عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
به جمال تو بود دیدهٔ بینا مشغول
به خیال تو بود خاطر دانا مشغول
بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس
که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول
یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت
در طریقت چه به دنیا چه به عقبا مشغول
روز و شب عربده دارند به هم اهل جهان
ما فقیران ز کناری به تماشا مشغول
گرچه شغلش همه آرایش خویش است مدام
لیک نبود به خود او این قدر ما مشغول
وصل او گرچه محال است ز ناامیدی
به بود ز آن که بود کس به تمنا مشغول
هر که سرگرم به کاری است سعیدا تا هست
شیر در بیشه و ماهی است به دریا مشغول
به خیال تو بود خاطر دانا مشغول
بعد از آن روی دل جمع نبیند آن کس
که دمی گشت به آن زلف چلیپا مشغول
یار چون نیست در اندیشه چه مسجد چه کنشت
در طریقت چه به دنیا چه به عقبا مشغول
روز و شب عربده دارند به هم اهل جهان
ما فقیران ز کناری به تماشا مشغول
گرچه شغلش همه آرایش خویش است مدام
لیک نبود به خود او این قدر ما مشغول
وصل او گرچه محال است ز ناامیدی
به بود ز آن که بود کس به تمنا مشغول
هر که سرگرم به کاری است سعیدا تا هست
شیر در بیشه و ماهی است به دریا مشغول
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
برون می آورد از دل کدورت را می نابم
تدارک می کند تلخی هجران را شکر خوابم
من از آن جوهر ذاتی که دارم کم نمی گردم
چه شد چون تیغ، گردون گر در آتش می دهد آبم
به زلفش گر ندارم نسبتی خود از چه رو طالع
گهی دارد پریشان گه مشوش گاه بیتابم
اگر بادم برد پیچیده خواهد برد خاکم را
وگر سیلم برد می افکند در دست گردابم
اگر تیغم زنی بر سر چو کوه از جا نمی جنبم
چو یوسف می روم گر افکنی در چاه سیمابم
سعیدا جز حضور دل عبودیت نمی دانم
از آن روزی که شد ابروی جانان طاق محرابم
تدارک می کند تلخی هجران را شکر خوابم
من از آن جوهر ذاتی که دارم کم نمی گردم
چه شد چون تیغ، گردون گر در آتش می دهد آبم
به زلفش گر ندارم نسبتی خود از چه رو طالع
گهی دارد پریشان گه مشوش گاه بیتابم
اگر بادم برد پیچیده خواهد برد خاکم را
وگر سیلم برد می افکند در دست گردابم
اگر تیغم زنی بر سر چو کوه از جا نمی جنبم
چو یوسف می روم گر افکنی در چاه سیمابم
سعیدا جز حضور دل عبودیت نمی دانم
از آن روزی که شد ابروی جانان طاق محرابم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
رخ تو دیدم و در عالم دگر رفتم
تمام دل شدم و از پی نظر رفتم
به هر چمن که ز خط و رخ تو کردم یاد
میان سبزه و صد برگ تا کمر رفتم
چو شیشه سرخوش و صافیدل آمدم در بزم
چو آفتاب به سر بردم و به سر رفتم
چو تیر کج عقب افتاده بودم از مطلب
به زور باد و هوا گرچه پیشتر رفتم
برای آن که خبر یابم از حقیقت کار
بیامدم به صد امید و بی خبر رفتم
همان ز بخت سیه باز سر برون کردم
چو خامه تا به گلو گر در آب زر رفتم
ز بخت تیره سعیدا نیافتم خبری
چو آفتاب بسی گرچه دربدر رفتم
تمام دل شدم و از پی نظر رفتم
به هر چمن که ز خط و رخ تو کردم یاد
میان سبزه و صد برگ تا کمر رفتم
چو شیشه سرخوش و صافیدل آمدم در بزم
چو آفتاب به سر بردم و به سر رفتم
چو تیر کج عقب افتاده بودم از مطلب
به زور باد و هوا گرچه پیشتر رفتم
برای آن که خبر یابم از حقیقت کار
بیامدم به صد امید و بی خبر رفتم
همان ز بخت سیه باز سر برون کردم
چو خامه تا به گلو گر در آب زر رفتم
ز بخت تیره سعیدا نیافتم خبری
چو آفتاب بسی گرچه دربدر رفتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
یوسف از حلقه به گوشان تو دیدم گفتم
آنچه در چاه زنخدان تو دیدم گفتم
کفر را باعث جمعیت ایمان در خواب
چون خم زلف پریشان تو دیدم گفتم
با صبا عزم سفر تا سر کویش دارم
هر که از خانه به دوشان تو دیدم گفتم
نیست لایق که نشینی تو به چشم همه خلق
آنچه در مرتبه [و] شأن تو دیدم گفتم
نسبتی نیست شکر را به لب شیرینش
[طوطیی] در شکرستان تو دیدم گفتم
از کمند تو رها یافته در عالم نیست
آسمان را ز اسیران تو دیدم گفتم
دل خون بستهٔ من نیشتری می خواهد
از دل خویش به مژگان تو دیدم گفتم
در کتاب دل صدپاره سعیدا امروز
غزل لایق دیوان تو دیدم گفتم
آنچه در چاه زنخدان تو دیدم گفتم
کفر را باعث جمعیت ایمان در خواب
چون خم زلف پریشان تو دیدم گفتم
با صبا عزم سفر تا سر کویش دارم
هر که از خانه به دوشان تو دیدم گفتم
نیست لایق که نشینی تو به چشم همه خلق
آنچه در مرتبه [و] شأن تو دیدم گفتم
نسبتی نیست شکر را به لب شیرینش
[طوطیی] در شکرستان تو دیدم گفتم
از کمند تو رها یافته در عالم نیست
آسمان را ز اسیران تو دیدم گفتم
دل خون بستهٔ من نیشتری می خواهد
از دل خویش به مژگان تو دیدم گفتم
در کتاب دل صدپاره سعیدا امروز
غزل لایق دیوان تو دیدم گفتم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
هدف برای خدنگ تو جان خود بردم
به پای بوس هما استخوان خود بردم
قدم خمیده و من در پی کشیدن آه
گرفته گوشه و زور از کمان خود بردم
زدم به شعله چو پروانه رخت هستی را
غبار حادثه از دودمان خود بردم
حدوث برد مرا تا به بارگاه قدم
رهی به سوی یقین از گمان خود بردم
چه نسبت است که پرسد ز حال من معشوق
به گوش دل سخنی از زبان خود بردم
شهید عشقم و دل را به کف گرفته روان
به جان سپاری سرو روان خود بردم
خدنگ غمزه دلم را به نیش پیکان برد
به دوست پی ز دل خون چکان خود بردم
میان این همه اغیار آشکارا من
نهاده در دل و راز نهان خود بردم
ز دست عشق که دادم به هیچ جا نرسید
به گوش عرش سعیدا فقان خود بردم
به پای بوس هما استخوان خود بردم
قدم خمیده و من در پی کشیدن آه
گرفته گوشه و زور از کمان خود بردم
زدم به شعله چو پروانه رخت هستی را
غبار حادثه از دودمان خود بردم
حدوث برد مرا تا به بارگاه قدم
رهی به سوی یقین از گمان خود بردم
چه نسبت است که پرسد ز حال من معشوق
به گوش دل سخنی از زبان خود بردم
شهید عشقم و دل را به کف گرفته روان
به جان سپاری سرو روان خود بردم
خدنگ غمزه دلم را به نیش پیکان برد
به دوست پی ز دل خون چکان خود بردم
میان این همه اغیار آشکارا من
نهاده در دل و راز نهان خود بردم
ز دست عشق که دادم به هیچ جا نرسید
به گوش عرش سعیدا فقان خود بردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
حکایت گل روی تو در چمن کردم
هزار طعنه از آن روی بر سمن کردم
به داد تشنگیم آب خضر گو نرسید
عقیق لعل لب یار در دهن کردم
نکرد غنچهٔ امید من گل از جایی
چه خارها که چو ماهی به پیرهن کردم
به هر زمین که گذشتم ز اشک خونین دم
شکوفه کردم و گل کردم و چمن کردم
ز بی وفایی خود دور یک سخن نشیند
به صد هزار زبان همچو گل سخن کردم
به یادگار گل عارضی است این داغم
که همچو لاله به صد رنگ در کفن کردم
ز بسکه بیخودیم برده است دل ای عقل
دگر میا که در این شهر من وطن کردم
کسی به کافر کتور نمی کند هرگز
ز عشق آنچه سعیدا به خویشتن کردم
هزار طعنه از آن روی بر سمن کردم
به داد تشنگیم آب خضر گو نرسید
عقیق لعل لب یار در دهن کردم
نکرد غنچهٔ امید من گل از جایی
چه خارها که چو ماهی به پیرهن کردم
به هر زمین که گذشتم ز اشک خونین دم
شکوفه کردم و گل کردم و چمن کردم
ز بی وفایی خود دور یک سخن نشیند
به صد هزار زبان همچو گل سخن کردم
به یادگار گل عارضی است این داغم
که همچو لاله به صد رنگ در کفن کردم
ز بسکه بیخودیم برده است دل ای عقل
دگر میا که در این شهر من وطن کردم
کسی به کافر کتور نمی کند هرگز
ز عشق آنچه سعیدا به خویشتن کردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
به چوگانش اگر سر گو نمی کردم چه می کردم
اگر جان خاک راه او نمی کردم چه می کردم
نه عالم آن وفا دارد نه جنت آن صفا دارد
اگر جان بر سر آن کو نمی کردم چه می کردم
پی اثبات شمشیری که خونم ریخت آن بدخو
اشارت گر به آن ابرو نمی کردم چه می کردم
سویدای دل و سویدای دین و کار ایمان را
از آن گیسو اگر یکسو نمی کردم چه می کردم
چو آن نازک میان را خواستم در دل کشم صورت
خیال خویش را چون مو نمی کردم چه می کردم
سعیدا روبرو چون کرد با دنیا مرا دوران
چو او با او اگر نیرو نمی کردم چه می کردم
اگر جان خاک راه او نمی کردم چه می کردم
نه عالم آن وفا دارد نه جنت آن صفا دارد
اگر جان بر سر آن کو نمی کردم چه می کردم
پی اثبات شمشیری که خونم ریخت آن بدخو
اشارت گر به آن ابرو نمی کردم چه می کردم
سویدای دل و سویدای دین و کار ایمان را
از آن گیسو اگر یکسو نمی کردم چه می کردم
چو آن نازک میان را خواستم در دل کشم صورت
خیال خویش را چون مو نمی کردم چه می کردم
سعیدا روبرو چون کرد با دنیا مرا دوران
چو او با او اگر نیرو نمی کردم چه می کردم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
به غیر از دانهٔ دل ز آب چشمش سبزتر دارم
نه هر تخمی که کردم زیر خاک امید بردارم
مرا در راه تقدیر و قضا تسلیم باید بود
که از او هر چه بینم دست بر بالای سر دارم
سراغ دل به غیر از موی او از کس نمی گیرم
که ز این گم گشته، زلف او خبر دارد خبر دارم
دلم آیینهٔ حق است من عکس جمال او
چو با من او نظر دارد منش با او نظر دارم
سعیدا از رخ خورشید مانندش نمی ترسم
ز زلف و کاکل و چشم سیاه او حذر دارم
نه هر تخمی که کردم زیر خاک امید بردارم
مرا در راه تقدیر و قضا تسلیم باید بود
که از او هر چه بینم دست بر بالای سر دارم
سراغ دل به غیر از موی او از کس نمی گیرم
که ز این گم گشته، زلف او خبر دارد خبر دارم
دلم آیینهٔ حق است من عکس جمال او
چو با من او نظر دارد منش با او نظر دارم
سعیدا از رخ خورشید مانندش نمی ترسم
ز زلف و کاکل و چشم سیاه او حذر دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ز دست رفتم و امید دستیار ندارم
برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم
چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد
نشسته کشتیم امید از کنار ندارم
منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور
که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم
نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز
ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم
به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت
اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم
چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو
ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم
چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است
در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم
دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز
که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم
به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم
منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم
برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم
چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد
نشسته کشتیم امید از کنار ندارم
منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور
که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم
نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز
ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم
به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت
اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم
چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو
ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم
چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است
در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم
دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز
که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم
به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم
منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
به بوی زلف جانان پیچ و تاب ساکنی دارم
چو بخت خویشتن امروز خواب ساکنی دارم
ز سردی های اوضاع فلک طبعم نمی جوشد
در این مینای سنگین دل شراب ساکنی دارم
نمی ریزم به روی خاک هر در اشک حاجت را
صدف آسا درون سینه آب ساکنی دارم
چو کوه از جای خود در دامن صحرا نمی جنبم
نه مجنونم سرابم اضطراب ساکنی دارم
ز یاد اهل رفتنم را کس نمی بیند
چو عمر بی وفا من هم شتاب ساکنی دارم
به یاد خال آن عارض که صد خرمن ز دل دارد
چو مور تنگدل با خود حساب ساکنی دارم
خیال روی او از دل سعیدا برنمی خیزد
در این ویرانه دایم آفتاب ساکنی دارم
چو بخت خویشتن امروز خواب ساکنی دارم
ز سردی های اوضاع فلک طبعم نمی جوشد
در این مینای سنگین دل شراب ساکنی دارم
نمی ریزم به روی خاک هر در اشک حاجت را
صدف آسا درون سینه آب ساکنی دارم
چو کوه از جای خود در دامن صحرا نمی جنبم
نه مجنونم سرابم اضطراب ساکنی دارم
ز یاد اهل رفتنم را کس نمی بیند
چو عمر بی وفا من هم شتاب ساکنی دارم
به یاد خال آن عارض که صد خرمن ز دل دارد
چو مور تنگدل با خود حساب ساکنی دارم
خیال روی او از دل سعیدا برنمی خیزد
در این ویرانه دایم آفتاب ساکنی دارم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
من دورم و من دورم مهجورم و مهجورم
بی روی تو مجبورم بی لعل تو مخمورم
بی چشم تو حیرانم بی زلف پریشانم
خود گو چه بود درمان من خسته و رنجورم
در کعبه و بتخانه در مسجد و میخانه
نبود به پریخانه جز روی تو منظورم
دنیا به چه می شاید عقبا به چه کار آید
این درد و الم زاید آن از تو کند دورم
جان بی تو نیارامد دل خون دل آشامد
کارم به چه انجامد از دیده بشد نورم
بس غصه [و] غم خوردم من شکوهٔ این دردم
از دست تو می گردم لیکن چه کنم دورم
هم درد و الم باشد هم محنت و غم باشد
این حشمت جم باشد آن شوکت فغفورم
ناسوده از این گلشن نی جان و نه دل نی تن
لذت چه برد از من روزی که خورد گورم
آن یار بعید آمد از بخت سعید آمد
از غیب نوید آمد من شبلی و منصورم
بی روی تو مجبورم بی لعل تو مخمورم
بی چشم تو حیرانم بی زلف پریشانم
خود گو چه بود درمان من خسته و رنجورم
در کعبه و بتخانه در مسجد و میخانه
نبود به پریخانه جز روی تو منظورم
دنیا به چه می شاید عقبا به چه کار آید
این درد و الم زاید آن از تو کند دورم
جان بی تو نیارامد دل خون دل آشامد
کارم به چه انجامد از دیده بشد نورم
بس غصه [و] غم خوردم من شکوهٔ این دردم
از دست تو می گردم لیکن چه کنم دورم
هم درد و الم باشد هم محنت و غم باشد
این حشمت جم باشد آن شوکت فغفورم
ناسوده از این گلشن نی جان و نه دل نی تن
لذت چه برد از من روزی که خورد گورم
آن یار بعید آمد از بخت سعید آمد
از غیب نوید آمد من شبلی و منصورم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
کی جفای می و معشوقه و مهتاب کشم
من که خون جگر خود چو می ناب کشم
نظرم تشنهٔ ابر کرم کس نشود
من که از چشمهٔ خورشید به چشم آب کشم
بی نیازم کند از هر دو جهان در آغوش
گر [شبی] قامت موزون تو در خواب کشم
منعم از گریه مکن ناصح و بگذار که من
دلق آلودهٔ خود را به کفن آب کشم
یک دمم چشم سیاه تو ترحم نکند
خویش را گر به دم خنجر قصاب کشم
پهلویم درد کند بسکه ضعیف است وجود
به هوس آه چو بر بستر سنجاب کشم
نرود لذت آغوش تو از یاد مرا
هر زمان دست به خمیازهٔ دریاب کشم
ای خدا حلقه به گوش در خود ساز مرا
چند چون حلقهٔ در گوش به هر باب کشم
بیش از این رشتهٔ جان تاب ندارد دیگر
تا به کی من ستم دست رسن تاب کشم
گردبادم نرسانید به جا خاک مرا
بهتر آن است که من رخت به گرداب کشم
گرچه یارم همه جا هست در آغوش مرا
بهتر آن است که در گوشهٔ محراب کشم
رخت هستی به در آورد سعیدا به امید
که از این بحر مگر گوهر نایاب کشم
من که خون جگر خود چو می ناب کشم
نظرم تشنهٔ ابر کرم کس نشود
من که از چشمهٔ خورشید به چشم آب کشم
بی نیازم کند از هر دو جهان در آغوش
گر [شبی] قامت موزون تو در خواب کشم
منعم از گریه مکن ناصح و بگذار که من
دلق آلودهٔ خود را به کفن آب کشم
یک دمم چشم سیاه تو ترحم نکند
خویش را گر به دم خنجر قصاب کشم
پهلویم درد کند بسکه ضعیف است وجود
به هوس آه چو بر بستر سنجاب کشم
نرود لذت آغوش تو از یاد مرا
هر زمان دست به خمیازهٔ دریاب کشم
ای خدا حلقه به گوش در خود ساز مرا
چند چون حلقهٔ در گوش به هر باب کشم
بیش از این رشتهٔ جان تاب ندارد دیگر
تا به کی من ستم دست رسن تاب کشم
گردبادم نرسانید به جا خاک مرا
بهتر آن است که من رخت به گرداب کشم
گرچه یارم همه جا هست در آغوش مرا
بهتر آن است که در گوشهٔ محراب کشم
رخت هستی به در آورد سعیدا به امید
که از این بحر مگر گوهر نایاب کشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
دور از رخش چها من بیتاب می کشم
منت ز درد، خون ز رگ خواب می کشم
خاکم غبار چشم رکابش نمی شوم
خود را به پای دامن احباب می کشم
بی او کجاست خواب ولی طرح خواب را
گاهی به روی بستر سنجاب می کشم
شاید که در خیال بود یوسفی نهان
از چاه دل به دیدهٔ خوب آب می کشم
دی یک نفس قرار گرفتم به وعده ات
شرمندگی ز دیدهٔ سیماب می کشم
سجادهٔ نماز کشیدم بسی به دوش
من بعد می به گوشهٔ محراب می کشم
قد راست چون کنم به تواضع که چون کمان
خمیازه را به قوت دریاب می کشم
تا در حساب نیک و بد از هم شود جدا
من نام خود ز دفتر انساب می کشم
خود را غبار خاطر نیکان نمی کنم
من زنده خاک خویش به سیلاب می کشم
رحمت اگر به جرم سعیدا برابر است
فرداست در بهشت می ناب می کشم
منت ز درد، خون ز رگ خواب می کشم
خاکم غبار چشم رکابش نمی شوم
خود را به پای دامن احباب می کشم
بی او کجاست خواب ولی طرح خواب را
گاهی به روی بستر سنجاب می کشم
شاید که در خیال بود یوسفی نهان
از چاه دل به دیدهٔ خوب آب می کشم
دی یک نفس قرار گرفتم به وعده ات
شرمندگی ز دیدهٔ سیماب می کشم
سجادهٔ نماز کشیدم بسی به دوش
من بعد می به گوشهٔ محراب می کشم
قد راست چون کنم به تواضع که چون کمان
خمیازه را به قوت دریاب می کشم
تا در حساب نیک و بد از هم شود جدا
من نام خود ز دفتر انساب می کشم
خود را غبار خاطر نیکان نمی کنم
من زنده خاک خویش به سیلاب می کشم
رحمت اگر به جرم سعیدا برابر است
فرداست در بهشت می ناب می کشم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
بنمای رو که والهٔ آن روی چون گلم
قربان شوم تو را چه کنم بی تحملم
یک ساغر شراب میسر اگر شود
در بزم روزگار ز اهل تجملم
دزدیده هم نکرده فلک سوی من نظر
در روزگار، سرمهٔ چشم تغافلم
در هر ظهور عشق ظهوری دگر کند
در شهر و کوچه ها سگ و در باغ بلبلم
تا مرغ دل ز دانهٔ خالش طمع برید
نی در شکنج زلف نه در قید کاکلم
از جا به هیچ باب سعیدا نرفته ام
چون خانه زاد صبر و مرید توکلم
قربان شوم تو را چه کنم بی تحملم
یک ساغر شراب میسر اگر شود
در بزم روزگار ز اهل تجملم
دزدیده هم نکرده فلک سوی من نظر
در روزگار، سرمهٔ چشم تغافلم
در هر ظهور عشق ظهوری دگر کند
در شهر و کوچه ها سگ و در باغ بلبلم
تا مرغ دل ز دانهٔ خالش طمع برید
نی در شکنج زلف نه در قید کاکلم
از جا به هیچ باب سعیدا نرفته ام
چون خانه زاد صبر و مرید توکلم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
حال من این است غیر حال ندانم
عاشقم و رسم قیل و قال ندانم
ملک محبت کسی احاطه نکرده
مرتبه یادگیری عشق را کمال ندانم
در دل من سبز شد درخت محبت
تا چه ثمر بخشد این نهال ندانم
این همه رو زرد می کنند به دنیا
وه چه بلا شد به رنگ آل ندانم
محمل ایام بس شتاب روان است
تا به کجا می کشد مآل ندانم
زندگیم حلقه ای است بسته به زلفت
جز رخ و قد تو ماه و سال ندانم
چون ز خدا می رسد «الست» به گوشم
غیر «بلی» من دگر مقال ندانم
می شکند آنچه راست می کند از گل
بهر چه می سازد این کلال ندانم
پای خرد جانب تو کند [و] زبون است
خود بنمایی دگر جمال ندانم
در سر من شور طرفه ای است سعیدا
کیست نهان گشته در خیال ندانم
عاشقم و رسم قیل و قال ندانم
ملک محبت کسی احاطه نکرده
مرتبه یادگیری عشق را کمال ندانم
در دل من سبز شد درخت محبت
تا چه ثمر بخشد این نهال ندانم
این همه رو زرد می کنند به دنیا
وه چه بلا شد به رنگ آل ندانم
محمل ایام بس شتاب روان است
تا به کجا می کشد مآل ندانم
زندگیم حلقه ای است بسته به زلفت
جز رخ و قد تو ماه و سال ندانم
چون ز خدا می رسد «الست» به گوشم
غیر «بلی» من دگر مقال ندانم
می شکند آنچه راست می کند از گل
بهر چه می سازد این کلال ندانم
پای خرد جانب تو کند [و] زبون است
خود بنمایی دگر جمال ندانم
در سر من شور طرفه ای است سعیدا
کیست نهان گشته در خیال ندانم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
باز حرف از ناز خوبان می زنم
طعنه ها بر کفر و ایمان می زنم
همچو زلف از مصحف روی بتان
بعد از این فال پریشان می زنم
می کنم جان را بر آن لب پیشکش
سنگ بر لعل بدخشان می زنم
نیستم آنگاره لیک انگاره را
تا شوم هموار، سوهان می زنم
گر در و دیوار از دستم شکست
بعد از این سر در بیابان می زنم
شیشه ام چون ابر گر پر می شود
خیمه در صحن گلستان می زنم
کشور جانان سعیدا رو نمود
پشت پا بر عالم جان می زنم
طعنه ها بر کفر و ایمان می زنم
همچو زلف از مصحف روی بتان
بعد از این فال پریشان می زنم
می کنم جان را بر آن لب پیشکش
سنگ بر لعل بدخشان می زنم
نیستم آنگاره لیک انگاره را
تا شوم هموار، سوهان می زنم
گر در و دیوار از دستم شکست
بعد از این سر در بیابان می زنم
شیشه ام چون ابر گر پر می شود
خیمه در صحن گلستان می زنم
کشور جانان سعیدا رو نمود
پشت پا بر عالم جان می زنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
به یاد روی تو خورشید را نظاره کنم
خیال چشم تو را روز و شب چه چاره کنم
چو بحر و گوهر یکدانه گر به کف آیی
تو را کشم به میان، خویش را کناره کنم
گذارم آن قدر ای چرخ، داغ بر سر داغ
که آفتاب و مه و اختر و ستاره کنم
چه شد که کشت مرا امشب از جفا چون شمع
شبی دگر چو شود زندگی دوباره کنم
به صد دلیل حسد می برند بدخواهان
شرر مثال اگر جا به سنگ خاره کنم
عبادت صنمی می کنم که می داند
اگر به گوشهٔ [ابروی] دل اشاره کنم
زیاده می شودم همچو گل پریشانی
اگر هزار گریبان خویش پاره کنم
سیاه بختی ذاتی نمی رود از من
چو ماهتاب اگر کار صد ستاره کنم
اگر نهند سعیدا میان تابوتم
ز شوخ چشمی خود خواب گاهواره کنم
خیال چشم تو را روز و شب چه چاره کنم
چو بحر و گوهر یکدانه گر به کف آیی
تو را کشم به میان، خویش را کناره کنم
گذارم آن قدر ای چرخ، داغ بر سر داغ
که آفتاب و مه و اختر و ستاره کنم
چه شد که کشت مرا امشب از جفا چون شمع
شبی دگر چو شود زندگی دوباره کنم
به صد دلیل حسد می برند بدخواهان
شرر مثال اگر جا به سنگ خاره کنم
عبادت صنمی می کنم که می داند
اگر به گوشهٔ [ابروی] دل اشاره کنم
زیاده می شودم همچو گل پریشانی
اگر هزار گریبان خویش پاره کنم
سیاه بختی ذاتی نمی رود از من
چو ماهتاب اگر کار صد ستاره کنم
اگر نهند سعیدا میان تابوتم
ز شوخ چشمی خود خواب گاهواره کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
خویش را بر صف مژگان تو مستانه زدیم
ساغر عهد شکستیم به پیمانه زدیم
صورت قلب نمودیم به هر جا رفتیم
بسکه ما نقش دغل بر دل دیوانه زدیم
تا خبردار شود کافر و مؤمن از عشق
بانگ در کعبه و ناقوس به بتخانه زدیم
حسن معنی بدرخشید چو با پنجهٔ فکر
گره زلف عروسان سخن شانه زدیم
غیر با بی ادبی تا نه درآید این جا
قفل لب بوسه کنان بر در میخانه زدیم
نه چو خورشید گذشتیم ز دار عالم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدیم
شعلهٔ شمع مپندار که آتش باشد
مشت آبی است که بر آتش پروانه زدیم
فارغ از سایهٔ اقبال هما گردیدیم
خیمهٔ خویش چو بر گوشهٔ ویرانه زدیم
دایم از بادهٔ معنی دل ما سرشار است
تا به لب مهر خموشی لب پیمانه زدیم
قطع کردیم لباس دو جهان را از بر
بخیه بر خرقهٔ تجرید فقیرانه زدیم
یاد می داد سعیدا ز [اثاث] فغفور
هر سفالی که در او بادهٔ رندانه زدیم
ساغر عهد شکستیم به پیمانه زدیم
صورت قلب نمودیم به هر جا رفتیم
بسکه ما نقش دغل بر دل دیوانه زدیم
تا خبردار شود کافر و مؤمن از عشق
بانگ در کعبه و ناقوس به بتخانه زدیم
حسن معنی بدرخشید چو با پنجهٔ فکر
گره زلف عروسان سخن شانه زدیم
غیر با بی ادبی تا نه درآید این جا
قفل لب بوسه کنان بر در میخانه زدیم
نه چو خورشید گذشتیم ز دار عالم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدیم
شعلهٔ شمع مپندار که آتش باشد
مشت آبی است که بر آتش پروانه زدیم
فارغ از سایهٔ اقبال هما گردیدیم
خیمهٔ خویش چو بر گوشهٔ ویرانه زدیم
دایم از بادهٔ معنی دل ما سرشار است
تا به لب مهر خموشی لب پیمانه زدیم
قطع کردیم لباس دو جهان را از بر
بخیه بر خرقهٔ تجرید فقیرانه زدیم
یاد می داد سعیدا ز [اثاث] فغفور
هر سفالی که در او بادهٔ رندانه زدیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
ما به کوی یار نالان می رویم
سوی آن سلطان خوبان می رویم
هر که را جمعیتی بینی ز ماست
گرچه حیران و پریشان می رویم
ابتدا و انتهای ما یکی است
آمده عریان و عریان می رویم
جنبش ما از خم چوگان اوست
گرچه سرگردان و غلطان می رویم
دلبر ما از دل ما دور نیست
گر به زاهد گر به رهبان می رویم
ایستادن نیست ممکن در جهان
پازنان سر در گریبان می رویم
این قیام و قعدهٔ عشاق توست
آن که ما افتان و خیزان می رویم
یأس، شاطر لشکر غم در قفا
در میان ما طرفه شادان می رویم
هر دو جانب را سعیدا دوستیم
گه به موسی گه به هامان می رویم
سوی آن سلطان خوبان می رویم
هر که را جمعیتی بینی ز ماست
گرچه حیران و پریشان می رویم
ابتدا و انتهای ما یکی است
آمده عریان و عریان می رویم
جنبش ما از خم چوگان اوست
گرچه سرگردان و غلطان می رویم
دلبر ما از دل ما دور نیست
گر به زاهد گر به رهبان می رویم
ایستادن نیست ممکن در جهان
پازنان سر در گریبان می رویم
این قیام و قعدهٔ عشاق توست
آن که ما افتان و خیزان می رویم
یأس، شاطر لشکر غم در قفا
در میان ما طرفه شادان می رویم
هر دو جانب را سعیدا دوستیم
گه به موسی گه به هامان می رویم