عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
مرا اگر تو ندانی حبیب می داند
دوای درد دلم را طبیب میداند
صفیر ما نشناسی،که زاهد خشکی
لسان فاخته کبک نجیب می داند
شراب عشق بر آشفتگان مجنون ریز
بر غم خواجه،که خود را لبیب میداند
مگو ز بوی گل و یاسمین بپیش جعل
که از لطافت گل عندلیب میداند
مگو ز بوی گلستان بپیش آن جعلی
که بوی حنظله را نشر طیب میداند
مرا بوعده وصلش حیات داد حبیب
که دوست نوبت مرگ رقیب میداند
همیشه وصل تو قاسم به جان و دل طلبد
که این دعا به اجابت قریب میداند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
عاشقان را چو صلا جانب می خانه زدند
آتشی بود که اندر دل دیوانه زدند
در تمنای تو عشاق ز پای افتاده
مست گشتند و ز مستی کف مستانه زدند
عکس ساقی چو درین باده صافی افتاد
عاشقان در هوست ساغر و پیمانه زدند
عالم آشفته شد،ای دوست، دگر باره،چه بود؟
زلف میگون تراباز مگر شانه زدند؟
هر سخن کز صفت شمع جمالت گفتند
آتشی بود که در باطن پروانه زدند
شرمشان نامد از آن یار،که در عین غرور
طعنهایی که بر آن عاشق فرزانه زدند؟
قاسمی،بنده آن راه روانم که ز شوق
قدم صدق درین بادیه مستانه زدند
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای عشق توام در دو جهان مقصد و مقصود
در طور عدم گشتن من وصل تو موجود
بنمود بعشاق جهان سکه مهرت
سیماب سرشک مژه بر روی زر اندود
سازم همه در مجلس غمهای تو چون چنگ
سوزم همه بر آتش سودای تو چون عود
اقفال زر اندود ز ابواب سعادت
کس جز بمفاتیح هدایات تو نگشود
آخر نظری کن بدل غمزده یکبار
کاندر غم هجران تو یک باره بفرسود
نی نی،چو ترا بر دل من هجر مرا دست
با هجر تو دلشادم و با درد تو خشنود
چون شد بتقاضای تو راضی دل قاسم
سودش همه خسران شد و خسران همگی سود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
زلفت شب قدرست،زهی سایه ممدود!
رویت مه بدرست،زهی طالع مسعود!
در بادیه محنت هجران،شب تاریک
بی نور رخت جان نبرد راه بمقصود
در باده و زاویه جز دوست ندیدیم
این راه بدانستم و این بادیه پیمود
از مسکن جانهاگل صد برگ بر آمد
تا سنبل سیراب تو بربرگ سمن سود
از حسن هویدا شود این عشق جهان سوز
این جا بشناسی صفت شاهد و مشهود
یک غمزه ز تو دادن و صد جان و دل از ما
بردند باقبال تو سودازدگان سود
حیران تو امروز نشد قاسم مسکین
تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
عشقش بخاک بردم و گفتم که: یا ودود
«ارحم لنا» که غیر تو کس نیست در وجود
طاقت نداشت نور خرد پیش نار عشق
خود را ز راه تجربه بسیار آزمود
زلف تو جعد شد،همه سرسبز و تازه ایم
خیری ز شب در آمد و در روز در فزود
گر زانکه یار پرده عزت برافکند
جان و روان بباز،چه فکر زیان و سود؟
جانها همه گدایی و دریوزه می کنند
زان جان سرفراز،که محوست در شهود
یک ساغری ز خم بلا نوش کرده ایم
سودای یار جبه و دستار مار بود
ای جان نازنین، بهوای تو زنده ایم
قاسم بشوق روی تو میخواند این سرود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
گیسوی تو هر چند کمندی زبلا بود
خوش سلسله ای بود، که در گردن ما بود
هر حال که در حسن مودت دل ما داشت
باروی تو، بی شایبه روی و ریا بود
از دولت وصلت فلک اندر همه حالی
با عاشق مسکین تو در «طال بقا» بود
در آتش هجران دل من سوخت و لیکن
چون قدر وصال تو ندانست سزا بود
این بلبل جان پیش تر از واقعه هجر
از شوق گل روی تو با برگ و نوا بود
جنت طلبد زاهد و ما کوی تو هیهات
بنگر که تفاوت ز کجا تا بکجا بود
بشکفت گل روی تو از گفته قاسم
چون در نفسش خاصیت باد صبا بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
روی زیبای تو چون شمع صفا خواهد بود
دل آشفته ما مست بلا خواهد بود
دارد امید دل من بخداوند کریم
هر بلایی که رسد عین عطا خواهد بود
هر گروهی بسبیلی بخداوند روند
راه ما شیوه تسلیم و فنا خواهد بود
در قیامت که سر از خاک لحد برداریم
دل شوریده ما مست لقا خواهد بود
گر دل را برضای تو بصد پاره کنند
دل ما بر سر تسلیم ورضا خواهد بود
دل ما ملک تو آمد، بکرم خوش دارش
مالک الملک تویی، ملک ترا خواهد بود
قاسمی، غیر خدا دل نتوان داد بکس
هر کجا هست خدا هست و خدا خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
مقام ما بسر کوی یار خواهد بود
که بر بهشت برین اختیار خواهد بود
بهر کجا که نشینم دمی، ز فرقت تو
زخون دیده و دل لاله زار خواهد بود
دلم زدست شد، ای دوست، دستگیری کن
که در هوای تو زار و نزار خواهد بود
مرا بهیچ کس امید نیست در دو جهان
ولی بلطف تو امیدوار خواهد بود
بداراگر برسی، خوش سلیم باش و مپرس
چه جای دار؟ که دارالعیار خواهد بود
ترا که منکر عشقی و عاشقان، شک نیست
که جایگاه تو دارالبوار خواهد بود
بیا و قاسم، از ین ملکت جهان بگذر
که دار ملک جهان بی مدار خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
تا جهاندار، جهاندار جهان خواهد بود
دل ما عاشق آن سرو روان خواهد بود
ما درین دیر مغان بهر نیاز آمده ایم
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
«من ر آنی » و « رألحق » چه سخن می گوید؟
تا تو پیدا نشوی یار نهان خواهد بود
واعظا، قصه تقلید، بمان روز وصال
پیش مستان سخن از عین عیان خواهد بود
تا تو از خلوت عز عازم صحرا نشوی
دل ما نعره زنان، جامه دران خواهد بود
تا نبینم رخ زیبای تو شادان نشوم
سینه پر سوز و دلم پر خفقان خواهد بود
قاسمی سر بفدای تو کند، کاندر وصل
سر ما بر تن ما بار گران خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
هرکجا می گذرد دوست، فغان خواهد بود
خاطر اندر پی آن سرو روان خواهد بود
چیست این نور تجلی که جهان را بگرفت؟
اول و عاقبت کار همان خواهد بود
سر ببازم به هوای تو که مسکین توام
عاقبت مصلحت کار در آن خواهد بود
دل اگر روی ترا باز نبیند هیهات!
دایما نعره زنان جامه دران خواهد بود
دین و دنیا به غم عشق تو دادم بر باد
هر چه آید، اگرم سود و زیان خواهد بود
ورد جانم صفت قامت و بالای شماست
دل چنین باشد، تا جان و جهان خواهد بود
در مقامی که حدیث می و معشوق نرفت
تا ابد پایگه گاو و خران خواهد بود
عاشقان، نوبت ایمان و شهادت آمد
این هم از دولت آن پیر مغان خواهد بود
عشق می گفت که: قاسم بچه کارست؟ دریغ
خبر خیر، که خاطر نگران خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
بعد ازین دلبر ما عربده جو خواهد بود
همه از همه رو، روی بدو خواهد بود
در قیامت که ز جانها همه برهان طلبند
حجت جان من آن روی نکو خواهد بود
چه کند خاطر من؟ صبر و تحمل دارد
تا ترا جور و جفا عادت و خو خواهد بود
تو ازین توبه شکن صورت تقوی مطلب
صورت توبه ما سنگ و سبو خواهد بود
اول و آخر جانها همه او آمد و بس
اول او بود و بآخر همه او خواهد بود
سر «احببت فاعرف » چو شنیدی خوش باش
که میان تو و او یک سر مو خواهد بود
پیش قاسم سخن روی و ریا ممکن نیست
هر چه باشد سخن روی برو خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
گر با تو دمی محرم اسرار توان بود
بر ملک و ملک فایض انوار توان بود
با ابروی تو محرم محراب توان شد
با چشم خوشت ساکن خمار توان بود
با روی تو برمذهب اسلام توان زیست
با زلف تو در حلقه کفار توان بود
با شحنه عشقت می توحید توان خورد
با محتسب حکم تو هشیار توان بود
گر بر سر بیمار خود آیی بعیادت
صد سال بامید تو بیمار توان بود
یک آه، که از جان بهوای تو بر آید
حقا که بکونین خریدار توان بود
با حفظ تو در دوزخ سوزان بتوان زیست
با یاری تو رافع اغیار توان بود
آن بار که از شدت او کوه ابا کرد
با قوت تو حامل آن بار توان بود
در بادیه محنت هجران شب تاریک
با نور رخت قافله سالار توان بود
با لمعه تو نیر خورشید توان گشت
با قطره تو قلزم زخار توان بود
گر بر سر بازار جهان جلوه گر آیی
قلاش صفت بر سر بازار توان بود
گر وعده دیدار تو در صومعه باشد
تا روز ابد در پس دیوار توان بود
با حکمت تو لذت اسرار توان یافت
با جذبه تو سالک اطوار توان بود
با معرفت حسن تو معروف توان گشت
با نقد غمت مالک دینار توان بود
مشکین نفس از شوق تو شد قاسمی، آری
با طیب موالات تو عطار توان بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
چون حسن دلاویز تو در جلوه گری بود
کار دل بیچاره من پرده دری بود
در دور رخت یک دل هشیار ندیدیم
این شیوه ز خاصیت دور قمری بود
ای جان جهان، نسبت یاد تو بجانم
چون باد سحر بر رخ گل برگ طری بود
جان و دل و دین برد زمن عشق تو،هیهات!
در غارت عشق تو چنین حمله بری بود!
هر جا که نظر کرد دلم روی ترا دید
این نیز هم از غایت صاحب نظری بود
درمان وصال تو فنا آمد و دیگر
هر چاره که کردیم همه حیله گری بود
گفتند که:قاسم همه از زهد زند لاف
بیچاره خود از تهمت این قصه بری بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دل ما باده طلب کرد و شرابش برسید
برسد چون برسد سابقه حبل ورید
زان زمانی که ترا دیدم و دانستم باز
دل و جانم بهوای تو ز اغیار رمید
دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن
عزتش دار،که بیچاره سعیدست و شهید
کرمی باشد،اگر زنده جاوید کنی
دل عشاق که در عشق فریدند و وحید
عاشقانت همه بر خاک نهادند جبین
چون ز پیشانی تو صبح سعادت بدمید
گر دل ما بهوایت طلبی، هم دل ماست
دل ما کز همه عالم بهوایت ببرید
قاسمی، قصه هجران نتوان گفت به کس
کین چنین قصه بعالم نتوان گفت و شنید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
منم و چشم رمد دیده و نور خورشید
بتور روشن،بهمه حال، مرا چشم امید
روی زیبای تو فرخنده و رخشان دیدم
بی نصیبست ازین عین عیان چشم سفید
سر ما خاک ره درد کشان خواهد بود
واعظ، افسانه مفرما، که نمانی جاوید
قدح باده بدست آر،اگر دست دهد
خوشتر از تخت فریدون و زتاج جمشید
تا بکی در هوس قصر معلا بودن؟
قصر جان را تو بدست آرو مجو قصر مشید
راه را اهل طریقت بمشقت رفتند
تو فراغت بنشسته بمیان گل و بید
گشت هجران تو بر خاطر قاسم ممدود
این چنین قصه ممدود بعالم که شنید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بانگ مستان خرابات فنا می آید
راست بشنو،ز سر صدق صفا می آید
دل ما زنده شد از نکهت باد سحری
بوی یوسف زدم باد صبامی آید
روی بر خاک نهم، جامه درانم از شوق
آن زمان کان شه بی روی و ریا می آید
هرکسی بر سر کوی تو زمستی آیند
جان ما از سر تسلیم و رضا می آید
دید بیمار فراقیم و شفا می طلبیم
بر سر آن یار گرامی بشفا می آید
یار با این دل شوریده چه طالع دارد
که بلاها همه بر جانب ما می آید؟
هله!ای قاسم بیدل،ببلا تن در ده
هر چه آید همه از پیش خدا می آید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
بوی سنبل ز دم باد صبا می آید
خوشدلم هر چه از آن یار بما می آید
عشق می آمد و سرمست و خرامان میگفت:
بر حذر باش! که آشوب و بلا می آید
عالم از نور تجلی الهی پر شد
از دم ویس قرن بوی خدا می آید
جان فدای رخ آن یار گرانمایه، که او
بر سر صفه مستان بصفا می آید
حکمتی هست در این حال بگویم: که مدام
تیر دلدوز تو بر سینه ما می آید
هر جفایی که کنی بر دل بیچاره من
از جفاهای توام بوی وفا می آید
دوش آشفته بکوی تو رسیدم گفتند:
قاسم بیدل حیران ز کجا می آید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
از خم صفا جام می ناب بیارید
گر شمع ندارید بمهتاب بیارید
محراب دل و جان رخ آن ماه حجازیست
روی دل و جان جانب محراب بیارید
آن زلف پریشان همه آیات نکوییست
هر جا که حدیثیست درین باب بیارید
ماتشنه لبانیم درین بادیه عشق
آخر خبری زان گل سیراب بیارید
هر کس که شود درد مرا موجب درمان
فی الجمله،اگر شیخ،اگر شاب بیارید
از بهر دوا جام صفایی بمن آرید
تأخیر روانیست،با شتاب بیارید
قاسم،می توحید حیوة دل و جانست
جامی دو سه دیگر ز می ناب بیارید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خانه ما روضه شد،چون مقدم رضوان رسید
دیده روشن شد،چو بوی یوسف کنعان رسید
قصه عشق زلیخا را کجا پنهان کنم؟
کین حکایت از سواد مصر تا صنعان رسید
پیش ازین در شهر جانها رفته بودی لایزال
شهر ایمن گشت،اکنون سنجق سلطان رسید
ساقیا، تا ذکر هشیاران نگویی بعد ازین
وقت هشیاران برفت و نوبت مستان رسید
ساقیا،ما را پیاپی ده قدح،کز فضل یار
حالت هجران گذشت و نوبت احسان رسید
چند گویی!واعظ،آخر از خدا شرمی بدار
نوبت جان در گذشت و نوبت جانان رسید
قاسمی،تا چند می نالی ز درد دل؟بگو:
دردها بگذشت،اکنون نوبت درمان رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
دل ز داروخانه دردت دوا دارد امید
چشم جان از خاک پایت توتیا دارد امید
زاهدان از دولت درد نو غافل مانده اند
این سعادت را ز عشقت جان ما دارد امید
روز و شب درد و جفاهای تو میخواهد دلم
راستی را دولت بی منتها دارد امید
خسته تیغ غمت را کی بود مرهم طمع؟
دردمند عشق تو درمان چرا دارد امید؟
بارها در خون نشست این دل ز تیر غمزه ات
بازش اندر خون نشان، گر خون بها دارد امید
جان گدایی می کند درد از تو وین نبود عجب
گر گدایی رحمتی از پادشا دارد امید
آفرین بر همت قاسم، که از ملک دو کون
منصب خاک سر کوی ترا دارد امید