عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
ما در جهان کون برای تو آمدیم
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم
در تنگنای خاک بماندیم عمرها
در تنگنای غم بفضای تو آمدیم
چون کرکسان نشیمن ماخاک توده بود
در ملک جان بفرهمای تو آمدیم
ما باز وحدتیم وز کهسار حضرتیم
اکنون بدست شه بصدای تو آمدیم
از دوست لم یزل بدلم میرسد ندا :
ما لایزال درد و دوای تو آمدیم
ما را همین بسست که در ملکت وجود
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
عهدی که داشتیم ز روز ازل بدوست
در صحن کن فکان بوفای تو آمدیم
ای یار نازنین، که تو گشتی فدای ما
ما نیز در دو کون فدای تو آمدیم
در حال زار ما نظری کن، که نادریم
عین تو آمدیم و سوای تو آمدیم
سر ولای تست نگهدار جان ما
ما در جهان بسر ولای تو آمدیم
از ملک لایزال بریدیم، قاسمی
در ملک لم یزل بهوای تو آمدیم
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم
در تنگنای خاک بماندیم عمرها
در تنگنای غم بفضای تو آمدیم
چون کرکسان نشیمن ماخاک توده بود
در ملک جان بفرهمای تو آمدیم
ما باز وحدتیم وز کهسار حضرتیم
اکنون بدست شه بصدای تو آمدیم
از دوست لم یزل بدلم میرسد ندا :
ما لایزال درد و دوای تو آمدیم
ما را همین بسست که در ملکت وجود
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
عهدی که داشتیم ز روز ازل بدوست
در صحن کن فکان بوفای تو آمدیم
ای یار نازنین، که تو گشتی فدای ما
ما نیز در دو کون فدای تو آمدیم
در حال زار ما نظری کن، که نادریم
عین تو آمدیم و سوای تو آمدیم
سر ولای تست نگهدار جان ما
ما در جهان بسر ولای تو آمدیم
از ملک لایزال بریدیم، قاسمی
در ملک لم یزل بهوای تو آمدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
این عنایت ازلی بود که ره پرسیدیم
وین هدایت ابدی گشت که رویت دیدیم
همچو بلبل ز غم روی تو گریان بودیم
چون گل روی تو دیدیم چو گل خندیدیم
بهوایی که نشانی ز تو یابیم مگر
همچو پرگار بسر گرد جهان گردیدیم
جز تمنای تو حظی ز جهان نگرفتیم
غیر سودای تو سودی بجهان نگزیدیم
مدد عشق تو خواهیم بهرحال که هست
عمرها رفت که ما در پی این تاییدیم
گر تو گویی: بتمنای من از دین برگرد
دین ببازیم، چرا در غم این تقلیدیم؟
پیش رفتیم بامید وصالی که نشد
باز گشتیم، بخجلت پس سرخاریدیم
عید دیدار تو یک روز نصیب جان شد
عمرها رفت که ما منتظر آن عیدیم
قاسمی، نیست حجابی، دل خود را بازآر
خود حجابیم درین راه، ز خود ترسیدیم
وین هدایت ابدی گشت که رویت دیدیم
همچو بلبل ز غم روی تو گریان بودیم
چون گل روی تو دیدیم چو گل خندیدیم
بهوایی که نشانی ز تو یابیم مگر
همچو پرگار بسر گرد جهان گردیدیم
جز تمنای تو حظی ز جهان نگرفتیم
غیر سودای تو سودی بجهان نگزیدیم
مدد عشق تو خواهیم بهرحال که هست
عمرها رفت که ما در پی این تاییدیم
گر تو گویی: بتمنای من از دین برگرد
دین ببازیم، چرا در غم این تقلیدیم؟
پیش رفتیم بامید وصالی که نشد
باز گشتیم، بخجلت پس سرخاریدیم
عید دیدار تو یک روز نصیب جان شد
عمرها رفت که ما منتظر آن عیدیم
قاسمی، نیست حجابی، دل خود را بازآر
خود حجابیم درین راه، ز خود ترسیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
ما در طلب دوست فراوان بدویدیم
بسیار دویدیم ولیکن نرسیدیم
تا لمعه رخسار تو بر جان و دل افتاد
از دولت دیدار تو بر عرش پریدیم
ما روی تو دیدم درین دیر کهنسال
المنة الله که نمردیم و بدیدیم
در دست غمت بی دل و بیچاره و صبریم
وز جور غمت جامه بصد پاره دریدیم
بیچاره بماندیم، چنین واله و حیران
چون ذکر تو از کعبه و بت خانه شنیدیم
چون روی تو دیدیم بگفتیم شهادت
المنة الله که سعیدیم و شهیدیم
چون قاسم بیچاره ترا دید درین راه
ما پیر کمالیم و مرادیم و مریدیم
بسیار دویدیم ولیکن نرسیدیم
تا لمعه رخسار تو بر جان و دل افتاد
از دولت دیدار تو بر عرش پریدیم
ما روی تو دیدم درین دیر کهنسال
المنة الله که نمردیم و بدیدیم
در دست غمت بی دل و بیچاره و صبریم
وز جور غمت جامه بصد پاره دریدیم
بیچاره بماندیم، چنین واله و حیران
چون ذکر تو از کعبه و بت خانه شنیدیم
چون روی تو دیدیم بگفتیم شهادت
المنة الله که سعیدیم و شهیدیم
چون قاسم بیچاره ترا دید درین راه
ما پیر کمالیم و مرادیم و مریدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
در دور رخت یک دل هشیار ندیدیم
جز روی خوشت مشرق انوار ندیدیم
بردیم ببازار جهان گرامی
غیر از غم عشق تو خریدار ندیدیم
مطلوب کسی نیست بغیر از تو درین راه
وین طرفه که غیر تو طلب کار ندیدیم
از ظلمت و از نور گذشتیم بیک بار
غیر از تو کسی عالم اسرار ندیدیم
بردار تو منصور عجب گفت که: هیهات؟
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
در صومعه و دیر مغان هیچ کسی را
بی یاد تو در خرقه و زنار ندیدیم
خود کشته ای قاسم را، خود تعزیه داری
ای یار، بعیاری تو یار ندیدیم
جز روی خوشت مشرق انوار ندیدیم
بردیم ببازار جهان گرامی
غیر از غم عشق تو خریدار ندیدیم
مطلوب کسی نیست بغیر از تو درین راه
وین طرفه که غیر تو طلب کار ندیدیم
از ظلمت و از نور گذشتیم بیک بار
غیر از تو کسی عالم اسرار ندیدیم
بردار تو منصور عجب گفت که: هیهات؟
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
در صومعه و دیر مغان هیچ کسی را
بی یاد تو در خرقه و زنار ندیدیم
خود کشته ای قاسم را، خود تعزیه داری
ای یار، بعیاری تو یار ندیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
جانا، بجز از تو کس نداریم
وز لطف تو بس امیدواریم
ما بوی تو از ازل شنیدیم
تا روز ابد در انتظاریم
گویند بما: شما چه قومید؟
قومی که ازو بسر نداریم
با عقل معاد آشناییم
وز عقل معاش برکناریم
در آرزوی وصال مستیم
در شیوه عشق بی قراریم
گفتم که: خمارم ازمیت، گفت :
از بهر خمار تو خم آریم
قاسم، بکجا رویم ازین در؟
به زان نبود که جان سپاریم؟
وز لطف تو بس امیدواریم
ما بوی تو از ازل شنیدیم
تا روز ابد در انتظاریم
گویند بما: شما چه قومید؟
قومی که ازو بسر نداریم
با عقل معاد آشناییم
وز عقل معاش برکناریم
در آرزوی وصال مستیم
در شیوه عشق بی قراریم
گفتم که: خمارم ازمیت، گفت :
از بهر خمار تو خم آریم
قاسم، بکجا رویم ازین در؟
به زان نبود که جان سپاریم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
عمریست که سودای سر زلف تو داریم
دیریست که از نرگس مستت بخماریم
ما آب روانیم و تو دریای حیاتی
جویای توایم، از همه رو رو بتو داریم
چون رو بتو داریم، ز ما روی مگردان
ما بنده روی تو، بگو: رو بکه آریم؟
اعداد شمردیم بسی، جمله یکی بود
چون جمله یکی باشد، ما در چه شماریم؟
بیماری از اندازه برون شد، قدمی نه
تا جان گرانمایه بجانان بسپاریم
گفتم: بکرمهای تو بازآر دلم را
خوش گفت: اگر باز نیاریم نه یاریم
برخاست ز فکر دو جهان خاطر قاسم
واعظ، بنشین، ما سر افسانه نداریم
دیریست که از نرگس مستت بخماریم
ما آب روانیم و تو دریای حیاتی
جویای توایم، از همه رو رو بتو داریم
چون رو بتو داریم، ز ما روی مگردان
ما بنده روی تو، بگو: رو بکه آریم؟
اعداد شمردیم بسی، جمله یکی بود
چون جمله یکی باشد، ما در چه شماریم؟
بیماری از اندازه برون شد، قدمی نه
تا جان گرانمایه بجانان بسپاریم
گفتم: بکرمهای تو بازآر دلم را
خوش گفت: اگر باز نیاریم نه یاریم
برخاست ز فکر دو جهان خاطر قاسم
واعظ، بنشین، ما سر افسانه نداریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
غیر از تو کس دگر نداریم
وز تو نفسی بسر نداریم
ماییم و دلی بهر دو عالم
جز کوی تو مستقر نداریم
گویند که: عشق عار و عیبست
ما خود بجز این هنر نداریم
با عقل معاد آشناییم
این عقل معاش اگر نداریم
ما عاشق جلوهای یاریم
والله که سر سفر نداریم
مالامالست جام توحید
ما باده مختصر نداریم
قاسم ز غم تو بی خبر شد
شاید، که ز خود خبر نداریم
وز تو نفسی بسر نداریم
ماییم و دلی بهر دو عالم
جز کوی تو مستقر نداریم
گویند که: عشق عار و عیبست
ما خود بجز این هنر نداریم
با عقل معاد آشناییم
این عقل معاش اگر نداریم
ما عاشق جلوهای یاریم
والله که سر سفر نداریم
مالامالست جام توحید
ما باده مختصر نداریم
قاسم ز غم تو بی خبر شد
شاید، که ز خود خبر نداریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ما در دل و جان آتش سودای تو داریم
و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم
مستیم بحدی که سر از پای ندانیم
شب تابسحر بانگ علالای تو داریم
هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما
ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم
شب تا بسحر خواب نداریم و نه آرام
با دل همه شب قصه غمهای تو داریم
زاهد چه شناسد بهمه حال که دایم
در دیده جان نور بجلای تو داریم؟
عقل آمد و با عشق همی گفت که: زنهار!
می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون در دو جهان رو بتولای تو داریم
و اندر دو جهان عشق و تمنای تو داریم
مستیم بحدی که سر از پای ندانیم
شب تابسحر بانگ علالای تو داریم
هرکس بجهان رو بمرادیست، فاما
ما در دو جهان ذوق تماشای تو داریم
شب تا بسحر خواب نداریم و نه آرام
با دل همه شب قصه غمهای تو داریم
زاهد چه شناسد بهمه حال که دایم
در دیده جان نور بجلای تو داریم؟
عقل آمد و با عشق همی گفت که: زنهار!
می گفت بدو عشق: چه پروای تو داریم؟
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون در دو جهان رو بتولای تو داریم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم
با چشم تو ز خانه خمار فارغیم
جامی بیار، ساقی و گردان کن از کرم
کز جور دور گنبد دوار فارغیم
ما را همین بسست که اندر طریق عشق
بر یار عاشقیم و ز اغیار فارغیم
ای جان من، اسیر مشو در طریق غم
رقصی بکن که از غم و غمخوار فارغیم
ما درد دوست را بدو عالم خریده ایم
زانکار هر دو عالم و اقرار فارغیم
در حق ما اگرچه بدی گوید آن رقیب
اقرار می کنیم و ز انکار فارغیم
با قاسمی بهودج اسرار می رویم
در عشق او ز درس و ز تکرار فارغیم
با چشم تو ز خانه خمار فارغیم
جامی بیار، ساقی و گردان کن از کرم
کز جور دور گنبد دوار فارغیم
ما را همین بسست که اندر طریق عشق
بر یار عاشقیم و ز اغیار فارغیم
ای جان من، اسیر مشو در طریق غم
رقصی بکن که از غم و غمخوار فارغیم
ما درد دوست را بدو عالم خریده ایم
زانکار هر دو عالم و اقرار فارغیم
در حق ما اگرچه بدی گوید آن رقیب
اقرار می کنیم و ز انکار فارغیم
با قاسمی بهودج اسرار می رویم
در عشق او ز درس و ز تکرار فارغیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
لب مگز، عشوه مده باز، که ما مستانیم
گرچه مستیم ولی فن ترا می دانیم
چند گویی: ز کجا و چه نامی؟ برگو
بسر خواجه که ما نادره دورانیم
بی تو ماندیم، بتلخی همه ایام گذشت
ما درین قصه عجب مانده و چون میمانیم؟
هرچه باشد برود، عشق بماند جاوید
ما و این عشق دل افروز که جان در جانیم
عشق مست آمد و در خانه ما آتش زد
بس عجب نبود ااگر بی سر و بی سامانیم
با در دوزخ سوزان بتوان زیست مدام
بی تو فردوس برین را بجوی نستانیم
زنگ تقلید همه از دل قاسم برخاست
چون که در دایره نایره عرفانیم
گرچه مستیم ولی فن ترا می دانیم
چند گویی: ز کجا و چه نامی؟ برگو
بسر خواجه که ما نادره دورانیم
بی تو ماندیم، بتلخی همه ایام گذشت
ما درین قصه عجب مانده و چون میمانیم؟
هرچه باشد برود، عشق بماند جاوید
ما و این عشق دل افروز که جان در جانیم
عشق مست آمد و در خانه ما آتش زد
بس عجب نبود ااگر بی سر و بی سامانیم
با در دوزخ سوزان بتوان زیست مدام
بی تو فردوس برین را بجوی نستانیم
زنگ تقلید همه از دل قاسم برخاست
چون که در دایره نایره عرفانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
تو جان و دل مایی، من وصف تو چون گویم؟
بی چون و چرا گویم: در وصف تو چون گویم
گه در طلب عشقت می افتم و می خیزم
گه از صفت حسنت می گریم و می مویم
هر چند که بحرم من، نه جوی و نه نهرم من
من آ ب حیات، ای جان، از جام تو می جویم
بویی ز سر زلفت آورد صبا ناگه
آشفته آن بویم، بر بوی تو می پویم
سرگشته و سرگردان، در کوی تو، ای جانان
آشفته آن زلفم، دیوانه آن رویم
ناصح، چه دهی پندم؟ نگشود از آن بندم
تو مست هوای خود، من مست می اویم
قاسم ز تو حیران شد، در حلقه مستان شد
از دولت درد تو رخساره بخون شویم
بی چون و چرا گویم: در وصف تو چون گویم
گه در طلب عشقت می افتم و می خیزم
گه از صفت حسنت می گریم و می مویم
هر چند که بحرم من، نه جوی و نه نهرم من
من آ ب حیات، ای جان، از جام تو می جویم
بویی ز سر زلفت آورد صبا ناگه
آشفته آن بویم، بر بوی تو می پویم
سرگشته و سرگردان، در کوی تو، ای جانان
آشفته آن زلفم، دیوانه آن رویم
ناصح، چه دهی پندم؟ نگشود از آن بندم
تو مست هوای خود، من مست می اویم
قاسم ز تو حیران شد، در حلقه مستان شد
از دولت درد تو رخساره بخون شویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ماه عیانست روی یار چه گویم؟
درصفت حسن آن نگار چه گویم؟
مصحف حسنت بخط خوب غبارست
من صفت آن خط غبار چه گویم؟
سوخت دل و جان بی قرار مرا عشق
از دل و از جان بی قرار چه گویم؟
درد دل عاشقان شمار ندارد
از غم و اندوه بی شمار چه گویم؟
عمر عزیزم در انتظار تو بگذشت
از ستم روز انتظار چه گویم؟
نیست مداری زمانه را بحقیقت
قصه این دار بی مدار چه گویم؟
خشک شد این جویبار و سرو خرامان
پس صفت سرو جویبار چه گویم؟
کرد رقیب از وصال یار سؤالی
من صفت گنج را بمار چه گویم؟
دی بکرم گفت یار: قاسم ما کو؟
آب شدم من ز شرم یار، چه گویم؟
درصفت حسن آن نگار چه گویم؟
مصحف حسنت بخط خوب غبارست
من صفت آن خط غبار چه گویم؟
سوخت دل و جان بی قرار مرا عشق
از دل و از جان بی قرار چه گویم؟
درد دل عاشقان شمار ندارد
از غم و اندوه بی شمار چه گویم؟
عمر عزیزم در انتظار تو بگذشت
از ستم روز انتظار چه گویم؟
نیست مداری زمانه را بحقیقت
قصه این دار بی مدار چه گویم؟
خشک شد این جویبار و سرو خرامان
پس صفت سرو جویبار چه گویم؟
کرد رقیب از وصال یار سؤالی
من صفت گنج را بمار چه گویم؟
دی بکرم گفت یار: قاسم ما کو؟
آب شدم من ز شرم یار، چه گویم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
این سخن نیست باندازه که من میگویم
من نمیگویم اگر چند که من میگویم
خود سخن چیست؟ بگو: قصه اسرار ازل
تو مپندار که من با تو سخن میگویم
خود سخن گوید و خود می شنود، غیر کجاست؟
این سخن را همه جا سر و علن میگویم
دایم از حضرت آن دوست سخن خواهم گفت
چون نگویم؟ سخن از حب وطن میگویم
در سماع فرح عشق تو خوش میباشم
همه در «تن تن تن » در «تن تن » میگویم
سر اسرار ازل را ببیان می آرم
وصف آن گوهر دریای عدن میگویم
برخطا حمل مکن قول من، ای خواجه حکیم
وصف رخساره آن ماه ختن میگویم
بس عجب تشنه لبم، بهر تسلی دایم
سخن از لاله سیراب و سمن میگویم
من چو در لشکر عرفان تو منصور شدم
دایم از واقعه دار و رسن میگویم
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آرم
با محمد سخن و یس قرن میگویم
چند گویید بقاسم که: سخن فاش مگو
قاسمی را چه گناهست؟ که من میگویم
من نمیگویم اگر چند که من میگویم
خود سخن چیست؟ بگو: قصه اسرار ازل
تو مپندار که من با تو سخن میگویم
خود سخن گوید و خود می شنود، غیر کجاست؟
این سخن را همه جا سر و علن میگویم
دایم از حضرت آن دوست سخن خواهم گفت
چون نگویم؟ سخن از حب وطن میگویم
در سماع فرح عشق تو خوش میباشم
همه در «تن تن تن » در «تن تن » میگویم
سر اسرار ازل را ببیان می آرم
وصف آن گوهر دریای عدن میگویم
برخطا حمل مکن قول من، ای خواجه حکیم
وصف رخساره آن ماه ختن میگویم
بس عجب تشنه لبم، بهر تسلی دایم
سخن از لاله سیراب و سمن میگویم
من چو در لشکر عرفان تو منصور شدم
دایم از واقعه دار و رسن میگویم
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آرم
با محمد سخن و یس قرن میگویم
چند گویید بقاسم که: سخن فاش مگو
قاسمی را چه گناهست؟ که من میگویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
بیا، بیا، که فقیریم و خاکسار توییم
مدام مست می چشم پر خمار توییم
اگرچه باده پرستیم، مست آن جامیم
اگرچه اشتر مستیم در قطار توییم
اگر مسافر شوقیم با تو هم سفریم
وگر مجاور عشقیم در دیار توییم
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
چه جای عذر؟ که صد بار شرمسار توییم
هزار سجده اگر آوریم میدانیم
که بی شفاعت عرفان گناهکار توییم
جهان چرا همه با ما بدشمنی برخاست؟
گناه ما بجزین نی که دوستدار توییم
حبیب گفت بقاسم که: در سرای وجود
بهر غمی که فرستیم غمگسار توییم
مدام مست می چشم پر خمار توییم
اگرچه باده پرستیم، مست آن جامیم
اگرچه اشتر مستیم در قطار توییم
اگر مسافر شوقیم با تو هم سفریم
وگر مجاور عشقیم در دیار توییم
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
چه جای عذر؟ که صد بار شرمسار توییم
هزار سجده اگر آوریم میدانیم
که بی شفاعت عرفان گناهکار توییم
جهان چرا همه با ما بدشمنی برخاست؟
گناه ما بجزین نی که دوستدار توییم
حبیب گفت بقاسم که: در سرای وجود
بهر غمی که فرستیم غمگسار توییم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
دوش آن مه دو هفته من با هزار فن
آمد بمیل صحبت مستان ذوالمنن
عیاش و سرفراز و جهان سوز و جامه چاک
طناز و ترکتاز و دل افروز و پر فتن
پرناز و بی نیاز و معربد، عجب عجب!
سرمست و پای کوب و غزل خوان و غمزه زن
از ناز کج نهاده کله را و جنگ جوی
دشنه بکف گرفته و تشنه بخون من
گفتا: برو بکوی سلامت، که غافلی
از ذوق جام باده مستان و درددن
ای مقتدای شهر، که محروم و غافلی
از دولت مساعد رسوای انجمن
اوصاف حسن تست غزلهای بلبلان
حیران آن جمال گل و لاله در چمن
ذرات کون رو بتو دارد بهر طریق
مستان جام تست: اگر یخشی، گر یمن
قاسم شکست شیشه تقوی و ننگ و نام
از اقتضای زلف چلیپای پرشکن
آمد بمیل صحبت مستان ذوالمنن
عیاش و سرفراز و جهان سوز و جامه چاک
طناز و ترکتاز و دل افروز و پر فتن
پرناز و بی نیاز و معربد، عجب عجب!
سرمست و پای کوب و غزل خوان و غمزه زن
از ناز کج نهاده کله را و جنگ جوی
دشنه بکف گرفته و تشنه بخون من
گفتا: برو بکوی سلامت، که غافلی
از ذوق جام باده مستان و درددن
ای مقتدای شهر، که محروم و غافلی
از دولت مساعد رسوای انجمن
اوصاف حسن تست غزلهای بلبلان
حیران آن جمال گل و لاله در چمن
ذرات کون رو بتو دارد بهر طریق
مستان جام تست: اگر یخشی، گر یمن
قاسم شکست شیشه تقوی و ننگ و نام
از اقتضای زلف چلیپای پرشکن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
سامان عیش نیست درین دار پر فتن
ساقی، بیار باده مستان ذوالمنن
عشقست مونس دل و جان هر کجا که هست
در وقت جان سپردن و در گور و در کفن
صافی کشان صاف درین ره مطرفند
ما و شرابخانه و ساقی و درد دن
آن ساعتی که پیر مغان درد می کشد
با او جنس صاف حرامست دم زدن
دل طالب وصال تو پنهان و آشکار
جان عاشق جمال تو در سر و در علن
همراه عشق باش، که آب حیات اوست
همراز عشق شو، که مشاریست مؤتمن
چندان شراب ریخت که مست ابد شدیم
با دوست فارغیم ز اوصاف ما و من
نومید کل مباش، گر آن یار دلفریب
در وعده وصال کند ذکر لا و لن
با قاسمی حکایت حیرت ز حد گذشت
کان ماه دلفروز در آمد در انجمن
ساقی، بیار باده مستان ذوالمنن
عشقست مونس دل و جان هر کجا که هست
در وقت جان سپردن و در گور و در کفن
صافی کشان صاف درین ره مطرفند
ما و شرابخانه و ساقی و درد دن
آن ساعتی که پیر مغان درد می کشد
با او جنس صاف حرامست دم زدن
دل طالب وصال تو پنهان و آشکار
جان عاشق جمال تو در سر و در علن
همراه عشق باش، که آب حیات اوست
همراز عشق شو، که مشاریست مؤتمن
چندان شراب ریخت که مست ابد شدیم
با دوست فارغیم ز اوصاف ما و من
نومید کل مباش، گر آن یار دلفریب
در وعده وصال کند ذکر لا و لن
با قاسمی حکایت حیرت ز حد گذشت
کان ماه دلفروز در آمد در انجمن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
یارم ز در در آمو، وشتن کنید وشتن
این خانه را بوشتن گلشن کنید، گلشن
یارم ز در درآمد، با حسن و زیب و با فر
گفتم وفا نداری، خندید و گفت:«سن سن »
ای پادشاه جانها وی راحت روانها
اول «سنی سیورم » آخر «سنی سیورمن »
در خانقاه صورت، در گوشه های معنی
هم بوده ایم با تو در دیرهای ارمن
من مست عشق یارم، مشتاق آن نگارم
از من مپرس، باری، اوصاف عشق ذوالمن
ای دل حیات خواهی؟ روی نجات خواهی؟
این عشق ایزدی را دیدن کنید، دیدن
قاسم، خیال بازی، در حالت نیازی
یک دم قدم برون نه زین خانه ملون
این خانه را بوشتن گلشن کنید، گلشن
یارم ز در درآمد، با حسن و زیب و با فر
گفتم وفا نداری، خندید و گفت:«سن سن »
ای پادشاه جانها وی راحت روانها
اول «سنی سیورم » آخر «سنی سیورمن »
در خانقاه صورت، در گوشه های معنی
هم بوده ایم با تو در دیرهای ارمن
من مست عشق یارم، مشتاق آن نگارم
از من مپرس، باری، اوصاف عشق ذوالمن
ای دل حیات خواهی؟ روی نجات خواهی؟
این عشق ایزدی را دیدن کنید، دیدن
قاسم، خیال بازی، در حالت نیازی
یک دم قدم برون نه زین خانه ملون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای ساقی دل و جان، ای نور چشم اعیان
ما توبها شکستیم، جامی بیار پنهان
ای آرزوی جانها، ای راحت روانها
یک دم بیا و بنشین، جامی بده و بستان
جامی دو سه بما ده، دل را ز غم رها ده
ای چشم پرفریبت سر خیل ترکتازان
زنهار! تانبازی منصوبه تصرف
کین جاست غرقه در خون جان و دل عزیزان
ای جان جان جانان، ای روح و راحت جان
ما را ز خویش بستان، زان غمزه های فتان
ما خوار و زار ماندیم، در انتظار ماندیم
یا برقعی برافگن، یا زلف را برافشان
قاسم چگونه گوید اوصاف حسن رویت؟
ماهیست در ثریا، لعلیست در بدخشان
ما توبها شکستیم، جامی بیار پنهان
ای آرزوی جانها، ای راحت روانها
یک دم بیا و بنشین، جامی بده و بستان
جامی دو سه بما ده، دل را ز غم رها ده
ای چشم پرفریبت سر خیل ترکتازان
زنهار! تانبازی منصوبه تصرف
کین جاست غرقه در خون جان و دل عزیزان
ای جان جان جانان، ای روح و راحت جان
ما را ز خویش بستان، زان غمزه های فتان
ما خوار و زار ماندیم، در انتظار ماندیم
یا برقعی برافگن، یا زلف را برافشان
قاسم چگونه گوید اوصاف حسن رویت؟
ماهیست در ثریا، لعلیست در بدخشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
این چنین مست و معربد بکجا؟ ای دل و جان
که فدای قدمت باد همه جان و جهان
همچو تو یار نبودست بعالم کس را
همه بینی، همه دانی، همه جانی، همه جان
ما بهر جای که بودیم و بهر نشائه که بود
عاشق روی تو بودیم بپیدا و نهان
دلم از کوی تو هرگز نرود جای دگر
عشق تو دار امان آمد و دریای عمان
ما درین بحر فنا گرچه شناور گشتیم
عشق دریای محیطست، ندارد پایان
همه جا قصه این عشق معربد دیدم
جمله آفاق بگشتم، ز کران تا بکران
قاسم، از کوی خرابات چه دیدی؟ برگوی
همه دلها متأله، همه جانها حیران!
که فدای قدمت باد همه جان و جهان
همچو تو یار نبودست بعالم کس را
همه بینی، همه دانی، همه جانی، همه جان
ما بهر جای که بودیم و بهر نشائه که بود
عاشق روی تو بودیم بپیدا و نهان
دلم از کوی تو هرگز نرود جای دگر
عشق تو دار امان آمد و دریای عمان
ما درین بحر فنا گرچه شناور گشتیم
عشق دریای محیطست، ندارد پایان
همه جا قصه این عشق معربد دیدم
جمله آفاق بگشتم، ز کران تا بکران
قاسم، از کوی خرابات چه دیدی؟ برگوی
همه دلها متأله، همه جانها حیران!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
ای نور دل و دیده وای زبده اعیان
باری گذری کن بسر چشمه حیوان
او آب حیاتست، ازو چاره نباشد
او قبله جانست، ازو روی مگردان
میل تو بمستیست، زهی لذت مستی!
چشمان تو مستند، خوشا حالت مستان!
تا روی تو دیدم ز سر شوق و مودت
تا عرش رسانید دلم قهقه جان
عشق تو خمارست و لبت ساقی جانها
زلفت شب قدرست و رخت شمع شبستان
با عقل مگویید حکایت ز فراغت
از عشق مپرسید حدیث سر و سامان
مشغولی هر دل بهوایی و ولایی
در حسن جهانگیر تو قاسم شده حیران
باری گذری کن بسر چشمه حیوان
او آب حیاتست، ازو چاره نباشد
او قبله جانست، ازو روی مگردان
میل تو بمستیست، زهی لذت مستی!
چشمان تو مستند، خوشا حالت مستان!
تا روی تو دیدم ز سر شوق و مودت
تا عرش رسانید دلم قهقه جان
عشق تو خمارست و لبت ساقی جانها
زلفت شب قدرست و رخت شمع شبستان
با عقل مگویید حکایت ز فراغت
از عشق مپرسید حدیث سر و سامان
مشغولی هر دل بهوایی و ولایی
در حسن جهانگیر تو قاسم شده حیران