عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
دارم بتی که کار نظر نیست دیدنش
رم یاد می دهد به غزال آرمیدنش
داغم از آن که گوش چرا می کند به غیر
غم نیست از نصیحت من ناشنیدنش
دارم مهی که شرح جفایش چسان کنم
نادیدنش عذاب و بلایی است دیدنش
هر آب را چو چشمهٔ حیوان کند ز لطف
عریان چو آفتاب و چو ماهی تپیدنش
دیروز داغ گشت سعیدا ز بسملی
بر خاک اوفتادن و در خون تپیدنش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
یک قامت بلند به هر می کشیدنش
بالا برآید آب لطافت ز گردنش
دست که می رسد که گریبان او کشد
صد جان و دل کشیده سر از پای دامنش
میدان ترکتاز خیالات او منم
جای جفاست تا به دل از دیدهٔ منش
جان عزیز نیست اگر جسم او چرا
نازکتر از خیال نماند به من تنش
دیگر به خویش باز نیاید به سال ها
یک بار هر که از بر خود دید رفتنش
من باده نوش ساغر آن ساقیم که گاه
کیفیت شراب دهد لب مکیدنش
دارم بتی و شکر سعیدا که روی او
دیدن نمی توان مگر از دیدهٔ منش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
خط سبزی تماشا کردم از رخسار گلگونش
نخواندم لیکن از انداز پی بردم به مضمونش
مدان آسان طریق خانهٔ دیوانه ای عاقل
که می آید برون از عهدهٔ یک بر مجنونش؟
سیه ماری است زلف او که در تدبیر تسخیرش
بسی کردم نه جادو می کند کار و نه افسونش
نشد تار مخالف راست با من چرخ را هرگز
که او بد می نوازد من نمی رقصم به قانونش
کند یک سرمه دانش کار صد مینای پر می را
چو سازد با شراب غمزه زهر چشم افیونش
بلای قامتش کی می رسد با فتنهٔ چشمش
برابر کی شود روز قیامت با شبیخونش؟
شرابم می دهد تسکین خاطر در غم آن لب
سعیدا می پرستم کرد آخر لعل میگونش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
برداشتیم چو نظر از اعتبار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
من به چشم و رخ آن سرو روانم مخلص
بنده ام در صفت جسم به جانم مخلص
داشتم جنگ به این خوش کمران لیکن کرد
پیچش زلف به آن موی میانم مخلص
گرچه خوبان همه را لب شکرین است اما
هست آنی به لب آن که به آنم مخلص
کس ز من گوی محبت نتواند بردن
بندهٔ پیرم و با طرز جوانم مخلص
نیست در نیت من چیز دگر جز محبوب
لیک با غیر سعیدا به زبانم مخلص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
کند ز جوهر معنی مرا بیان عارض
دهد ز خوبی باطن مرا نشان عارض
دعای قامت او سرو می کند در باغ
خوشم به گل که خبر می دهد از آن عارض
غبار چهرهٔ جانان نه خط مشکین است
که آه سینهٔ ما کرده جا بر آن عارض
اگر بود قلم قدرتش ز دست افتد
مصوری که کشد ناز آن چنان عارض
چو زلف دست دهد مو به مو پریشانی
هر آن دلی که بیاویزدش بر آن عارض
نقاب چهرهٔ جانان برای چشم بد است
ز چشم پاک نظر کی کند نهان عارض
چه کوری است که انکار صورتش دارند
که با وجود سعیدا شده عیان عارض
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
آخر دمید بر رخ جانان، بهار خط
در دور روی یار نمود اعتبار خط
سنبل چسان کشد سر خود در بنفشه زار
از پا فتاد زلف تو در روزگار خط
بر روی خویش تیغ جفا را چه می کشی
مشق ستم مساز پی اقتدار خط
دل چون سفینه می رود از خویشتن که گاه
دریای حسن موج زند در کنار خط
ابرو کمان من، صف مژگان ناز را
بر هم مزن که مورچه پی شد سوار خط
خط بر رخش دمید سعیدا چه گریه است
طوفان نمی برد ز دل کس غبار خط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
می رود آخر چو از تن پس ز تن جان را چه حظ
خانه گر از لعل و یاقوت است مهمان را چه حظ
خلق را عید است امروز از تماشای رخت
ای به قربان تو گردم چشم حیران را چه حظ
از لب شکرفشانت وز نگاه چشم مست
در کمند حلقهٔ زلفت اسیران را چه حظ
ما به جان و دل جفا و ناز خوبان می کشیم
از جفا لیکن نمی دانیم خوبان را چه حظ
عشقبازی با جمالش از هوسناکان عجب
گرچه سودا پخته باشد لیک خامان را چه حظ
کی به محض گفتگو لذت توان بردن ز عشق
گر درون خانه خورشید است دربان را چه حظ
حرف حق با طالب دنیا سعیدا سود نیست
بر سر گور مجوسی ختم قرآن را چه حظ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
نه پنبه از پی راحت گذاشتم بر داغ
فتیله ای است که آتش گذاشتم به چراغ
نشین به سایهٔ مژگان و [سرفرازی] کن
ز چشم خویش در آیینه تازه دار دماغ
ز عندلیب شنیدیم بی وفایی گل
نه آن قدر که کشد دل دگر به گوشهٔ باغ
نظر به سایهٔ مژگان فتاد و دانستم
که سایه بان رخ خویش [کرده ای] پر زاغ
ز قد و روی تو بوده است سرو و گل را آب
ز چشم مست تو نرگس گرفته است ایاغ
نشان خلق و مروت تو از که می پرسی
زمانه ای که بر خود نمی دهند سراغ
کسی که وسعت میدان خلق را گردید
میان خلق سعیدا دگر ندید فراغ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
تنم چو روح سبک گشته در هوای لطیف
ز بوی خویش چو گل کرده ام غذای لطیف
خیال روی تو آرام دیده و دل ماست
به درد چشم نسازد بجز دوای لطیف
اگرچه غنچهٔ گل در قبای ناز، خوش است
خوش است قامت سرو تو در عبای لطیف
لطیف را سر و برگی به دردمندان نیست
مگر به داد سعیدا رسد خدای لطیف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
گوشه ای نیست که آن جا نرسد پای فراق
منزلی نیست که خالی نبود جای فراق
ساحل وصل کجا روی نماید در خواب
کشتی هر که بیفتاد به دریای فراق
در هراسم ز کف پای خیالش که بسی است
حجر تفرقه در دامن صحرای فراق
ز امتحان سامعه از پنبهٔ غفلت پر کرد
گوش عالم نشد آسوده ز غوغای فراق
مطرب دور دو آهنگ به هم راست نکرد
نغمهٔ غیر مخالف نشد از نای فراق
هیچ در محکمهٔ شرع قضا صاف نشد
از محبان سر کوی تو دعوای فراق
تا شنیدم که به هر عسر سعیدا یسری است
از دل و جان شده ام طالب و جویای فراق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
زند بر ابر نیسان طعن خشکی گوهر عاشق
محیطی را نیارد در نظر چشم تر عاشق
بریدن ها نمایان است از غیر تو ای بدخو
که نقش بوریا باشد به پهلو جوهر عاشق
ز بالینش چه گویم کوه را سرگشته می سازد
به نرمی طعنه زد بر سنگ خارا بستر عاشق
چه می دانی تو با ما نیش آن مژگان چه می گوید
نداند کس بجز عاشق زبان خنجر عاشق
به هر جا نوخطی دیدم گرفتم نسخهٔ او را
نباشد جز خط خوبان [خطی] در دفتر عاشق
چرا شوریده دایم می رود دریا نمی دانم
مگر افکنده بی باکی در او خاکستر عاشق
سرت گردم برای چشم زخم و عطر بزم تو
نمی سوزد بجز دل چیز دیگر مجمر عاشق
سعیدا غیر چشم مست و مژگان سیاه او
نباشد حکم کس فرمان روا در کشور عاشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
گریه را سرکرد چشمم باز طوفان کرد عشق
کاسهٔ آب دلم را بحر عمان کرد عشق
سوخت ما را گرچه از غم لیک جانان را گداخت
کس به تن هرگز نسازد آنچه با جان کرد عشق
باعث تشویش معشوق است جوش عاشقان
از هجوم بلبلان گل را پریشان کرد عشق
خادم طفل کلیسا ساخت چندین شیخ را
ای بسا فرعون را موسای عمران کرد عشق
گاه خود را می زند بر آتش و گاهی بر آب
کس نمی داند که با عاشق چه فرمان کرد عشق
در شبستان گنه ما را ز مهر خویشتن
روشناس مرد و زن چون ماه تابان کرد عشق
معنی «یا نار کونی» نیست مخصوص خلیل
آتشی بر هر که زد آخر گلستان کرد عشق
بلبل طبعم سعیدا پیش از این خاموش بود
در تماشای گل رویی غزلخوان کرد عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
بیرون ز عقل هاست در این جا شمار عشق
پیداست کار عقل و هویداست کار عشق
صد جا شکسته ام سر خم گردن سبو
نشکست یک نفس ز سر من خمار عشق
رد می کند نخست و دگر می کند قبول
اول خزان بیاید و آن گه بهار عشق
آب بقا به ذایقه اش خون جامد است
آن کس که کام یافته از چشمه سار عشق
این است فرق کعبه و بتخانه نزد ما
آن سنگ آستانه و این سنگسار عشق
در چشم عشق هر دو جهان است یک صدا
جام جم است آینهٔ زنگ دار عشق
بازی نکرده جان و به خون تر شدی ز عجز
یک داو بیش نیست جهان در قمار عشق
این آهوان که روی به صحرا نهاده اند
دارند جملگی هوس مرغزار عشق
مجنون چه چیز و وامق و فرهاد کیستند
[جایی] که گشته لیلی ایشان شکار عشق
کوی جنید و وادی منصور فرق هاست
این دار عقل آمد و آن دار، دار عشق
جز عشق و عاشقی ز سعیدا سؤال نیست
امروز تازه آمده است از دیار عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
بی حجابانه برآورده سر از دامن خاک
به هوای لب شکرشکنت پنجهٔ تاک
دست از حلقهٔ زلف تو چسان بردارم
بسته امید سر خویش تو را بر فتراک
عقل و فطرت دو اسیرند تو را در خدمت
کمترین بندهٔ فرمان تو باشد ادراک
ارض سجاده به میدان رضا افکنده
آسمان خانه به دوش است به راهت چالاک
همه سرگشته و حیران به تماشای رخت
هر چه هست از همه اشیا ز سمک تا به سماک
آشنا کس به کمال تو چسان می گردد
که تو دریای قدیمی و جهان چون خاشاک
یارب این غصه غریب است خدا را مپسند
شاد باشند رقیبان و سعیدا غمناک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
منتظر جمال او انس و اجنه و ملک
آینه دار طلعتش هفت زمین و نه فلک
جوهر دل نهان بود تا نرسی به عاشقی
قلب تو کی روا شود تا نزنی بر این محک
آن الم از دلم نشد نیم دمک برون که او
بر سر کشتهٔ عدو رفت و نشست یک دمک
چون ز حوالی دلم خون نرود به هر طرف
خنجر غمزه های او زخم زده است رگ به رک
خال تو را به چشم خود جای دهم چو مردمک
گر تو قبول می کنی یک نظر ای پسر عمک
جا کرده همچو جان غم جانانه رگ به رگ
الماس ریزه سوده و بر جان زده نمک
هر دم چه می زنی ز ندامت دو کف به هم
گر می زنی به دیدهٔ غمدیده زن نمک
بر صفحه غیر وصف یکی بیشتر نبود
اوراق این کتاب چو دیدیم یک به یک
ای دل چه می روی ز پی دل که در جهان
بر این گریز پا نرسیده کسی به تک
من کیستم که عشق نورزم به روی او
جا کرده است مهر رخش در دل ملک
در فکر آن دهان و ز تعبیر آن کمر
افتاده ایم ما به میان یقین و شک
از کس گره به جبهه سعیدا نمی زنیم
این نقشه را ز صفحهٔ دل کرده ایم حک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
از آن زمان که غم او گرفته جای خیال
دگر به گوشهٔ دل کم رسیده پای خیال
به روز وصل دلم صاف تر ز آینه بود
فراق یار مرا کرد آشنای خیال
به فکر گوی سخن گر مراد می خواهی
که زر شود سخن مس ز کیمیای خیال
چه فکرها که نکردم نمی رسد چه کنم
به غیر پنجهٔ دل دست کس به پای خیال
به فکر نفی سوای تو بسکه گردیدم
نیافتیم در این خانه ماسوای خیال
به هر خیال که رفتم گرفت دردسرم
نشد موافق طبع دلم هوای خیال
جهان اگرچه خیال است لیک حضرت حق
نیافریده سعیدا تو را برای خیال
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
کس را چه آگهی است ز فکر متین دل
سرها شکسته بر سر آیین و دین دل
یک بار چون خیال گر افتی به دست من
مالم چها جبین تو را بر جبین دل
دانی چه می کشند ز دست دل تو خلق
چون من اگر شوی دو نفس همنشین دل
گاهی به آب چشم حرارت فرونشان
گرمی زیاده گر [بکند] انگبین دل
دستی به دل گذار که از هر طرف به گوش
تا بشنوی صدای غریب حزین دل
این دسترس که راست که فکر قد تو را
دربر کشد چو جامهٔ بی آستین دل؟
ناصح زبان ببند که جز گوش جان پاک
نتوان شنید صوت غریب حزین دل
حکم جهان [و] مهر سلیمان به نیم جو
جایی که نقش خویش نشاند نگین دل
باشد به عکس بخت سعیدا ثمر دهد
تخم غمی که کاشته ام در زمین دل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
دارد بت نازک دلم صد جان به قربان در بغل
هر تار کفر زلف او پیچیده ایمان در بغل
تا آسمان ها می رسد فیض از قد و بالای او
دارد چمن از سایه اش سرو خرامان در بغل
صبح بناگوشش کند صد کار روز حشر را
تا خفته آن زلف دوتا خورشید تابان در بغل
صبحی دمی بر خستگان بگذشت آن عیسی نفس
صد زخم را مرهم به کف صد درد درمان در بغل
در بندگی چون زلف او صد حلقه در گوش افکنم
از مهر اگر بنشیندم آن ماه تابان در بغل
بی خون دل ز این بوستان یک گل نمی آید به کف
هر بلبلی دارد نهان صد غنچه پیکان در بغل
از چشم او دارم حذر زان رو که دارد بی گمان
خنجر درون آستین شمشیر عریان در بغل
بگذشت چون باد صبا دامن کشان با خون دل
با آن که چشمش بارها خون کرده پنهان در بغل
قصد عزیمت کرده جان از دست فریاد دلم
همسایه بی آرام شد ز این طفل گریان در بغل
از دست چشم مست او کی دل توانم برکنم
دارد به قصد جان من صد دشنه مژگان در بغل
دریا به این تردامنی دل شسته از روی زمین
چیزی ندارد غیر کف چون دست عریان در بغل
از داغ های عشق او امشب سعیدا در تبم
جان گشته گویا بلبلی دارد گلستان در بغل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
تشبیه تا به رنگ تو کردند روی گل
هرگز نمی رود ز دلم گفتگوی گل
امداد رفتن از کف پایی نخواستم
هر چند خوار کرد مرا جستجوی گل
در سر خیال سنبل زلف تو داشتم
آشفته شد دماغ من امشب ز بوی گل
زنهار ای نسیم خبردار بگذری
بسیار نازک است در این فصل خوی گل
بلبل ز بس شکایت گل را بلند کرد
دیگر نماند در دل من آرزوی گل
ساقی بیا و دختر رز را به جلوه آر
بردار پرده از رخ و بشکن سبوی گل
از خون دل به سرو روان آب داده ایم
باشد ز اشک بلبل مسکین وضوی گل
قانع نشین دلا که به یک قطره شبنمی
هر صبح مهر و ماه کند شستشوی گل
بسیار بی حجاب به آن رو نظر مکن
نرگس ندیده تیز سعیدا به سوی گل