عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هر که او را هوس منصب اعلا باشد
قبله جان و دلش زلف چلیپا باشد
عاشقی را،که بهمت زد و عالم بگذشت
میل جانش همه با مقصد اقصا باشد
عاشقم، ناله و زاری مرا منع مکن
هر کجاعشق بود شورش و غوغا باشد
گر مرا جانب جنات نباشد میلی
آن هم از خاصیت جودت صهبا باشد
گر مرا در چمن جنت فردوس برید
خاطرم مایل آن ماه دلارا باشد
دل من بحر محیطست، عجب نبود ازو
اگرش موج ثری تا بثریا باشد
دل،که آشفته آن زلف پریشان نشود
دل نباشد،مگر آن صخره صما باشد
رو به محبوب ازل از همه سو آوردن
پیش مستان خدا حسن تولا باشد
قاسمی،دولت جاوید چه باشد؟دانی؟
هر کرا باده ازین جام مهیا باشد
قبله جان و دلش زلف چلیپا باشد
عاشقی را،که بهمت زد و عالم بگذشت
میل جانش همه با مقصد اقصا باشد
عاشقم، ناله و زاری مرا منع مکن
هر کجاعشق بود شورش و غوغا باشد
گر مرا جانب جنات نباشد میلی
آن هم از خاصیت جودت صهبا باشد
گر مرا در چمن جنت فردوس برید
خاطرم مایل آن ماه دلارا باشد
دل من بحر محیطست، عجب نبود ازو
اگرش موج ثری تا بثریا باشد
دل،که آشفته آن زلف پریشان نشود
دل نباشد،مگر آن صخره صما باشد
رو به محبوب ازل از همه سو آوردن
پیش مستان خدا حسن تولا باشد
قاسمی،دولت جاوید چه باشد؟دانی؟
هر کرا باده ازین جام مهیا باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
مرا گر اندرون پر نار باشد
ز عشق آن بت دلدار باشد
دلم در عشق بگریزد قیامت
در آن وقتی که دارا دار باشد
زبون گردد ازین عشق جگر سوز
اگر خود حیدر کرار باشد
چو زلف و روی او بینند مستان
همه شب تا سحر زنهار باشد
مرا گر عقل، اگر جانست، اگر دل
فدای آن بت عیار باشد
نباشد دل زمانی از تو خالی
اگر در خرقه و زنار باشد
از آن شربت،که قاسم کرد ترکیب
مگر در کلبه عطار باشد
ز عشق آن بت دلدار باشد
دلم در عشق بگریزد قیامت
در آن وقتی که دارا دار باشد
زبون گردد ازین عشق جگر سوز
اگر خود حیدر کرار باشد
چو زلف و روی او بینند مستان
همه شب تا سحر زنهار باشد
مرا گر عقل، اگر جانست، اگر دل
فدای آن بت عیار باشد
نباشد دل زمانی از تو خالی
اگر در خرقه و زنار باشد
از آن شربت،که قاسم کرد ترکیب
مگر در کلبه عطار باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
تا دل آشفته آن زلف پریشان باشد
دل شوریده من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آینه نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی
بتوان گفت اگر مجلس مستان باشد
هر که دورست ز معنی به حقیقت دیوست
گر بصورت مثلا یوسف کنعان باشد
ما بسودای تو خواری جهانی بکشیم
حاجیان را چه غم از خار مغیلان باشد؟
هر که از کوی تو بگریزد و جنت طلبد
غبن فاحش بود،از غبن پشیمان باشد
بر دل خسته قاسم ز کرم رحمت کن
کین متاعیست که در ملک تو ارزان باشد
دل شوریده من واله و حیران باشد
روی جان را بتوان دیدن و خرم گشتن
گر دلت آینه نیر عرفان باشد
سر توحید توان گفت به هشیاران؟ نی
بتوان گفت اگر مجلس مستان باشد
هر که دورست ز معنی به حقیقت دیوست
گر بصورت مثلا یوسف کنعان باشد
ما بسودای تو خواری جهانی بکشیم
حاجیان را چه غم از خار مغیلان باشد؟
هر که از کوی تو بگریزد و جنت طلبد
غبن فاحش بود،از غبن پشیمان باشد
بر دل خسته قاسم ز کرم رحمت کن
کین متاعیست که در ملک تو ارزان باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
عاشقی را،که دل از عشق پریشان باشد
بس عجب نبوداگر بی سر و سامان باشد
یارب،این بحر غم عشق عجایب بحریست!
موج این بحر همه لؤلؤ و مرجان باشد
چو در آیم همگی شورش و مستی گردم
در مقامی که همه شورش مستان باشد
در قیامت،که سراز خاک لحد بردارم
به جمال تو دلم واله و حیران باشد
به وصالت نرسد صخره صما هرگز
اگرش خاصیت لعل بدخشان باشد
آدمی زاده،که اومنطق مرغان گوید
نشود مرغ ولی دشمن مرغان باشد
هر کجا نور جمال تو ببیند قاسم
سر فرو نارد،اگر روضه رضوان باشد
بس عجب نبوداگر بی سر و سامان باشد
یارب،این بحر غم عشق عجایب بحریست!
موج این بحر همه لؤلؤ و مرجان باشد
چو در آیم همگی شورش و مستی گردم
در مقامی که همه شورش مستان باشد
در قیامت،که سراز خاک لحد بردارم
به جمال تو دلم واله و حیران باشد
به وصالت نرسد صخره صما هرگز
اگرش خاصیت لعل بدخشان باشد
آدمی زاده،که اومنطق مرغان گوید
نشود مرغ ولی دشمن مرغان باشد
هر کجا نور جمال تو ببیند قاسم
سر فرو نارد،اگر روضه رضوان باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
گرترا میل دلی سوی دل و جان باشد
جان فدای تو کنم،قصه آسان باشد
دل بشادی بدهم، جان و جهان دربازم
گر دلم عید ترا لایق قربان باشد
هر که جان را بهوای تونبازد باری
زین سبب عاقبت الامر پشیمان باشد
گر تو گویی:زسرجان گرامی بگذار
چاره ای نیست،که جان بنده فرمان باشد
هیچ آرام نیارم، نفسی دم نزنم
تا دلم در غم تو واله و حیران باشد
راحت جان خود از دوست طلب کن بیقین
هر کجادوست بود راحت و ریحان باشد
قاسم از کوی تو بشنید که: صد جان بجوی
کین متاعیست که در دور تو ارزان باشد
جان فدای تو کنم،قصه آسان باشد
دل بشادی بدهم، جان و جهان دربازم
گر دلم عید ترا لایق قربان باشد
هر که جان را بهوای تونبازد باری
زین سبب عاقبت الامر پشیمان باشد
گر تو گویی:زسرجان گرامی بگذار
چاره ای نیست،که جان بنده فرمان باشد
هیچ آرام نیارم، نفسی دم نزنم
تا دلم در غم تو واله و حیران باشد
راحت جان خود از دوست طلب کن بیقین
هر کجادوست بود راحت و ریحان باشد
قاسم از کوی تو بشنید که: صد جان بجوی
کین متاعیست که در دور تو ارزان باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
گر دلم عید ترا لایق قربان باشد
اثر بخت نکو،غایت قرب آن باشد
می که از دست تو نوشم همه نوشانوشست
کمترین جرعه من قلزم و عمان باشد
گفت:مستی که خرابست بمهمان آرید
گفتم:ای جان و جهان،دولت مستان باشد
نفسی محنت مستان چو ببیند،ناچار
زود بگریزد،اگر رستم دستان باشد
گرببینی سبعی را که عظیمست و دلیر
رو به ماست،گراز بیشه شیران باشد
نشناسد دل من گنج وصال تو کجاست؟
هر کجا هست،ولی طالب و جویان باشد
هر گدایی،که دمی جرعه ای از جام تو خورد
بر سلاطین جهان خسرو و خاقان باشد
چاکر تست اگر عمر و گر عثمانست
بنده تست،اگربوذر و سلمان باشد
قاسمی لطف ترا دید: دل ازدست بداد
بعد ازین مسکن او کوی کریمان باشد
اثر بخت نکو،غایت قرب آن باشد
می که از دست تو نوشم همه نوشانوشست
کمترین جرعه من قلزم و عمان باشد
گفت:مستی که خرابست بمهمان آرید
گفتم:ای جان و جهان،دولت مستان باشد
نفسی محنت مستان چو ببیند،ناچار
زود بگریزد،اگر رستم دستان باشد
گرببینی سبعی را که عظیمست و دلیر
رو به ماست،گراز بیشه شیران باشد
نشناسد دل من گنج وصال تو کجاست؟
هر کجا هست،ولی طالب و جویان باشد
هر گدایی،که دمی جرعه ای از جام تو خورد
بر سلاطین جهان خسرو و خاقان باشد
چاکر تست اگر عمر و گر عثمانست
بنده تست،اگربوذر و سلمان باشد
قاسمی لطف ترا دید: دل ازدست بداد
بعد ازین مسکن او کوی کریمان باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
نه از خطاست که در ابروی تو چین باشد
تو نازنینی و ناز تو نازنین نباشد
قیامتست برآن رخ نقاب زلف،اما
نقاب چون بگشایی قیامت این باشد
بنفشه گر بلطفت شه ریاحینست
بپیش سنبل زلف توخوشه چین باشد
دوای درد مرا مصلحت نمی بینی
مگر که مصلحت کارمن درین باشد
ز شوق روی تو صوفی روان بر افشاند
بجای دست اگرش جان در آستین باشد
مقیم گوشه خلوت کجا توانم بود؟
مرا که چشم تو از گوشه در کمین باشد
بهرچه کرد نظر قاسمی جمال تو دید
چنین بود نظری کز سر یقین باشد
تو نازنینی و ناز تو نازنین نباشد
قیامتست برآن رخ نقاب زلف،اما
نقاب چون بگشایی قیامت این باشد
بنفشه گر بلطفت شه ریاحینست
بپیش سنبل زلف توخوشه چین باشد
دوای درد مرا مصلحت نمی بینی
مگر که مصلحت کارمن درین باشد
ز شوق روی تو صوفی روان بر افشاند
بجای دست اگرش جان در آستین باشد
مقیم گوشه خلوت کجا توانم بود؟
مرا که چشم تو از گوشه در کمین باشد
بهرچه کرد نظر قاسمی جمال تو دید
چنین بود نظری کز سر یقین باشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
از دولت وصال تو کارم بکام شد
بختم بلند گشت و سعادت غلام شد
از جلوه های حسن تو جانم حیات یافت
با چشمهای مست تو عیشم مدام شد
گفتی:سلام ذوق سلامت بدل رسید
این خانه از سلام تو دارالسلام شد
دل را حلال گشت ز عشق تو دم زدن
زان دم که یاد غیر تو بردن حرام شد
در عمرها صفای تو باشد قرین حال
دل راکه دار کعبه وصلت مقام شد
ازمن برند لمعه نور آفتاب و ماه
تاسایه تو بر سر من مستدام شد
چون دید زلف و روی ترا قاسمی بهم
در طور کفر و دین همه کارش تمام شد
بختم بلند گشت و سعادت غلام شد
از جلوه های حسن تو جانم حیات یافت
با چشمهای مست تو عیشم مدام شد
گفتی:سلام ذوق سلامت بدل رسید
این خانه از سلام تو دارالسلام شد
دل را حلال گشت ز عشق تو دم زدن
زان دم که یاد غیر تو بردن حرام شد
در عمرها صفای تو باشد قرین حال
دل راکه دار کعبه وصلت مقام شد
ازمن برند لمعه نور آفتاب و ماه
تاسایه تو بر سر من مستدام شد
چون دید زلف و روی ترا قاسمی بهم
در طور کفر و دین همه کارش تمام شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
آیینه سبب گشت که روی تو عیان شد
روی تو سبب بود که آیینه نهان شد
از شرم رخت گشت نهان آینه، آری
چون حسن ترا دید که مشهور جهان شد
یک لمعه ز رخسار تو ناگاه درخشید
جانها همه زان حالت خوش رقص کنان شد
با حلقه گیسوی تو هرکس که سری داشت
در عاقبت کار ز سودازدگان شد
از نور تجلی رخت هر که خبر یافت
در لذت دیدار تو از بی خبران شد
سر حلقه سودا زدگانم من مسکین
مشکین گره زلف تو تا مسکن جان شد
قاسم دل و دین خواست که در راه تو بازد
از بخت نکو عاقبت الامر همان شد
روی تو سبب بود که آیینه نهان شد
از شرم رخت گشت نهان آینه، آری
چون حسن ترا دید که مشهور جهان شد
یک لمعه ز رخسار تو ناگاه درخشید
جانها همه زان حالت خوش رقص کنان شد
با حلقه گیسوی تو هرکس که سری داشت
در عاقبت کار ز سودازدگان شد
از نور تجلی رخت هر که خبر یافت
در لذت دیدار تو از بی خبران شد
سر حلقه سودا زدگانم من مسکین
مشکین گره زلف تو تا مسکن جان شد
قاسم دل و دین خواست که در راه تو بازد
از بخت نکو عاقبت الامر همان شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
بر دلم بار غم عشق بغایت آمد
آخر،ای جان جهان،وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شکر کین قصه هجران بنهایت آمد
ای دل،از تلخی هجران بچه می اندیشی؟
شاد میباش،که از وصل حمایت آمد
هست امیدی که دگر بار بوصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل بخداوند :نخواهد گروید
گر همه ملک جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن،وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان واگفتند
کوه رقصان شد و امواج بغایت آمد
آخر،ای جان جهان،وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شکر کین قصه هجران بنهایت آمد
ای دل،از تلخی هجران بچه می اندیشی؟
شاد میباش،که از وصل حمایت آمد
هست امیدی که دگر بار بوصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل بخداوند :نخواهد گروید
گر همه ملک جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن،وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان واگفتند
کوه رقصان شد و امواج بغایت آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آن ماه دل افروز که رشک قمر آمد
در پرده نهانست ولی پرده در آمد
گلهای بساتین همه نالند چو بلبل
چون حسن تو در صحن چمن جلوه گر آمد
هرجا که تجلی رخت جلوه عیان کرد
بالا شجری،دل حجری،لب شکر آمد
یک لمعه ز رخسار تو در ملک جهان تافت
«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد
صد بار بکشتند مرا در غم عشقت
هر بار از آن بار دگر زنده تر آمد
هر تیرکه از شست تو آمد،بحقیقت
بر سینه عشاق چو شهد و شکر آمد
هر جام که خوردیم از آن خم دل افروز
در بار دگر جودت او بیشتر آمد
شاید که بدنیی و بعقبی نکند میل
جانی که دو عالم بر او مختصر آمد
یاران همه در حالت خوش مست سماعند
کز یار سفر کرده قاسم خبر آمد
در پرده نهانست ولی پرده در آمد
گلهای بساتین همه نالند چو بلبل
چون حسن تو در صحن چمن جلوه گر آمد
هرجا که تجلی رخت جلوه عیان کرد
بالا شجری،دل حجری،لب شکر آمد
یک لمعه ز رخسار تو در ملک جهان تافت
«صدق » ز دل خرقه و زنار بر آمد
صد بار بکشتند مرا در غم عشقت
هر بار از آن بار دگر زنده تر آمد
هر تیرکه از شست تو آمد،بحقیقت
بر سینه عشاق چو شهد و شکر آمد
هر جام که خوردیم از آن خم دل افروز
در بار دگر جودت او بیشتر آمد
شاید که بدنیی و بعقبی نکند میل
جانی که دو عالم بر او مختصر آمد
یاران همه در حالت خوش مست سماعند
کز یار سفر کرده قاسم خبر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
امروز بار دیگر آن ماه دلبر آمد
شادیست جان و دل را کان شاه کشور آمد
باز آمد آن قیامت،آن فتنه و علامت
چون ساقیان مهرو،با جام و ساغر آمد
دامی نهاد و دانه،آن دلبر یگانه
آدم بصد بهانه،در دام دلبر آمد
عشق آتشیست سوزان، عقلست مست و حیران
دل در میان هر دو محکوم مضطر آمد
ره بسته نیست، یارا، بگشاده است،اما
هستی ما درین ره سد سکندر آمد
عقل آهوییست حیران، عشقست شیر غران
بگریخت عقل ترسان،عشق غضنفر آمد
با عشق باش،قاسم،کز عشق و شور و مستی
هم دل مؤید آمد،هم جان مظفر آمد
شادیست جان و دل را کان شاه کشور آمد
باز آمد آن قیامت،آن فتنه و علامت
چون ساقیان مهرو،با جام و ساغر آمد
دامی نهاد و دانه،آن دلبر یگانه
آدم بصد بهانه،در دام دلبر آمد
عشق آتشیست سوزان، عقلست مست و حیران
دل در میان هر دو محکوم مضطر آمد
ره بسته نیست، یارا، بگشاده است،اما
هستی ما درین ره سد سکندر آمد
عقل آهوییست حیران، عشقست شیر غران
بگریخت عقل ترسان،عشق غضنفر آمد
با عشق باش،قاسم،کز عشق و شور و مستی
هم دل مؤید آمد،هم جان مظفر آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
چشم بیدار مرا نوبت دیدار آمد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
قصه در پرده نگوئیم،که آن شاه وجود
خویشتن را ز پس پرده خریدار آمد
علم نصرت منصور ز کیوان بگذشت
که چنین مست ومعربد بسردار آمد
منکران در صف انکار تبرز کردند
سنگ ازین واقعه در موطن اقرار آمد
مل ترا دید بسی شورش و مستی ها کرد
گل ترا دید ز سودای توگل زار آمد
دل و جان دو جهان زنده جاویدان شد
حسن آندوست چو در جلوه بتکرار آمد
قاسم،ازمردم محجوب شدی زنهاری
هر که زنهار ترا دید بزنهار آمد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
قصه در پرده نگوئیم،که آن شاه وجود
خویشتن را ز پس پرده خریدار آمد
علم نصرت منصور ز کیوان بگذشت
که چنین مست ومعربد بسردار آمد
منکران در صف انکار تبرز کردند
سنگ ازین واقعه در موطن اقرار آمد
مل ترا دید بسی شورش و مستی ها کرد
گل ترا دید ز سودای توگل زار آمد
دل و جان دو جهان زنده جاویدان شد
حسن آندوست چو در جلوه بتکرار آمد
قاسم،ازمردم محجوب شدی زنهاری
هر که زنهار ترا دید بزنهار آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
شاد باش،ای دل من،نوبت دیدار آمد
سرنگهدار،که آن مونس دلدار آمد
یار از خلوت جان جانب بازار رسید
گل بقنطار شد و مشک بخروار آمد
هر که او وصل ترایافت بجان خواهان شد
و آنکه هجران ترا دید بزنهار آمد
ای دل، ای دل، چه نشستی؟منشین،در رقص آی
صبح صادق بدمید،آن بت عیار آمد
هر که رخسار ترا دید مسلمان شد باز
وآنکه گیسوی ترا در صف کفار آمد
دل آن خواجه،که انکار حقیقت می کرد
روی زیبای ترا دید باقرار آمد
سخن سر حقیقت بزبانها افتاد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
دل،که او منکر زنار و چلیپا می بود
دید زلفین ترا،عاشق زنار آمد
هر که زلفین ترا دید دو عالم بفروخت
قاسمس روی ترا دید خریدار آمد
سرنگهدار،که آن مونس دلدار آمد
یار از خلوت جان جانب بازار رسید
گل بقنطار شد و مشک بخروار آمد
هر که او وصل ترایافت بجان خواهان شد
و آنکه هجران ترا دید بزنهار آمد
ای دل، ای دل، چه نشستی؟منشین،در رقص آی
صبح صادق بدمید،آن بت عیار آمد
هر که رخسار ترا دید مسلمان شد باز
وآنکه گیسوی ترا در صف کفار آمد
دل آن خواجه،که انکار حقیقت می کرد
روی زیبای ترا دید باقرار آمد
سخن سر حقیقت بزبانها افتاد
دوست از خلوت جان جانب بازار آمد
دل،که او منکر زنار و چلیپا می بود
دید زلفین ترا،عاشق زنار آمد
هر که زلفین ترا دید دو عالم بفروخت
قاسمس روی ترا دید خریدار آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
چون ماه نو از مشرق انوار برآمد
فریاد ز اسلام وز کفار برآمد
حسنت سخنی گفت بگلذار و ریاحین
ریحان بخجالت شد و گل زار بر آمد
عشق تو چو افتاد بسر حلقه مستان
از حلقه مستان همه انوار برآمد
شوقت گذری کرد بکاشانه رندان
«صدق » ز دل مست و ز هشیار برآمد
شادند جهانی و چه گویم که چه شادند؟
زین مشغله کز که گل فخار بر آمد
زین پیش دو عالم همه ز اغیار تهی بود
چون کرد ظهور این همه اظهار برآمد
گفتند که:قاسم طلب وصل تو دارد
در حال و زمان لمعه دیدار برآمد
فریاد ز اسلام وز کفار برآمد
حسنت سخنی گفت بگلذار و ریاحین
ریحان بخجالت شد و گل زار بر آمد
عشق تو چو افتاد بسر حلقه مستان
از حلقه مستان همه انوار برآمد
شوقت گذری کرد بکاشانه رندان
«صدق » ز دل مست و ز هشیار برآمد
شادند جهانی و چه گویم که چه شادند؟
زین مشغله کز که گل فخار بر آمد
زین پیش دو عالم همه ز اغیار تهی بود
چون کرد ظهور این همه اظهار برآمد
گفتند که:قاسم طلب وصل تو دارد
در حال و زمان لمعه دیدار برآمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلدار من از خانه ببازار برآمد
ناگه بسر کوچه خمار برآمد
گلبانگ «تعالی » بشنیدند روانها
صد نعره ز تسبیح و ز زنار برآمد
دعوی بچه تیره فرو رفت بخواری
معنی ز ته که گل فخار برآمد
عالم همه روشن شد از آن نور بیکبار
گفتند که: آن دلبر عیار برآمد
گفتیم: چو خورشید جمال تو عیانست
«صدق » ز دل مؤمن وکفار برآمد
گفتم که: تویی، غیر تو کس نیست بعالم
این نعره هم از طبله عطار برآمد
خورشید رسیدست ز ایمن بدل من
تا از دل قاسم دم اقرار برآمد
ناگه بسر کوچه خمار برآمد
گلبانگ «تعالی » بشنیدند روانها
صد نعره ز تسبیح و ز زنار برآمد
دعوی بچه تیره فرو رفت بخواری
معنی ز ته که گل فخار برآمد
عالم همه روشن شد از آن نور بیکبار
گفتند که: آن دلبر عیار برآمد
گفتیم: چو خورشید جمال تو عیانست
«صدق » ز دل مؤمن وکفار برآمد
گفتم که: تویی، غیر تو کس نیست بعالم
این نعره هم از طبله عطار برآمد
خورشید رسیدست ز ایمن بدل من
تا از دل قاسم دم اقرار برآمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
ازکف ساقی جان باده چو در جام آمد
جان بیمار مرا وقت سر انجام آمد
روی بنمود و همه کفر جهان را بزدود
شاد باشید که آن هادی اسلام آمد
واعظ ما هوس صحبت مستان دارد
در ببندید که آن عام کالانعام آمد
آخر،ای دوست،نظر کن بدل خسته من
مدت هجر شد و نوبت انعام آمد
دانه خال ترا دید دلم حیران گشت
عاقبت در هوس دانه این دام آمد
دل ز آغاز هوا های ترا میورزید
شکر چون عاقبت کار بانجام آمد
خاطر قاسم بیچاره نکو خواهد شد
کز پی وسوسه ها نوبت الهام آمد
جان بیمار مرا وقت سر انجام آمد
روی بنمود و همه کفر جهان را بزدود
شاد باشید که آن هادی اسلام آمد
واعظ ما هوس صحبت مستان دارد
در ببندید که آن عام کالانعام آمد
آخر،ای دوست،نظر کن بدل خسته من
مدت هجر شد و نوبت انعام آمد
دانه خال ترا دید دلم حیران گشت
عاقبت در هوس دانه این دام آمد
دل ز آغاز هوا های ترا میورزید
شکر چون عاقبت کار بانجام آمد
خاطر قاسم بیچاره نکو خواهد شد
کز پی وسوسه ها نوبت الهام آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
آخر،ای شوخ جهان،عشوه گری با ما چند؟
ما بسودای تو مردیم، خدا را مپسند
در غمت خسته دلان غرقه خونند مدام
نفسی برسرشان آ و ببین در چه دمند؟
آن دل از وسوسه هر دو جهان آزادست
که بزنجیر سر زلف تو افتاده ببند
عار داریم ز شاهی بهوای تو،ببین
که گدایان سر کوی تو چون محتشمند
روی چون ماه تو خواهیم،زهی طالع سعد!
قد چون سرو تو جوییم،زهی بخت بلند!
بر اسیران سر کوی غمت چون گذری
نظری کن ز سر زلف،که اهل نظرند
گفتم:از خویش بریدم،بتوپیوند شدم
گفت :احسنت و زهی قاسم نیکو پیوند!
ما بسودای تو مردیم، خدا را مپسند
در غمت خسته دلان غرقه خونند مدام
نفسی برسرشان آ و ببین در چه دمند؟
آن دل از وسوسه هر دو جهان آزادست
که بزنجیر سر زلف تو افتاده ببند
عار داریم ز شاهی بهوای تو،ببین
که گدایان سر کوی تو چون محتشمند
روی چون ماه تو خواهیم،زهی طالع سعد!
قد چون سرو تو جوییم،زهی بخت بلند!
بر اسیران سر کوی غمت چون گذری
نظری کن ز سر زلف،که اهل نظرند
گفتم:از خویش بریدم،بتوپیوند شدم
گفت :احسنت و زهی قاسم نیکو پیوند!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
در هوایت عاشقان مستمند
روز و شب مدهوش و مست حیرتند
تا کجا خواهند رسیدن حال دل؟
هجر مشکل، یار ما مشکل پسند
یاد وصلش مس جان را کیمیا
خاک پایش چشم جان را سودمند
هرکه رویت دید نیکو بخت شد
وآنکه سودای تو دارد سربلند
گفته ای:از عاشقان رنجیده ام
تلخ چون شد،یارب،آن دریای قند؟
دور بودن از رفیقان تا به کی؟
جور کردن بر محبان تابچند؟
در ره او جان و دین و دل بباز
یاد دار از قاسمی این هر سه پند
روز و شب مدهوش و مست حیرتند
تا کجا خواهند رسیدن حال دل؟
هجر مشکل، یار ما مشکل پسند
یاد وصلش مس جان را کیمیا
خاک پایش چشم جان را سودمند
هرکه رویت دید نیکو بخت شد
وآنکه سودای تو دارد سربلند
گفته ای:از عاشقان رنجیده ام
تلخ چون شد،یارب،آن دریای قند؟
دور بودن از رفیقان تا به کی؟
جور کردن بر محبان تابچند؟
در ره او جان و دین و دل بباز
یاد دار از قاسمی این هر سه پند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
چنانکه چشم تو در غمزه دلبری داند
سواد زلف سیاهت ستمگری داند
ز لطف نرگس مستت نشان تواند داد
دلی که سحر مبین در مبصری داند
بصد روان لبت،ای ماهروی،دشنامی
کجا فرو شد؟ اگر حرص مشتری داند
فدای چشم توصد جان و دل،که در شوخی
هزار شعبده از عین دلبری داند
ز سوز عشق چنانست دل، که سربازی
بپیش تیغ غمت کار سرسری داند
هزار دل برباید بطرفة العینی
چنانکه نرگس شوخ تو ساحری داند
حدیث وصف رخت همچو قاسمی گوید
بوجه احسن،اگر کس سخنوری داند
سواد زلف سیاهت ستمگری داند
ز لطف نرگس مستت نشان تواند داد
دلی که سحر مبین در مبصری داند
بصد روان لبت،ای ماهروی،دشنامی
کجا فرو شد؟ اگر حرص مشتری داند
فدای چشم توصد جان و دل،که در شوخی
هزار شعبده از عین دلبری داند
ز سوز عشق چنانست دل، که سربازی
بپیش تیغ غمت کار سرسری داند
هزار دل برباید بطرفة العینی
چنانکه نرگس شوخ تو ساحری داند
حدیث وصف رخت همچو قاسمی گوید
بوجه احسن،اگر کس سخنوری داند