عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
آفتاب از آتش مهر تو اخگر پاره ای
آسمان، طفل مسیحای تو را گهواره ای
چون توان سیر گلی کردن که از نازک دلی
نیستش از چشم نرگس طاقت نظاره ای
می توانم گفت در میدان ما صاحب دمی
گر توانی کرد یک دم چارهٔ بیچاره ای
چند باشم همچو بلبل بی نوا در این چمن
یا چو گل در قید گلشن با دل صد پاره ای؟
اشک من هم می تواند یک دلی را نرم کرد
گر کند باران نیسان سبز سنگ خاره ای
یار بی رحم است و قادر هر چه می خواهد می کند
نیست جز بیچارگی اینجا سعیدا چاره ای
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دلم ربوده بت ماهری به عیاری
که گوی بازی او چرخ شد به مکاری
به هر سری که ز مغز غرور دید نمی
فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری
ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش
نمی کشم چو کمان تاب منت یاری
به یاد روی تو گل در چمن پریشان است
ز هجر چشم تو نرگس کشیده بیماری
کجا نگاه به تقدیر می کند تیرش
کسی که یاد دهد با قضا کمانداری
نمی کشم دگر از پای خار راه تو را
ز بس کشیده ام از دست دوریت [خواری]
ز چارسوی محبت کسی برد سودی
که سیم اشک کند صرف قلب بازاری
مدام دل به تماشای روی دلداری است
که یوسفش به هوس می کند خریداری
اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم
ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری
کسی به وجه حسن می شود حسن هرگز
مقام جعفریت کی رسد به طیاری؟
خزینهٔ دل خود صرف آب و گل کردم
خراب کرده ام این خانه را به معماری
نهال عمر تو شد خشک و تخم حسرت سبز
تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاری
اگر ز غیر کنی دل به زور بازوی عشق
چه چشمه ها که از این کوه می شود جاری
شراب غفلت کثرت تو را اثر نکند
ز رمز نشئهٔ وحدت اگر خبر داری
بیا و بهتر از این شیوهٔ جفا انگیز
تو را که داده خدا قوت ستمکاری
به غیر جور و جفا از تو هیچ لایق نیست
که بهترین هنرهاست مردم آزاری
ز بد به هیچ طریقی امید رحمت نیست
که مزرعی نشود سبز جز نکوکاری
حجاب دیدن جان می شود نظارهٔ تن
بپوش دیده سعیدا اگر نظر داری
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
میزان عدالت بودی دی زلف سمن سایی
دیدیم قیامت را دیروز ز بالایی
چون خسته شود خاطر بوسم لب معشوقی
چون درد سرم آید سایم به کف پایی
سنگ ره وصلش را چون سرمه بسی سودم
هر آبله در پایم شد دیدهٔ بینایی
قربان تو می گردم تا هست مرا جانی
من ذره تو خورشیدی من بنده تو مولایی
هر لاله در این صحرا داغی است ز مجنونی
هر گل خبری دارد از عارض لیلایی
هر ذره در این عالم از پرتو خورشیدی است
هر قطره که می بینی آبی است ز دریایی
در ذیل نکونامان بسیار چو بسطامی است
در دفتر بدنامان کو مثل سعیدایی؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی
نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی
چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید
به دست دور زمان غیر جام و مینایی
همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس
که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی
رسیده است به جایی نزاکت طبعم
که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی
چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است
مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی
گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن
که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟
ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است
که آفتاب نهادی و ماه سیمایی
چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری
همین بس است که در جمله حال، دانایی
چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم
به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
در حریم دل من شمع شب افروز تویی
چمن و باغ بهار من و نوروز تویی
چاک زد سینه ام ابرو چو به مژگان گفتم
ای سیه تاب مگر ناوک دلدوز تویی
کیست دایم که به آن گوش سخن می گوید
جز تو ای زلف که هندوی بدآموز تویی
یار مستانه گذر کرد به رویش گفتم
می شنیدیم ز دل آتش جانسوز تویی
می رسد ناز کنی بر همه اندام ای چشم
که در این معرکه یک صفدر فیروز تویی
دل به غیر تو سعیدا ندهد در عالم
که در این خانه همین محرم دلسوز تویی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
واقف از زاده و نزاده تویی
«عالم الغیب و الشهاده» تویی
عاشقان را تو می کنی سرمست
طرب افزای جام باده تویی
شهسواران به قوت تو سوار
دستگیر من پیاده تویی
در رحمت به روی هر دو جهان
بی غرض بی سبب گشاده تویی
فارغ از دی و حال و فردایی
بی نیاز از کم و زیاده تویی
فتنه آموز چشم و زلف سیاه
آبروی جمال ساده تویی
در زمین و زمان و غیب و شهود
قادر و قدرت و اراده تویی
شعله پرداز و نورافشان ساز
در دل صاف و روی ساده تویی
در بیان کمال آن معشوق
ای سعیدا زبان گشاده تویی
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۲
نقاش قضا نسخهٔ ابروی بتان را
گویا که به تصویر کشیده است کمان را
هرگز نه گشوده است و نه بسته است مه من
از ناز، میان را وز انداز دهان را
عمری است که در دامن زلف تو زدم دست
شاید که به چنگ آورم آن موی میان را
ای بی خبران از غم او مرده دلانید
جز مرگ چه تعبیر بود خواب گران را
در دور رخت روی نداده دل جمعی
زلف تو و بخت من و چشم نگران را
تا جوهر معنی نزند جوش به خاطر
زنهار مده آب سخن، تیغ زبان را
روی تو ندیدیم و به کویت نرسیدیم
هر چند دویدیم سراسر دو جهان را
مه از خط فرمان تو بیرون نه برآمد
خورشید در این دایره پیچید عنان را
تا زلف تو زنجیر عدالت به میان بست
فرقی نتوان کرد ز هم پیر و جوان را
گر از لب شیرین تو یک نکته بگویند
از یاد رود کندن کان کوهکنان را
گردون اثر مهر تو آورد و مه نو
شد مشتری و برد به هم سود و زیان را
عشقت که دو عالم به دو انگشت، فنا کرد
اثبات یکی کرد خدای دو جهان را
بحر از نظر جاذبه یک قطرهٔ اشکی است
گردی است که افشانده ز پا ریگ روان را
گردون چه خبر دارد و دوران چه شناسد
حق نظر و دود دل سوختگان را
چشم تو مگر نشئه دهد باده کشان را
تیغ تو مگر آب دهد تشنه لبان را
از بسکه به جان آمده ایم از غم آن شوخ
ما دوست نداریم بجز دشمن جان را
طالع شده تا مهر تو از مشرق امید
شد روز شب تیرهٔ دین مغربیان را
هر حکم که رانده قلم معجزهٔ تو
در ضبط درآورده زمین را و زمان را
دادی تو منادی که در این موسم دلکش
دارند گلو را و ببندند دهان را
تا شام به روی همه از مشرق و مغرب
بستند در قلعهٔ شهر رمضان را
کردند برای تبع و آل تو پیدا
آراسته با زینت و فر خلد جنان را
بربست لب از وصف کمال تو سعیدا
حاجت نبود مدح صفات تو بیان را
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۴
کی ز کوی تو سعیدا نفسی می شد دور
گر خیال تو نمی داد دلش را دستور
گرچه در صورت ظاهر ز تو دور افتادم
نیست منظور خیالم بجز ایام حضور
پرتو شعلهٔ دیدار منور دارد
کلبه ام را مه و خورشید چه نزدیک و چه دور
صبر، مفتاح فرج گفته رسول عربی
به امید سخن اوست که گشتیم صبور
تا جدا کرده نظرهای رقیبان از یار
چشم زخمی است که افتاده به رویم ناصور
در حلاوت چو عسل گشته کلامم که فراق
بسکه بر شان دلم نیش زده چون زنبور
مطلب از سیر جنان دیدن همعصران است
ورنه بالله که خواهش نبود حور قصور
مثنوی تا به جهان شرح جدایی را کرد
گشت در عالم تنهایی ما نی مشهور
منتظر باش مگر یوسفی از غیب رسد
که کند کلبهٔ احزان تو بیت المعمور
دوش در کوی خرابات گذارم افتاد
مطربی ساغر می در کف و می زد تنبور
معنی مصرع ثانی به ترنم می گفت
وای بر حال کسی کاو ز تو باشد مهجور
شام شهر رمضانم شب هجران گشته
می برد رشک ز شام تو مرا وقت سحور
دیده از دیدهٔ من سیل روانی زان رو
چرخ افکند در این گوشه به امداد بحور
وقت مهر است خدایا ز سحاب کرمت
چند در ابر جدایی بود این خور مستور
روز هجران مرا هم شب وصلی بفرست
که به این روز شوم چون شب یلدا مشهور
به خیال تو نسازم چه کنم مسأله را
آب چون نیست ز خاک است طهارت به ضرور
طرفه سخت است به مطلوب رسیدن در هجر
این کمان را نکشیده است کسی با زر و زور
بی تو درد دیدهٔ من دهر چنان تنگ [فضاست]
که برم رشک چو آید به نظر دیدهٔ مور
خار صحرای فنا سائل دامن گیر است
پوست بر دوش در این راه به از کرک سمور
ز اتحادم سخنی چند بیان می کردم
لیک ترسم که به دارم نکنی چون منصور
ذکر مهجور بجز وصل نباشد چیزی
غیر می سر نزند حرف دگر از مخمور
می برد یاد تو از هوش، خیالت از خویش
رفت بیجا سخنی گر ز سعیدا معذور
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۹
ز شوخی خطش غوطه زد در نگاه
که شد دیده را نور بینش سیاه
ز عکس هلال سر انگشت او
بر اوج فلک شد نمایان دو ماه
به رد کلام عدو از قضا
دو گیسوی او بر شرافت گواه
خدا خواست کز آستان زمین
بیاید چنین مظهر [و] پیشگاه
بفرمود تا جبرئیل امین
برد مرکب چون نگه سر به راه
همان دم کمند محبت گرفت
بینداخت بر گردن ماه، آه
براقی چو آدم به رنگ و به بوی
که در جنتش بود آرامگاه
به مژگان دم و یال او شانه کرد
ز خورشید زین بست و نعلش ز ماه
شتابنده چون برق آمد به زیر
زمین بوسه داد و بگفتا اله
سلامت فرستاد یا مصطفی
به خود خواند و بر عرش زد بارگاه
سواری فرستاده و شاطری
که بیخود به خود آید این شاهراه
چو جان با الف تن به قد راست کرد
چو بشنید این مژده آن دوست خواه
به اول چو زد دست بر زین گذاشت
نظر بر خدا پای بر ماسواه
ندانم چسان رفت این راه را
که عاجز بود در تصور، نگاه
برای سر و پای انداز او
جهان سر نهاد و جهانبان کلاه
به جایی تقرب رسانیده بود
که در سایه اش بود طوبی گیاه
و را در نظر هم دو عالم یکی است
مساوی به چشمش سفید و سیاه
نباشد بجز همتش روز حشر
به افتادگان و غریبان پناه
سعیدا بد من چو نیکی کم است
چهان پرگناهست او عذرخواه
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۱۰
ز خود تهی شده ام تا نوازیم به دمی
چو نی اگر کنیم بند بند، نیست غمی
ز همتت حبشی رتبهٔ قریشی یافت
قبول رای تو خواهد کند عرب، عجمی
هر آن که در ره تو سر نهد هنوز کم است
هزار سجدهٔ شکر آورد به هر قدمی
کمال ذات تو را فهم کس کجا سنجد
که کی احاطه تواند وجود را عدمی؟
ز طوف کوی تو دورم فلک چرا انداخت
ز دست چرخ ندارم به غیر از این المی
کشم غم تو به جان تا نفس بود باقی
که نیست هیچ دمی بی شکنجهٔ ستمی
شکسته رونق اصنام گرچه در عهدت
من از خیال تو دارم به دل نهان صنمی
تو پادشاه جهان، من کمینه سائل تو
رجا ز شاه گدا را بود دم و قدمی
گهی فغان کنم و گاه گریه انگیزم
شنو ز نغمهٔ عشاق خویش زیر و بمی
گدای کوی تو را بر جبین بود پیدا
نشان دولت باقی و جاه و محتشمی
شکسته کاسهٔ آبی که بینوا دارد
کند به خارق عادات کار جام جمی
نشد ترشح اشکم ز دیده کم هرگز
ز خون اگر به دلم بود تا گمان نمی
از آن زمان که چپ و راست را شناخته ام
به غیر داغ ندیدم به دست خود درمی
نشان عشق و محبت به آل و اصحابت
به خط کاتب صنع است در دلم رقمی
کجا خیال سعیدا رسد به کنه کمالت
چسان محاصره سازد وجود را عدمی؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴
عید آمد و رفت روزه از یاد، مرا
کردند بتان به غمزه دلشاد مرا
امروز به بندگی قبولم کردند
دل شد ز غم قیامت آزاد مرا
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۷
او با تو همیشه و تو بی او عجب است
او صاحب خلق است و تو بدخو عجب است
هر سو نگری جمال او نیست عجب
اما دل تو رفته به هر سو عجب است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
دوری ز خیالات هوا تجرید است
دل چون ز همه یگانه شد تفرید است
هر دم که به یاد تو روم نوروز است
هر گاه که قربان تو گردم عید است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
معشوق، خدا جاذبه اش رهبر ماست
شاهد، دل آگه است و چشم تر ماست
هر دم به خیال دوست پرواز کنم
بالله که شوق [و] ذوق بال [و] پر ماست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
با هر که دل رمیدهٔ ما پیوست
دیدیم که عاقبت دل ما را خست
القصه در این میکده آباد جهان
این شیشه به دست هر که دادیم شکست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
هر چد که یار، یار دیگر دارد
اما با ما شمار دیگر دارد
غم نیست که یار یار دیگر دارد
چون یار قدیم کار دیگر دارد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هر صبح ز گریه رخ ترم باید کرد
خاک ره دوست بر سرم باید کرد
هر شام به سفرهٔ خیال غم یار
افطار به خون جگرم باید کرد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
بی ناز تو من نیاز نتوانم کرد
بی روی تو دیده باز نتوانم کرد
تا قبلهٔ ابروی تو ناید به نظر
بالله که من نماز نتوانم کرد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
باید که تو را نظر به خاصان باشد
نی بر گلهٔ عام، پریشان باشد
ما منتظر کرشمهٔ ناز توایم
حیف است تجلی به رقیبان باشد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
قومی با خویش اعتباری دارند
با خلق ز کبر، گیر و داری دارند
خوشحال کسانی که به هر حال به دست
یا جام شراب یا نگاری دارند