عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بیا، که عشق برافراخت سنجق سلطان
بیا، که شهر شد ایمن ز حیله شیطان
هزار شهر بگردیدم از فلک بفلک
بغیر حضرت السان نیافتم همه دان
هزار عاشق صادق بدند احمد را
ولیک کمتر افتد چو بوذر و سلمان
مگر بتوبه و تقوی طریقتی بروی
وگر نه راه نیابی بکوچه سلطان
دلم چو گم شود از کوی یار واطلبید
دگر مجوی دلم را ز روضه رضوان
ز عزت و عظمت خود بهیچ پروا نیست
ترا، چنانکه تویی، بر جمال خود نگران
چو قاسمی ز غمت خوشدل و سبکبارست
خدای رحم کند بر دل سبک باران
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
تربیت میکند مرا جانان
تهنیت می فرستم از دل و جان
بسر یار می خورم سوگند
که جزو نیست در مکین و مکان
گر ببینی حیات جان، بینی
عین آن یار در همه اعیان
چشم بگشای، تا عیان بینی
جمله مامور و جمله ما میران
بنده عشق یار مهرویم
بنده مأموم و عشق امام زمان
عقل سلطان ملک صورت شد
عشق سلطان جمله سلطانان
عشق سردار جمله دلها شد
سر نهادند سروران جهان
مست عشق تو شد دل و جانها
تا کجا رفت عقل سرگردان؟
قاسمی را بلطف خود بنواز
بنده تست آشکار و نهان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تن زنده بجان آمد و جان زنده بجانان
جان راهبر دل شد و دل راهبر جان
گر ترس سرت هست، برو، خواجه، ازین کوی
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
در نقطه خالست صفای دل درویش
ای دوست، مگو قصه «ما کان و ما کان »
هرگز سخن واعظ و ناصح نکند سود
زین سان که منم بی دل و دین، بی سر و سامان
مهجورم و محرومم و معروف بافلاس
من دست تهی چون روم از کوی کریمان؟
از کس مهراسید اگر عاشق یارید
مستانه درآیید درین بیشه شیران
ای عشق، سراسر همه لطفی و کرامت
در حسن تو ذرات جهان واله و حیران
هم آدم و هم شیئی و هم احمد مختار
هم یوسف کنعانی و هم موسی عمران
آشفته و واله شده قاسم بشب و روز
زان روی دل افروز و زان زلف پریشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
چندان که گفتم: خاطر مرنجان
رنجید و رنجانید آن شاه خوبان
با آه سردم، با روی زردم
سر در بیابان، مانند باران
آشفته حالم، بی پر و بالم
پیوسته نالم، مسکین غریبان!
چندان که گویم، نامش چه گویم؟
ماه منور، شمع شبستان
مانند رویت وردی ندیدم
مانند قدت سروی خرامان
همراه زاهد چون نیست ممکن
بخش قلندر راه بیابان
هرکس بوصفی این راه رفتند
قاسم فنا شد در عشق جانان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دوست در مجلسست و جان در جان
این جرس از چه می کند افغان؟
ساقیا، رطل می گران تر کن
سرمستان شنو هم از مستان
این شراب خدا ز یک جامست
باده یک، نشأئه صد هزار جهان
هله! ای عشق هادی و مهدی
که تویی اصل جوهر انسان
دو سه جام دگر تصدق کن
کز خمار آمدم بجان، ای جان
تا بگویم ز ملک و از ملکت
تا بگویم ز واجب و امکان
گفت: قاسم بیا، عنان درکش
کس نداند زبان این مرغان
سرمگو، کاحمقان فراوانند
که ندانند حجت و برهان
دو سه روزی دگر تحمل کن
که ندارد حدیث ما پایان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ساقی چو تو باشی، همه جا باده پرستان
مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره مستان؟
ای جان و جهان، وصف تو گفتن نتوانم
زلف تو شب و روز رخت شمع شبستان
در کوی غمت با سر و سامان نتوان رفت
صد جان بفدای تو، چه جای سر و سامان؟
جان طالب درد تو، زهی صفوت آدم!
دل غرقه شوق تو، زهی ملک سلیمان!
هر چند غمت سوخت فراوان دل ما را
دارد دل ازین قصه بسی شکر فراوان
با آنکه خدا با همه ذرات محیطست
از مشرب بوجهل مجو صفوت سلمان
قاسم، سر تسلیم بنه، صید فنا باش
درمان غم عشق ندیدیم،چه درمان؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
سرگشته ایم و حیران در کوی مهرورزان
زان زلفهای میگون، زان چشمهای فتان
زان شیوه و ملاحت، زان حسن و زان صباحت
واله شدیم، واله، حیران شدیم، حیران
هر کس بروی و راهی، رفتند پیش شاهی
عاشق بکل فنا شد، در عشق روی جانان
سر رشته مان شد از دست، حیران شدیم و سرمست
باشد بدست آید، سررشته مان بدستان
در مذهب حقیقت صد بار بهتر ارزد
این خاک می پرستان از خون خودپرستان
آن خواجه معظم، خوشحال و شاد و خرم
لیکن خبر ندارد از حال درد نوشان
از عشق چون نترسم؟ کین عشق اژدها وش
قعریست پر ز آتش، بحریست پر ز توفان
از ناله همچو نالم ریزید پر و بالم
در حالت محالم، مسکین دل غریبان!
هرکس بعشق یاری آشفته است باری
آشفته است قاسم زان طره پریشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
جگر پردرد و دل پر خونم، ای جان
بآب دیده گلگونم، ای جان
ندارم طاقت ایان فرقت
چه گویم من که بی تو چونم، ای جان؟
چه سازم؟ چاره دردم چه باشد؟
بران زلف و رخت مفتونم، ای جان
ندانم داروی دردم چه سازم؟
که در هجران تو مغبونم، ای جان
بهر حالی نمی دانم شب از روز
چنان واله، چنان مجنونم، ای جان
همیشه قامت من چون الف بود
ز سودایت کنون چون نونم، ای جان
اگر قاسم نبیند روی آن یار
بجان تو که بس محزونم، ای جان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
یار همان، درد همان، دل همان
غصه همان، قصه مشکل همان
ناز همان، حسن و جلالت همان
شوق همان، گریه و حالت همان
عشوه همان، شیوه همان، خو همان
غمزه همان، نرگس جادو همان
عشق همان، زار و نزاری همان
چشم مرا گریه و زاری همان
سوز همان، داغ جدایی همان
مسکنت و فقر و گدایی همان
دوست همان، حسن و ملاحت همان
بر دل و جان سوز و جراحت همان
هجر همان، درد مودت همان
قاسمی و داغ محبت همان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
مرا از زخم شمشیرت نمی شاید حذر کردن
بپیش زخم شمشیر تو باید جان سپرکردن
اگرچه سر نهم بر خاک پیش رهروان تو
ولی با منکران ره نخواهم سربسر کردن
نگویم از دل و از جان بپیش روی آن جانان
که عاشق را نمی شاید حدیث مختصر کردن
بسر گردان چو پرگارم ولی امید می دارم
میان زلف و رخسارت شبانروزی بسر کردن
بپیش شمع رخسارت چو پروانه برقص آیم
ببازم جان شیرین را، توانم این قدر کردن
نشان عاشقی چبود؟ اگر دانی یقین دانی
وداع جان و دل گفتن، بترک پا و سر کردن
وداع آرزوها کن، پس آنگه رو سوی ما کن
ز شهر تن بملک جان اگر خواهی سفر کردن
جوانمردی چه میباشد؟ بآیین طلب کاران
درخت باغ عرفان را بحکمت بارور کردن
اگر عاشق شدی، قاسم، نشان عاشقی چبود؟
بیک دم ملک هستی را همه زیر و زبر کردن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
بیتی همی سرایم و زاریست کار من
تا یک نظر کند بمن آن یار غار من
منصوروار بر سر دار ملامتم
وین دار گشت قصه دار العیار من
در آرزوی روی خودم بیش ازین مدار
کز حد گذشت واقعه انتظار من
ای جان غم رسیده، ز دلدار شرم دار
چون اختیار ازوست مگو اختیار من
وصل تو جنتست و دو عالم طفیل اوست
هجر تو دوزخ آمد و دارالبوار من
ای جان و دل، حکایت هجران ز حد گذشت
افزون شدست درد دل بی قرار من
بر جان قاسمی نظری کن روا مدار
کین عنکبوت چشم شود پرده دار من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ناوک غمزه می زند بر دل من نگار من
صد پی اگر جفا کند، صدق و صفاست کار من
خسرو بی نظیر من، حاکم من، امیر من
دلبر ناگزیر من، باغ من و بهار من
نور من و سرور من، حاضر من، حضور من
مایه شکر و سور من، صبر من و قرار من
اول من، اخیر من، ناظر من، ظهیر من
یار و مرید و پیر من، مونس و غمگسار من
ناصر من، نصیر من، ناظر بی نظیر من
دلبر دستگیر من، از همه اختیار من
رافع من، رفیع من، سمع من و سمیع من
جامع من، جمیع من، حاصل کار و بار من
عاشق من، حبیب من، طب من و طبیب من
ناصب من، نصیب من، طالب انکسار من
جمله تو داده ای مرا: مرهم و محنت و شفا
جان من و جهان من، مخفی و آشکار من
گم شده ام بدرد و غم در طلب تو عمرها
هیچ نگفته ای که: کو قاسم دل فگار من؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بسامان آمد احوال دل من
بدیدار تو حل شد مشکل من
بیاری سعادت یار مایی
زهی یاری بخت مقبل من
جنون و عشق و مستی پیشه کردم
زهی سودای طبع عاقل من!
مرا عشق تو رسوای جهان کرد
همین بود از دو عالم حاصل من
طریق عاشقی و آنگه سلامت؟
معاذلله ز فکر باطل من
شدم دریای بی پایان، که هرگز
نبیند هیچ کشتی ساحل من
دلم در جعد مشکین تو گم شد
نمی یابم دل من، وا دل من!
تلالالا، تلا تن تن، تنن تن
منم در هر دو عالم واصل من
چو قاسم از میان برخاست گفتم
که: ای انعام عامت شامل من
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
عید و بر قندان تویی، ای جان جان جان من
صد هزاران جان فدای عید و برقندان من
من در آن حسن جهانگیر تو حیران مانده ام
وز جنون من جهانی مرد و زن حیران من
همچو ذره در سماع آیند پیش آفتاب
گر بکوی عاشقان آیی، که کو مستان من؟
از وصالت جان فنا شد، دل بکام خود رسید
زان کرامتها چه کم؟ ای گنج بی پایان من
نیک مهجورم، مگر وصلت بفریادم رسد
تا حیاتی یابد از تو جان سرگردان من
ای سرور جان من از آتش سودای تو
ای کمال دین من وی رونق ایمان من
پای تا سر قاسمی مستغرق احسان تست
کان احسانها تویی، شاباش، ای سلطان من!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای یار، ندانم که چه رسمست و چه آیین؟
گه ساقی جانهایی و گه محتسب دین
عکسی بدل انداز از آن روی دل افروز
روی تو چو ماهست و دلم آینه چین
المنة الله که رسیدیم و چشیدیم
از فاتحه فتح شما لذت آمین
بی تو نروم جانب جنت بتکلف
با صحبت تو فارغم از باغ و ریاحین
ای باد، مکن از سر زلفش سخن آغاز
زنهار! نجنبانی زنجیر مجانین
چشمت بگشایند، شوی واقف اسرار
تا عین خدا بینی در عین خدا بین
قاسم دل و دین باخت بیاد تو و جان هم
زین بیش چه باشد صفت عاشق مسکین؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
بجان آمد ز هجران جان مسکین
«اغثنی یاغیاث المستغیثین »
مکن تعبیر مستان طریقت
اگر شب شب روند از فرط تلوین
بصحرا دزد و در خانه برادر
بدان از ماجرای ابن یامین
اگر زلفین مشکین برفشاند
نماند کافری در چین و ماچین
تو باغ جان عاشق را ندیدی
بساتینست در صحن بساتین
شراب عاشقان از درد دردست
نه خمرارغوان، نی جام زرین
مراد از شاهد جان نور معنیست
چه جای لعبتان خطه چین؟
خوش آید زخم تیغش بر دل و جان
چو باد صبح دم بر برگ نسرین
ز هجران جان قاسم را نگه دار
بحق حرمت طاها و یاسین!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ما داغ آرزوی تو داریم بر جبین
ما در هوای عشق تو داریم عقل و دین
هرجا که هست بنده عشقیم، لایزال
دل را نگاه دار، تو ای شاه راستین
ما را پناه بخش باین عشق چاره ساز
یا رب بحق حرمت مردان راهبین
بی عشق نیست جمله ذرات کاینات
هرجا که هست شیوه عشقست در کمین
در ظل عشق باش، بهرجا که می روی
از عشق وا ممان، که ضلالی بود مبین
ما بوده ایم اهل مناجات را امان
ما بوده ایم اهل خرابات را امین
هرجا که بوده ایم همه فاش دیده ایم
عکس جمال روی تو در لعبتان چین
آنجا که آفتاب جمال تو شعله زد
ما را بپیش روی تو روییست بر زمین
آخر ز روی لطف نظر کن بحال ما
قاسم ز خرمن تو گداییست خوشه چین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
باده کهنه گیر و شیشه نو
دلق و تسبیح کن بباده گرو
گر ندانی تو قدر شاهد و می
سر خود گیر، ازین دیار برو
گر خیال حبیب رهبر نیست
بخیالات خویش غره مشو
عشق اگر نیست همره تو،چه سود
گنج قارون و ملک کیخسرو؟
عاشقانیم و کشته معشوق
همه عالم بپیش ما بد و جو
هر چه را کشته ای همان دروی
نوبت حاصلست و وقت درو
قاسمی،نوبت وصال رسید
بگریز از فراق و دو، دو، دو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
دل شوریده را تمنا تو
در سرم مایهای سودا تو
صورت کون چون معماییست
کاشف سر این معما تو
در تماشای صورت و معنی
هم تماشاگر و تماشا تو
هرچه دیدیم در جهان کم و بیش
همه «لا» بوده اند، الا تو
هرکجا در زمانه غوغاییست
همه سر فتنهای غوغا تو
هر کرا قبله ای بود بیقین
عشق را قبله و مصلا تو
حکم تو منع فتنه فرماید
پس کنی فتنها بعمدا تو
قاسمی از در تو در تو گریخت
که مفر هم تویی و ملجا تو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ای آفتاب روی ترا پرده دار ماه
بر جمله دلبران جهان خسروی و شاه
ما گر کنیم طاعت و گر معصیت کنیم
جانها ز لطف و از کرم تست در پناه
دنیا بشور آید و عالم تبه شود
آن دم که در عداوت من کژ نهی کلاه
ای سرو ناز، تازه و تر میروی، دمی
خوش باشد ار بسوی غریبان کنی نگاه
فرمان عشق هرچه که باشد بدان رویم
ما بنده ایم و صولت عشق تو پادشاه
در راه عشق کشتن و آویختن بود
رنگی دگر نباشد بالاتر از سیاه
گفتند عارفان که: ادب را نگاه دار
از قول پیر مدرسه و اهل خانقاه
مقصود هر دو کون ببخشد بیک زمان
از دوست غیر دوست مرادی دگر مخواه
تو پادشاه عشقی و قاسم گدای تست
دلها نگاه دار، که اینست شاهراه