عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دیدمش دوش که :سرمست و خرامان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربده جوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
سخن از روی دل افروزبمردم میگفت
قصه ای از شکن زلف پریشان میرفت
کس نداند صفت لطف خرامیدن او
آب حیوان که بسر چشمه انسان میرفت
آن چنان پادشهی نزد گدایان درش
من نگویم به چه تمکین و چه سامان میرفت
چون من آن شیوه رفتار و ملاحت دیدم
اشک خونین ز دل و دیده بدامان میرفت
قاسم از پای در افتاد چو دید آن شه را
کز سراپرده کان جانب اعیان میرفت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
در حسن و جمالی که تو داری چه توان گفت؟
سروی، صنمی، لاله عذاری، چه توان گفت؟
بر صفحه دل، ای دل وجان، از غم وشادی
نقشی که نگاری چو نگاری چه توان گفت؟
خود را سگ کوی تو شمردیم و تو ما را
گر از سگ آن کو نشماری چه توان گفت؟
در دل همه غمهای تو داریم شب و روز
در دل غم ما هیچ نداری، چه توان گفت؟
دلداده و سودایی و رندم، چه توان کرد؟
زیبا و دل افروز و عیاری، چه توان گفت؟
ز یاد تو بشکفت دلم چون گل سیراب
در خاصیت باد بهاری چه توان گفت؟
کارت همه آزار دل قاسم مسکین
ای دوست،ببین،تابچه کاری،چه توان گفت؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بحق صحبت دیرین مرا مران بخجالت
بآستین ملامت ز آستان کمالت
دلم بغیر جناب تو هیچ جای ندارد
بحق شام فراقت، بحق صبح وصالت
بخود نیامدم، ای جان، بقرب حضرت جانان
مرا بحسن دلال تو عشق کرد دلالت
سخن قبول کن از ما،بیا بحضرت اعلی
مپر ببال خود اینجا، که بال تست و بالت
بنیم شب که جهان مست خواب خوش بود،ای جان
من و نزاری و زاری، ندیم خیل خیالت
اگر نه عون تو باشد، چگونه راه برد دل؟
بآسمان هدایت ز آستان ضلالت
بروز حشر،که عرض گناه خسته دلانست
گناه قاسم مسکین بلطف تست حوالت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
من و معشوق و جام ناب صباح
بگشا بر من این در،ای فتاح
در در بسته از کرم بگشا
در در بسته را تویی مفتاح
ما و کشتی و راه دریا بار
خطری نیست، لاح فی الملاح
خطری نیست، ازچه می ترسید؟
لیس فی البحر غیرناتمساح
قدحی دیگرم تصدیق کن
کلما زدت،زدت فی الارواح
یار مستست و باده می نوشد
در چنین دم صلاح نیست صلاح
در چنین حالتی بفتوی عشق
عیش جانهامباح گشت، مباح
پیش مستان گرفت نیست، که ما
مست عشقیم در صباح ورواح
مستی مازحد گذشت، که دوست
جام در دست و می کند الحاح
بهر دام دل شکسته دلان
ساختند از ملاح صد ملواح
جان هر کس سجنجلست، اما
جان قاسم سجنجل الارواح
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
عشق تو مرا از هر دو جهان ساخت مجرد
ای عشق گرانمایه و ای دولت سرمد
مردم ز غم عشق و نی یافتم آخر
از دولت دیدار تو صد جان مجدد
من رند خرابات مغانم،چه توان کرد؟
اینست مرا مذهب، اگر نیکم،اگر بد
از عشق تو منعم نکند توبه و تقوی
ویران شود از سنگ قضا قصر مشید
در کوی تو پستیم، زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی عشق مؤبد
از غمزه جادوی تو مستیم و فراغت
از حادثه دایره چرخ مشعبد
مطلق سخن اینست که :مرغ دل قاسم
جز دام تو در دام کسی نیست مقید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای دل و جان گرامی به تمنای تو شاد
هرگز این جان من از درد تو محروم مباد
عقل و دین بردی و دل بردی و جان می طلبی
شرط تجرید همینست،زهی حسن رشاد!
حالیا نقد بدیدار تو وجدی داریم
بعد ازین تا چه نهد کار زمان را بنیاد؟
ملک جاوید بدیدار تو داریم امروز
در گذشتیم ازین چار سوی کون و فساد
روز وشب در طلب جامه ونان مضطربست
خواجه را فکر معاشست، نه تدبیر معاد
ماتمش تا به ابد ثابت و جاوید شود
هر که از دولت درد تو نباشد دلشاد
قاسمی،کشف یقینست درین راه دلیل
نه حکایات عوارف، نه حدیث مرصاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
جام در پای صراحی سر نهاد
گریه ای میکرد از بهر رشاد
وین صراحی داد زد بهر شراب
باطن خم داد این می خواره داد
بادهاخوردندوخوش مستان شدند
هر دو از می شاد و می از هر دو شاد
یاد وصلت نکهت جنات عدن
بیم هجران قصه بئس المهاد
بی ملالت عاشقی معهود نیست
یاد دار این نکته را از عشق،یاد
غیر حق گفتی که : نبود معتمد
غیر ناموجود وآنگه اعتماد
تا خریدم دین عشق لم یزل
صد هزاران جان و دل کردم مراد
فیض خم را در صراحی بازبین
وز صراحی باز در جام جواد
قاسمی سرگشته سودای تست
یا مآبی، یا ملاذی، یا معاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
ما همه شیداییان بودیم و مستان وداد
«زاد فی الطنبور نغما» حسن او چون جلوه داد
گفت دلبر:عاشقا،برگو،چه خواهی من یزید؟
گفتم:ای جان و جهان، آخر چه گویم؟من یراد
باد بوی زلف مشکین تو می آرد بمن
شاد شد جانم زبوی باد،جانش شاد باد!
گر مرادی بایدت، در نامرادی زن قدم
یافتند از نامرادی عاشقان گنج مراد
گفتمش : اندر نهادم هیچ کس غیر تو نیست
گفت : نوشت باد،نوش،ای عاشق نیکونهاد!
از دو بیرون نیست ره،گر مرد این راهی بدان:
یا طریق جد بباید، یا سبیل اجتهاد
قاسمی نام ترا جان و جهان گفت، ای عزیز
سیر او چون بر سبیل «علم الاسما» فتاد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ساقی مرا ز باده ناب مغانه داد
دردی درد داد ولی در میانه داد
زاهد صباح کژمژ و خرم همی رود
ساقی مگر که رطل گران شبانه داد؟
در کوی عشق یار،که آن جای جای نیست
مرغ دل مرا بکرم آشیانه داد
جان را خبر نبود ز نام و نشان عشق
این عشق دل فروز تو جان را نشانه داد
بس خوشدلند اهل زمین و زمان مدام
زان باده ای که عشق تو اندر زمانه داد
بی کار و کارخانه بد این دل میان دهر
سلطان عشق از کرم این کارخانه داد
قاسم ز درد دوست از آن مست و شاد شد
کین موهبت به زمره کروبیان نداد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ابر سودای تو آن لحظه که توفان بارد
دل دیوانه ما جان بجوی نشمارد
تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم
دل شناسد که: ازین بحر چه بر می دارد؟
زاهد از شیوه تقلید درین مزرع عمر
من ندانم چه درودست و چها می کارد؟
واعظ از مستی عشاق ندارد خبری
در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟
باد می آید و از کوی تو دارد خبری
دل و جانها همه خون، تا چه خبر می آرد؟
دل ما را بصفا وصل تو جان می بخشد
جان مارا بجفا هجر تو می آزارد
قاسمی، هر که دراین کوچه در آمد سر باخت
غیر آن زاهد ترسیده که سر می خارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
دیده مشتاق و دلم میل فراوان دارد
جانم از مسکن تن روی بجانان دارد
بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم
جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد
دل بیچاره خرابست که گفتند :فلان
روی چون ماه وسر زلف پریشان دارد
روی از کعبه مقصود نشاید پیچید
گر ره کعبه همه خار مغیلان دارد
در زمانی همه جاویدوخوش وزنده شوند
سایه ای گر بسر خاک غریبان دارد
مردم از پرده پندارهمه مست و خراب
دل ما مست خدا،سوزش عرفان دارد
من چه گویم؟که حکایت بصفت ناید راست
قاسم از مونس جان شکر فراوان دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
مرا سودای او دیوانه دارد
خراب ومست آن جانانه دارد
نمی دانم چه شانست این که دایم
سواد زلف او در شانه دارد؟
چنان مستان چشم خویشتن شد
که او از خود بکس پروا ندارد
فدای چشم مست پر خمارم
که در هر گوشه صد می خانه دارد
سلامی می کنم بر حضرت دوست
جواب من همه پیمانه دارد
گدای معنوی نزد من آنست
که ذوق صحبت سلطان ندارد
همی گویند:قاسم بت پرستست
بتی دارد، بلی، در خانه دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
دلم از شیوه شیرین تو شوری دارد
دیده از طلعت زیبای تو نوری دارد
با خیال توچه گویم؟همه شب تابسحر
دل غمدیده درین وقت حضوری دارد
عاقبت بر سر کوی تو بخواهد سر باخت
دل دیوانه،که از عشق غروری دارد
دل واعظ ز غم عشق تو آزاد نشد
علت آنست که در عقل قصوری دارد
تو سلیمان جهانی و دل خسته من
بخدا،پیش تو گر قیمت موری دارد
تا که از تیر جفاها دل من ریش کنی؟
عاشق خسته دگر جان صبوری دارد
دل بسودای تو در ماتم جاویدان رفت
هر که بینی بجهان ماتم و سوری دارد
همه ذرات جهان مست خرابند از عشق
عشق در جمله ذرات ظهوری دارد
سر ببازیم به سودای تو،هم جان بدهیم
قاسم سوخته دل عشق و سروری دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
هر دلی در دو جهان چشم و چراغی دارد
دل ما در دو جهان بی تو فراغی دارد
هیچ جانیست که بوی تو بدانجا نرسد
بشنود نکهت آن هر که دماغی دارد
این همه قصه «احییت لکی اعراف » چیست؟
دوست از خلوت جان میل به باغی دارد
باده ای دارد در خم صفا آن دلبر
هرکه را دید از آن باده ایاغی دارد
ما شناسیم که: آن حال خیالست و محال
صوفی از صومعه گر بانگ کلاغی دارد
سخن حق به همه کس نتوان گفت،اما
عارف آنست که او حسن بلاغی دارد
برساند دل و جان رابه مقامات وصال
هرکه از عشق درین راه چراغی دارد
به خدا زود به مقصود رساند جان را
دل، که از شیوه شوق تو الاغی دارد
عاقبت از نظر لطف به مرهم برسد
دل قاسم،که ز سودای تو داغی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
جانم از نرگس مخمور تو جاهی دارد
وز عنایات تو دل پشت و پناهی دارد
دل بکوی تور سیدست، ولی می گذرد
طاعتی کرد، ولی عزم گناهی دارد
جان میان بست یقین بادیه حیرت را
مددی می طلبد روی براهی دارد
بخدا،برسر کوی تو یقین می دانم
دل چون کوه من،ار قیمت کاهی دارد
حال دل باغم هجران تو خوش خواهد بود
گر چه تنهاست،ولی قصد سیاهی دارد
هر کجا یاد کنم چهره زیبای ترا
دل بیچاره من ناله و آهی دارد
دیگر از روی رویا قصه قاسم بگذشت
بگذر از روی وریا، روی بشاهی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
جانم از دولت درد تو دوایی دارد
دلم از صیقل ذکر تو صفایی دارد
هر کرارو بتو شدجنت جاویدان یافت
دوزخ آنجاست که رویی وریایی دارد
عشق سلطان کریمست ولی مصلحتست
بر دل خسته اگر جور و جفایی دارد
دوزخ افسردگی وظلمت جهلست مدام
جنت آنست که دل عشق وولایی دارد
دلم از ظلمت تن نیک بجان آمده است
«جل ذکرک »،ز تو امید جلایی دارد
عاشقی را که پریشان و مشوش بینی
دم انکار مزن، عشق و هوایی دارد
گر اجابت کنی،ای دوست،نیاز دل و جان
قاسم سوخته دل رو بدعایی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
در ولای تو دلم حسن وفایی دارد
روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
عشق مستست،ندانم که چه خواهد کردن؟
غالبا نیت انگیز بلایی دارد
دل بیچاره من بر سر کوی تو رسید
من چه گویم که چه خوش آب و هوایی دارد؟
هر سحرگه که وزد باد صبا زان سر کو
بوستان دل من نشو و نمایی دارد
سخت ترسانم ازین هجر ولی شادانم
کز وصال تو دلم برگ و نوایی دارد
عشق مستست بخم خانه و می می نوشد
جام بر کف، همه را بانگ و صلایی دارد
دوست پرسید ز اصحاب که: قاسم چونست؟
با چنین پایه غم بی و سر پایی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا به کی این دل من واله و شیدا باشد؟
تا به کی در هوس عشق و تمنا باشد؟
دل و جان رفت ز دستم،چه کنم،درمان چیست؟
مدد جان و دل از عز تعالا باشد
آن زمانی که نقاب از رخ خود بگشاید
در دل و دیده ما ذوق تماشاباشد
هر که گیسوی ترادید از دست بداد
در سویدای دلش مایه سودا باشد
دایم از حضرت عزت طلبد این دل من:
جام صهبا کشد و جانب صحرا باشد
تو بمی خواری ما از سر غفلت منگر
دایما جرعه ما لجه دریا باشد
باده نوشیدم و بد مستی بی حد کردم
هر کجا باده بنوشند ازین ها باشد
جام اوزنده کند جان مرا جاویدان
این هم ازنشأئه آن جام مسیحا باشد
از شرابات خدازنده جاوید شوی
باده گر درد و گر صافی و اصفا باشد
برسی زود بمقصود مراد دل و جان
گر ترااز طرف عشق تقاضاباشد
زود باشد که بر ایوان معالی برسی
همتت چون طرف جانب بالا باشد
نیک وامانده راهی،که بوقت مردن
دل و جان را غم تسبیح و مصلا باشد
«لا» چه باشد؟چو نهنگیست درین بحر محیط
بعد ازین خاطر ما جانب الا باشد
گر شبی دورفتم از تو،چه گویم زان شب؟
همه شب تا بسحر بانگ و علالا باشد
هر دلی رو برهی دارد و میلی بکسی
قاسمی خاک ره مهدی مهدا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
تا به کی خاطر من واله و شیدا باشد؟
در بیابان غمت بی سر و بی پا باشد؟
در بیابان تمنای تو صد جان بجویست
راه عشقست که بی میل و محابا باشد
دل ما طالب حسنست، چه شاید گفتن؟
حسن عشقست که او احسن حسنا باشد
رو مگردان تو ازین عشق،که این عشق خدا
نا گزیریست که اندر همه اشیا باشد
روز محشر،که سراز خاک لحد بردارم
جان و دل را هوس عشق و تولا باشد
گر ترا صفوت جان هست،به انصاف بگو:
عشق و مستوری و مستی چه تمناباشد؟
عقل اگر علت اولی بود از قول حکیم
عشق اولیست که او علت اولا باشد
جان شیرین به همه حال بباید دادن
خاصه با درد تو،کانا حسن و اولا باشد
گفتم: از عشق چه راهست به عقل؟ای دل و دین
گفت: قاسم، ز ثری تا به ثریا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
گر همه میل دلت جانب سلما باشد
خاطر آشفته آن زلف چلیپا باشد
روز محشر،که بیارد همه کس دست آویز
جان ما را هوس عشق و تمنا باشد
یار می خوردن ما نیست کسی در عالم
کمترین جرعه مالجه دریا باشد
یار را جستم و وایافتمش ناگاهی
با کمالی که همه صورت و معنا باشد
روز محشر،که سر از خواب گران بردارم
خاطرم را هوس نور تجلا باشد
عاشق روی تو گرخسرو،اگر شیرینست
بنده موی تو گر وامق و عذرا باشد
قاسمی،قصه عشاق ندارد پایان
کمترین شیوه او رمز و معما باشد