عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹
جگر پردرد و دل پرخون و جان سرمست و ناپروا
شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر مایه سودا
دوای خود نمی دانم، درین اندیشه حیرانم
بیا، ای ساقی باقی، بیار آن باده حمرا
چو شمعم پیش رویت من، گرم سر وا کنی از تن
شوم پیش رخت روشن، چو شمع استاده پا برجا
اگر هشیار و مستوری ز سر این سخن دوری
میان رهروان کوری ز سر قرب «اوادنا»
ازین دریای بی پایان اگر گوهر بدست آری
نگه دارش میان جان، مگو با هیچ کس عمدا
بیا، ای یار روحانی،بگو اسمای انسانی
چو میدانم که می دانی طریق علم «الاسما»
سخن از شرع و سنت گو به هشیاران صورت بین
حدیث از عشق سرمد ران بمجنونان ناپروا
مرا گویی: نشانی گو بما از عالم معنی
خبر از بی خبر پرسی، نشان از بی نشانی ها
الا، ای عشق سلطان وش، که اجمالی و تفصیلی
تویی حکمت، تویی قدرت، تویی زیباتر از زیبا
محمد را بمهمان بر، کنار خوان احسان بر
شراب از جام سبحان بر، که «سبحان الذی اسرا»
تو بنما روی میمون را، برافشان زلف میگون را
که می یابم ز بوی او نسیم جنت الماوا
اگر از اسم قهاری تجلی میکند باری
ببین، گر مرد اقراری، نشان طامة الکبرا
ز اول ذات را بشناس، پس اوصاف اللهی
که این اوصاف اللهی فذلک باشد از منها
پس آنگه عالم آثار و افعالست پیوسته
زهی حکمت، زهی قدرت، تعالی ربنا الاعلا
عجب در حسن یکتایی، عجب موزون و زیبایی
عجب شاه دلارایی، زهی یکتای بی همتا!
ز خوشید جمال او بهر وصفی که میگویم
همه ذرات میگویند: «شهدنا» بعد «آمنا»
بوحدانیت ذاتش گواهی میدهد هر دم
اگر خوشید، اگر ذره، اگر اعلی، اگر دانا
بهر سویی که گردیدم ترا دانستم و دیدم
زهی محسن، زهی احسان، زهی ماه جهان آرا
جهان مستان عشق تو، زهی دستان عشق تو
همه حیران عشق تو، اگر والی، اگر والا
بباید رفتن و خفتن، حدیث عشق بنهفتن
کجا شاید سخن گفتن ز اوصافی که لاتحصا؟
بپیشت خسرو خاقان شود با خاک ره یکسان
اگر یک گوهر رخشان بدست آری ازین دریا
بیا، ای جان خوش سودا، ببین نور تجلی را
خطاب مستطابی را بگو: «لبیک ما اوحا»
مگو «ارنی » بترس از منع «لن » در عالم معنی
که غرق بحر حیرت شد درین وادی دل موسا
دعا خوانان اورادی فراوانند در عالم
ولی سری دگر باشد دعا را با دم علیا
گران جانان «لا» مردند در ظلمات تاریکی
بسر بردند این ره را سبک روحان باستثنا
ولی بشنو ز من پندی،که بیرون آیی از بندی
گر از معنی خبر داری ممان در «لا» و در «الا»
تو در ظلمات تن ماندی، از آن خشنود و خوشحالی
اگر دین و دلی داری نگویی سوز ماتم را
عجب وابسته جسمی، مسما نیستی، اسمی
چو اهل عادت و رسمی چه گویم با تو، ای دانا؟
بصورت آدم و حوا بغایت روشنست، اما
بمعنی عقل و نفس کل مدان جز آدم و حوا
اگر هشیار و بیداری، ببین در قدرت باری
هزاران آدم وحوا زنا پیدا شده پیدا
الا، ای احمد مرسل، چراغ مسجد و منبر
تویی سید، تویی سرور، تویی مقصود از استقصا
شریعت از تو روشن شد، طریقت ها مبرهن شد
حقیقت ها معین شد، زهی یاسین، زهی طاها!
تویی مؤمن، تویی ایمان، تویی سرچشمه حیوان
تویی سلطان جاویدان، تویی مقصد، تویی اقصا
تو داری مقصد اقصی، تو داری قرب «اوادنی »
همه دردند و تو صافی، همه صافند و تو اصفا
زهر کامل که پیش آید کمالات تو بیش آید
مثال کاملان با تو مثال پشه با عنقا
بیا، قاسم، چه میگویی، چه میپوئی، چه میجویی؟
اگر امروز با اویی مگو افسانه فردا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زهی شوق و زهی شوق، زهی عشق و تمنا!
زهی عشق جهانسوز، زهی حسن و تولا!
زهی لطف و کرامت، زهی خوش قد و قامت
زهی روز قیامت، زهی نور تجلا
زهی یار و زهی یار، و زهی مونس احرار
زهی معدن اسرار، زهی منصب اعلا
زهی نور و زهی نور، زهی رایت منصور
زهی آیت مشهور، تقدس و تعالا
زهی طالع مسعود، زهی حامد و محمود
زهی واجد و موجود، زهی حضرت والا
زهی ذات معلا، زهی نور مزکی
زهی روی مصفی، زهی مولی و مولا
زهی فتنه برانگیز، زهی شهد شکرریز
زهی روی دلاویز، زهی زلف سمن سا
ز سوز تو کبابیم، سر از سوز نتابیم
همه مست خرابیم، از آن جام مصفا
گهی فتنه ی جانی، گهی شور جهانی
گهی امن و امانی، گهی کان خطرها
گهی قاضی شهری، گهی شحنه قهری
گهی چشمه ی زهری، گهی موجی و دریا
تویی کاشف اسرار، تویی قاسم انوار
تویی سالک اطوار، تویی اسم و مسما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شراب آتشین آمد ز دست ساقی جانها
بنوش این جام آتش را، «توکلنا علی المولا»
شراب ارغوان درکش، مترس از آب و از آتش
برقص آ یک زمان خوش خوش، ببین در جودت صهبا
کمالات خود از خود جو، که بحر وحدتی، نه جو
تویی ناموس این صهبا، تویی قاموس این دریا
تو آن شاه جگر سوزی، که سلطانی و فیروزی
کمینه جام تو دریا، کمینه پشه ات عنقا
مترس از حیله ی دشمن، قدم در عشق محکم زن
درآ در وادی ایمن، که من پیمودم این صحرا
ز من بشنو سخن آسان، تو فرصت را غنیمت دان
ز عاشق یاد گیر، ای جان، مکن امروز را فردا
تو جان جان جانانی، ز چشم خلق پنهانی
برون آی از در خانه، که بربستند محملها
به هر جایی که آن یارست من سرسبز و دلشادم
«و کنا حیث ماکانوا و کانوا حیث ما کنا»
همیشه قاسم مسکین به تو امید می دارد
تویی حاضر، تویی ناظر، تویی پنهان، تویی پیدا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
طلوع پرتو ی حسنست در جهان، اما
خلاف مذهب و دین چیست معنی اسما
به جان تو که هزاران هزار فرسنگست
ز شهر عالم صورت به ملک «اوادنا»
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
کجاست طلعت خورشید و چشم نابینا؟
ز شوق مستی عشق تو کف زنان گویم:
«تنن تنن، تنن تن، تلا تلا تللا»
خطا ز فعل خدا نیست، راه جهل مرو
ز چین ابروی خود اوفتاده ای به خطا
«یحبهم » ز خدا آمد، ای فقیه، مرنج
خلاف مذهب حق نیست، عشق بازی ما
به یمن دولت وصل تو قاسمی وارست
ز فکر سایه ی طوبی و جنت الماوا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
گریبان می درم هر دم که: دامان در مکش از ما
که ما مشتاق دیداریم و رند و عاشق و شیدا
بچشم مست میگونت بگو: ای ترک یغمایی
که: آخر چیست مقصودت ز چندین غارت دلها؟
ازان خورشید رخسارت سواد زلف یکسو کن
که مشتاقان بروز آیند از تاریکی شبها
چنان در عشق یک رویم که گر تیغم رود بر سر
بروز امتحان باشم چو شمع استاده پابرجا
ز سر تا پا همه جانم، که غرق عشق جانانم
همه عشقست ارکانم، ز سر تا پا، ز سر تا پا
ز زلف دل پریشانست گفتم؛ گفت: عاشق را
شراب لعل می باید علاج علت سودا
ز قاسم عشق می بارد، ز واعظ زهد و رعنایی
که «بعدالمشرقین » آمد میان شیخ و مولانا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
هر صبح دم پیغام خود گویم بزاری باد را
تا عرض حال دل کند آن سرو حوری زاد را
پیش درش افتاده ام بر خاک ره چون بندگان
زین باب دیدم در شرف اسباب پیش افتاد را
گر رفت اشکم در زمین از تربیت های غمش
آخر رسانید این دلم تا آسمان فریاد را
خواهم که بر بنیاد دل بنیاد صبری افکنم
عشقش بهم بر می زند دیوار این بنیاد را
تا ذکر آن لب ورد من شد در میان هر سخن
شیرین و خوب و مختصر میخوانم این اوراد را
دم زد ز آل لعل او چشمم باثبات نسب
آردگواه اندر نظر این اشک مردم زاد را
از چشم مستش قاسمی دارد دلی در موج خون
رحمی نشد بر صید خود آن دل سیه صیاد را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوخت آتش عشق تو زهد و تقوی را
بباد داد ورقهای درس و فتوی را
ز عاصفات خدا بحر قهر موجی زد
نهنگ عشق فرو برد طور موسی را
غرامتست نظر بر مهوسی که ندید
میان جلوه صورت جمال معنی را
بغیر دیده مجنون کسی نیاورد تاب
اشعه لمعات جمال لیلی را
نسیمی از سر زلفت وزید در عالم
هوای خلد برین داد داردنیی را
سواد زلف ز رخسار بر فشان و بگو:
«بماهتاب چه حاجت شب تجلی را؟»
بلای عشق بدعوی قدم کمان کردست
که داشتم بهمه عمر این تمنی را
اگر چه زار و نزارم، ولی بدولت عشق
کسی چو من نکشید این کمان دعوی را
به پیش قاسمی از زهد رندی اولی تر
به کاهلی نتوان کرد ترک اولی را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
هزار بار نمک ریخت بر جراحت ما
بشیوهای ملاحت، زهی ملاحت ما!
ز دست جور جهان دل خلاص گشت تمام
ز سعیها که غمش کرد در حمایت ما
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
خلل پذیر نشد ذره ای ارادت ما
بیا، که با تو چو آب حیات شیرینست
هزار تیغ ستم گر شود حوالت ما
اگر سؤال کند: آفت دل و دین کیست؟
بچشم مست تو باشد همه اشارت ما
تویی که شاهد جانی باول و آخر
همین بود نفس آخرین شهادت ما
چو سر حسن تو شد کشف جان قاسم گفت
که: فاش شد بجهان قصه ارادت ما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای چشم تو در شوخی سر فتنه دورانها
خط خوش و رخسارت رشک گل و ریحانها
از نرگس مخمورت وز زلف پریشانت
سرمست صفا دلها، آغشته غم جانها
گفتم که: نکو دانم وصف دهنت، گفتا:
در قصه جان ماندی، با دعوی عرفانها
در مسجد و می خانه هر جا که روم بینم
از درد تو زاریها وز شوق تو افغانها
گفتی: همه تیر خود بر جان تو اندازم
ای عهد شکن، باری، کو آنهمه پیمانها؟
از غایت مشتاقی باشد دل و جانم را
با جور تو راحتها، با درد تو درمانها
شوق تو ز جان من گر می طلبی شاید
چون گنج طلب کردن رسمست رویرانها
گفتی: دل قاسم را از جور بسوزانم
دل غرق خجالت شد از کثرت احسانها
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیادت زنده ام، اینست مشرب
مدامت بنده ام، اینست مذهب
جمال جان فزایت را بشادی
همه امید می داریم، یا رب
چو پیدا گشت اسرار «اناالحق »
ز غیر او تهی کن قلب و قالب
اگر تو سالک راهی بتحقیق
شب اندر روز گم شد روز در شب
لبم خشکست و جانم تشنه دایم
بیار،ای ساقی، آن جام لبالب
بقول «کن » مرا در شور آور
جهان شیرین شد از آنچاه غبغب
مرا از خواب خوش بیدار گرداند
بعکس روی خود آن ماه نخشب
جمال جانفزا بنمای از دور
روان قاسمی را کن مقرب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
لب عالم منم،چه لب؟لب لب
منکر این سخن مباش، «فتب »
عقل و جانم ربود و حیران ساخت
این بود شاق عشق ونشائه حب
گر به جائی رسیده ای،ای دل
سخن از ماه گو، چه جای شهب؟
گر ترا آه آتشین باشد
در دمی حاصلست رفع حجب
ذات او در احاطه ای چون نیست
در گذر از نشان، مگو ز نصب
چون یقین شد که از یقین دوری
در طریق یقین درآ، «فاطلب »
قاسمی، وارهان به دولت عشق
یوسف جان ازین غیابه جب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب
اندر میان پرده عزت نشسته ای
در آرزوی روی تو مردند شیخ و شاب
تا در هوای عشق تو رقصان چو گرد شد
مرغ دلم رمید ز سودای خاک و آب
تو آفتاب حسنی و ما سایه توایم
ای آفتاب حسن ازین سایه رو متاب
فریاد دور باش برآمد ز هر طرف
جان از در تو دور نگردد بهیچ باب
گویی که: عاشقان نرسیدند در وصال
چون از تو شد حجاب چه گوییم در عتاب؟
ما قبله جمال تو جوئیم جاودان
چون «الصلوة » یار خطابیست مستطاب
گویند: منکری سوی دوزخ روانه شد
گفتند عاشقان که: «ذهاب بلا ایاب »
ما بنده توایم، چه بیم از امید و بیم؟
ما عاشق توایم، اگر عفو، اگر عقاب
عالم چو قشر آمد و عاشق لباب اوست
گر عاشق لبیبی واقف شو از لباب
تیره است وقت ما، که ندیدیم باده ای
قاسم، زخم یار طلب کن شراب ناب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای رخ زیبای تو رشک مه و آفتاب
روی تو و جام می، عکس گل اندر شراب
جمله جهان انتظار، در طلب یار غار
تا که ببیند بخواب روی ترا بی حجاب؟
در حجب عزتی، در تتق وحدتی
چون همگی حیرتی، مست تو شد شیخ و شاب
تو ز من از باده پرس وز می آماده پرس
آمد ایام وصل، رفت زمان حجاب؟
قصه جانانه پرس وز می و می خانه پرس
از دل دیوانه پرس، گنج بود در خراب
ساقی ما، باده ده، باده آماده ده
برد دلم راز من ناله چنگ و رباب
قاسم دیوانه شد، چونکه بدید و شنید
روی تو چون جام می، بوی تو چون مشک ناب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
عاشقم، خسته ام، خراب و یباب
غرق دریای حیرتم، دریاب
توبه کردم ز عاشقی چندی
توبه از توبه کردم، ای تواب
عاشقان در جهان سرمستی
همه لبند و دوست لب لباب
«لیس فی الدار غیره موجود»
چنک می گوید از زبان رباب
نیک و بد را بمان و با حق باش
تا شوی فارغ از عقاب و ثواب
ما و درد فراق و جور حبیب
سخنی مشکلست، اندر یاب
گر تو خون دلم همی ریزی
آخر، ای جان، شتاب چیست، شتاب؟
عالمی غرق بحر نور شوند
گر از آن رو بیفکنی جلباب
هرکسی ره بروئی آوردند
قاسمی رو بیار و باده ناب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
یار همسایه تو شد، دریاب
همه اینست «خیر ما فی الباب »
هستی خود ببین و دوست ببین
هم برین ختم گشت فصل خطاب
یک زمانم مجال می باید
قصه کهنه و شب مهتاب
یار ما دربدر، بما نزدیک
وقت از دست می رود، دریاب
بوی آن یار می رسد ز نسیم
«افتح الباب، ایها البواب »
توبه از عشق کرد زاهد شهر
از چنین توبه، توبه، یا تواب
بر دل و جان قاسمی بگشا
در وصل، ای مفتح الابواب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وی آفتاب روی ترا بنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بفروخت جان خرید
از دولت تو گشت فروزنده آفتاب
ما حسن روی خوب ترا طالب آمدیم
ما طالبان حسن و فروشنده آفتاب
چون آفتاب روی تو در ذرها بدید
شد پیش ماه روی تو شرمنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بر بام و درافتاد
گشت از فروغ روی تو رخشنده آفتاب
چون آفتاب روی ترا دید بنده شد
از اشتیاق روی تو دل زنده آفتاب
قاسم هوای روی تو دارد بروز و شب
چون هست از جمال تو تابنده آفتاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلم رابرد عشقت، «فات مافات »
کجا یابم دگر؟ هیهات، هیهات
چنان گشتم ز حیرانی و مستی
که نشناسم دو بیتی از تحیات
چه گویم شکر ساقی را؟ که جامی
بجان بخشید و وارستم ز شهمات
ز مستی راز می گوییم و گویند:
چه افتادش که می گوید خرافات؟
ادبها رانگه دارید، زنهار
که موسی مست شد اندر مناجات
خدا را گفت: یا رب، فتنه از تست
چو شد شوریده موسی وقت میقات
نه تنها قاسمی مست از می اوست
که از جامات او مستند ذرات
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
مرآت اوست جمله ذرات کاینات
«یا عاشقین، قوموا، حیوا علی الصلات »
در کوی عشق او بادب رو، که گفته اند :
در طور عاشقی حسناتست سیئات
ای آرزوی جان، چه کنم من دوای دل؟
بی تو نه خواب دارم و نه صبر و نه ثبات
جان مست روی تست، که آن روی دلفروز
صبحیست از سعادت و روزیست از نجات
زار و نزار تست، دلم هر کجا که هست
جان دوستدار تست، اگر موت اگر حیات
بسم الله، ار بخون دلم مایلی بگو
روزی مبارک آمد و شب لیلة البرات
گفتند: قاسمی ز هوای تو جان نبرد
در خنده رفت یار و چنین گفت «مات مات »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
گر زاهدست جانم، اگر رند می پرست
با روی تست روی دلم، هر کجا که هست
جانم فدای ساقی و دردی درد او
کز نیم جرعه توبه و ناموس ما شکست
ذرات کاینات برقصند «لایزال »
قومی ز باده مست و گروهی ز باد مست
انصاف و راه راست نبود این که واعظان
گفتند: می بدست و گرفتند می بدست
از دل رسید هرچه برویم رسید و من
دل را بدوست دادم و از درد دل برست
از یار اگر مراد نداری طلب؛ رواست
شوخی مکن، که مصلحت کار از آن سرست
«ارنی » بگو ز مستی «لن » کاندرین مقام
سر در کشست عاشق و معشوق سرکشست
گر پرتو جمال تو از روی بت ندید
رهبان دیر ما ز چه رو گشت بت پرست؟
بگشاد پرده از رخ اسرار قاسمی
در حال می فروش سر خم باده بست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ما پیش شمع روی تو پروانه وار مست
جان در سماع عشق ز معشوقه الست
پیدا ز نور روی تو گشتیم در جهان
ما ذره ایم و روی تو خورشید انورست
بنما بما جمال و برافکن نقاب را
کان روی دلفروز تو جانبخش عالمست
از روز زلف غارت دلهای خسته کرد
اینست کار عشق، اگر روز، اگر شبست
از عاقلان اگر چه نصیبی نیافتیم
با عاشقان رویم، که آنجا کرم کمست
می خواست نقش خاتم شاهی ز من برد
خاتم ز دست نفس کشیدم بضربدست
قاسم، مجال نیست سخن را، شتاب کن
ما پیش آن جمال بیاریم هرچه هست