عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
این همه موج بی کران ز چه خاست؟
عشق با دست و جان ما دریاست
شیوه عشق رستخیز بود
هر کجا شد قیامتی برخاست
راه عاشق صراط باریکست
گاه سرشیب و گاه سر بالاست
این سرو آنسرست راه بدوست
عشق سریست لیک از آن سرهاست
چند گویی که: ترک عشق بکن؟
عقل مستست و جان همه سوداست
جان موسی بطور نزدیکست
دل احمد میان عشق و هواست
دوست در محملست، چون خورشید
جان ما مست آن جلاجلهاست
شب و روزم خوشست و خوشحالم
که مرا دوست مونس شبهاست
قاسمی، بی نوا شو و بنگر
که همه جا ازو نشانیهاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بآفتاب جمالت، که نور دیده ماست
که آفتاب جمالت ز ذرها پیداست
میان باغ جهان از زلال وصل حبیب
نهال جان مرا صد هزار نشو و نماست
فراغتست دل از فکر جنت و دوزخ
مرا که جانب جانان هزار عشق و هواست
اگر جهان همه دشمن شوند و طعنه زنند
بهیچ رو نخورم غم که دوست جانب ماست
مزن تو سنک بجامم،که اوست در پس جام
بدان که منزل جانان سراچه دل ماست
چه جای جام و صراحی؟ که در طریقت عشق
کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردم
مرا که هر سر مویی هزار حسن وفاست
بجان تو، که ز اغیار دل مبرا کن
بدو سپار دلت را که مالک دلهاست
بپیش قاسم بیدل قیامتست این عشق
بلا و مرگ و مصیبت فذلک منهاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
جان عالم تو و این قصه ز جانت پیداست
یار من، جان منی و جان جهانت بفداست
شور عشقت ز جهان جان مرا یکتا کرد
این چه شورست که از عشق تو اندر سر ماست؟
هرکرا نور یقین رهبر و همراه بود
دامنش تر نشود گر همه عالم دریاست
گر ترا عین یقین هست ببینی بیقین
عشق از غره پیشانی جانان پیداست
نتوانم که دل از دوستیش بردارم
که میان من و دلدار همه صدق و صفاست
گفت: آن یار کجا هست و کجایش جویم؟
گفتم: ار طالب راهی چو ببینی همه جاست
گفتم: ایدوست، ز هجران بوصالت چندست
گفت: هیهات، که از حد سمک تا بسماست
یار آن زلف دل افروز برافشاند ز دوش
در دو عالم بدمی شور قیامت برخاست
گر بلایی بسرآید تو مترسان دل را
مذهب قاسم دل خسته بلاعین عطاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چون صبح سعادت ز جبین تو هویداست
ما را بتو صد گونه تولا و تمناست
تو ساقی جانهایی و جانها بتو شادند
در ده قدح باده، که هنگام تولاست
در مجلس مستان خدا وقت سماعست
چون عشق مزید آمد و چون حسن هویداست
هر قصه که در وصف جمالست و جلالست
تا فکر زیادت نکنی، نسبت سوداست
آنجای که جسمست بکلی همه اسمست
آن جای که جانیست نه اسم و نه مسماست
با عشق خدا باش، که در صورت و معنی
چون کار تو عشقست همه کار مهیاست
قاسم، چه کنی؟ گر نکنی روی بدین بحر
کین کثرت امواج هم از لجه دریاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چون نور رخت از همه سو ظاهر و پیداست
ذرات جهان را بولای تو تولاست
آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز
آشوب جهان آمد و سر فتنه غوغاست
دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست
جز دولت درد تو، که آن مقصد اقصاست
بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم
ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست
صد خرقه بیک جرعه دهد صوفی صافی
از جام می عشق تو، کان باده مصفاست
چون شاهد و مشهود یکی دیدم و دانست
در مذهب من اسم همه عین مسماست
ای جان، تو اگر طالب یاری بحقیقت
با درد درآمیز، که آن عین مداواست
از ضعف دل و زردی رخساره میندیش
در عشق قدم زن، که ز معشوق مددهاست
زان حسن دل افروز ز شوق دل قاسم
چون شرح توان داد؟ که ناید بصفت راست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
خورشید منور ز جمال تو هویداست
در مشرب عذب تو چه گویم که چه سرهاست؟
عارف نکند منع من از عشق تو، آری
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلاست
عمریست بسر می برم اندر سر کویت
در سایه زلف تو، که آن مایه سوداست
ناصح ز سیاهی دل خویش ندانست
کان زلف سیه پوش تو غارتگر دلهاست
ای دل، همه کس طالب یارند، فاما
تا بخت کرا جوید و دولت ز کجا خاست؟
از بوی می عشق تو شد مست جهانی
زاهد بخرابات مغان آمد و می خواست
گویند که: آن یار ز قاسم نکند یاد
این نیز هم از طالع شوریده شیداست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دوست در مجلس جان آمد و محفل آراست
شیوها کرد که هرگز بصفت ناید راست
باده نوشید و غزل خواند و صراحی در دست
هر کجا رفت بدین شیوه قیامت برخاست
گر ترا دیده دل روشن و صافی باشد
پرتو نور تجلی ز جبینش پیداست
باده ام دادی و گفتی که: ز ما شاکر باش
گر همه شکر شوم شکر تو نتوانم خواست
عشق سلطان وجودست و جهان بنده او
علم عشق موبد ز سمک تا به سماست
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست
همه عالیست ولی عشق مقام اعلاست
دید در عشق که آشفته و حیرت زده ام
گفت:کین حیرت و دهشت همه از بهجت ماست
چون خلاص دو جهان از نظر سلطانست
ورد جانم همه «یا سید» و یا «مولاناست »
فرد را باش،مگو نسیه، که فرصت نقدست
فرد و عاشق نشود هر که رهین فرداست
آفرینش بطریقی که نهادند نکوست
نظر هر که خطا دید هم از عین خطاست
قاسمی، در ره مقصود بجان باید رفت
گر بلایی رسد، آن لام بلا عین عطاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
در همه روی زمین یک دل هشیار کجاست؟
تا بگویم بیقین منزل آن یار کجاست
همه مستند و خرابند ز غفلت، هیهات!
دل و جانی که بود حاضر و هشیار کجاست؟
دل عشاق سراسیمه و فریاد کنان
یار کو خرمن ما سوخت بیک بار کجاست؟
چند گویی خبر از دار جنان، ای واعظ؟
دل ما را خبری گوی که: دلدار کجاست؟
همه جانها متحیر که کجا رفت آن یار؟
گنج بی مار کجا شد؟ گل بی خار کجاست؟
یار را بر سر بازار جهان یافته ام
باز می جویمش اندر بن بازار، کجاست؟
عارفی را که بتوفیق خدا بینا شد
همه اقرار شود، معنی انکار کجاست؟
قصه سربسته بگفتیم و ازین روشن تر
گر تو خواهی بطلب، کلبه عطار کجاست؟
در جمال تو عجب واله و حیران گشتم
قاسمی عقل کجا؟ دانش بسیار کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دلدار یار ماست، غمش غمگسار ماست
در غار وحدتیم و همو یار غار ماست
ما شیر شرزه ایم درین عرصه وجود
گرگی که اندرین گله بینی ماست
در ما دگر بچشم حقارت نظر مکن
ما انتظار دوست، جهان انتظار شکار ماست
در آتش فراق بیک بار سوختیم
شمع رخت کجاست؟ که شب زنده دار ماست
غم می خوریم و هیچ شکایت نمی کنیم
ما را چه غم ز غم؟ که غمت غمگسار ماست
بی گلشن وصال تو سرسبز نیستیم
بنمای آن جمال، که باغ و بهار ماست
گفتم که: کیست قاسمی؟ ای آرزوی جان
گفتند: عاشقیست که زار و نزار ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
از لطف دوست سکه دولت بنام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
بحری که موج او ز سمک تا سما رسید
آن بحر جرعه ای ز می لعل فام ماست
این سبز خنگ چرخ بمیدان کن فکان
هر چند تو سنیست، بعون تو رام ماست
شوقی که جان هر دو جهان خوشدلند ازو
آن شوق نیز باره زرین مقام ماست
از حق رسید هر چه بهر کس رسیده است
ما مست جام دوست، جهان مست جام ماست
گویی که: عشق چیست؟ بگویم که: عشق چیست
اقبال و دولت و شرف مستدام ماست
قاسم، کمال عشق کسی را بود که او
در میکده مجاور بیت الحرام ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
دیده ام تا بر رخ آن گل عذار افتاده است
اشک سرخم بر رخ زرد آشکار افتاده است
هر کسی را اختیاری هست در عالم، مرا
عشق او بر هر دو عالم اختیار افتاده است
مست و حیران و خرابم از کمال حسن یار
تا دو چشم نرگسینش در خمار افتاده است
گفتمش: عمر عزیز، آخر خرابم از غمت
ز آتش عشق توام جان در شرار افتاده است
از کمال کبریا محبوب سویم ننگریست
گفت: ما را چون تو هر جا صد هزار افتاده است
گفتم : آخر جز پریشانی ندارم هیچ کار
تا مرا با زلف مشکین تو کار افتاده است
گفت: قاسم، بر سر خاک مذلت پیش من
چون تو بسیاری پریشان روزگار افتاده است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
بر ما بناز می گذری، این چه عادتست؟
در حال ما نمی نگری، این چه عادتست؟
در آتش فراق تو بیچاره مانده ایم
بس فارغی ز چاره گری، این چه عادتست؟
بر روی دوستان در دولت ببسته ای
باما ببین که در چه دری؟ این چه عادتست؟
دایم بتیغ هجر دلم خسته میکنی
ایام عمر شد سپری، این چه عادتست؟
دی آمدم بکوی تو، از بهر روی تو
پنهان شدی ز من چو پری، این چه عادتست؟
فی الجمله عقل و جان و دل و دین ببرده ای
آخر ببین چه جمله بری؟ این چه عادتست؟
بر قاسمی نظر نکنی از کمال لطف
ای جان، چو صاحب نظری، این چه عادتست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
دستم بدست گیر، که دل توبه کارتست
جان را نگاه دار، که جان یار غارتست
بر جان و بر دلم نظری کن ز روی لطف
جان را هزار منت و ذل شرمسار تست
اندر مغازه تنم، ای جان نازنین
تو پادشاه روح و دلم پرده دار تست
الطاف مینمایی و احسان ز حد گذشت
جان شرمسار عاطفت بی شمار تست
گفتم که: عقل؟ گفت که: قاضی کن فکان
گفتم که: عشق؟ گفت که: دارالعیار تست
گفتم که: سوز دارم و آتش، چه حالتست؟
گفتند: روشن از دل آتش نثار تست
گویند: قاسمی، که دم از عاشقی مزن
همراه عشق باش، که یار و دیار تست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گر دل برفت، مسکن جانها بکوی تست
گر عقل رفت، جرعه ما در سبوی تست
در جان ما ز بحر صفا شبنمی نماند
ما خوشدلیم کآب سعادت بجوی تست
تا دل جمال روی ترا دید لایزال
در فکر خود نماند، چو در فکر روی تست
عمری بآرزوی تو گرد جهان بگشت
تا هست و بود و باشد در جستجوی تست
آشفته گشت و خرقه بصد پاره چاک زد
جانرا گناه نیست، که جان مست روی تست
گفتی: فنا شو از خود و یکدم بما نگر
ای آرزوی دیده، مرا آرزوی تست
قاسم شراب جمله خم خانه ها کشید
محتاج قطره ایست که اندر کدوی تست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
جاودان، هرکه ترا دید بعالم شادست
عاشق روی تو از هر دو جهان آزادست
دل درین قاعده دهر نبندد عاشق
زآنکه این قاعده سست آمد و بی بنیادست
همه با عشق سخن گویم و از وی شنوم
شادم از عشق، که این قاعده ای معتادست
همگی روی ترا مقصد اقصی دانم
زهد و تقوی و ریاضت صفت زهادست
ملک آفاق بپیمودم و غایت دیدم
هرچه جز ذکر تو بودست بعالم بادست
عشق گویند: بهر حال حدیثیست صحیح
عقل گویند: ولیکن خبر آحادست
خسرو از صحبت شیرین بمرادی برسید
این همه جور و جفا بر جگر فرهادست
دایما جور و جفا بر دل مسکین کردی
گر فراموش کنم جمله، همینم یادست
قاسمی را ز تو پرسند: کجا شد؟ برگو
که: درین گوشه این دیر خراب آبادست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شفای جان مرا چیست کز من آزردست
کنون که خون دلم ریخت، جان و دل بر دست
فغان من همه زآنست کآن حبیب قلوب
هزار پرده درید و هنوز در پردست
بگو به فاضل عالی جناب، مفتی شهر
چه سود لقلقهای زبان؟ چو دل مردست
عظم مست و خرابم، ندانم ای ساقی
که جام باده ی من جنس صاف یا دردست؟
ز ابر علم تقلید برف میبارد
از آن سبب نفس زاهدان چنین سردست
به جان و دل نفسش را قبول باید کرد
کسی که در ره تحقیق گرم و دل سردست
بساز، قاسم بیچاره، با جفای حبیب
که جان و دل ببلاهای عشق پروردست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دل چه دیدست که دیوانه ی آن یار شدست
جان چه نوشید که پیمانه ی اسرار شدست
فتنه و شور قیامت ز روانها برخاست
مگر از خلوت جان جانب بازار شدست؟
این همه نعره و فریاد و فغان دانی چیست؟
دوست خود را ز پس پرده خریدار شدست
من چه گویم که چه افتاد دلم را که مدام
کعبه بگذاشته و جانب خمار شدست
چه فتادست و چه بوده است و ندانم که چه شد؟
خرقه ی خلوت ما حلقه ی زنار شدست
صفت عشق تو گفتیم، دل آشفته بماند
کوه صد پاره شد و سنگ با قرار شدست
به دل قاسمی آیا که ببینی جاوید
شکر ارزان شده و قند به خروار شدست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
هلاک عاشقان در انتظارست
حیات صادقان با روی یارست
کسی کو نزد جانان تحفه جان برد
هنوز از روی جانان شرمسارست
خرامان میرود آن شاه خوبان
سرش مستست و چشمش در خمارست
بکلی جان و دلها صید کردست
که میر عاشقان میر شکارست
رخش اندر میان جعد گیسو
چو رومی در میان زنگبارست
بیا، یک دم بحال من نظر کن
دلم پرخون و چشمم اشکبارست
بکن چندان که خواهی جور بر من
که جان مرد عاشق بردبارست
بیا، با عاشقی دستی برافشان
که شادی در میان، غم برکنارست
نظر بر روی جانان دار، قاسم
که دارالملک عالم بی مدارست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دلم از غصه هجران تو اندر شورست
ذوق جان دارد و خوش در طلب مسرورست
تو حبیبی و یقین با دل و جان نزدیکی
آن رقیبست که از جمله دلها دورست
عاشق تست، اگر خسرو، اگر شیرینست
بنده تست، اگر سنجر، اگر فغفورست
عشق نزدیک تر از ماست بما، می داند
این حدیثیست که در هر دو جهان مشهورست
من اگر مستم، اگر نعره زنم، باکی نیست
عشقم اندر نظر و موسی جان بر طورست
دو جهان نور شد و نور شدم سر تا پا
هرکه خود نور شود هر دو جهانش نورست
نظری از تو اگر بر دل قاسم آید
قاسم سوخته هم ناظر و هم منظورست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
گر دیر سومنات بود، گر صوامعست
هر جا که هست لمعه روی تو لامعست
ذرات کاینات، که آیات حسن تست
مجموع در صحیفه انسان جامعست
وصف جمال تست غزلهای بلبلان
مستی است زین سماع کسیرا که سامعست
هر ذره ناطقست باوصاف آن جمال
ذکر جمیل تست که ورد مجامعست
پرشد کنار و دامنم از در شاهوار
از بحر دل،که از صدف چشم دامعست
بنیاد صبر و طاقتم از بیخ برفکند
هجران جان گداز، که تلخست و قامعست
قاسم وصال خواهد و مرگ رقیب نیز
یا رب، تو عالمی که فقیرست و طامعست