عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
منم نادان تو دانایی چه گویم
ز حال دل که بینایی چه گویم
ز دست نارسا و بخت کوتاه
به پیشت سرو بالایی چه گویم
دلم را جستجویت تشنه تر کرد
سحاب لطف و دریایی چه گویم
تو را می خوانم و جان می کنم صرف
اگر خود بی طلب آیی چه گویم
از آن لب شکوه ها دارم نهانی
برآید گر تمنایی چه گویم
شکایت های چشم می پرستت
به خود هرگز نمی آیی چه گویم
تو کردی در جهان اسرار ما فاش
سعیدایی سعیدایی چه گویم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
شده شرمسار به دوران تو پیمانهٔ حسن
نگهت مست می و چشم تو میخانهٔ حسن
چه بهشتی است جمال تو که هر حلقهٔ زلف
شده در دیدهٔ عشاق پریخانهٔ حسن
به تماشا رود و دیدهٔ بیدار شود
گوش در خواب اگر بشنود افسانهٔ حسن
نیست با بلبل جان بلبل گل را نسبت
نیست پروانهٔ این شمع چو پروانهٔ حسن
کرده ابروی تو از چین جبین نقش [و] نگار
عکس طاقی که به دل هاست ز کاشانهٔ حسن
نیست جز خال رخ ماهوشان در دل ما
نشود سبز از این خاک بجز دانهٔ حسن
خط و خال، چشم سیه، زلف پریشان حاضر
خاطر جمع ندیدیم بجز خانهٔ حسن
آشنای دل دیوانه نگردد هرگز
مشرب هر که سعیدا شده بیگانهٔ حسن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
خلقش کند عمارت مهمانسرای حسن
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
به حال عالم افسرده دیده ای تر کن
چو ابر بر سر این خاک، گریه ای سر کن
به هر دو ساغر می، مصرعی بخوان رنگین
به پای دختر رز، عقد شعر، زیور کن
دوباره حرف مگو از برای عشق سخن
سخن ز عشق اگر می کنی مکرر کن
گشای زلف به باد صبا بگو که برو
دماغ سوختگان مرا معطر کن
مرو بهشت اگر منتی است رضوان را
ز آبرو مگذر ترک آب کوثر کن
به تیغ ناز دو ابرو اشارتی فرما
به ناوک مژه قتل مرا مقرر کن
بخوان کلام سعیدا چو میل کارت نیست
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
از چشم خود ای دلبر شایسته حذر کن
تو خسته نه ای ای نفس از خسته حذر کن
[هشدار] ز چشمی که به حیرت نگران است
مستی که به ره می رود آهسته حذر کن
خال تو سپندی بر آن آتش رخسار
در آینه ز این دانهٔ برجسته حذر کن
ز این بیش مکن جور و جفا رحم به خود کن
از آه دل مردم وارسته حذر کن
دزدیده نگاه است که دل می برد و دین
آن چشم سیه دیده و دانسته حذر کن
از دلبر محجوب خبردار سعیدا
از پنجهٔ شهباز نظر بسته حذر کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مگذر ز راستی و ببین بر کمال من
از خاک، قد خمیده برآید نهال من
خوش معنی است ذات تو کز پاکی وجود
هرگز نبسته صورت آن در خیال من
از کثرت ظهور چو خورشید در جهان
شد عمرها که می گذرد ماه و سال من
بیمار و خسته گویم و از خویشتن روم
آن دم که چشم مست تو پرسد ز حال من
تا می رسانمش به لب از خویش می روم
جام می است مرشد صاحب کمال من
دل های مرده را سخن من دهد حیات
آیینه را به جوش درآرد مثال من
یاد از جمال و ابروی او می دهد مرا
ماه تمام و قامت همچون هلال من
از هوش رفته دید سعیدا و گفت یار
نتوان به چشم عقل تو دیدن جمال من
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
برقع از رخ برگرفتی آفتاب آمد برون
زلف را کردی پریشان، مشک ناب آمد برون
صبحدم در فکر آن خورشید تابان خواب برد
خواب می دیدم که ماه از جامه خواب آمد برون
بی خبر بودم ز دل امشب نمی دانم چه بود
آه کردم صبحدم بوی کباب آمد برون
گر بپرسد از شکر شیرینی گفتار خود
قند را گو می تواند از جواب آمد برون
مست بودم از نگاهش زلف از یک جانبی
بسته زنجیری برای احتساب آمد برون
من در این مجموعهٔ عالم بسی کردم نگاه
هر ورق را چون گشودم انتخاب آمد برون
آبرو تا چند ریزی بر در سنگین دلان
از برای تشنگان از سنگ، آب آمد برون
طرفه اکسیر است در میخانه بر مس وجود
تا به دهلیزش درآید شیخ، شاب آمد برون
خضر تا کی گوهر مقصود می جویی به بحر
این گهر دایم ز دل های خراب آمد برون
دفتر اعمال خود پیش از قیامت دیده ایم
بیشتر در نامهٔ من بی حساب آمد برون
باعث هجران سعیدا زان پری خود بوده ام
من چو رفتم در حجاب او بی حجاب آمد برون
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
صبحدم مطلوب چون مست شراب آید برون
ز آه صدیقان او بوی کباب آید برون
کی شود ظاهر کرامت از ولی پیش نبی
ذره ها پنهان شود چون آفتاب آید برون
سال ها شد جای در ویرانهٔ دل کرده ام
عاقبت گنجی مگر از این خراب آید برون
عاشقی نسبت به سیماب است بهتانی به عشق
کی به گشتن بی قرار از اضطراب آید برون
بسکه خم در خم شکن در زلف او افتاده است
شانه را از پنجه هر مو انتخاب آید برون
یار را گم کرده ام از دل سراغش می کنم
می زنم فالی مگر از این کتاب آید برون
باده می نوشد سعیدا لیک نی چون اقدسی
خرقه اش را گر بیفشاری شراب آید برون
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
هر کس شکست طرهٔ پرپیچ و تاب او
زلفش چو مار گشت و درآمد به خواب او
یک بوسه ای که دل طلبد ز آن دهان تنگ
صد بحث می کند لب حاضر جواب او
برکند صبر لنگر سنگین خویش را
دل برد چون سفینه، خرام جواب او
نگذاشت طاقتی که کشد کس عنان آه
همچون هلال جلوهٔ پا در رکاب او
چه هشیار است در انداز چشم می پرست او
که هرگز یک دلی بیرون نمی آید ز [شست] او
هزاران حلقه باید در خم زلف پریرویان
که تا یک دل تواند صید کردن چشم مست او
دلم را گوی بازی کرده اید و راضیم از جان
ولیکن باخبر ای ماهرویان از شکست او
چه گویم از خم زلف و قد موزون دلجویش
که هرگز کی توان کردن به عمری شرح بست او
یقین معذور خواهد بود از تکلیف در عالم
که تا محشر نمی آید به خود مست الست او
از آن جان را خوش آید ناوک مژگان که هر ساعت
دل ما را خطا تا گردن و تا پر نشست او
سعیدا مهر مهرویی به دل دارد که از خجلت
ید بیضا دگر بیرون نمی آید ز دست او
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
به بحر شور زده غوطه آب نیل از تو
به چاه رفته فرو یوسف ذلیل از تو
به یاد لعل تو می در بهشت می جوشد
گرفته لذت کافور سلسبیل از تو
نسیم پیرهن یار بس بود ما را
جمال یوسف کنعان و مصر و نیل از تو
بس است روز قیامت اگر به وزن آید
گناه و لطف کثیر از من و قلیل از تو
گناه و جرم بود مظهر ظهور کریم
بهشت و حور سعیدا به این دلیل از تو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
به دل ها ناوک انداز است دایم ابروان تو
جدا هرگز ندیدم تیر مژگان از کمان تو
به غیر از خویش رفتن چارهٔ دیگر نمی بینم
که باشد بی نشانی یک نشانی از نشان تو
اگرچه پیش از این نشنیده بودم زان دهان حرفی
دهانی کرده اند امروز مردم از زبان تو
فلک کی می تواند شرح الوان نعم کردن
که یک پیچی است و اگر دیده از دستار خوان تو
معانی را ز جیب غیب با این پاک دامانی
کشیده در طلسم صورتش سحر بیان تو
تو را در خواب می دیدم که خورشید آمدم بر سر
گشودم چشم و از بی طاقتی کردم گمان تو
بجز اقلیم ملک دل نمی تازد دگر جایی
که غیر از دل نمی گنجد غم صاحبقران تو
نباشد خاطر جمعی سراسر در جهان کس را
نروید جز گل آشفتگی در بوستان تو
مذاقم را به انده دایه می پرورد و می گفتم
نشیند لذت غم تا به مغز استخوان تو
بیا و کافرم کن وانگهان زن تیغ بر فرقم
گذشتم از سر ایمان و جان خود، به جان تو
نه در وصلت قرار و نی به هجرت صبر و تمکینی
سعیدا کرده ام در هر دو حالت امتحان تو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
صلح و صفا بود مرا جنگ تو و جفای تو
تن به قضا سپرده ام در طلب رضای تو
یوسف مصر کمترین بنده ات ای عزیز من
هر دو جهان کلافه ای آمده در بهای تو
جز دل عاشقان نشد معبد ذات اقدست
کون و مکان دو کفش تنگ آمده پیش پای تو
مردم دیده خاک ره در نظر منزهت
پاک ز آلت لسان، نطق سخن سرای تو
چرخ شد استخوان نما از مه که بیندش
باز نکرده دیده را جانب او همای تو
کار دلم تپیدن و بی تو در این قفس مدام
در پرش است چشم من در سفر هوای تو
دیده نمی توانمت غیر تو هست گر کسی
خود چه کنم بگو مرا گر نشوم فدای تو
گرچه ضعیفم و گدا چون تو نه بی مربیم
شکر خدای من تویی کیست بگو خدای تو
دادن جان مرا نه از بهر عوض گرفتن است
من ز فنای خویشتن خواسته ام بقای تو
شهرهٔ شهر شد سعیدا به غلامی سگت
گر بکشی زهی طرب گر بکشی رضای تو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
دل گر از دست شود در خم ابرو، گو شو
ور شود زار و نزار از غم آن مو، گو شو
سوی او [می رو و] از شش جهت اندیشه مکن
گر شود هر دو جهان از تو به یک سو، گو شو
جان من باد فدا چشم سیه را گو باد
سر مجنون چو شود بر سر آهو، گو شو
من نه آنم که سر از بندگیت بردارم
گر شود سلسلهٔ دل خم گیسو، گو شو
نیست از مردن ابنای زمان هیچ غمی
گر شود خشک، گل و لالهٔ خودرو، گو شو
زلف عمری است سعیدا که تو را در دست است
گر شود جان چه شود بر سر یک مو، گو شو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
گرچه عالم را بنا آن ذات بیچون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
فلک به این همه رنگی که بر هوا بسته
به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته
در که می زنی و خانهٔ که می پرسی
گشوده پای جفا و ره وفا بسته
دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب
که روزگار خنک آب بر هوا بسته
چه نازکی است خدایا که زلف او دارد
دو جا شکسته و اما هزار جا بسته
جبین خواجه ز چین وانمی شود هرگز
که در به روی خود از هیبت گدا بسته
هوا نشسته و کشتی شکسته و رفته
قضا ببین که چسان دست ناخدا بسته
جهان و کار جهان ریسمان پرگرهی است
که یک گره الم و دیگری دوا بسته
ببین ز سینهٔ تنگ و دلم چه می گذرد
گرفته راه گلو را غم و صدا بسته
فریب گوشهٔ محراب را مخور که خدا
گشاده در ز قفا و به روی ما بسته
مگر که زنده کند یار از جفا ورنه
کمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته
هر آن غرور که افکنده پیری اش از سر
گرفته زاهد و در گوشهٔ ردا بسته
مرا که دست به نیکی رسد چرا نکنم
که کینه دشمنم از دست نارسا بسته
چه دلبری است سعیدا که هندوی زلفش
دل شکسته به هر حلقهٔ دو تا بسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
ز جان گذشتم و جانان شدم نشسته نشسته
برون ز عالم امکان شدم نشسته نشسته
ز بار کلفت و غم همچو پای خواب آلود
نهان به گوشهٔ دامان شدم نشسته نشسته
ز بسکه تشنهٔ لعل لب بتان گشتم
اسیر چاه زنخدان شدم نشسته نشسته
در آستانهٔ مهر و وفای یکرنگی
غبار خاطر یاران شدم نشسته نشسته
دلیل دیده و دل گشته ام در آن خم زلف
چراغ شام غریبان شدم نشسته نشسته
ز بس گداخت مرا روزگار همچو هلال
ز چشم حادثه پنهان شدم نشسته نشسته
به پوست تخت قناعت ز دیو نفس خلاص
به زور صبر، سلیمان شدم نشسته نشسته
در انتظار جمال تو بر سر کویت
رفیق نام گدایان شدم نشسته نشسته
اثر نبود سعیدا ز من به روی زمین
چو گرد و خاک نمایان شدم نشسته نشسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
باز چشمش سرمه آمیز آمده
طرفه بیماری به پرهیز آمده
غیر داغ و آه از دل برنخاست
وادی ایمن بلاخیز آمده
کوه هستی را به ما هموار کرد
عشق فرهاد سحرخیز آمده
هر که او مست شراب بیخودی است
ساغرش بی باده لبریز آمده
ناتوانی دیده کس جز چشم او
خسته و بیمار و خونریز آمده
از تبسم لب دگر هرگز نبست
تا به کام دل نمک ریز آمده
شد به غارت کردن جان ها سوار
هر دو فتراکش دلاویز آمده
سوخت دل گویا به داغ سینه ام
آه من با شعلهٔ تیز آمده
کیست یارب در پس آیینه ام
طوطی نطقم شکرریز آمده
جان من شد بندهٔ ملای روم
دل مرید شمس تبریز آمده
از برای غم سعیدا غم مخور
گرچه این لشکر به انگیز آمده
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
ز من تا کوی جانان گرچه یک آواز رس مانده
ز دوری می زدم فریاد اما ناله پس مانده
سیاهی لاله را بر تن نه از بخت سیه باشد
که از پیمانهٔ می در دلش داغ هوس مانده
نه خال است آن که می بینی تو بر رخسارهٔ نسرین
که بر خوان نباتی ریزهٔ پای مگس مانده
مرا گل بر سر شوریده بی او با چه می ماند
که گویی بلبلی بر آشیان یک مشت خس مانده
سعیدا سعی کن تا از تو هم چیزی نشان ماند
که از بلبل فعان و ناله، از طوطی قفس مانده
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
ابروی تو را تا قلم صنع کشیده
حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده
خطی که نمایان شده بر گرد رخ او
صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده
جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید
این باز ز هر شاخ درختی که پریده
راهی است ره عشق که چون ما و تو بسیار
تا بوده نفس رفته به جایی نرسیده
بیکاری ما به ز همه کار جهان است
چون عاقبت کار که دیدیم که دیده؟
هرگز نبریدی ز گنه رشتهٔ کردار
ناف تو مگر دایه به این کار بریده؟
دل فکر گنه دارد و لب توبه سعیدا
کس مثل تو بی عار ندیده نشنیده
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
عهد با بالابلندی بسته ای
دل به شوخی خودپسندی بسته ای
کرده ای زین ابلقت را چون فلک
آفتابی بر سمندی بسته ای
تنگ شکر را گشودی از لبت
بر سر هر حرف، قندی بسته ای
وانمودی خویش را بیچون به خلق
خلق را با چون و چندی بسته ای
کرده ای جا خال را در خاطرم
در دل آتش سپندی بسته ای
نوش داروها در آن لب هست و لب
از برای دردمندی بسته ای
کرده ای جا در خم ابروی یار
خانه بر طاق بلندی بسته ای
داد از زلف فلک پیمای تو
عالمی را در کمندی بسته ای
اوحدی خوش گفته ای بر روی یار
«بر گل از عنبر کمندی بسته ای»
ای سعیدا عمر می خواهی و دل
بر دم اسب دوندی بسته ای