عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
رندیم و عاشقیم و جهان سوز و جامه چاک
با دولت غم تو ز فکر جهان چه باک؟
بی باک می رود دل ما در ره فنا
چون شوق غالبست، چه اندیشه از هلاک؟
جان مست حیرتست، که حسنیست دلفریب
دل غرق مستیست، که عشقیست خشمناک
صد لاله زار عشق ز خاکسترم دمید
تا سوختم ز آتش سودای یار پاک
بعد از وفات من چو بخاکم گذر کنی
بیرون کنم بهجر تو سر از درون خاک
مستان جام عشق تو بودند عقل و دین
زان پیشتر که باده و انگور بود و تاک
قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان
یا غایة الامانی، یا مهجتی فداک »!
با دولت غم تو ز فکر جهان چه باک؟
بی باک می رود دل ما در ره فنا
چون شوق غالبست، چه اندیشه از هلاک؟
جان مست حیرتست، که حسنیست دلفریب
دل غرق مستیست، که عشقیست خشمناک
صد لاله زار عشق ز خاکسترم دمید
تا سوختم ز آتش سودای یار پاک
بعد از وفات من چو بخاکم گذر کنی
بیرون کنم بهجر تو سر از درون خاک
مستان جام عشق تو بودند عقل و دین
زان پیشتر که باده و انگور بود و تاک
قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان
یا غایة الامانی، یا مهجتی فداک »!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
ای زلف و رخت میگون، ای دوست سلام علیک
وی شیوه تو موزون، ای دوست سلام علیک
کارم همه موزون شد، روی دل از آن سون شد
بر روی تو مفتون شد، ای دوست سلام علیک
دریا همه هامون شد، دلها همگی خون شد
جان جانب بیچون شد، ای دوست سلام علیک
دل شاه فریدون شد، از کوه بهامون شد
در صفوت ذوالنون شد، ای دوست سلام علیک
ساعات چو میمون شد، جان جانب بیچون شد
با باده گلگون شد، ای دوست سلام علیک
چون طبع تو موزون شد، راه تو از آن سون شد
ساعات تو میمون شد، ای دوست سلام علیک
قاسم ز چه موزون شد؟ حال دل او چون شد؟
در عشق تو مجنون شد، ای دوست سلام علیک
وی شیوه تو موزون، ای دوست سلام علیک
کارم همه موزون شد، روی دل از آن سون شد
بر روی تو مفتون شد، ای دوست سلام علیک
دریا همه هامون شد، دلها همگی خون شد
جان جانب بیچون شد، ای دوست سلام علیک
دل شاه فریدون شد، از کوه بهامون شد
در صفوت ذوالنون شد، ای دوست سلام علیک
ساعات چو میمون شد، جان جانب بیچون شد
با باده گلگون شد، ای دوست سلام علیک
چون طبع تو موزون شد، راه تو از آن سون شد
ساعات تو میمون شد، ای دوست سلام علیک
قاسم ز چه موزون شد؟ حال دل او چون شد؟
در عشق تو مجنون شد، ای دوست سلام علیک
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
بلبل آشفته حال، از سرمستی بنال
موسم هجران گذشت، نوبت وصلست و حال
بلبل شوریده دل، شور و شغب را بهل
جلوه گلزار بین، در گذر از قیل و قال
گر همگی آتشی، لیک بدو کی رسی؟
پای تو اندر وحل، عقل تو اندر محال
گل بمیان حجاب از همگان فارغست
حال برین صورتست، بلبل بیدل، بنال
عشق بفرخنده فال، داد بوجه کمال
شوق مرا لم یزل، حسن ترا لایزال
رحمت حق بر رحیم، فرض بود، ای سلیم
چونکه دلت شد جمیل، یار نماید جمال
قاسمی، افتاده باش، در طلبش ساده باش
کی رسی اندر وصال؟ تا نزنی پر و بال
موسم هجران گذشت، نوبت وصلست و حال
بلبل شوریده دل، شور و شغب را بهل
جلوه گلزار بین، در گذر از قیل و قال
گر همگی آتشی، لیک بدو کی رسی؟
پای تو اندر وحل، عقل تو اندر محال
گل بمیان حجاب از همگان فارغست
حال برین صورتست، بلبل بیدل، بنال
عشق بفرخنده فال، داد بوجه کمال
شوق مرا لم یزل، حسن ترا لایزال
رحمت حق بر رحیم، فرض بود، ای سلیم
چونکه دلت شد جمیل، یار نماید جمال
قاسمی، افتاده باش، در طلبش ساده باش
کی رسی اندر وصال؟ تا نزنی پر و بال
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
خاطرم آشفته و جان در ملال
رو بنما، ای مه فرخنده فال
بی تو عجب مضطربم روز و شب!
مرغ دلم چند زند پر و بال؟
بلبل شوریده دل، افغان مکن
موسم هجران شد و آمد وصال
وصل بفریاد دل من رسید
یافتم از هجر بسی گوشمال
گل پس پرده ز همه فارغست
بلبل، ازین حال دمی خوش بنال
بلبل آشفته، شغب را بمان
نوبت حالست، مکن قیل و قال
واعظ ما قصه و افسانه گفت
خواجه سمینست، نشد در جدال
خواجه عزیزست، ولیکن نکرد
از طرف تن سوی جان انتقال
قاسمی، از عین عیان قصه کن
تا بکی اندیشه خواب و خیال؟
رو بنما، ای مه فرخنده فال
بی تو عجب مضطربم روز و شب!
مرغ دلم چند زند پر و بال؟
بلبل شوریده دل، افغان مکن
موسم هجران شد و آمد وصال
وصل بفریاد دل من رسید
یافتم از هجر بسی گوشمال
گل پس پرده ز همه فارغست
بلبل، ازین حال دمی خوش بنال
بلبل آشفته، شغب را بمان
نوبت حالست، مکن قیل و قال
واعظ ما قصه و افسانه گفت
خواجه سمینست، نشد در جدال
خواجه عزیزست، ولیکن نکرد
از طرف تن سوی جان انتقال
قاسمی، از عین عیان قصه کن
تا بکی اندیشه خواب و خیال؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
این چه حدیثست که کرد آن صنم؟
گفت که: معشوقه و عاشق منم
ای همه تو، ما بچه کار آمدیم؟
بهر مزایای صفات قدم
یک تسو و دو تسو و سه تسو
کم دو تسو، چند توان زد رقم؟
گر صد و ده را ز یکی بفکنی
بر سر افلاک بر آری علم
در تو عجب مانده ام، ای عشق مست
ترک چگل، یا عربی یا عجم؟
جمله جامات جهان مست تست
جام جمی، جام جمی، جام جم
یک نفس از تن نه بر آید که تو
خون دل ما نخوری دم بدم
مست شراب تو عقول و نفوس
خادم درگاه تو لا و نعم
یک دل و جان داد و هزاران خرید
قاسمی، آخر چه کم آمد؟ چه کم؟
گفت که: معشوقه و عاشق منم
ای همه تو، ما بچه کار آمدیم؟
بهر مزایای صفات قدم
یک تسو و دو تسو و سه تسو
کم دو تسو، چند توان زد رقم؟
گر صد و ده را ز یکی بفکنی
بر سر افلاک بر آری علم
در تو عجب مانده ام، ای عشق مست
ترک چگل، یا عربی یا عجم؟
جمله جامات جهان مست تست
جام جمی، جام جمی، جام جم
یک نفس از تن نه بر آید که تو
خون دل ما نخوری دم بدم
مست شراب تو عقول و نفوس
خادم درگاه تو لا و نعم
یک دل و جان داد و هزاران خرید
قاسمی، آخر چه کم آمد؟ چه کم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
از ما مپیچ رو، که غریبیم و تلخ کام
ما روی دل بروی تو داریم صبح و شام
زاهد، مگو که: عشق گناهت و لایجوز
ما را بدین گنه نتوان کرد انتقام
ای عشق چاره ساز روان بخش دلنواز
ظلت مدام بر سر ما باد مستدام
ما زنده ایم در طلب «حی لا یموت »
استاده ایم در صف «قیوم لا ینام »
نام و نشان ما همه در عشق پاک سوخت
با ما مگو دگر که: کجایی و چیست نام؟
رنج خمار درد سری می دهد بجد
ساقی، بیار باده گلگون لعل فام
قاسم بداغ عشق تو افتاد، الصلات
چون روی دل بروی تو آورد والسلام
ما روی دل بروی تو داریم صبح و شام
زاهد، مگو که: عشق گناهت و لایجوز
ما را بدین گنه نتوان کرد انتقام
ای عشق چاره ساز روان بخش دلنواز
ظلت مدام بر سر ما باد مستدام
ما زنده ایم در طلب «حی لا یموت »
استاده ایم در صف «قیوم لا ینام »
نام و نشان ما همه در عشق پاک سوخت
با ما مگو دگر که: کجایی و چیست نام؟
رنج خمار درد سری می دهد بجد
ساقی، بیار باده گلگون لعل فام
قاسم بداغ عشق تو افتاد، الصلات
چون روی دل بروی تو آورد والسلام
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
حبیب جام می خوشگوار داد بدست
هنوز می جهد از ذوق جام او دستم
مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده
خراب و بیخود و مستم، پیاله بشکستم
ز جام شوق تو ما لایزال مست شدیم
چو راه باده ببستند دم فرو بستم
در آرزوی وصال تو سعیها کردم
چو شمع سوخته گشتم ز پای بنشستم
میان توده این خاکدان اسیر شدم
بآرزوی تو از خاکدان برون جستم
بقاسمی نظری کن، که مست مجلس تست
چو مست شوق تو گشتم، ز خویش وارستم
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
حبیب جام می خوشگوار داد بدست
هنوز می جهد از ذوق جام او دستم
مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده
خراب و بیخود و مستم، پیاله بشکستم
ز جام شوق تو ما لایزال مست شدیم
چو راه باده ببستند دم فرو بستم
در آرزوی وصال تو سعیها کردم
چو شمع سوخته گشتم ز پای بنشستم
میان توده این خاکدان اسیر شدم
بآرزوی تو از خاکدان برون جستم
بقاسمی نظری کن، که مست مجلس تست
چو مست شوق تو گشتم، ز خویش وارستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
دوش آن مه دو هفته دستم گرفت، دستم
دستان نمودم، اما از عربده نجستم
گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم
هرچند خود ندیدم در شور و غلغلستم
در عربده است عمری این عقل و عشق با هم
چون روی دوست دیدم از عربده برستم
گه قید نور بودم، گه قید نار سوزان
چون جمعیت بدیدم، از نور و نار رستم
ساقی، بیار جامی، از بهر ناتمامی
جامی بده بدستم، چون رند و می پرستم
ای جان جان جانان، ای روح روح و ریحان
از پای اوفتادم، جامی بده بدستم
قاسم بباخت جان را، یک بارگی جهان را
مشکن تو عرض ما را، گر توبه ای شکستم
دستان نمودم، اما از عربده نجستم
گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم
هرچند خود ندیدم در شور و غلغلستم
در عربده است عمری این عقل و عشق با هم
چون روی دوست دیدم از عربده برستم
گه قید نور بودم، گه قید نار سوزان
چون جمعیت بدیدم، از نور و نار رستم
ساقی، بیار جامی، از بهر ناتمامی
جامی بده بدستم، چون رند و می پرستم
ای جان جان جانان، ای روح روح و ریحان
از پای اوفتادم، جامی بده بدستم
قاسم بباخت جان را، یک بارگی جهان را
مشکن تو عرض ما را، گر توبه ای شکستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
اگر بر خاک کویت گرد گردم
یقین کز خاک کویت برنگردم
ز بیم هجر و از فکر جدایی
همه شب تا سحر با آه و دردم
نشاید عشق پنهان داشت از خلق
گواهی میدهد رخسار زردم
ز صهبای فنا جانم شود مست
اگر صحرای هستی در نوردم
ره عاشق بجز راه فنا نیست
ازین هیبت نمی شاید زدن دم
صفت هایت صفت های خداییست
چه جای قصه حوا و آدم؟
دو عالم باخت قاسم در زمانی
ازین معنی همی خوانند رندم
یقین کز خاک کویت برنگردم
ز بیم هجر و از فکر جدایی
همه شب تا سحر با آه و دردم
نشاید عشق پنهان داشت از خلق
گواهی میدهد رخسار زردم
ز صهبای فنا جانم شود مست
اگر صحرای هستی در نوردم
ره عاشق بجز راه فنا نیست
ازین هیبت نمی شاید زدن دم
صفت هایت صفت های خداییست
چه جای قصه حوا و آدم؟
دو عالم باخت قاسم در زمانی
ازین معنی همی خوانند رندم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
سفر گزیدم و آهنگ آن جهان کردم
برای حضرت جانان وداع جان کردم
چو اعتماد ندیدم درین دیار غرور
چو عقل کل سفر ملک جاودان کردم
مکان خاک فروغی نداشت چندانی
ز روی خاک توجه بلامکان کردم
چو راستان سخن راستان ادا کردم
هزار نعره زدم، رو بر آستان کردم
قدم کمان شد در انتظار روز وصال
بآرزوی تو این تیر را کمان کردم
چو باژگونه سخن گفت کار نیک افتاد
رقیب را که از پار دم عنان کردم
کسی که مشرب عرفان نداشت و منکر بود
بگو که: جایگهش گله خران کردم
هزار جان مقدس فدای تحسین شد
در آن مقام که اوصاف عاشقان کردم
بقاسمی نظری شد روان ز یار قدیم
چو روی خویش بدان فرخ آشیان کردم
برای حضرت جانان وداع جان کردم
چو اعتماد ندیدم درین دیار غرور
چو عقل کل سفر ملک جاودان کردم
مکان خاک فروغی نداشت چندانی
ز روی خاک توجه بلامکان کردم
چو راستان سخن راستان ادا کردم
هزار نعره زدم، رو بر آستان کردم
قدم کمان شد در انتظار روز وصال
بآرزوی تو این تیر را کمان کردم
چو باژگونه سخن گفت کار نیک افتاد
رقیب را که از پار دم عنان کردم
کسی که مشرب عرفان نداشت و منکر بود
بگو که: جایگهش گله خران کردم
هزار جان مقدس فدای تحسین شد
در آن مقام که اوصاف عاشقان کردم
بقاسمی نظری شد روان ز یار قدیم
چو روی خویش بدان فرخ آشیان کردم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
بدوستی، که ترا نیک دوست می دارم
بجان دوست، که از غیر دوست بیزارم
یکی چو من نبود در جهان کون و فساد
اگر حجاب دویی را ز پیش بر دارم
گناه بنده عظیم و عذاب دوست الیم
ولی برحمت و فضلش امیدها دارم
بپیش تیغ تو هر دم هزار جان بدهم
بجان دوست، که با تیغ تو سری دارم
بگفتمش: بکرم رفع کن حجابم، گفت :
تویی حجاب، ترا از میانه بردارم
هزار بحر کشیدم، هنوز یک قطره
اگر بدست من آید بجان خریدارم
ز قاسمی خبر این جهان چه می پرسی؟
بدوستی، اگر از خویشتن خبر دارم
بجان دوست، که از غیر دوست بیزارم
یکی چو من نبود در جهان کون و فساد
اگر حجاب دویی را ز پیش بر دارم
گناه بنده عظیم و عذاب دوست الیم
ولی برحمت و فضلش امیدها دارم
بپیش تیغ تو هر دم هزار جان بدهم
بجان دوست، که با تیغ تو سری دارم
بگفتمش: بکرم رفع کن حجابم، گفت :
تویی حجاب، ترا از میانه بردارم
هزار بحر کشیدم، هنوز یک قطره
اگر بدست من آید بجان خریدارم
ز قاسمی خبر این جهان چه می پرسی؟
بدوستی، اگر از خویشتن خبر دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
منت از دل بصد جان دوست دارم
منت از جان بصد دل بردبارم
مرا در هر دو عالم جز تو کس نیست
تویی در هر دو عالم یار غارم
چو من از منزل اول گذشتم
دوم منزل میان وصل یارم
از آن جامی که روز وصل خوردم
چو روز هجر شد اندر خمارم
نقاب از آفتاب رو برانداز
که پیش آفتابت ذره وارم
وصالت آرزو وین حد من نیست
ز گستاخی دل بس شرمسارم
بنار آتش هجران مدارم
که من بنیاد عشقت را مدارم
فدایت جان و دلها، روی بنما
که در میزان هجران بی قرارم
بوصلم تربیت فرما،که دایم
میان درد هجران سوکوارم
بیک ضربت مرا از خویش بستد
من از تیغ تو چون منت ندارم؟
نیاز قاسمی از حد گذشتست
ز حد بگذشت چشم انتظارم
منت از جان بصد دل بردبارم
مرا در هر دو عالم جز تو کس نیست
تویی در هر دو عالم یار غارم
چو من از منزل اول گذشتم
دوم منزل میان وصل یارم
از آن جامی که روز وصل خوردم
چو روز هجر شد اندر خمارم
نقاب از آفتاب رو برانداز
که پیش آفتابت ذره وارم
وصالت آرزو وین حد من نیست
ز گستاخی دل بس شرمسارم
بنار آتش هجران مدارم
که من بنیاد عشقت را مدارم
فدایت جان و دلها، روی بنما
که در میزان هجران بی قرارم
بوصلم تربیت فرما،که دایم
میان درد هجران سوکوارم
بیک ضربت مرا از خویش بستد
من از تیغ تو چون منت ندارم؟
نیاز قاسمی از حد گذشتست
ز حد بگذشت چشم انتظارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم
مکانم را چه می پرسی؟ مکان در لامکان دارم
اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن
که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم
مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست
من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم
نه آن مشتاق در شورم که پنداری ازو دورم
جمالش را چو می بینم همه عین عیان دارم
بیا، ای صوفی خودبین، بخود منگر، بمن دربین
که من از لذت عشقش حیات جاودان دارم
مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو
شوم بیرون بقول تو ولیکن بیم جان دارم
بگو، ای قاسم مسکین: چها داری؟ چرا داری؟
که من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم
مکانم را چه می پرسی؟ مکان در لامکان دارم
اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن
که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم
مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست
من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم
نه آن مشتاق در شورم که پنداری ازو دورم
جمالش را چو می بینم همه عین عیان دارم
بیا، ای صوفی خودبین، بخود منگر، بمن دربین
که من از لذت عشقش حیات جاودان دارم
مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو
شوم بیرون بقول تو ولیکن بیم جان دارم
بگو، ای قاسم مسکین: چها داری؟ چرا داری؟
که من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
عاشق یارم، بغیر یار ندارم
در دو جهان یار و غمگسار ندارم
خاک وجودم بباد داد ولیکن
بر دل از آن دلستان غبار ندارم
بسکه سر افتاده است در ره عشقت
بر سر کوی تو رهگذر ندارم
ناصح ما، چند ازین فسانه تقلید؟
من سر این دار و این دیار ندارم
بانگ زند نوبت فریضه که: صف راست!
اشتر مستم، سر قطار ندارم
شکر خداوندگار را که رسیدم
بر سر گنجی که بیم مار ندارم
چون دل قاسم ز انتظار تو خون شد
طاقت یک ساعت انتظار ندارم
در دو جهان یار و غمگسار ندارم
خاک وجودم بباد داد ولیکن
بر دل از آن دلستان غبار ندارم
بسکه سر افتاده است در ره عشقت
بر سر کوی تو رهگذر ندارم
ناصح ما، چند ازین فسانه تقلید؟
من سر این دار و این دیار ندارم
بانگ زند نوبت فریضه که: صف راست!
اشتر مستم، سر قطار ندارم
شکر خداوندگار را که رسیدم
بر سر گنجی که بیم مار ندارم
چون دل قاسم ز انتظار تو خون شد
طاقت یک ساعت انتظار ندارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
خیالست این که: من بی یار باشم
محالست این که: بی دلدار باشم
نباشم یک زمان از یار خالی
اگر در جنت، ار در نار باشم
دمی کان دم جمال یار بینم
ز عمر خویش برخوردار باشم
ندانم قبله ای جز روی آن یار
اگر در کعبه و خمار باشم
چو فیضی نیست جان را در دو عالم
چه قید که گل فخار باشم؟
من آن دم از جهان آزاد گردم
که صید واحد قهار باشم
ز گستاخی که قاسم کرد در عشق
ز شب تا روز در زنهار باشم
محالست این که: بی دلدار باشم
نباشم یک زمان از یار خالی
اگر در جنت، ار در نار باشم
دمی کان دم جمال یار بینم
ز عمر خویش برخوردار باشم
ندانم قبله ای جز روی آن یار
اگر در کعبه و خمار باشم
چو فیضی نیست جان را در دو عالم
چه قید که گل فخار باشم؟
من آن دم از جهان آزاد گردم
که صید واحد قهار باشم
ز گستاخی که قاسم کرد در عشق
ز شب تا روز در زنهار باشم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
بحمدالله من از دردی کشانم
ز ذوق درد دردش جان فشانم
برون از مهرورزی پیشه ام نیست
بغیر از عاشقی کاری ندانم
بیک دم از دو عالم پاک بگذشت
غلام همت پیر مغانم
مرا هرکس بشکل و صورتی دید
بصد دستان میان دوستانم
زمین و آسمان روشن شد از من
که من نور زمین و آسمانم
زمین و آسمان در رقص آید
اگر از شوق دستی برفشانم
مرا اندر مکان جویند مردم
نیابندم، که مرغ لامکانم
بمعنی عاشق و معشوق و عشقم
بصورت در میان عاشقانم
نداند حال قاسم را بجز دوست
اگر در سودم و گر در زیانم
ز ذوق درد دردش جان فشانم
برون از مهرورزی پیشه ام نیست
بغیر از عاشقی کاری ندانم
بیک دم از دو عالم پاک بگذشت
غلام همت پیر مغانم
مرا هرکس بشکل و صورتی دید
بصد دستان میان دوستانم
زمین و آسمان روشن شد از من
که من نور زمین و آسمانم
زمین و آسمان در رقص آید
اگر از شوق دستی برفشانم
مرا اندر مکان جویند مردم
نیابندم، که مرغ لامکانم
بمعنی عاشق و معشوق و عشقم
بصورت در میان عاشقانم
نداند حال قاسم را بجز دوست
اگر در سودم و گر در زیانم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
من ز سودای تو سرگشته و سرگردانم
گه به پهلو روم و گاه به سر غلتانم
گر کنی بر من بیدل نظری از سر لطف
مکنت هر دو جهان را به جوی نستانم
من به امید وصال تو حیاتی دارم
ترسم از جور فراق تو به جان در مانم
عقل می گفت: فلانی به کجا رفت؟ دریغ!
گفتمش: عاشقم و در صف سرمستانم
عشق می گفت: به کونین مرا کس نشناخت
گاه توفان و گهی ابر و گهی بارانم
چند گویی سخن عشق حرامست، حرام؟
با من این قصه مگویید، که من دیوانم
عشق می گفت به قاسم که: کجا می گردی؟
گفت: در دایره نایره انسانم
گه به پهلو روم و گاه به سر غلتانم
گر کنی بر من بیدل نظری از سر لطف
مکنت هر دو جهان را به جوی نستانم
من به امید وصال تو حیاتی دارم
ترسم از جور فراق تو به جان در مانم
عقل می گفت: فلانی به کجا رفت؟ دریغ!
گفتمش: عاشقم و در صف سرمستانم
عشق می گفت: به کونین مرا کس نشناخت
گاه توفان و گهی ابر و گهی بارانم
چند گویی سخن عشق حرامست، حرام؟
با من این قصه مگویید، که من دیوانم
عشق می گفت به قاسم که: کجا می گردی؟
گفت: در دایره نایره انسانم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
مشرب عذب مرا هر نفس از خم قدیم
می رسد باده صافی ز کرمهای کریم
هرکسی دل بکسی داد ولی مشتاقان
دل و جان را بتو دادند، زهی طبع سلیم!
از شفاخانه احسان تو هرجا همه کس
«کل حزب فرحون »اند، زهی لطف عمیم!
گفت آن واصل کامل که:«علیکم بالشام »
بوی آن زلف مرا دست بوقت تشمیم
یار اگر تیغ کشد سینه سپر ساخته ایم
چاره عاشق بیچاره چه باشد؟ تسلیم
چند ازین عقل و خرد؟ جانب حیرانی رو
در فناخانه حیرت نه امیدست و نه بیم
قاسمی باز بتجدید حیاتی نو یافت
بوی آن زلف دلاویز چو آورد نسیم
می رسد باده صافی ز کرمهای کریم
هرکسی دل بکسی داد ولی مشتاقان
دل و جان را بتو دادند، زهی طبع سلیم!
از شفاخانه احسان تو هرجا همه کس
«کل حزب فرحون »اند، زهی لطف عمیم!
گفت آن واصل کامل که:«علیکم بالشام »
بوی آن زلف مرا دست بوقت تشمیم
یار اگر تیغ کشد سینه سپر ساخته ایم
چاره عاشق بیچاره چه باشد؟ تسلیم
چند ازین عقل و خرد؟ جانب حیرانی رو
در فناخانه حیرت نه امیدست و نه بیم
قاسمی باز بتجدید حیاتی نو یافت
بوی آن زلف دلاویز چو آورد نسیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ما در هوای عشق تو سرمست باده ایم
چون شمع روشنیم و بخدمت ستاده ایم
از ما مپیچ روی، که هنگام صبح و شام
بر خاک آستان تو رویی نهاده ایم
در رهروان عشق بخواری نظر مکن
ما خانه زاده ایم و ازین خانه زاده ایم
ای مدعی، بصحبت ما روبهی مکن
هم شیر عرصه ایم و هم از شیر زاده ایم
شانهای بوالعجب صفت ماست در جهان
گه مطلق زمانه و گه در قلاده ایم
ای خواجه لطیف، که هشیار و عاقلی
از ما ادب مجوی، که سرمست باده ایم
قاسم، بشوق یار دل و دین و سر بباز
چون خون بهای خویش هم اول ستاده ایم
چون شمع روشنیم و بخدمت ستاده ایم
از ما مپیچ روی، که هنگام صبح و شام
بر خاک آستان تو رویی نهاده ایم
در رهروان عشق بخواری نظر مکن
ما خانه زاده ایم و ازین خانه زاده ایم
ای مدعی، بصحبت ما روبهی مکن
هم شیر عرصه ایم و هم از شیر زاده ایم
شانهای بوالعجب صفت ماست در جهان
گه مطلق زمانه و گه در قلاده ایم
ای خواجه لطیف، که هشیار و عاقلی
از ما ادب مجوی، که سرمست باده ایم
قاسم، بشوق یار دل و دین و سر بباز
چون خون بهای خویش هم اول ستاده ایم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
گرنه آنست که جوینده یار آمده ایم؟
پس درین دیر مغان ما بچه کار آمده ایم
بگذر از قصه تعطیل، که تعطیلی نیست
باز شاهیم که این جا بشکار آمده ایم
بهر حکمت اگر افتد دو سه روزی مهلی
ما درین دار نه از بهر مدار آمده ایم
ابلهی ها بگذارید و بما رو آرید
ک درین راه طلب رند و عیار آمده ایم
همت ما ز ازل نیک بلندست، که ما
بتماشای رخ و زلف نگار آمده ایم
هیچ مرکب بجهان لایق این میدان نیست
بر براق تن از آن روی سوار آمده ایم
چاره ای نیست درین دیر ز بدمستی چند
چاره اینست که با عربده یار آمده ایم
گر مرادات در آن شهر میسر بودی
از برای چه درین شهر و دیار آمده ایم؟
قاسمی، در طلبش دربدر و کوی بکوی
عین فخریم که در کسوت عار آمده ایم
پس درین دیر مغان ما بچه کار آمده ایم
بگذر از قصه تعطیل، که تعطیلی نیست
باز شاهیم که این جا بشکار آمده ایم
بهر حکمت اگر افتد دو سه روزی مهلی
ما درین دار نه از بهر مدار آمده ایم
ابلهی ها بگذارید و بما رو آرید
ک درین راه طلب رند و عیار آمده ایم
همت ما ز ازل نیک بلندست، که ما
بتماشای رخ و زلف نگار آمده ایم
هیچ مرکب بجهان لایق این میدان نیست
بر براق تن از آن روی سوار آمده ایم
چاره ای نیست درین دیر ز بدمستی چند
چاره اینست که با عربده یار آمده ایم
گر مرادات در آن شهر میسر بودی
از برای چه درین شهر و دیار آمده ایم؟
قاسمی، در طلبش دربدر و کوی بکوی
عین فخریم که در کسوت عار آمده ایم