شود
کی بود کی بگو سعیدا را
که دعای تو مستجاب شود؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
کار، کی از آتش رخسارهٔ گل می شود
لاله داغ از شعلهٔ آواز بلبل می شود
می توان کردن به نازش صبر اما غمزه اش
فتنهٔ دل، آفت راه تحمل می شود
از پی آزادگان رو دل که در راه طلب
این [گره] را خار در پا غنچهٔ گل می شود
دل چسان بگریزد از قیدش که از زنجیر زلف
تا رهایی یافت بند جعد کاکل می شود
چرخ را نوبت به ما برعکس باید کار کرد
دایماً دوران ما دور تسلسل می شود
نرگس از چشمت خجل شد گل ز رویت آب شد
زلف را آهسته بگشا کار سنبل می شود
با سعیدا گر شود همراه هر بی طاقتی
چند روزی بگذرد ز اهل توکل می شود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
دلم را همنشین یاری جهان گردیده می باید
رفیق نوح ای جان، مرد طوفان دیده می باید
به خال و خط و ابرو کی توان بردن مرا از جا
که در تاراج دل، چشم نگه دزدیده می باید
به جانان خوش نباشد نامه را خالی فرستادن
در این مکتوب با خط، جان و دل پیچیده می باید
به آن بالا نظر کردن به آن مه روبرو گشتن
بلاها دیده می باید ستم وزیده می باید
سعیدا کار خامان نیست در آتش وطن کردن
که عاشق چون سپند از دانه ها برچیده می باید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
مگر که بوی گل و لاله [از] هوا جوشید
که باز شور و جنون در دماغ ما جوشید
عنان ز گرد تو شد ابلق نظر را گرم
غبار کوی تو گویا به توتیا جوشید
چه الفت است خدایا که او به من دارد
کسی ندیده به بیگانه آشنا جوشید
حنا به آن کف پا رو به رو نشد هرگز
بسی به خون شهیدان کربلا جوشید
به روی یار سعیدا سخن به عکس مگوی
که خون شرم در آیینهٔ حیا جوشید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
همین نه نرگس تنها گشاده چشم سفید
که در فراق تو شد جام باده، چشم سفید
به گوش نرگس از اخلاص یاسمن می گفت
که نور می برد از روی ساده چشم سفید
زمان زمان رود از خود به سیر گل نرگس
عصا گرفته و بر کف نهاده چشم سفید
از این چمن دل نرگس از آن جهت برخاست
که هیچ مادر مشفق نزاده چشم سفید
ز هجر یار سعیدا مگو که چون یعقوب
هزار یوسف مصری فتاده چشم سفید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
شد میسر شب وصلت شب عید آخر کار
ماه را دید به رخسار تو دید آخر کار
یاد از پیرهن یوسف مصری می داد
هر نسیمی که ز کوی تو وزید آخر کار
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
کیست در دهر که دستی نگزید آخر کار؟
بسکه مشق غم بی برگ و نوایی کردیم
از نی خامهٔ ما ناله دمید آخر کار
سینه ام شد هدف ناوک مژگان دیگر
غم دل باز کمان که کشید آخر کار؟
شادی وصل به یک غمزه تلافی ها کرد
انچه دل در غم هجر تو کشید آخر کار
فلک از دیدهٔ امید کشید آب حیات
نشود تا که سیه چشم سفید آخر کار
روز تا روی به زردی ننهد ممکن نیست
رنگ از چهرهٔ ایام پرید آخر کار
عمرها گرچه ز ما صرف شقاوت گردید
شکرلله که گشتیم سعید آخر کار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
در به در گردیده دشمن روبرو گردیده یار
شکر لله روی ما را آبرو گردیده یار
پیش از این از ناز هر چاکی که دل را کرده بود
مژده ای جان باز در فکر رفو گردیده یار
نی همین از زلف می خواهند یا از خط مراد
عاشقان را مطلع صد آرزو گردیده یار
با نسیمم نیست الفت زان که در این بوستان
چون دل اهل هوس با رنگ و بو گردیده یار
این دل پرشور ما را بیش و کم منظور نیست
گاه با خم گاه با جام و سبو گردیده یار
هر نهالی را از او نشو و نمایی دیگر است
در بر ما جان و در گل رنگ و بو گردیده یار
مژده باد ای دوستان با دشمنان دربدر
از برای خاطر ما جنگجو گردیده یار
گو سعیدا گفتگو دارند مردم گر ز ما
شوخ شیرین کار ما بی گفتگو گردیده یار
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
چون شود آشفته زلفش از نسیم بی خبر
جنبش زلفش کند زخساره اش را [نیلفر]
طوطی ما نطق خود را می تواند سبز کرد
حرف شیرینش کند چوب قفس را نیشکر
بوی گل از پا نیفتد گر فتد گل پیش پا
هر نسیمی می شود بر نکهت گل بال و پر
چون توان دیدن بلایی را که از اعجاز لطف
خویش را پنهان تواند کرد در عین نظر
از چنین بزمی نمی دانیم چون خواهیم رفت
یار بی پروا جهان بدمست و یاران بی خبر
در دل زندانیان را چون به تحریک آورد
نالهٔ زنجیر هم در گوش ما دارد اثر
ما نظربازیم از هر جا تماشا می کنیم
نیست غم گر افکند آن طاق ابرو از نظر
هست تا دل کی ز دست فکر می گردد خلاص
می کشد هر دم گریبان بحر را موج دگر
جوهر مردی در آن ساعت نمایان می شود
چون کنند آیینه مردان روبرو با هم دگر
ننگ و ناموسی نماند حرص چون آید به جوش
آب از رو می رود در وقت گرما بیشتر
نیست تا محشر سعیدا با شهیدانش خمار
خورده اند از نیش خنجر باده های درد سر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
نسخهٔ عکس رخ او، مه تابان حاضر
شاهد حرف لبش لعل بدخشان حاضر
هر که سر از خط فرمان تو بیرون سازد
تیغ ابرو، رسن زلف پریشان حاضر
دل به کفر خم زلفش سر سودا دارد
گر قبولش نشود جان و دل ایمان حاضر
گر سواد خط یاقوت نداری ای دل
مصحفی بر ورق گل خط ریحان حاضر
منکر یوسف ما کیست بگو ای دل زار
قدمی پیش بنه چاه زنخدان حاضر
منکر چاک دل صبح نگردد خورشید
تیغ آلوده به خون زخم نمایان حاضر
گر سر رفتن از خویش سعیدا داری
شاهراه نظر و چاک گریبان حاضر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
صبحدم تا شده بیرون ز افق، خاور مهر
رفت جان بر سر مهر و دل من در بر مهر
ظاهر و باطن معشوق به هم دارد جنگ
دل او صورت قهر و تن او پیکر مهر
شهر خالی است ز خوبان و دل ظالم سخت
باشد از غیب رسد بر سر ما لشکر مهر
صبحدم ته به ته غنچهٔ گل را دیدم
همه خون بسته ز بی مهری او بر سر مهر
جز تجلی نبود جسم مرا رنگ وجود
نیست جز ذره هواخواه به بال و پر مهر
آذرش را ز ازل قوت گیرایی نیست
که نشد پخته یکی خام از این اخگر مهر
ز آتش حسن تو خورشید اگر سوخت چه باک
می توان ساخت دوصد مهر ز خاکستر مهر
چون صبا زلف شب از چهرهٔ مقصود گشود
بود طغرا خط مشکین تو بر دفتر مهر
فلک از حلقه به گوشان در جانان است
می کند سجده به پیش بت ما داور مهر
کی رسد بادهٔ دیدار سعیدا تا هست
اندرین میکده مینا فلک و ساغر مهر؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
خوابیده مست و بیخود امروز در بر ناز
صد منت عظیم است امروز بر سر ناز
از مهر، نازبالش در زیر سر نهاده
چون گل به زیر پهلو افکنده [بستر] ناز
جسم تو از لطافت با ناز ناز می کرد
آن دم که آفریدند از ناز پیکر ناز
امروز آن پریرخ بسیار نازنین است
تا خود چه لعبت آرد از ناز بر سر ناز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
عهد کردم ز جهان کام نگیرم هرگز
جم شود ساقی و من جام نگیرم هرگز
جای اگر دوزخ اگر جنت اگر اعراف است
تا نبینم رخت آرام نگیرم هرگز
بسته ام عهد ز آغاز، پریشانی را
که چو زلف تو سرانجام نگیرم هرگز
تا نبینم ز کریمان دل و جان سوخته ای
پخته ای از طمع خام نگیرم هرگز
تن پرستان جهان را نشوم همبازی
انس با عام کالانعام نگیرم هرگز
هر ستم کز تو رسد داد نخواهم گفتن
هر چه من می کنم انعام نگیرم هرگز
وعدهٔ دادن اگر روز قیامت باشد
عهد کردم که زکس وام نگیرم هرگز
هرگزش با تو سعیدا به زبان می گویم
دلبری را که به دل نام نگیرم هرگز؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
غرق دریای گنه کردند مغفورم هنوز
صد شکست از دار خوردم لیک منصورم هنوز
رفتم از دل ها ولیکن در زبان ها مانده ام
همچو عنقا گم شدم از چشم و مذکورم هنوز
با وجود آن که صبح صادق از من می دمد
چون شب قدر از نظرها باز مستورم هنوز
خورده بودم از شراب عشق جامی در الست
محتسب بیرون میا با من که معذورم هنوز
شادی روز وصال او کی از سر می رود
هجر شب ها با غمم پرورد و مسرورم هنوز
گفت موسی راز چندی و مطالب شد تمام
گفتگوی عشق دارد بر سر طورم هنوز
چشم دل هرگز نگردد سیر از چشم بتان
کاوشی دارد به مژگان زخم ناصورم هنوز
با وجود آن که در زنجیر زلفم کرده اند
صد بیابان من ز عقل ذوفنون دورم هنوز
روزگار پرستم هرگز فراموشم نکرد
هر کجا دردی سعیدا هست منظورم هنوز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
رسید نامهٔ عنبرفشان مشک آمیز
به این فقیر دعاگوی بی کس و بی چیز
چو گل گشودم و همچون صبا ز خود رفتم
به آن امید که بینم مگر جمال تو نیز
رسید دام خط و دانه های نقطه در او
چو زلف و خال محبت فزا و مهرانگیز
چه کاغذ و چه مرکب که خط مهر و وفا
به روی روز، رقم کرده خامهٔ شبدیز
کجا به منع کسان دل ز راه او گردد
که چشم مست ز پرهیز می کند پرهیز
امیدوار چنانم که جام و ساغر تو
همیشه از می صدق و صفا بود لبریز
ز بسکه واله و حیران کارهای توام
ز شخص و عکس ندارم در آبگینه تمیز
امید هست مرا از خدای دوست نواز
که دشمنان تو گردند بر هوا ناچیز
مراد دل به تحمل برآید از لب یار
که صبر، لعل کند سنگ را نه آتش تیز
چو نیست یوسف کنعان به کام عاشق زار
بیا بگو که زلیخا چه سود عمر عزیز
به یاد وصل تو تنها نه من ز خود رفتم
خیال رفته و دل رفته و سعیدا نیز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
پر کن از خون جام، صهبا گر نباشد گو مباش
شیشه دل کافیست مینا گر نباشد گو مباش
تن ز جان و دل ز غیر دوست خالی می کنیم
خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش
آسمان کوه است و عالم کهف این کوه بلند
در بن این کهف مأوا گر نباشد گو مباش
نقش انسانیت ما ستر حال ما بس است
جامهٔ دیبا و کمخا گر نباشد گو مباش
چون ز آغوش پدر در چاه غم یوسف فتاد
دیدهٔ یعقوب بینا گر نباشد گو مباش
کشت با تیر نگاه و با زبان ناز گفت
بی قراری چون سعیدا گر نباشد گو مباش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
من و آن قامت شوخی که در هنگام جولانش
نشاند سرو را در خاک، اول تیر مژگانش
به هنگام تبسم معجزانگیز است آن لب ها
که گویا می چکد آب حیات از لعل خندانش
چه بی رحم است چشم فتنه انگیز کماندارش
که خون خشم می جوشد چو دل از نیش پیکانش
بسان [جسم] آخر روح او هم خاک خواهد شد
که از تن پروری ها استراحت می کند جانش
چه گلزاری است حسن او که هر شب در نگهبانی
برون برگ گل و چشم است شبنم در گلستانش
چه گنجانش که یوسف را دهم نسبت به آن بدخو
زند سرپنجه ها با دست بیضا خاک دامانش
غزالان کرده اند امروز ترک خوش نگاهی را
هنوز از خواب واناگشته چشم سرمه افشانش
صفای خاطر او را چو گل منکر که می گردد
دل پاکش نمایان است از چاک گریبانش
که را صبری که جان آید به لب و آن گه شود قربان
سعیدا می شوم من پیشتر از روح قربانش