عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
در مذهب ما باده مباحست و حلالست
این باده زخم خانه اجلال جلالست
این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟
جز عشق خدا، هرچه دلت را برباید
گر نیر شمسست که در عین زوالست
هرگز بخدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فکر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست
در شیوه شیرین تو حالیست، که قاسم
سرگشته و حیران شده کین حال چه حالیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
جگرم گرم و دل خسته ندیم ندمست
لطف فرما و کرم کن، که مقام کرمست
ما که آشفته و رندان و گنه کارانیم
عفوک لله، که لطف تو بعالم علمست
ساقیا، لطف کن و باده بهرکس برسان
دأب رندانه نگه دار، چه جای ستمست؟
پیش تیغ تو روان جان و سراندر بازیم
هرکه شد کشته شمشیر غمت محترمست
لطف کن، یکقدم از هستی خود بیرون نه
از تو تا حضرت محبوب قدم یک قدمست
دم آن دوست مرا زنده جاویدان کرد
دل و جانها همه حیران شده کین دم چه دمست؟
قاسم ار شیوه تحقیق عیان میگوید
هرکه او عشق نورزید بعالم عدمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن ماه دل افروز، که محبوب جهانست
با تست، ولی در پس صد پرده نهانست
خواهم صفتی گویم از آن زلف معنبر
دل در خفقانست و زبان در ذوبانست
در کوچه مایار گرامی گذری کرد
جانها نگران، جامه دران نعره زنانست
هرگز بتجلی الهی نبرد پی
بیچاره دل آن که رهین حدثانست
آن خواجه ما هیچ ندانست، چه حاصل
گر شاه نشین آمد، اگر شاه نشانست؟
از جام وصال تو بهرکس که رسد می
چه جای فریدون؟ که سلیمان زمانست
قاسم بثنای تو غزل خوان و فصیحست
هرچند فصیحست ولی کل لسانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای ساقی جان بخش، که در جام تو جانست
پر کن قدح باده، که دل در خفقانست
آن سرو روان رفت بهر جای که دل داشت
جان و دل ما در پی آن سرو روانست
آن شاه دل افروز، که سرمایه حسنست
هرجا که روان شد دل و جانها نگرانست
دلها همه گلشن شد و جانها همه روشن
آن ماه دل افروز مگر شمع جهانست؟
دل خواست که با عشق برآید بتجلد
هرچند که کوشید، ولیکن نتوانست
جام دل ما را بشکست آن مه روشن
گر جام شکسته است، ولی دوست همانست
ساقی، بده آن جام وز شفقت نظری کن
قاسم گذرانست و جهان در گذرانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
درد تو، که سرمایه ملک دو جهانست
المنة لله که مرا بر دل و جانست
شهری همه بر آتش عشق تو کبابند
من نیز برآنم که همه شهر برآنست
در حلقه گیسوی تو، کان مایه سوداست
هرجان که جوی قیمت خود دید گرانست
یک لمعه ز رخسار تو در خانه کعبه است
یک تار سر زلف تو در دیر مغانست
زآن روست که آنجا همه لبیک و نفیرست
زین موست که اینجا همه فریاد و فغانست
گفتم که: بهرحال و بهروجه که دیدم
چون ماه شب چارده روی تو عیانست
یک غمزه زد از ناز، بمن گفت که: قاسم
آنجا که عیانست چه حاجت ببیانست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دلم از زلف تو آشفته و سرگردانست
جان بدیدار تو شادست ولی حیرانست
عشق دریای محیطست، بتحقیق بدان
جدول اوست، اگر قلزم، اگر عمانست
با من از دوزخ و فردوس مگویید سخن
هرکجا اوست، مرا جنت جاویدانست
غافل از دوست مباشید و بغفلت مروید
در نهان خانه وحدت قمری پنهانست
پیش مستان طریقت سخنی می گویید
هرکه او منکر عشقست یقین شیطانست
عاشقست این دل شوریده من، درمان چیست؟
بس عجب نبود اگر بی سر و بی سامانست
قاسم ار جامه درید از غم او باکی نیست
نعره و جامه دریدن صفت مستانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مرا پیوند او پیوند جانست
دریغست آن جمال از ما نهانست
نگوییم جان ما تنها چه باشد؟
نه تنها جان، که او خود جان جانانست
ز امید وصال یار مستان
همه ره کاروان در کاروانست
بیا، گر عاشقی، تا باز بینی
دلم را، کآسمان لامکانست
عجایب دولتی دارم، که دایم
دلم با دوست سر بر آستانت
دلم را برد و جان می خواهد از من
یقینست این که سری در میانست
مرا تنها مبین در راه توحید
دل قاسم جهان اندر جهانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مرا چون عاشقی دارالامانست
دلم با دوست سر بر آستانت
ز «سبحان الذی اسری » بمقصود
همه ره کاروان در کاروانست
همه گم کرده اند این راه، اما
چو وابینی همه با همگنانست
چو می داند بجانش دوست دارم
ازین هم نیز با ما سرگرانست
مگر، ای ساربان، محمل روان شد؟
جرسها را فغان اندر فغانست
کلید گنج معنی را بدست آر
وگرنه گنج عرفان جاودانست
دلت از یاد حق چیزی ندانست
همه میل دلت با چینه دانست
اگر رومی رومی در حقیقت
چرا میل دلت با زنگیانست؟
نیارامد دل قاسم بجز دوست
درین احوال سری درمیانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مرا هوای تو اندر میانه جانست
مگو حکایت سامان، چه جای سامانست؟
اگر ز جام تو جانم بجرعه ای برسد
هزار جور و ملامت کشیدن آسانست
سعادت سر کویت بوصف ناید راست
اگر بکوی تو سلمان رسد سلیمانست
اگر بچشم تو خارست، یا خسک، چه عجب؟
بپیش دیده عارف جهان گلستانست
اگر تو عاشق دانا دلی یقین می دان
که غیر عشق خدا جمله مکر و افسانست
شبی بخلوت عشاق خوش درآ و ببین
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست
دلت بآتش غم سوخت، قاسمی، خوش باش
که هرچه دوست کند حاکمست و سلطانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آفتابیست جمالت که جهان پرتو اوست
همه را از همه رو روی بدان روی نکوست
تا جمال تو بدیدم خوش و خندان گشتم
همه شب ذکر دلم تا بسحر یا من هوست
بنده از دیدن دیدار تو گشتم فربه
هر که دیدار ترا دید نگنجد در پوست
تنم از درد بجان آمد و دل حیران شد
ساقیا باده بپیما که همه جا همه اوست
گر ترا دیده تحقیق خدا بین باشد
گل و گلزار همو، دیده و دیدار هموست
هرکجا عربده دایم و قایم بینی
بیقین دان که همو عربده و عربده جوست
قاسمی، رو بخدا آر و رقیبان بگذار
دشمنانند بهم تا نرسد دوست بدوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
برآمد آفتاب طلعت دوست
که ذرات جهان را رو به آن روست
اگر نفست ازین جا رخنه جوید
ازو مشنو، که آن وارونه هندوست
غلام روی آن خورشید حسنم
که عالم لمعه ای زان روی نیکوست
چه خوش می نالد آن چنگ معربد!
که شور عاشقان از ناله اوست
اگر صوفی ندارد عشق، قاقاست
وگر ملا نباشد مست، قوقوست
بکوی عاشقی کمتر گذر کن
که هرجا فتنه ای بینی در آن کوست
تو هر جوری که خواهی کرد بر من
مرا جور تو بردن عادت و خوست
ز حسنت قصه ای در باغ گفتند
همیشه فاخته در بانگ کوکوست
بیا، قاسم، شراب ناب بستان
بنوش و سجده کن در حضرت دوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
بیار جان طلب کار را بحضرت دوست
ببین که با همه ذرات کون رو در روست
قلم برندی ما رفته است روز ازل
جزع چه سود کند؟ چون رقم چنین زد دوست
مرا ز خم تو یک جرعه ای تمام بود
بیار رطل محبت، چه جای جام و سبوست؟
بوصل ما چو رسیدی تو شاد و خرم باش
جهان و جان بعوض ده، که دولت نیکوست
رقیب گفت که: از یار می کنم شکوه
رقیب قصه غلط کرد، ماجری با اوست
ز پا فتاده ام، ای یار، یک نظر فرما
مرا ز جود تو، ای دوست، اینقدر مرجوست
بطعنه گفت که: قاسم ز عشق توبه کند
طریق توبه ز عاشق رسم نانیکوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نمی توان خبری دادن از حقیقت دوست
ولی ز روی حقیقت حقیقت همه اوست
بیا، که وصف جمال تو می رود، بشنو
بیا، که قصه صاحبدلان بوجه نکوست
با بروت نتوان کرد اشارتی، که مدام
ز ترک چشم تو ترسم، که مست و عربده جوست
کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست
ز حد گذشت حکایت، چه جای جام و سبوست؟
جهان اگر همه لب گردد از کرامت وقت
نصیب جنس مقلد نباشد الا پوست
ز جور دشمن و طعن رقیب و سوز فراق
مرا که جامه بصد پاره شد چه جای رفوست؟
بوقت رفتن، قاسم، مگو دریغ و بگو
که: می رود بعلی رغم خصم، دوست بدوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دل ما بصد جان طلب کار اوست
ولی در حقیقت طلب کار اوست
زهی روی روشن، که در رویها
ظهورات خوبی ز انوار اوست
بیک جو فروشند صد جان بشهر
چو گویند: بازار بازار اوست
تو شادان ز عشقی وزو عشق شاد
تو غم خوار اویی و غم خوار اوست
تو بلبل صفت مانده ای زار گل
ولی بی خبر زانکه گل زار اوست
برقصند ازین حال ذرات کون
که هر ذره مرآت دیدار اوست
نشاید که آزار جوید کسی
دل قاسمی را، که دلدار اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
قمری دارم کین چشم نهان خانه اوست
دل و جان عاشق آن نرگس مستانه اوست
من ازان یار چه گویم؟ که عجب دلداریست!
شمع جانست و جهان عاشق و پروانه اوست
قصه عشق غریبست و نشاید گفتن
در دو عالم همه جا قصه افسانه اوست
دو جهان مست خرابند ز جام ازلی
دو جهان در دو جهان ساقی می خانه اوست
جام آن یار من از حد و نهایت بگذشت
ز سمک تا بسما ساغر و پیمانه اوست
ما بغیر از تو ندیدیم بعالم دگری
زلف دلدار گرامیست، که در شانه اوست
گر بپرسند ترا: عاشق فرزانه کجاست؟
قاسم سوخته دل عاشق فرزانه اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در سویدای دلم سودای اوست
در دل و جانم تمناهای اوست
نیر اعظم، که شمع عالمست
پرتوی از چهره زیبای اوست
من نمی دانم ز حال دل که چیست؟
این قدر دانم که دل مولای اوست
چون مقلد با طریقت ره نبرد
در حقیقت خار ما خرمای اوست
هر که فانی شد ز طبع آب و خاک
این قبای عشق بر بالای اوست
بوی جان می آید از باد و صبا
نکهتی از عنبر سارای اوست
قاسمی چون واقف اسرار شد
خاک کویش جنت الماوای اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
سر بلندی بین، که دایم در سرم سودای اوست
قیمت هرکس بقدر همت والای اوست
بنده آن چشم مخمورم، که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
«لن ترانی » می رسد از غیب موسی را خطاب
این همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
ای دل، اندر راه عشق او درآ و غم مخور
مایه شادی عالم خوردن غمهای اوست
عقل اگر در بزم مستان لاف هشیاری زند
با وجود چشم می گونش کرا پروای اوست؟
گر بجای مرهمی زخمی رسد، زآن هم مترس
در فنا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست
از تو تنها ماند قاسم، از تو تنها کس مباد
لاجرم غمهای عالم بر تن تنهای اوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ای دل و دلدار من، راه بوصل از چه روست؟
ای بت عیار من، راه بوصل از چه روست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
جرعه خور جام تو، راه بوصل از چه روست؟
ای بت دلدار من، کعبه و زنار من
واقف اسرار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم چاره ساز، چاره بر دل نواز
راست بگو، کژ مباز، راه بوصل از چه روست؟
مرشد من، یار من، بحر من، انهار من
نور من و نار من، راه بوصل از چه روست؟
ای گل و گلزار من، مونس و غم خوار من
صاحب اسرار من،راه بوصل از چه روست؟
ای دل دارالعیار، مقصد این کار و بار
گنج ترا نیست مار، راه بوصل از چه روست؟
ای مه سیار من، وی شه ابرار من
ای سر و سردار من، راه بوصل از چه روست؟
مایه اقرار من، گلبن ازهار من
قلزم ز خار من، راه بوصل از چه روست؟
ای بت خون خوار من، ای گل و گلنار من
گرمی بازار من، راه بوصل از چه روست؟
ای صنم گل عذار، قاسم زار و نزار
گوید در انتظار: راه بوصل از چه روست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
آن یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست
هم پشت و پناه آمد و هم عزت و جاهست
جانها همه مستند، بدان شیوه که هستند
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
زان خواجه چه حاصل؟ که ز خود در نگذشتست
گر مفخر شهرست وگر مرشد راهست
با واعظ افسرده بگویید که: غم نیست
گر چشم سفیدست ولی روی سیاهست
گفتی که: اگر قصه این راه نگوییم
زنهار مکن پیشه، که این پیشه تباهست
هرجا که کند زلف تو غارت دل و جانها
آن جای یقینست که دامی ز بلا هست
قاسم، نظر از دوست مگردان، که دریغست
جان تو، که در عین حجابست و گناهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
عاشق قرین مهر و وفا هرکجا که هست
عارف قرین صدق و صفا هر کجا که هست
غیر تو نیست، هست حقیقی، بهیچ حال
باری، یکی بما بنما، هر کجا که هست
ای عشق چاره ساز، بنوعی که ممکنست
دستار عقل را بربا، هر کجا که هست
آن صوفئی که در غم دستار و ریش ماند
صوفی مگو، بگو بز ما، هر کجا که هست
عاقل بعقل مایل و عشقش بهانه جوی
عاشق انیس رنج و بلا هر کجا که هست
دریا بقطره گفت که: دورست و منفصل
عشق آردش بجانب ما هر کجا که هست
همراه عشق باش، که در طور عاشقی
همراه تست وصل و لقا هر کجا که هست
گر دیده دلت بگشاید، عیان شود
عشقست در خلا و ملا هر کجا که هست
قاسم ندیده است و نبیند بهیچ حال
جز آفتاب روی شما هر کجا که هست