عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
بر بیدلان گذشت و نکرد اینطرف نگاه
ماییم در زمانه دلی و هزار آه
ای پادشاه حسن، که دلها گدای تست
دلها نگاه دار، که اینست شاهراه
سودای چشم مست تو در حد ما نبود
دل بر امید آن کرم افتاد در گناه
از پا فتاده ام من درویش، دست گیر
ای رهنمای دل، بکجا آورم پناه؟
روی تو مصحفیست ز آیات دلبری
«قد فاز من رآه و طوبی لمن تلاه »
سرمایه سعادت جاوید عاشقیست
«یا معشرالسعاده، حیوا علی الصلاه »
بی روی تو، که مردم چشم زمانه است
در چشم قاسمست جهان سربسر سیاه
ماییم در زمانه دلی و هزار آه
ای پادشاه حسن، که دلها گدای تست
دلها نگاه دار، که اینست شاهراه
سودای چشم مست تو در حد ما نبود
دل بر امید آن کرم افتاد در گناه
از پا فتاده ام من درویش، دست گیر
ای رهنمای دل، بکجا آورم پناه؟
روی تو مصحفیست ز آیات دلبری
«قد فاز من رآه و طوبی لمن تلاه »
سرمایه سعادت جاوید عاشقیست
«یا معشرالسعاده، حیوا علی الصلاه »
بی روی تو، که مردم چشم زمانه است
در چشم قاسمست جهان سربسر سیاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
از نور روی دوست بدو برده ایم راه
جان بود جام بود و می ناب ارغوان
آن می که پیش او خجلست آفتاب و ماه
خرم دلی، که از همه آزاد و فرد شد
جز روی دوست روی ندارد بهیچ راه
یک لحظه از مشاهده دوست وا ممان
در خود نظر مکن، که غیورست پادشاه
در مصر کاینات عزیز جهان شوی
گر یوسف دلت بدر آید ز قعر چاه
در نیمه ره ممان، که چو غوره ترش شوی
«الا الله » ار نگویی کفرست «لااله »
از عجله دور باش و تأنی روا مدار
ای دل، صبور باش، که دورست پیشگاه
معشوق من، مسوز مرا بیش ازین، که من
از جور تو بحضرت عشق آورم پناه
مستست قاسمی و بره راست میرود
از ننگ طعنهای رقیبان رو سیاه
از نور روی دوست بدو برده ایم راه
جان بود جام بود و می ناب ارغوان
آن می که پیش او خجلست آفتاب و ماه
خرم دلی، که از همه آزاد و فرد شد
جز روی دوست روی ندارد بهیچ راه
یک لحظه از مشاهده دوست وا ممان
در خود نظر مکن، که غیورست پادشاه
در مصر کاینات عزیز جهان شوی
گر یوسف دلت بدر آید ز قعر چاه
در نیمه ره ممان، که چو غوره ترش شوی
«الا الله » ار نگویی کفرست «لااله »
از عجله دور باش و تأنی روا مدار
ای دل، صبور باش، که دورست پیشگاه
معشوق من، مسوز مرا بیش ازین، که من
از جور تو بحضرت عشق آورم پناه
مستست قاسمی و بره راست میرود
از ننگ طعنهای رقیبان رو سیاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
در میان همه خوبان بت ما از همه به
همه صافند ولی او بصفا از همه به
من که با صورت زیبای تو دارم حالی
صورت حال من رند گدا از همه به
عاقلان چون همه دربند سر و دستارند
رند سودازده بی سر و پا از همه به
ماهرویان جهان شیوه محبوبی را
همه دانند ولی دلبر ما از همه به
دلبرا، عکس تجلی جمالت چون شمع
همه را نور بصر داد، مرا از همه به
درد ما را که طبیبان نشناسند علاج
پرسش یار گرامی بدوا از همه به
گرچه قومی بوفای تو ز جان بگذشتند
قاسم سوخته در حسن وفا از همه به
همه صافند ولی او بصفا از همه به
من که با صورت زیبای تو دارم حالی
صورت حال من رند گدا از همه به
عاقلان چون همه دربند سر و دستارند
رند سودازده بی سر و پا از همه به
ماهرویان جهان شیوه محبوبی را
همه دانند ولی دلبر ما از همه به
دلبرا، عکس تجلی جمالت چون شمع
همه را نور بصر داد، مرا از همه به
درد ما را که طبیبان نشناسند علاج
پرسش یار گرامی بدوا از همه به
گرچه قومی بوفای تو ز جان بگذشتند
قاسم سوخته در حسن وفا از همه به
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
آتش عشق تو شوری در جهان انداخته
رهروان را جمله از کام و زبان انداخته
در میان عاشقان لاابالی آمده
عشق تو رمزی بطرزی در میان انداخته
تیغ زهرآلود قهرت عالمی برهم زده
عاشقان را در بلای بی امان انداخته
بوی تو بگذشته از افلاک و انجم در زمان
غلغلی از عشق در کروبیان انداخته
نام تو بشنیده جانها، پس کلاه شوق را
هر زمانی از زمین بر آسمان انداخته
از برای سکه تلوین معنی جاودان
زنگیان را در میان رومیان انداخته
لطف جاوید تو دایم جان ما افروخته
قاسمی را در میان عاشقان انداخته
رهروان را جمله از کام و زبان انداخته
در میان عاشقان لاابالی آمده
عشق تو رمزی بطرزی در میان انداخته
تیغ زهرآلود قهرت عالمی برهم زده
عاشقان را در بلای بی امان انداخته
بوی تو بگذشته از افلاک و انجم در زمان
غلغلی از عشق در کروبیان انداخته
نام تو بشنیده جانها، پس کلاه شوق را
هر زمانی از زمین بر آسمان انداخته
از برای سکه تلوین معنی جاودان
زنگیان را در میان رومیان انداخته
لطف جاوید تو دایم جان ما افروخته
قاسمی را در میان عاشقان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
ای خیالت عقل کل را در گمان انداخته
نقش فیض لامکان اندر مکان انداخته
گفته راز خویشتن در کاروان عاشقان
زین حکایت شورشی در کاروان انداخته
عشق دیوانه دلم را برده از دین تا بدیر
های و هویی در میان عاشقان انداخته
راز خود را فاش کرده از زبان این و آن
تهمتی در گردن پیر مغان انداخته
زلف زیبای تو آن ساعت که بر روی اوفتاد
عکس سنبل بین میان ارغوان انداخته
یک سخن از زلف خود فرموده با باد صبا
فتنه ای اندر میان شب روان انداخته
قاسمی بشنید از ذوق وصالت شمه ای
زین بشارتها کله بر آسمان انداخته
نقش فیض لامکان اندر مکان انداخته
گفته راز خویشتن در کاروان عاشقان
زین حکایت شورشی در کاروان انداخته
عشق دیوانه دلم را برده از دین تا بدیر
های و هویی در میان عاشقان انداخته
راز خود را فاش کرده از زبان این و آن
تهمتی در گردن پیر مغان انداخته
زلف زیبای تو آن ساعت که بر روی اوفتاد
عکس سنبل بین میان ارغوان انداخته
یک سخن از زلف خود فرموده با باد صبا
فتنه ای اندر میان شب روان انداخته
قاسمی بشنید از ذوق وصالت شمه ای
زین بشارتها کله بر آسمان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
ای کمالت نعت عزت در جهان انداخته
جان ز شوق تو کله بر آسمان انداخته
یک سخن گفته زر از خویشتن با بلبلان
شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته
هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده
جان و دل را در محیط بی کران انداخته
ارغوان را گفته: وصل ما بیابی، غم مخور
زین حکایت صد عرق بر ارغوان انداخته
قعر دریای کمال از ناگهان موجی زده
مستعین را در مقام مستعان انداخته
بی نشانست آن حبیب، اما برای بازیافت
صد حدیث با نشان در بی نشان انداخته
یک کرشمه کرده با خود از برای خویشتن
قاسمی را در بلای جاودان انداخته
جان ز شوق تو کله بر آسمان انداخته
یک سخن گفته زر از خویشتن با بلبلان
شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته
هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده
جان و دل را در محیط بی کران انداخته
ارغوان را گفته: وصل ما بیابی، غم مخور
زین حکایت صد عرق بر ارغوان انداخته
قعر دریای کمال از ناگهان موجی زده
مستعین را در مقام مستعان انداخته
بی نشانست آن حبیب، اما برای بازیافت
صد حدیث با نشان در بی نشان انداخته
یک کرشمه کرده با خود از برای خویشتن
قاسمی را در بلای جاودان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
هله!ای ساقی جانها، قدح باده بمن ده
شیوه عشق نگه دار و حسن را بحسن ده
گر تو خواهی که فغان از دل ذرات برآید
شمع رخساره برافروز و سر زلف شکن ده
یک زمانی خبری گوی از آن شاهد جانها
صفت در گهربار بدریای عدن ده
هرکسی را ز شرابات مصفا قدحی بخش
چونکه نوبت بمن آید قدح دردی دن ده
سخنی گوی از آن یار دل افروز بعاشق
خبر باد بهاری بگلستان و چمن ده
می کمیاب بمن ده قدح ناب بمن ده
گل سیراب بمن ده خبر بت بشمن ده
قاسم از عشق تو مستست و در آن رو شده حیران
زلف از چهره برانداز و جهانی بفتن ده
شیوه عشق نگه دار و حسن را بحسن ده
گر تو خواهی که فغان از دل ذرات برآید
شمع رخساره برافروز و سر زلف شکن ده
یک زمانی خبری گوی از آن شاهد جانها
صفت در گهربار بدریای عدن ده
هرکسی را ز شرابات مصفا قدحی بخش
چونکه نوبت بمن آید قدح دردی دن ده
سخنی گوی از آن یار دل افروز بعاشق
خبر باد بهاری بگلستان و چمن ده
می کمیاب بمن ده قدح ناب بمن ده
گل سیراب بمن ده خبر بت بشمن ده
قاسم از عشق تو مستست و در آن رو شده حیران
زلف از چهره برانداز و جهانی بفتن ده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
گرم از طالع فرخ رخ جانان شود دیده
ز عکس رنگ آن رخسار عین جان شود دیده
بوقت دیدن رویش نبیند دیده ام خود را
عجب گر هیچ عاشق را بدان امکان شود دیده!
بدور چشم مخمورش جهان مستند و من مستم
ندانم هیچ هشیاری درین دوران شود دیده
چو زلف و روی او بیند مشتاقان شیدایی
از آن آشفته گردد دل، درین حیران شود دیده
وگر گوید که: بنمایم جمال عالم آرا را
در آن امید سر تا پای مشتاقان شود دیده
گر از عارض برافشاند سواد عنبرین گیسو
بزیر کفر زلفش لمعه ایمان شود دیده
برای عید وصلش، قاسمی، قربان شوی،آری
که داند تا چه عیدی اندرین قربان شود دیده
ز عکس رنگ آن رخسار عین جان شود دیده
بوقت دیدن رویش نبیند دیده ام خود را
عجب گر هیچ عاشق را بدان امکان شود دیده!
بدور چشم مخمورش جهان مستند و من مستم
ندانم هیچ هشیاری درین دوران شود دیده
چو زلف و روی او بیند مشتاقان شیدایی
از آن آشفته گردد دل، درین حیران شود دیده
وگر گوید که: بنمایم جمال عالم آرا را
در آن امید سر تا پای مشتاقان شود دیده
گر از عارض برافشاند سواد عنبرین گیسو
بزیر کفر زلفش لمعه ایمان شود دیده
برای عید وصلش، قاسمی، قربان شوی،آری
که داند تا چه عیدی اندرین قربان شود دیده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
بیا، ای ماه کنعانی، بیا ای شاه فرزانه
نمی دانم چه می گویم؟ که عقلم گشت دیوانه
عجب حیران و سرمستم، بگیر، ای جان و دل، دستم
که از مستی و حیرانی نمی دانم ره خانه
بکوی عاشقی پستم، جنون افتاده در دستم
ز سودای تو سرمستم، چه جای جام و پیمانه؟
اگر در کعبه و دیری، رهین رؤیت غیری
همه ذکر تو افسون شد، همه فکر تو افسانه
بیا و دیده روشن کن، بیا و خانه گلشن کن
تو شمع مجلس جانی و جانها جمله پروانه
درآ در وادی حیرت، برای هیبت و قربت
رها کن شیوه غفلت، چو می دانی که می دانه
امید قاسم مسکین بجانانست پیوسته
که آن دلدار موری را سر مویی نرنجانه
نمی دانم چه می گویم؟ که عقلم گشت دیوانه
عجب حیران و سرمستم، بگیر، ای جان و دل، دستم
که از مستی و حیرانی نمی دانم ره خانه
بکوی عاشقی پستم، جنون افتاده در دستم
ز سودای تو سرمستم، چه جای جام و پیمانه؟
اگر در کعبه و دیری، رهین رؤیت غیری
همه ذکر تو افسون شد، همه فکر تو افسانه
بیا و دیده روشن کن، بیا و خانه گلشن کن
تو شمع مجلس جانی و جانها جمله پروانه
درآ در وادی حیرت، برای هیبت و قربت
رها کن شیوه غفلت، چو می دانی که می دانه
امید قاسم مسکین بجانانست پیوسته
که آن دلدار موری را سر مویی نرنجانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
پر گشت جهان از می گل رنگ مغانه
امروز می آرید، میآرید بهانه
در مدرسه عشق تو ما مست خرابیم
در بحث قدیمیم و حدیث حدثان نه
هر دل که توجه بتو دارد، بهمه حال
جان را برهانید ز وسواس زمانه
گر جرم و خطا عفو کنی، آن کرم تست
از تو کرم آید همه، ای شاه یگانه
ما رو بتو داریم، بهر حال که هستیم
گر مسجد و می خانه و گر دیر مغانه
مقصد همه عشقست وگر نی بجز از عشق
هرچیز که باشد همه افسون و فسانه
صیاد ازل ناوک تقدیر چو انداخت
مقصود دل ماست، که دل بود نشانه
خوش می روی؟ ای دوست خرامان بخرابات
با سرمه زیبایی و کاکل زده شانه
هرکس بهواییست درین کوی و مرادی
قاسم بمی و شاهد و با چنگ و چغانه
امروز می آرید، میآرید بهانه
در مدرسه عشق تو ما مست خرابیم
در بحث قدیمیم و حدیث حدثان نه
هر دل که توجه بتو دارد، بهمه حال
جان را برهانید ز وسواس زمانه
گر جرم و خطا عفو کنی، آن کرم تست
از تو کرم آید همه، ای شاه یگانه
ما رو بتو داریم، بهر حال که هستیم
گر مسجد و می خانه و گر دیر مغانه
مقصد همه عشقست وگر نی بجز از عشق
هرچیز که باشد همه افسون و فسانه
صیاد ازل ناوک تقدیر چو انداخت
مقصود دل ماست، که دل بود نشانه
خوش می روی؟ ای دوست خرامان بخرابات
با سرمه زیبایی و کاکل زده شانه
هرکس بهواییست درین کوی و مرادی
قاسم بمی و شاهد و با چنگ و چغانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
مرآت دل شکستی، ای گنج جاودانه
جان را وحید کردی آخر بهر بهانه
شب بود قوت ما، روزست قدرت ما
ما مست جام عشقیم، از باده شبانه
رحمی کن،ای طبیبم، ای دلبر حبیبم
بر روی زعفرانی، بر اشک دانه دانه
گفتم: نشان زلفت با ما که گوید آخر؟
هرجا مدققی بد، کردند ذکر شانه
گر عاشقی و مردی، در راه عشق فردی
کو آه دردمندان؟ کو سوز عاشقانه؟
از سر قاب قوسین آخر چه فهم کردی؟
با مصطفی خدا را سریست در میانه
گر سر عشق جویی، قاسم، ز دل طلب کن
گنجیست بی نهایت، بحریست بی کرانه
جان را وحید کردی آخر بهر بهانه
شب بود قوت ما، روزست قدرت ما
ما مست جام عشقیم، از باده شبانه
رحمی کن،ای طبیبم، ای دلبر حبیبم
بر روی زعفرانی، بر اشک دانه دانه
گفتم: نشان زلفت با ما که گوید آخر؟
هرجا مدققی بد، کردند ذکر شانه
گر عاشقی و مردی، در راه عشق فردی
کو آه دردمندان؟ کو سوز عاشقانه؟
از سر قاب قوسین آخر چه فهم کردی؟
با مصطفی خدا را سریست در میانه
گر سر عشق جویی، قاسم، ز دل طلب کن
گنجیست بی نهایت، بحریست بی کرانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
آیینه تیره شد، ز چه تیره است آینه؟
چون رو بروی دوست ندارد هر آینه
مرآت دل بمصقله ذکر پاک کن
تا روی دوست را بنماید معاینه
«جف القلم بما هو کاین » تمام شد
تفصیل یافت صورت اجمال کاینه
دوشینه شب که اول شب بود و عید بود
آن غازی من آمد «یاریم سراینه »
کردم سلام گرم و زدم بوسه بر رکاب
«هیچ التفات قلمادی اول شه گداینه »
هرکس ز کوه «کون » صدایی شنیده اند
آواز یار غار شنیدم «صداینه »
خوشدل شدم ز مغلطه آن مراد دل
جانم نجات یافت ز هجران باینه
می خواستم بکوی تو آیم بپای بوس
ره نیک دور بود و مرا زور پای نه
گفتم که: قاسمی بجمال تو یافت راه
در خنده رفت یار گرامی که:«های نه »
چون رو بروی دوست ندارد هر آینه
مرآت دل بمصقله ذکر پاک کن
تا روی دوست را بنماید معاینه
«جف القلم بما هو کاین » تمام شد
تفصیل یافت صورت اجمال کاینه
دوشینه شب که اول شب بود و عید بود
آن غازی من آمد «یاریم سراینه »
کردم سلام گرم و زدم بوسه بر رکاب
«هیچ التفات قلمادی اول شه گداینه »
هرکس ز کوه «کون » صدایی شنیده اند
آواز یار غار شنیدم «صداینه »
خوشدل شدم ز مغلطه آن مراد دل
جانم نجات یافت ز هجران باینه
می خواستم بکوی تو آیم بپای بوس
ره نیک دور بود و مرا زور پای نه
گفتم که: قاسمی بجمال تو یافت راه
در خنده رفت یار گرامی که:«های نه »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
تا گرد ماه سنبل مشکین نهاده ای
بس داغها که بر دل مسکین نهاده ای
بر عارض تو زلف سمن سا چه حکمتست؟
یعنی بجنب فاتحه آمین نهاده ای
از بهر غارت دل و دین شکستگان
بر سیم تر کلاله زرین نهاده ای
کحلیست نوربخش خیال جمال تو
در پردهای چشم خدا بین نهاده ای
جانها حیات یافت ز حسن کلام تو
در زیر لب چه شیوه شیرین نهاده ای
آن جان نازنین تو بر روی دل فروز
طغرای مشک بر گل و نسرین نهاده ای
فریاد جان قاسمی از آسمان گذشت
زین جورها که پیشه و آیین نهاده ای
بس داغها که بر دل مسکین نهاده ای
بر عارض تو زلف سمن سا چه حکمتست؟
یعنی بجنب فاتحه آمین نهاده ای
از بهر غارت دل و دین شکستگان
بر سیم تر کلاله زرین نهاده ای
کحلیست نوربخش خیال جمال تو
در پردهای چشم خدا بین نهاده ای
جانها حیات یافت ز حسن کلام تو
در زیر لب چه شیوه شیرین نهاده ای
آن جان نازنین تو بر روی دل فروز
طغرای مشک بر گل و نسرین نهاده ای
فریاد جان قاسمی از آسمان گذشت
زین جورها که پیشه و آیین نهاده ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
خطاب «لن ترانی » چیست؟ یعنی
که مولی را نبیند غیر مولی
حقیقت گر تنزل کرد در عشق
بصورت ملتبس شد حرف معنی
بصورت گر ز معنی باز مانی
بتره داده باشی من و سلوی
«علی الله » از حجاب ملک صورت
تبرا از سجود لات و عزی
اسیر درد تو شیرین و خسرو
غلام عشق تو مجنون و لیلی
سراسر غرق دریای حیاتست
ز انوار تجلی جان موسی
بجان قاسمی کز نور قاسم
ندارد هیچ حاصل چشم اعمی
که مولی را نبیند غیر مولی
حقیقت گر تنزل کرد در عشق
بصورت ملتبس شد حرف معنی
بصورت گر ز معنی باز مانی
بتره داده باشی من و سلوی
«علی الله » از حجاب ملک صورت
تبرا از سجود لات و عزی
اسیر درد تو شیرین و خسرو
غلام عشق تو مجنون و لیلی
سراسر غرق دریای حیاتست
ز انوار تجلی جان موسی
بجان قاسمی کز نور قاسم
ندارد هیچ حاصل چشم اعمی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
بجان تو، که خمارم بغایت، ای چلبی
بریز باده حمرا بشیشه حلبی
چو مست جام «اناالحق » شوم، چنانکه مپرس
هم از تو در تو گریزم ز شرم بی ادبی
همیشه حسن سبب را بجان خریدارم
بدان سبب که تو، ای جان، مسبب سببی
اگر بعشق شوی آشنا عیان بینی
هزار شیوه شیرین، هزار بوالعجبی
مگو حبیب عجم را که: غافل از عربیست
زبان او عجم آمد، روان او عربی
هزار درد درون داشتم، چو رو بنمود
«فزال لی تعبی » و «و زاد لی طربی »
نسب حقیقت عشقست، اگر خبر داری
مگو بمجلس مستان فسانه نسبی
چو آفتاب برقصیم و مست و خوش حالیم
برو، تو ناصح، ازین جا، که عقده ذنبی
نیاز قاسم بیچاره از کرم بپذیر
«حبیبی، انت رجایی و انت منقلبی »
بریز باده حمرا بشیشه حلبی
چو مست جام «اناالحق » شوم، چنانکه مپرس
هم از تو در تو گریزم ز شرم بی ادبی
همیشه حسن سبب را بجان خریدارم
بدان سبب که تو، ای جان، مسبب سببی
اگر بعشق شوی آشنا عیان بینی
هزار شیوه شیرین، هزار بوالعجبی
مگو حبیب عجم را که: غافل از عربیست
زبان او عجم آمد، روان او عربی
هزار درد درون داشتم، چو رو بنمود
«فزال لی تعبی » و «و زاد لی طربی »
نسب حقیقت عشقست، اگر خبر داری
مگو بمجلس مستان فسانه نسبی
چو آفتاب برقصیم و مست و خوش حالیم
برو، تو ناصح، ازین جا، که عقده ذنبی
نیاز قاسم بیچاره از کرم بپذیر
«حبیبی، انت رجایی و انت منقلبی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
دل ز من برداشت یار مهربان، واحسرتی
دشمنی کردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشکست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این کرد او بقول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شکن
رخت ما را مینهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم که: چون دلبر کند از ما کنار
با که خواهد کرد دست اندر میان؟، واحسرتی!
راست میگویم: چو با من شیوه کج می رود
راستش ناید بحق راستان، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل برآمد، کان نگار
میل دل دارد بمهر دیگران، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشکست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این کرد او بقول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شکن
رخت ما را مینهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم که: چون دلبر کند از ما کنار
با که خواهد کرد دست اندر میان؟، واحسرتی!
راست میگویم: چو با من شیوه کج می رود
راستش ناید بحق راستان، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل برآمد، کان نگار
میل دل دارد بمهر دیگران، واحسرتی!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
ای دل عشاق را بروی تو شادی
غایت مقصود و منتهای مرادی
در دلم آتش نهاده ای، چه توان گفت؟
هرچه نهادی بجای خویش نهادی
آتش عشق تو بود بادی دولت
باد روانم فدای آتش بادی!
دولت وصل ارچه بس عظیم بلندست
از تو توان خواستن، که شاه جوادی
جمله ذرات مست نور تجلیست
تا تو ز خورشید حسن پرده گشادی
زلف ترا هر که یافت ضال و مضل شد
روی ترا هر که دید مهدی و هادی
قاسم، ازین می بخود میا، که دریغست
جانب محنت شدن ز معدن شادی
غایت مقصود و منتهای مرادی
در دلم آتش نهاده ای، چه توان گفت؟
هرچه نهادی بجای خویش نهادی
آتش عشق تو بود بادی دولت
باد روانم فدای آتش بادی!
دولت وصل ارچه بس عظیم بلندست
از تو توان خواستن، که شاه جوادی
جمله ذرات مست نور تجلیست
تا تو ز خورشید حسن پرده گشادی
زلف ترا هر که یافت ضال و مضل شد
روی ترا هر که دید مهدی و هادی
قاسم، ازین می بخود میا، که دریغست
جانب محنت شدن ز معدن شادی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
گر جان بهوای تو گرفتار نبودی
جان و دل ما طالب دیدار نبودی
گر زانکه بحق واقف اسرار شدی خلق
منصور «اناالحق » گو بردار نبودی
تکفیر نکردی سخن «اعظم شان » را
گر مفتی ما بر سر انکار نبودی
گر جانب عاشق نشدی میل حبیبان
عشاق ترا گرمی بازار نبودی
از نقش دو عالم نبدی حاصل و محصول
گر زانکه دلی واقف اسرار نبودی
گر زانکه پس پرده ندیدی رخ خود را
خود را ز پس پرده خریدار نبودی
گر دور و تسلسل ننمودی رخ و زلفت
عشاق تو سرگشته چو پرگار نبودی
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
یک جان بجهان عارف و هشیار نبودی
قاسم، اگر این جان نبدی آینه حق
جان را بر او پایه و مقدار نبودی
جان و دل ما طالب دیدار نبودی
گر زانکه بحق واقف اسرار شدی خلق
منصور «اناالحق » گو بردار نبودی
تکفیر نکردی سخن «اعظم شان » را
گر مفتی ما بر سر انکار نبودی
گر جانب عاشق نشدی میل حبیبان
عشاق ترا گرمی بازار نبودی
از نقش دو عالم نبدی حاصل و محصول
گر زانکه دلی واقف اسرار نبودی
گر زانکه پس پرده ندیدی رخ خود را
خود را ز پس پرده خریدار نبودی
گر دور و تسلسل ننمودی رخ و زلفت
عشاق تو سرگشته چو پرگار نبودی
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
یک جان بجهان عارف و هشیار نبودی
قاسم، اگر این جان نبدی آینه حق
جان را بر او پایه و مقدار نبودی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
جان نوروز و جان صد عیدی
عیدی عاشقان بده، عیدی
راحت روح و نور اعیانی
«انتموا سیدی و مستندی »
هر کسی رو بمقصدی دارد
ما و صهبا و جام جمشیدی
من بهر جام سر فرو نارم
خاصه بر جام تلخ نومیدی
باده خوردی، حلال و نوشت باد!
جور بود این که جام دزدیدی
عاشق بی ریای بی تزویر
بهتر از زاهدان تقلیدی
بر سردار عشق «اناالحق » گوی
گر ز مستان جام توحیدی
عاقبت بر فغان و گریه ما
رحم کردی، اگرچه خندیدی
قاسم از کشتگان غمزه تست
«قلب و روحی فداک یا سندی »
عیدی عاشقان بده، عیدی
راحت روح و نور اعیانی
«انتموا سیدی و مستندی »
هر کسی رو بمقصدی دارد
ما و صهبا و جام جمشیدی
من بهر جام سر فرو نارم
خاصه بر جام تلخ نومیدی
باده خوردی، حلال و نوشت باد!
جور بود این که جام دزدیدی
عاشق بی ریای بی تزویر
بهتر از زاهدان تقلیدی
بر سردار عشق «اناالحق » گوی
گر ز مستان جام توحیدی
عاقبت بر فغان و گریه ما
رحم کردی، اگرچه خندیدی
قاسم از کشتگان غمزه تست
«قلب و روحی فداک یا سندی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
ای آفتاب روی ترا ماه مشتری
جانش مباد، هرکه کند از تو دل بری
ای جام اگر ز باده نداری تو چاشنی
من بر کفت نگیرم، اگر کاسه زری
این راه عشق شیوه انسست و هیبتست
مأمور عشق گردی، اگر خود غضنفری
ای پادشاه عالم جان، دل نگاه دار
دل کشور تو گشت و تو سلطان کشوری
راهیست بی نهایت و شیران در آن کمین
از سر سخن مگو، مگر این ره بسر بری
اندر پناه عشق تو ایمن شدست دل
ای عشق، چاره ساز، که سد سکندری
عاجز شد از ثنای تو قاسم بصد زبان
کز هرچه برتر آمد ازان نیز برتری
جانش مباد، هرکه کند از تو دل بری
ای جام اگر ز باده نداری تو چاشنی
من بر کفت نگیرم، اگر کاسه زری
این راه عشق شیوه انسست و هیبتست
مأمور عشق گردی، اگر خود غضنفری
ای پادشاه عالم جان، دل نگاه دار
دل کشور تو گشت و تو سلطان کشوری
راهیست بی نهایت و شیران در آن کمین
از سر سخن مگو، مگر این ره بسر بری
اندر پناه عشق تو ایمن شدست دل
ای عشق، چاره ساز، که سد سکندری
عاجز شد از ثنای تو قاسم بصد زبان
کز هرچه برتر آمد ازان نیز برتری