عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
بکوی عاشقان بت خانه ای هست
در آنجا دلبر جانانه ای هست
نمی داند کسی او را، ولیکن
بهر مجلس ازو افسانه ای هست
بپیش شمع رویش خور فرو رفت
که شمعش را چنین پروانه ای هست
مرا از زلف و خالش گشت معلوم
که هرجا دام باشد دانه ای هست
چو پیمان را شکستم، باز ساقی
کرم فرما، اگر پیمانه ای هست
چه کم از می، بدور چشم مستش؟
که در هر گوشه ای می خانه ای هست
سرشک قاسمی دریاست، در وی
برای طالبان دردانه ای هست
در آنجا دلبر جانانه ای هست
نمی داند کسی او را، ولیکن
بهر مجلس ازو افسانه ای هست
بپیش شمع رویش خور فرو رفت
که شمعش را چنین پروانه ای هست
مرا از زلف و خالش گشت معلوم
که هرجا دام باشد دانه ای هست
چو پیمان را شکستم، باز ساقی
کرم فرما، اگر پیمانه ای هست
چه کم از می، بدور چشم مستش؟
که در هر گوشه ای می خانه ای هست
سرشک قاسمی دریاست، در وی
برای طالبان دردانه ای هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
زان یار سفر کرده کسی را خبری هست؟
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری هست
در کوچه ما راست رو، ای دوست، که اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری هست
زین بیش مگویید که : این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری هست
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری هست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری هست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری هست
در کوچه ما راست رو، ای دوست، که اینجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری هست
زین بیش مگویید که : این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری هست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری هست
تنها رو، قاسم، بسر کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
رخسار تو چون آینه صورت و معنیست
در پرتو دیدار تو انوار تجلیست
از خاک کف پای تو هر بو که شنیدیم
لطفیست که در خاصیت باد صبا نیست
از بوی تو شد جان و دلم زنده جاوید
با نکهت طیب تو چه جای دم عیسیست
چون صورت و معنی تو در حد کمالست
جان و دل ما عاشق آن صورت و معنیست
در جمله احوال پرستیدن صورت
از نشائه ما نیست ولی نشائه ما نیست
یک جذبه ز حق آمد و دل برد بغارت
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
قاسم دل و دین داد بامید وصالت
در مذهب عشاق همین توبه و تقویست
در پرتو دیدار تو انوار تجلیست
از خاک کف پای تو هر بو که شنیدیم
لطفیست که در خاصیت باد صبا نیست
از بوی تو شد جان و دلم زنده جاوید
با نکهت طیب تو چه جای دم عیسیست
چون صورت و معنی تو در حد کمالست
جان و دل ما عاشق آن صورت و معنیست
در جمله احوال پرستیدن صورت
از نشائه ما نیست ولی نشائه ما نیست
یک جذبه ز حق آمد و دل برد بغارت
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
قاسم دل و دین داد بامید وصالت
در مذهب عشاق همین توبه و تقویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
رخسار تو چون آینه صورت و معنیست
در صبح جبینت همه انوار تجلیست
هم جذبه او بود که دل مست لقا شد
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
پیوسته ز سودای تو مستیم و خرابیم
ما را بتو صد گونه تولی وتمنیست
هرجام که از دست تو آید همه نوشست
این دور نه جورست، که در دور تو اولیست
تا جلوه دیدار تو عشاق تو دیدند
از هر طرفی بانگ تقدس و تعالیست
ما رو بتو داریم، که مرآت شریفی
در روی تو خود قاعده روی و ریا نیست
هر دل، که چو قاسم بجمالت نشود شاد
در قاعده نشائه او صورت دعویست
در صبح جبینت همه انوار تجلیست
هم جذبه او بود که دل مست لقا شد
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلیست
پیوسته ز سودای تو مستیم و خرابیم
ما را بتو صد گونه تولی وتمنیست
هرجام که از دست تو آید همه نوشست
این دور نه جورست، که در دور تو اولیست
تا جلوه دیدار تو عشاق تو دیدند
از هر طرفی بانگ تقدس و تعالیست
ما رو بتو داریم، که مرآت شریفی
در روی تو خود قاعده روی و ریا نیست
هر دل، که چو قاسم بجمالت نشود شاد
در قاعده نشائه او صورت دعویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، نام تو امروز چیست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
ای مه سیار من، نام تو امروز چیست؟
ملک و ملک رام تو، هر دو جهان جام تو
ای سر و سردار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، مونس و غم خوار من
واقف اسرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو فتاح جان، نام تو گنج روان
ای شه ابرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو دی بد ازل، نام تو فردا ابد
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل مامست تو، هستی ما هست تو
کوری اغیار من، نام تو امروز چیست؟
کاشف اسرار من، لامع انوار من
ابر گهربار من، نام تو امروز چیست؟
اول و آخر تویی، باطن و ظاهر تویی
قاسم انوار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، نام تو امروز چیست؟
هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو
ای مه سیار من، نام تو امروز چیست؟
ملک و ملک رام تو، هر دو جهان جام تو
ای سر و سردار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل و دلدار من، مونس و غم خوار من
واقف اسرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو فتاح جان، نام تو گنج روان
ای شه ابرار من، نام تو امروز چیست؟
نام تو دی بد ازل، نام تو فردا ابد
ای بت عیار من، نام تو امروز چیست؟
ای دل مامست تو، هستی ما هست تو
کوری اغیار من، نام تو امروز چیست؟
کاشف اسرار من، لامع انوار من
ابر گهربار من، نام تو امروز چیست؟
اول و آخر تویی، باطن و ظاهر تویی
قاسم انوار من، نام تو امروز چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
همه دردست درین واقعه، پس درمان چیست؟
چاره کار من بیدل سرگردان چیست؟
دل و جان ملک حبیبست و بلامال محب
شرع عشاق چنینست، مرا تاوان چیست؟
گرنه چشم خوش تو باده فروشست، ای جان
بر درت شب همه شب مشغله مستان چیست؟
آسمان نیز بصد دیده ترا می طلبد
ورنه اندر کفش این مشغله تابان چیست؟
بی تو روضه رضوان اگرم جای دهند
گویم: ای دوست، چه دزدیده ام؟ این زندان چیست؟
هر که کوی تو ندیدست نداند هرگز
که بر زنده دلان جنت جاویدان چیست؟
دل قاسم بطلب تا که یقینت گردد
مشرق صبح ازل، مملکت عرفان چیست؟
چاره کار من بیدل سرگردان چیست؟
دل و جان ملک حبیبست و بلامال محب
شرع عشاق چنینست، مرا تاوان چیست؟
گرنه چشم خوش تو باده فروشست، ای جان
بر درت شب همه شب مشغله مستان چیست؟
آسمان نیز بصد دیده ترا می طلبد
ورنه اندر کفش این مشغله تابان چیست؟
بی تو روضه رضوان اگرم جای دهند
گویم: ای دوست، چه دزدیده ام؟ این زندان چیست؟
هر که کوی تو ندیدست نداند هرگز
که بر زنده دلان جنت جاویدان چیست؟
دل قاسم بطلب تا که یقینت گردد
مشرق صبح ازل، مملکت عرفان چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بخون آغشته ام، درمان من چیست؟
عجب آشفته ام، سامان من چیست؟
مرا عشق آتشی در جان نهادست
چه می داند کسی در جان من چیست؟
درین ره گرنه سرگردان یارم
سرشک لعل سرگردان من چیست؟
مرا ساقی دمادم جام می داد
اگر مستی کنم تاوان من چیست؟
قضا آشفته می دارد دلم را
نمی گویم قضا جنبان من چیست؟
چو سکر من بتوفیق حبیبست
درین صورت بگو سکران من چیست؟
دلم یغمای آن زلفست، اگر نه
همه شب ناله و افغان من چیست؟
هزاران آیت از کان تا بشانست
بدان یاری که اندر شان من چیست؟
قصور قاسمی را عفو فرما
چو دانایی که در امکان من چیست؟
عجب آشفته ام، سامان من چیست؟
مرا عشق آتشی در جان نهادست
چه می داند کسی در جان من چیست؟
درین ره گرنه سرگردان یارم
سرشک لعل سرگردان من چیست؟
مرا ساقی دمادم جام می داد
اگر مستی کنم تاوان من چیست؟
قضا آشفته می دارد دلم را
نمی گویم قضا جنبان من چیست؟
چو سکر من بتوفیق حبیبست
درین صورت بگو سکران من چیست؟
دلم یغمای آن زلفست، اگر نه
همه شب ناله و افغان من چیست؟
هزاران آیت از کان تا بشانست
بدان یاری که اندر شان من چیست؟
قصور قاسمی را عفو فرما
چو دانایی که در امکان من چیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
پیوسته دلم در غم آن یار گرامیست
جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست
ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم
درد دل ایام نصیب دل عامیست
چون نام تو در نامه بدیدیم شکفتیم
جان و دل ما عاشق آن نامه نامیست
هر دل که نشد در طلبش فانی مطلق
نه پیر هری باشد و نه احمد جامیست
گر ملک دو عالم بتو بخشند، درین راه
هان تا نشوی غره که آن مایه خامیست
در راه یقین زاهد و عابد همه خامند
گر عاشق صادق شوی آن وصف تمامیست
قاسم، اگر آن خواجه شد، این میر، چه باشد؟
تو بنده ره باش، که کار تو غلامیست
جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست
ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم
درد دل ایام نصیب دل عامیست
چون نام تو در نامه بدیدیم شکفتیم
جان و دل ما عاشق آن نامه نامیست
هر دل که نشد در طلبش فانی مطلق
نه پیر هری باشد و نه احمد جامیست
گر ملک دو عالم بتو بخشند، درین راه
هان تا نشوی غره که آن مایه خامیست
در راه یقین زاهد و عابد همه خامند
گر عاشق صادق شوی آن وصف تمامیست
قاسم، اگر آن خواجه شد، این میر، چه باشد؟
تو بنده ره باش، که کار تو غلامیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
بیا، بیا، که مرا با تو نسبت جا نیست
بیا، بیا، که مرا با تو راز پنهانیست
بحق آن نفسی کز تو زنده شد دل من
که هر دمی که زدم بی تو صید پشیمانیست
بدور حسن تو ایمان بکفر نزدیکست
ز کفر زلف تو یک موی تا مسلمانیست
بیاد دوست دلت گر نه مست و مسرورست
دلش مگوی، که دل نیست خیبر ثانیست
میان گلشن وصلش ز شام تا سحر
نفیر بانگ «اناالحق » صفیر سبحانیست
ز غایبان بگریز و بحاضران پیوند
که جان اهل سعادت بصفوت ارزانیست
عجب مدار که قاسم سخن ز صورت گفت
میان جلوه صورت جمال روحانیست
بیا، بیا، که مرا با تو راز پنهانیست
بحق آن نفسی کز تو زنده شد دل من
که هر دمی که زدم بی تو صید پشیمانیست
بدور حسن تو ایمان بکفر نزدیکست
ز کفر زلف تو یک موی تا مسلمانیست
بیاد دوست دلت گر نه مست و مسرورست
دلش مگوی، که دل نیست خیبر ثانیست
میان گلشن وصلش ز شام تا سحر
نفیر بانگ «اناالحق » صفیر سبحانیست
ز غایبان بگریز و بحاضران پیوند
که جان اهل سعادت بصفوت ارزانیست
عجب مدار که قاسم سخن ز صورت گفت
میان جلوه صورت جمال روحانیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
در بزم یار باده ناخوشگوار نیست
از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی
کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم
وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست
فیض حیوة می طلبی، یار مست باش
هر کس که یار مست نشد مست یار نیست
در سکر عشق فخر و مباهات می کنم
زان ساقئی که باده او را خمار نیست
قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه
از منع درگذر، که بدست اختیار نیست
از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی
کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم
وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست
عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست
فیض حیوة می طلبی، یار مست باش
هر کس که یار مست نشد مست یار نیست
در سکر عشق فخر و مباهات می کنم
زان ساقئی که باده او را خمار نیست
قاسم چو غرق بحر سماعست، ای فقیه
از منع درگذر، که بدست اختیار نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بی جمالت بوستان عیش ما را نور نیست
بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کاعتقادی هست با مردان راه
گر چه بس دورست جانش، لیک بس بی نور نیست
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
زاهد ما قصه تقلید میگوید بعام
گرچه عذر لنگ می آرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست
بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کاعتقادی هست با مردان راه
گر چه بس دورست جانش، لیک بس بی نور نیست
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
زاهد ما قصه تقلید میگوید بعام
گرچه عذر لنگ می آرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
جان ما را دولت عشق رخت امروز نیست
خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست
ساقیا، جام لبالب ده بمستان فنا
دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست
زاهدا، از مرغ خود چندین حکایت ها مگوی
مرغ تو مرغیست، اما مرغ دست آموز نیست
واعظا، تو کی رسی در صوفیان ذوالجلال؟
درد تو کهنه نگشت و روز تو نوروز نیست
گر تو مرد راه عشقی عشق را کن اختیار
نور عرفان در کجا، چو درد عالم سوز نیست؟
خواست زاهد طعنه ای بر عاشقان، اما نشد
عقل میداند که عشق اندر دلش مر کوز نیست
ناصحا دیگر میفکن تیر بر قاسم، برو
خوش نمیآید مرا تیری که آن دلدوز نیست
خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست
ساقیا، جام لبالب ده بمستان فنا
دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست
زاهدا، از مرغ خود چندین حکایت ها مگوی
مرغ تو مرغیست، اما مرغ دست آموز نیست
واعظا، تو کی رسی در صوفیان ذوالجلال؟
درد تو کهنه نگشت و روز تو نوروز نیست
گر تو مرد راه عشقی عشق را کن اختیار
نور عرفان در کجا، چو درد عالم سوز نیست؟
خواست زاهد طعنه ای بر عاشقان، اما نشد
عقل میداند که عشق اندر دلش مر کوز نیست
ناصحا دیگر میفکن تیر بر قاسم، برو
خوش نمیآید مرا تیری که آن دلدوز نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
چو رویت تازه گل در بوستان نیست
چو مویت سنبلی بر ارغوان نیست
بدار آیینه بر رو، تا به بینی
که چون روی تو رویی در جهان نیست
بزیبایی نظر کن، تا به بینی
که زیبایی تو در بحر و کان نیست
چو رویت آفتاب عالم افروز
طلب کردیم، در کون و مکان نیست
مشو خوشدل بآزار دل من
که آزار از طریق دوستان نیست
تو شاه جان مایی، در حقیقت
چو تو شاهی میان انس و جان نیست
میان رهروان راه، قاسم
بغیر از عشق چیزی در میان نیست
چو مویت سنبلی بر ارغوان نیست
بدار آیینه بر رو، تا به بینی
که چون روی تو رویی در جهان نیست
بزیبایی نظر کن، تا به بینی
که زیبایی تو در بحر و کان نیست
چو رویت آفتاب عالم افروز
طلب کردیم، در کون و مکان نیست
مشو خوشدل بآزار دل من
که آزار از طریق دوستان نیست
تو شاه جان مایی، در حقیقت
چو تو شاهی میان انس و جان نیست
میان رهروان راه، قاسم
بغیر از عشق چیزی در میان نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
هرکجا در دو جهان عاشق روشن راییست
در سودای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز
این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست
هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود
در ره عشق ملک سای فلک فرساییست
و آنکه او چهره خورشید عیان باز بیافت
پیش ارباب نظر جاهل نابیناییست
چون سر انداخته شد شمع شود روشن تر
عاشق صادق روشندل پابرجاییست
زاهدی را که نظر نیست عجب قوقوییست
واعظی را که خبر نیست عجب قاقاییست
حاصل از هر دو جهان عشق خدا آمد و بس
بحر عشقست که هر قطره ازو دریاییست
بشنو، ای طالب حق: شیوه تقلید مرو
این سخن را بتو گفتیم وسخن را جاییست
قاسمی را نظر لطف بارزانی دار
بر سر کوی تو آشفته دل، شیداییست
در سودای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز
این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست
هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود
در ره عشق ملک سای فلک فرساییست
و آنکه او چهره خورشید عیان باز بیافت
پیش ارباب نظر جاهل نابیناییست
چون سر انداخته شد شمع شود روشن تر
عاشق صادق روشندل پابرجاییست
زاهدی را که نظر نیست عجب قوقوییست
واعظی را که خبر نیست عجب قاقاییست
حاصل از هر دو جهان عشق خدا آمد و بس
بحر عشقست که هر قطره ازو دریاییست
بشنو، ای طالب حق: شیوه تقلید مرو
این سخن را بتو گفتیم وسخن را جاییست
قاسمی را نظر لطف بارزانی دار
بر سر کوی تو آشفته دل، شیداییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مرا با روی تو پیوسته روییست
زیانی نی، که از وجه نکوییست
هوس دارم که: در پایت بمیرم
بعالم هر کسی را آرزوییست
ز شوق چشم میگونش خرابیم
شراب ما نه از جام و سبوییست
بجست و جوی او دل خستگان را
ز آب دیده هر دم شست و شوییست
ز جامش جرعه ای تا بر زمین ریخت
بعالم عاشقان راهای و هوییست
جرسها را فغان الرحیلست
تنم از بیم هجران همچو موییست
ز حسن یار و شوق جان قاسم
میان شهر هر جا گفت و گوییست
زیانی نی، که از وجه نکوییست
هوس دارم که: در پایت بمیرم
بعالم هر کسی را آرزوییست
ز شوق چشم میگونش خرابیم
شراب ما نه از جام و سبوییست
بجست و جوی او دل خستگان را
ز آب دیده هر دم شست و شوییست
ز جامش جرعه ای تا بر زمین ریخت
بعالم عاشقان راهای و هوییست
جرسها را فغان الرحیلست
تنم از بیم هجران همچو موییست
ز حسن یار و شوق جان قاسم
میان شهر هر جا گفت و گوییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
باز شوری بمحلت زد، ازین کو بگذشت
سوک ما سورشد امروز کزین سو بگذشت
برگذشت ازمن بیدل جگرم خون شد و باز
قطره ام قطره بچشم آمد و از رو بگذشت
دیر شد منتظران را، که ببینند آن روی
دیر دیر آمد و از کوچه ما زو بگذشت
صوفی ما همه شهر بپهلو گردید
مگرش یار گران مایه ز پهلو بگذشت
همه در چهره زیبای تو ظاهر دیدم
هر چه در خاطر از اندیشه نیکو بگذشت
ساحران در عجب افتند، اگر شرح دهم
آن چه بر جانم از آن غمزه جادو بگذشت
در سحر بوی سر زلف تو آورد صبا
قاسمی بوی تو بشنید، بر آن بو بگذشت
سوک ما سورشد امروز کزین سو بگذشت
برگذشت ازمن بیدل جگرم خون شد و باز
قطره ام قطره بچشم آمد و از رو بگذشت
دیر شد منتظران را، که ببینند آن روی
دیر دیر آمد و از کوچه ما زو بگذشت
صوفی ما همه شهر بپهلو گردید
مگرش یار گران مایه ز پهلو بگذشت
همه در چهره زیبای تو ظاهر دیدم
هر چه در خاطر از اندیشه نیکو بگذشت
ساحران در عجب افتند، اگر شرح دهم
آن چه بر جانم از آن غمزه جادو بگذشت
در سحر بوی سر زلف تو آورد صبا
قاسمی بوی تو بشنید، بر آن بو بگذشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
در شرح آن جمال بیانها ز حد گذشت
در حسن یار حیرت جانها ز حد گذشت
در نقطه دهان تو، کان سر نازکست
کس را نشد یقین و گمانها ز حد گذشت
نادیده یار را، بتصور حکایتی
افتاد در زبان و زیانها ز حد گذشت
از عین حسن دلبر بی نام و بی نشان
یک جلوه کرد، نام و نشانها ز حد گذشت
زین بیش بی نقاب مرو در میان شهر
ای دوست، الحذر، که فغانها ز حد گذشت
ای یار جان، که بر سر بازار عاشقی
شاد آمدی و شادی جانها ز حد گذشت
از فکر بر خیال تو ناایمنست شهر
در ملک لایزال امانها ز حد گذشت
وقتست تا قرین شود آن یار، قاسمی
کز شدت فراق و قرانها ز حد گذشت
در حسن یار حیرت جانها ز حد گذشت
در نقطه دهان تو، کان سر نازکست
کس را نشد یقین و گمانها ز حد گذشت
نادیده یار را، بتصور حکایتی
افتاد در زبان و زیانها ز حد گذشت
از عین حسن دلبر بی نام و بی نشان
یک جلوه کرد، نام و نشانها ز حد گذشت
زین بیش بی نقاب مرو در میان شهر
ای دوست، الحذر، که فغانها ز حد گذشت
ای یار جان، که بر سر بازار عاشقی
شاد آمدی و شادی جانها ز حد گذشت
از فکر بر خیال تو ناایمنست شهر
در ملک لایزال امانها ز حد گذشت
وقتست تا قرین شود آن یار، قاسمی
کز شدت فراق و قرانها ز حد گذشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چشم سرمست تو ما را بستم کاری کشت
دید صد زاری ما را و بصد زاری کشت
سرخ شد چهره زردم ز سرشک گلگون
که مرا یار بدان چهره گلناری کشت
بارها ناز توام کشت و عجب می دارم
زان شکر خنده شیرین که بسر باری کشت
گفتمش: یار منی، گفت که: اغیار، نه یار
اندرین شیوه مرا یار باغیاری کشت
جرم من چیست؟ بر پیر مغان واگویید
که: مرا ساقی از استیزه بهشیاری کشت
چشم سرمست ترا دیدم و هشیار شدم
که مرا نرگس مست تو ببیماری کشت
ز اول عشق دلم داد که: قاسم، مهراس
آخر الامر مرا یار بدلداری کشت
دید صد زاری ما را و بصد زاری کشت
سرخ شد چهره زردم ز سرشک گلگون
که مرا یار بدان چهره گلناری کشت
بارها ناز توام کشت و عجب می دارم
زان شکر خنده شیرین که بسر باری کشت
گفتمش: یار منی، گفت که: اغیار، نه یار
اندرین شیوه مرا یار باغیاری کشت
جرم من چیست؟ بر پیر مغان واگویید
که: مرا ساقی از استیزه بهشیاری کشت
چشم سرمست ترا دیدم و هشیار شدم
که مرا نرگس مست تو ببیماری کشت
ز اول عشق دلم داد که: قاسم، مهراس
آخر الامر مرا یار بدلداری کشت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
هرگز هوای وصل تو از جان ما نرفت
سودای سلطنت ز سر این گدا نرفت
یک شب نشد که از غم عشقت ز چشم و دل
سیلابها نیامد و فریادها نرفت
قلبی که نقد دولت دردترا نجست
مس پاره ایست کز طلب کیمیانرفت
گفتی:سگ منست فلان، محترم شدم
هرگز چنین مبالغه در مدح ما نرفت
عاشق نشد دلی که نیامد اسیر غم
صادق نبود هر که بتیغ بلا نرفت
روزی که دل شکسته نیامد بکوی تو
با تحفه ای ز درد،که با صد دوا نرفت؟
ارزان خرید درد تو قاسم بجان و دل
با مشتری مبالغه ای در بها نرفت
سودای سلطنت ز سر این گدا نرفت
یک شب نشد که از غم عشقت ز چشم و دل
سیلابها نیامد و فریادها نرفت
قلبی که نقد دولت دردترا نجست
مس پاره ایست کز طلب کیمیانرفت
گفتی:سگ منست فلان، محترم شدم
هرگز چنین مبالغه در مدح ما نرفت
عاشق نشد دلی که نیامد اسیر غم
صادق نبود هر که بتیغ بلا نرفت
روزی که دل شکسته نیامد بکوی تو
با تحفه ای ز درد،که با صد دوا نرفت؟
ارزان خرید درد تو قاسم بجان و دل
با مشتری مبالغه ای در بها نرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
جان به بوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت
دل به یاد چشم او در کُنج هر میخانه رفت
زاهدا، در دور چشم مست یار از باده گوی
دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
سرخ شد گُل در چمن چون خون بلبل را بریخت
تا چرا در خون او شوریده دیوانه رفت؟
کُشت درویشان بیدل را و دین شکرانه خواست
گر بدین راضی شد از ما، یار درویشانه رفت
از زبان شمع روشن می شود بر عاشقان
حالتی کز سوز شبها بر سر پروانه رفت
چشم مستش عاشقان را در سماع آورد دوش
راستی را، در سماع عاشقان مستانه رفت
بعد توبه رفت قاسم کاسه دردی به دست
بر سر پیمانه آمد، در سر پیمانه رفت
دل به یاد چشم او در کُنج هر میخانه رفت
زاهدا، در دور چشم مست یار از باده گوی
دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
سرخ شد گُل در چمن چون خون بلبل را بریخت
تا چرا در خون او شوریده دیوانه رفت؟
کُشت درویشان بیدل را و دین شکرانه خواست
گر بدین راضی شد از ما، یار درویشانه رفت
از زبان شمع روشن می شود بر عاشقان
حالتی کز سوز شبها بر سر پروانه رفت
چشم مستش عاشقان را در سماع آورد دوش
راستی را، در سماع عاشقان مستانه رفت
بعد توبه رفت قاسم کاسه دردی به دست
بر سر پیمانه آمد، در سر پیمانه رفت