عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
دلم از قصه هجران چه گوید؟
ازین هجران بی پایان چه گوید؟
سخن ها دارد اندر سر، ولیکن
ز بیم شحنه سلطان چه گوید؟
همه حسنست و احسانست آن یار
کسی از حسن و از احسان چه گوید؟
مرا گویی نشانی ده از آن یار
دل از جنات جاویدان چه گوید؟
حریفان جمله مستان خرابند
در و دیوار و شادروان چه گوید؟
مرا از دل همی پرسی، چه گویم؟
کسی از خانه ویران چه گوید؟
چو قاسم شاه شد در چاه عالم
ازین چاه و ازین زندان چه گوید؟
ازین هجران بی پایان چه گوید؟
سخن ها دارد اندر سر، ولیکن
ز بیم شحنه سلطان چه گوید؟
همه حسنست و احسانست آن یار
کسی از حسن و از احسان چه گوید؟
مرا گویی نشانی ده از آن یار
دل از جنات جاویدان چه گوید؟
حریفان جمله مستان خرابند
در و دیوار و شادروان چه گوید؟
مرا از دل همی پرسی، چه گویم؟
کسی از خانه ویران چه گوید؟
چو قاسم شاه شد در چاه عالم
ازین چاه و ازین زندان چه گوید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
از باده گلگون قدری هست بگویید
در شهر چو زیبا قمری هست بگویید
ما را خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
در دیر مغان، نیم شبان، در شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
ای زاهد مغرور، مکن منع من از عشق
گر تیر بلا را سپری هست بگویید
عشقست که بابای جهانست بتحقیق
جز عشق کسی را پدری هست؟بگویید
در عشق تو دلها همه چون آتش گرمند
دل گرم تر از من دگری هست؟ بگویید
آن دور رخ و زلف تو غارتگر دلهاست
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
در باغ لطافت، که چراغ همه دلهاست
شیرین ثمری، بر شجری هست؟ بگویید
در مصر جهان دل نگرانیم چو یعقوب
گر یوسف زرین کمری هست بگویید
در بادیه هجر بماندم شب تاریک
گر تیره شبم را سحری هست بگویید
در کشتن قاسم، که دلش مست و خرابست
بالا شجری، دل حجری هست؟ بگویید
در شهر چو زیبا قمری هست بگویید
ما را خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
در دیر مغان، نیم شبان، در شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
ای زاهد مغرور، مکن منع من از عشق
گر تیر بلا را سپری هست بگویید
عشقست که بابای جهانست بتحقیق
جز عشق کسی را پدری هست؟بگویید
در عشق تو دلها همه چون آتش گرمند
دل گرم تر از من دگری هست؟ بگویید
آن دور رخ و زلف تو غارتگر دلهاست
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
در باغ لطافت، که چراغ همه دلهاست
شیرین ثمری، بر شجری هست؟ بگویید
در مصر جهان دل نگرانیم چو یعقوب
گر یوسف زرین کمری هست بگویید
در بادیه هجر بماندم شب تاریک
گر تیره شبم را سحری هست بگویید
در کشتن قاسم، که دلش مست و خرابست
بالا شجری، دل حجری هست؟ بگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از پیر مغان گر خبری هست بگویید
از باده اگر ما حضری هست بگویید
تا چند ملامت که خطیرست ره عشق؟
گر تیر قضا را سپری هست بگویید
پران ز پر عشق شد این جان بلا دوست
جز عشق اگر بال و پری هست بگویید
در بادیه محنت هجران شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
جز مستی عشاق، که آن سد عظیمست
در راه محبت خطری هست؟ بگویید
از خطه امکان طرف حضرت واجب
جز راه فنا رهگذری هست؟ بگویید
با ما خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
قاسم، رخ و زلفش همه دورست و تسلسل
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
از باده اگر ما حضری هست بگویید
تا چند ملامت که خطیرست ره عشق؟
گر تیر قضا را سپری هست بگویید
پران ز پر عشق شد این جان بلا دوست
جز عشق اگر بال و پری هست بگویید
در بادیه محنت هجران شب تاریک
جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
جز مستی عشاق، که آن سد عظیمست
در راه محبت خطری هست؟ بگویید
از خطه امکان طرف حضرت واجب
جز راه فنا رهگذری هست؟ بگویید
با ما خبری نیست، که مستان خرابیم
گر زانکه شما را خبری هست بگویید
قاسم، رخ و زلفش همه دورست و تسلسل
در دور و تسلسل نظری هست؟ بگویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
ای جان جهان، ساقی جان، رطل گران دار
از صومعه جان را بسر دیر مغان آر
چون نکته اسرار خرابات بدانی
این نکته اسرار ز اغیار نگه دار
سرهای سران را ببریدند برین گنج
تا دم نزند هیچ کس از پرده اسرار
گر طالب سرید ز سر قصه مگویید
سر را نتوان برد درین کوچه بسر بار
ای جان و جهان، پرده ز رخسار برافکن
تا چاک زنم پیش رخت پرده پندار
منصور چو بر دار همی رفت عجب گفت:
دیار بغیر از تو ندیدم درین دار
تا بر سر بازار جهان جلوه گر آمد
خود بود فروشنده و خود بود خریدار
چون عشق قرین نیست چه مسجد، چه صوامع
چون نور یقین نیست، چه تسبیح، چه زنار؟
جان و دل و دین، صبر و خرد برد بغارت
فی الجمله عجب جمله برست آن بت عیار!
زاهد نتواند که کند ترک سر خویش
در لانه عصفور که دیدست سر مار؟
یک لمعه ز رخسار تو در دیر مغان تافت
از لات و هبل نیز بر آمد دم اقرار
در هجر تو سیلاب سرشکم مددی کرد
والله که چه خشنودم ازین ابر گهربار!
در مجلس ما قصه ناموس مخوانید
من فارغم از سر، چه کشم زحمت دستار؟
ما در دو جهان روی تمنا بتو داریم
رستیم بسودای تو از عالم غدار
قاسم سفری کرد ز صورت بمعانی
هم ناسک ادیان شد و هم سالک اطوار
از صومعه جان را بسر دیر مغان آر
چون نکته اسرار خرابات بدانی
این نکته اسرار ز اغیار نگه دار
سرهای سران را ببریدند برین گنج
تا دم نزند هیچ کس از پرده اسرار
گر طالب سرید ز سر قصه مگویید
سر را نتوان برد درین کوچه بسر بار
ای جان و جهان، پرده ز رخسار برافکن
تا چاک زنم پیش رخت پرده پندار
منصور چو بر دار همی رفت عجب گفت:
دیار بغیر از تو ندیدم درین دار
تا بر سر بازار جهان جلوه گر آمد
خود بود فروشنده و خود بود خریدار
چون عشق قرین نیست چه مسجد، چه صوامع
چون نور یقین نیست، چه تسبیح، چه زنار؟
جان و دل و دین، صبر و خرد برد بغارت
فی الجمله عجب جمله برست آن بت عیار!
زاهد نتواند که کند ترک سر خویش
در لانه عصفور که دیدست سر مار؟
یک لمعه ز رخسار تو در دیر مغان تافت
از لات و هبل نیز بر آمد دم اقرار
در هجر تو سیلاب سرشکم مددی کرد
والله که چه خشنودم ازین ابر گهربار!
در مجلس ما قصه ناموس مخوانید
من فارغم از سر، چه کشم زحمت دستار؟
ما در دو جهان روی تمنا بتو داریم
رستیم بسودای تو از عالم غدار
قاسم سفری کرد ز صورت بمعانی
هم ناسک ادیان شد و هم سالک اطوار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
بیا، بیا، که غریبیم و عاشقیم و نزار
بیا، بیا، که نداریم بی تو صبر و قرار
بیا، که بی تو ز افراط آرزومندی
مرا دلیست درو صد هزار شعله نار
بداغ عشق تو دل را هزار عز و شرف
ز جلوهای تو جان را هزار استظهار
بفرض آنکه جهان از قصور پاک شود
محال صرف بود فیض غافر و غفار
مباش غره بگلگونه بهار، ای دل
که در خزان نتوان یافتن گلی بر بار
طریق عقل مقلد، فغان دارا گیر
حدیث عشق مشعبد، هزار دار و مدار
همیشه خاطر قاسم بورد و ذکر شماست
برین حدیث گواهست عالم الاسرار
بیا، بیا، که نداریم بی تو صبر و قرار
بیا، که بی تو ز افراط آرزومندی
مرا دلیست درو صد هزار شعله نار
بداغ عشق تو دل را هزار عز و شرف
ز جلوهای تو جان را هزار استظهار
بفرض آنکه جهان از قصور پاک شود
محال صرف بود فیض غافر و غفار
مباش غره بگلگونه بهار، ای دل
که در خزان نتوان یافتن گلی بر بار
طریق عقل مقلد، فغان دارا گیر
حدیث عشق مشعبد، هزار دار و مدار
همیشه خاطر قاسم بورد و ذکر شماست
برین حدیث گواهست عالم الاسرار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
جام جمست این دل بیچاره، گوش دار
تا در کشم بگوش تو این در شاهوار
یعنی مدار خسته دل عاشقان مست
من زار و تن نزار و دل ناتوان نزار
آن یار حاضرست، نمی بینیش چرا؟
ای جان غم رسیده خرابی و شرمسار
جان تو غافلست ز محبوب لم یزل
بر جان غافلانه خود ماتمی بدار
آهن دلی مکن، چو سپر، زانکه در جهان
کس را بجان ز تیغ اجل نیست زینهار
خواهی که جانت از غم ایام وارهد
زاهد ز در برون کن و شاهد ز در بر آر
قاسم، صبور باش درین درد سوزناک
از غیر در گذر، دل و جان را بدو سپار
تا در کشم بگوش تو این در شاهوار
یعنی مدار خسته دل عاشقان مست
من زار و تن نزار و دل ناتوان نزار
آن یار حاضرست، نمی بینیش چرا؟
ای جان غم رسیده خرابی و شرمسار
جان تو غافلست ز محبوب لم یزل
بر جان غافلانه خود ماتمی بدار
آهن دلی مکن، چو سپر، زانکه در جهان
کس را بجان ز تیغ اجل نیست زینهار
خواهی که جانت از غم ایام وارهد
زاهد ز در برون کن و شاهد ز در بر آر
قاسم، صبور باش درین درد سوزناک
از غیر در گذر، دل و جان را بدو سپار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
ساقی، بیار باده گل رنگ خوشگوار
ماییم و جام باده و گلبانگ گیر و دار
هر کس که درد عشق تو با خویشتن نبرد
در روز حشر وقت حسابست شرمسار
روی جهانیان بمفری و ملجائیست
عاشق باختیار ز خود میکند فرار
طغیان حال ما همه با کفر میکشد
عارف کسی بود که شریعت کند شعار
ساقی، رسید نوبت شادی و خرمی
جامی بعاشقان ده از آن خمر بی خمار
یا رب، چه حالتست که هر جا که هست هست
عشاق در میانه و معشوق بر کنار؟
در دار زاهدان سخن عشق کمتراست
قاسم سفر گزید ازین دار بی مدار
ماییم و جام باده و گلبانگ گیر و دار
هر کس که درد عشق تو با خویشتن نبرد
در روز حشر وقت حسابست شرمسار
روی جهانیان بمفری و ملجائیست
عاشق باختیار ز خود میکند فرار
طغیان حال ما همه با کفر میکشد
عارف کسی بود که شریعت کند شعار
ساقی، رسید نوبت شادی و خرمی
جامی بعاشقان ده از آن خمر بی خمار
یا رب، چه حالتست که هر جا که هست هست
عشاق در میانه و معشوق بر کنار؟
در دار زاهدان سخن عشق کمتراست
قاسم سفر گزید ازین دار بی مدار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
ماییم و جام باده و سودای آن نگار
هر کس مناسب گهر خود گرفت یار
ای دوست، انتظار مفرما، که بعد ازین
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
گو صید عشق خواهی آهو دلی مکن
همراه عشق باش، که شیریست در شکار
هر کس که جان نبازد در ابتلای عشق
در روز حشر باشد از دوست شرمسار
جان را مدد فرست، که جانم بلب رسید
از صبر بی نهایت و اندوه بی شمار
چون هر چه کاشتی و ازان تخم بدروی
گر نیک مرد راهی، رو تخم بد مکار
قاسم، در آن مقام که ذکر فنا رود
از ما در این شمار نگیرند اعتبار
هر کس مناسب گهر خود گرفت یار
ای دوست، انتظار مفرما، که بعد ازین
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
گو صید عشق خواهی آهو دلی مکن
همراه عشق باش، که شیریست در شکار
هر کس که جان نبازد در ابتلای عشق
در روز حشر باشد از دوست شرمسار
جان را مدد فرست، که جانم بلب رسید
از صبر بی نهایت و اندوه بی شمار
چون هر چه کاشتی و ازان تخم بدروی
گر نیک مرد راهی، رو تخم بد مکار
قاسم، در آن مقام که ذکر فنا رود
از ما در این شمار نگیرند اعتبار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
مشکین کلاله را چو برافکند آن نگار
از هر طرف برآمد فریاد زینهار!
در سلک عاشقان بکرم آن حبیب دل
ما را شمار کرد، زهی لطف بی شمار
امسال نیز محرم سر خدا نشد
چون خواجه خوشدلست بافسانهای پار؟
اسرار دوست هر چه شنیدی امانتست
ای دل، اگر امینی، امانت نگاه دار
دریا و در شنیده ای، اما ندیده ای
دریای جان دلست و سخن در شاهوار
با پیشوای شهر بگویید: کای سلیم
با ترس سر میآر و درین کوچه سر مدار
تا چند سر بجهل برآری؟ مکن چنین
سر را بدل فرو بر و از دوست سر بر آر
ای جان من مکوش بهجران که بعد از این
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
قاسم بصد نیاز دل و شوق دوستی
مستان چشم تست، زهی چشم پر خمار!
از هر طرف برآمد فریاد زینهار!
در سلک عاشقان بکرم آن حبیب دل
ما را شمار کرد، زهی لطف بی شمار
امسال نیز محرم سر خدا نشد
چون خواجه خوشدلست بافسانهای پار؟
اسرار دوست هر چه شنیدی امانتست
ای دل، اگر امینی، امانت نگاه دار
دریا و در شنیده ای، اما ندیده ای
دریای جان دلست و سخن در شاهوار
با پیشوای شهر بگویید: کای سلیم
با ترس سر میآر و درین کوچه سر مدار
تا چند سر بجهل برآری؟ مکن چنین
سر را بدل فرو بر و از دوست سر بر آر
ای جان من مکوش بهجران که بعد از این
دل را نه صبر ماند، نه آرام و نه قرار
قاسم بصد نیاز دل و شوق دوستی
مستان چشم تست، زهی چشم پر خمار!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
منم و عشق سرکش عیار
«ثانی اثنین اذهما فی الغار»
عشق چبود؟ بگو: بلای عظیم
عقل چبود؟ بگو که: دارا دار
اول و آخر زمین و زمان
که جهان را بتست استظهار
تو اگر حاضری، مشو غافل
جام گلرنگ باده را بکف آر
پیش ما آر جام سرمستان
تا ببازیم عالمی را بقمار
ساقیا دیر شد که مخموریم
بهر دفع خمار باده خم آر
هر کسی را عیار معلومست
قاسم و شیشه تمام عیار
«ثانی اثنین اذهما فی الغار»
عشق چبود؟ بگو: بلای عظیم
عقل چبود؟ بگو که: دارا دار
اول و آخر زمین و زمان
که جهان را بتست استظهار
تو اگر حاضری، مشو غافل
جام گلرنگ باده را بکف آر
پیش ما آر جام سرمستان
تا ببازیم عالمی را بقمار
ساقیا دیر شد که مخموریم
بهر دفع خمار باده خم آر
هر کسی را عیار معلومست
قاسم و شیشه تمام عیار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
چو نازنین جهانی بحسن خویش بناز
که پیش ناز تو میرم بصد هزار نیاز
دلم غریب هوای دیار تست، بیا
دمی بحال غریب دیار خود پرداز
گرم بروضه صدر جنان برند چه سود؟
که دل بجانب کوی تو می کند پرواز
ز چشم مست تو مستم، که اهل صومعه را
درید پرده تقوی بغمزه غماز
چو شمع آتش عشقست در دلم، لیکن
بذکر و فکر توام در میان سوز و گداز
بنور دیده محمود می توان دیدن
اشعه لمعات جمال حسن ایاز
بگفتم: از غم عشق تو سوختم، چه کنم؟
بخنده گفت که: قاسم، برو بسوز و بساز
که پیش ناز تو میرم بصد هزار نیاز
دلم غریب هوای دیار تست، بیا
دمی بحال غریب دیار خود پرداز
گرم بروضه صدر جنان برند چه سود؟
که دل بجانب کوی تو می کند پرواز
ز چشم مست تو مستم، که اهل صومعه را
درید پرده تقوی بغمزه غماز
چو شمع آتش عشقست در دلم، لیکن
بذکر و فکر توام در میان سوز و گداز
بنور دیده محمود می توان دیدن
اشعه لمعات جمال حسن ایاز
بگفتم: از غم عشق تو سوختم، چه کنم؟
بخنده گفت که: قاسم، برو بسوز و بساز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
فکر عقل از حد گذشت، ای عشق، آتش برفروز
هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز
با وجود آنکه دریا جرعه جام منست
بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز
با خیال زلف و رویت مست و حیران مانده ام
هیچ می پرسی که چون می آوری شبها بروز؟
مصلحت بینست عقل و خانه پردازست عشق
بس عجب افتاده است: این خرقه دوز، آن خرقه سوز!
زود ساکت گشت واعظ، «خفف الله » گفتمش
گر چه داند عقل کان رعنا نمی داند رموز
عزت هر کس بقدر همت والای اوست
زاهدان را سایه طوبی و ما را دلفروز
عشق ورزیدن بدین قاسمی در شرع عشق
عاشقان را جایز آمد، زاهدان را لایجوز
هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز
با وجود آنکه دریا جرعه جام منست
بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز
با خیال زلف و رویت مست و حیران مانده ام
هیچ می پرسی که چون می آوری شبها بروز؟
مصلحت بینست عقل و خانه پردازست عشق
بس عجب افتاده است: این خرقه دوز، آن خرقه سوز!
زود ساکت گشت واعظ، «خفف الله » گفتمش
گر چه داند عقل کان رعنا نمی داند رموز
عزت هر کس بقدر همت والای اوست
زاهدان را سایه طوبی و ما را دلفروز
عشق ورزیدن بدین قاسمی در شرع عشق
عاشقان را جایز آمد، زاهدان را لایجوز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
از لب لعل توام کار بکامست امروز
فلکم بنده و خورشید غلامست امروز
هر که قانون شفای دل خود میطلبد
از اشارات منش کار بکامست امروز
خسرو مصر جهان شاهد یوسف روییست
که مهش بنده و خورشید بدامست امروز
مجلس عشق نهاده است و می اندر داده
سخن عقل درین بزم حرامست امروز
پیش ازین حالت دل مستی و هشیاری بود
از می ساقی جان مست مدامست امروز
یار چون شد متکلم، تو رها کن کلمات
خام ریشی و حکایات تو خامست امروز
قاسمی، فاش مکن قصه اسرار ازل
سر نگه دار، که غوغای عوامست امروز
فلکم بنده و خورشید غلامست امروز
هر که قانون شفای دل خود میطلبد
از اشارات منش کار بکامست امروز
خسرو مصر جهان شاهد یوسف روییست
که مهش بنده و خورشید بدامست امروز
مجلس عشق نهاده است و می اندر داده
سخن عقل درین بزم حرامست امروز
پیش ازین حالت دل مستی و هشیاری بود
از می ساقی جان مست مدامست امروز
یار چون شد متکلم، تو رها کن کلمات
خام ریشی و حکایات تو خامست امروز
قاسمی، فاش مکن قصه اسرار ازل
سر نگه دار، که غوغای عوامست امروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ز چشم گوشه نشینان نشان سودا پرس
سواد زلفش از آشفتگان شیدا پرس
مرا، که مست و خرابم، ز جام و ساقی گوی
حدیث توبه و تقوی ز شیخ و مولا پرس
کمال ذوق ز مستان بی دل و دین جوی
نشان شوق ز رندان بی سر و پا پرس
در آن زمان که براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
علاج علت دل را ز ارغنون بشنو
دوای درد کهن را ز جام صهبا پرس
کمال سحر مبین، طرز غارت دل و دین
چشم شیوه گر مست شوخ شهلا پرس
طریق عشق و مودت ز جان قاسم جوی
نشان در شهین از درون دریا پرس
سواد زلفش از آشفتگان شیدا پرس
مرا، که مست و خرابم، ز جام و ساقی گوی
حدیث توبه و تقوی ز شیخ و مولا پرس
کمال ذوق ز مستان بی دل و دین جوی
نشان شوق ز رندان بی سر و پا پرس
در آن زمان که براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
علاج علت دل را ز ارغنون بشنو
دوای درد کهن را ز جام صهبا پرس
کمال سحر مبین، طرز غارت دل و دین
چشم شیوه گر مست شوخ شهلا پرس
طریق عشق و مودت ز جان قاسم جوی
نشان در شهین از درون دریا پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
گر کسی مست و خرابست ز مستانش پرس
هر کرا جان و دلی هست ز جانانش پرس
عشق ایمان حقیقیست درین دیر فنا
هر که دعوی فنا کرد ز ایمانش پرس
دل، که از زلف پریشان دم آهسته زند
زود از آشفتگی زلف پریشانش پرس
هر که گوید که: به تحقیق و یقین انسانم
در میان سخن از جوهر انسانش پرس
هر که گوید که: بدان یار شناسا شده ام
رو بدو آور و از شیوه عرفانش پرس
عید و نوروز جهان جمله طفیل رخ تست
هر که دم می زند از عید ز قربانش پرس
داغ سودای تو دارد دل قاسم شب و روز
صورت حال دل از دیده گریانش پرس
هر کرا جان و دلی هست ز جانانش پرس
عشق ایمان حقیقیست درین دیر فنا
هر که دعوی فنا کرد ز ایمانش پرس
دل، که از زلف پریشان دم آهسته زند
زود از آشفتگی زلف پریشانش پرس
هر که گوید که: به تحقیق و یقین انسانم
در میان سخن از جوهر انسانش پرس
هر که گوید که: بدان یار شناسا شده ام
رو بدو آور و از شیوه عرفانش پرس
عید و نوروز جهان جمله طفیل رخ تست
هر که دم می زند از عید ز قربانش پرس
داغ سودای تو دارد دل قاسم شب و روز
صورت حال دل از دیده گریانش پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
جان هوادار تو شد، فاش مکن اسرارش
دل به سودای تو افتاد، گرامی دارش
عشق یاغی شد و با ما سر غارت دارد
وصل را گو که: عنایت کن و وامگذارش
مبتدی را بکرم جرعه تصدق فرما
منتهی را مده آن جرعه ولی خم آرش
آنکه در شیوه عرفان حق خود را بشناخت
گر همه نیر چرخست، منه مقدارش
دل من خسته زلفین کمان ابروییست
در چنین حال مگر هم تو کنی تیمارش
یا رب، این مرغ اجل طرفه عجایب مرغیست
خورد خون همه و سرخ نشد منقارش
قاسم از جان حقیقت خبری باز نیافت
هرکه را نیست بدل داعیه دیدارش
دل به سودای تو افتاد، گرامی دارش
عشق یاغی شد و با ما سر غارت دارد
وصل را گو که: عنایت کن و وامگذارش
مبتدی را بکرم جرعه تصدق فرما
منتهی را مده آن جرعه ولی خم آرش
آنکه در شیوه عرفان حق خود را بشناخت
گر همه نیر چرخست، منه مقدارش
دل من خسته زلفین کمان ابروییست
در چنین حال مگر هم تو کنی تیمارش
یا رب، این مرغ اجل طرفه عجایب مرغیست
خورد خون همه و سرخ نشد منقارش
قاسم از جان حقیقت خبری باز نیافت
هرکه را نیست بدل داعیه دیدارش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
باده ام صافست و مطرب صاف و ساقی صاف صاف
با سه صاف این چنین کس در نیاید در مصاف
گفت مشاطه که: زلفش بافتم، حسنش فزود
زلف او از پر دلی در تاب شد، گفتا: مباف!
ما ازین غمها نمی نالیم، ای جان و جهان
غم چو سیل لاابالی، جان ما چون کوه قاف
گر ترا فرصت بود اندر میان عاشقان
خویشتن را بازیابی در میان لام و کاف
یک سخن بشنو، اگر در راه دین داری دلی
چون یکی باشد همه، پس از چه باشد اختلاف؟
زاهدا، ما را چه ترسانی؟ چو خود ترسیده ای
آخر این شمشیر چوبین چند داری در غلاف؟
گر بگویم حال قاسم چیست در هجران دوست؟
غرق خون دل شود این کوه سنگین تا بناف
با سه صاف این چنین کس در نیاید در مصاف
گفت مشاطه که: زلفش بافتم، حسنش فزود
زلف او از پر دلی در تاب شد، گفتا: مباف!
ما ازین غمها نمی نالیم، ای جان و جهان
غم چو سیل لاابالی، جان ما چون کوه قاف
گر ترا فرصت بود اندر میان عاشقان
خویشتن را بازیابی در میان لام و کاف
یک سخن بشنو، اگر در راه دین داری دلی
چون یکی باشد همه، پس از چه باشد اختلاف؟
زاهدا، ما را چه ترسانی؟ چو خود ترسیده ای
آخر این شمشیر چوبین چند داری در غلاف؟
گر بگویم حال قاسم چیست در هجران دوست؟
غرق خون دل شود این کوه سنگین تا بناف
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
بنادانان مگو سر حقایق
که هر گوشی سخن را نیست لایق
ولی گر فرصتی باشد توان گفت
بگوش جان عذرا، سر وامق
سخن از توبه و تقوی رها کن
ز مستی گو بسرمستان عاشق
دلی باید که اندر راه معنی
ز صفوت دم زند چون صبح صادق
اگر هشیار راهی نوش بادت
وگر مستی مکن بحث علایق
بجز عشقت درین ره کس ندیدم
امین خاطر و یار موافق
مگو با غافلان اسرار، قاسم
خلایق را نداند غیر خالق
که هر گوشی سخن را نیست لایق
ولی گر فرصتی باشد توان گفت
بگوش جان عذرا، سر وامق
سخن از توبه و تقوی رها کن
ز مستی گو بسرمستان عاشق
دلی باید که اندر راه معنی
ز صفوت دم زند چون صبح صادق
اگر هشیار راهی نوش بادت
وگر مستی مکن بحث علایق
بجز عشقت درین ره کس ندیدم
امین خاطر و یار موافق
مگو با غافلان اسرار، قاسم
خلایق را نداند غیر خالق
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
بآرزوی تو در خاک می روم، در خاک
بجست و جوی تو از خاک برجهم چالاک
جهان بگشتم و آفاق را سفر کردم
ندیده ام بجمال تو از سمک بسماک
اگر دمی نظری جانب من اندازی
گذر کنم بزمانی ز انجم و افلاک
بحال خود نظری کن، که جان جانهایی
تویی خلاصه تقدیر و زبده لولاک
چسان لطیف و ظریفی، که از لطافت و حسن
قدم بکلبه احزان من نهی، حاشاک!
تو روح پاکی، اگر حرص و آز بگذاری
بجان پاک تو سوگند می خورم زر پاک
جهان پرست ز نور خدای عز و جل
ولیک دیده اعمش نمی کند ادراک
تو شاه عشقی، اگر خویشتن نگه داری
که گفته اند که: «الله وال من والاک »
بقاسمی نظری کن، که نیک حیرانست
«اله ارض و سمائی و لا اله سواک »
بجست و جوی تو از خاک برجهم چالاک
جهان بگشتم و آفاق را سفر کردم
ندیده ام بجمال تو از سمک بسماک
اگر دمی نظری جانب من اندازی
گذر کنم بزمانی ز انجم و افلاک
بحال خود نظری کن، که جان جانهایی
تویی خلاصه تقدیر و زبده لولاک
چسان لطیف و ظریفی، که از لطافت و حسن
قدم بکلبه احزان من نهی، حاشاک!
تو روح پاکی، اگر حرص و آز بگذاری
بجان پاک تو سوگند می خورم زر پاک
جهان پرست ز نور خدای عز و جل
ولیک دیده اعمش نمی کند ادراک
تو شاه عشقی، اگر خویشتن نگه داری
که گفته اند که: «الله وال من والاک »
بقاسمی نظری کن، که نیک حیرانست
«اله ارض و سمائی و لا اله سواک »