عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
ای عشق دل فروز، که شاه مظفری
دل را نگاه دار، که سلطان کشوری
گر گویمت که: مرشد راهی، عجب مدار
ما راه می رویم و درین ره تو رهبری
جانرا بکف نهاده و خوش کف زنان و مست
این راه می رویم بوصف قلندری
در راه عشق رسم تکلف ز راه نیست
محکوم عشق گردی، اگر خود غضنفری
گر یار گویدت که: دل و جان و سر بباز
تسلیم راه باش و مکن فکر سرسری
ما بنده توایم، بهر جایگه که هست
وز شان تست قاعده بنده پروری
باری، ز روی لطف نظر کن بقاسمی
ای آفتاب روی ترا ماه مشتری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
وصال یار به صد جان بخر، اگر نخری
یقین که از غم هجران دوست جان نبری
به بانگ الله اکبر نمی شوی بیدار
که پیش زمره عشاق گنگ و کور و کری
بیا، برای افاضت، بیا، برای کرم
که بسته را تو کلیدی و علم را تو دری
تو راست لطف و کرم، هم به اول و آخر
ز لطف چاره من بر، که شاه چاره بری
نظر به روی تو داریم و روز و شب شادیم
به حال ما نظری کن، که صاحب نظری
سرم به ملک دو عالم ز فخر درگذرد
اگر به گوشه چشمی به سوی ما نگری
دلم ببردی و دینم، نه مهر ماند و نه کین
به پیش قاسم مسکین حریف جمله بری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟
بصد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری
تو خدمت می کنی حق را، برای «جنت الماوی »
برو، جان عزیز من، نه ای عاشق، که مزدوری
ز حق عمدا جدا گشتی، بباطل آشنا گشتی
نمی بینم ترا عیبی بجز سودای مغروری
کسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود
چنین سرمست و هشیاری، چنین مستی و مستوری
ز دست توبه و تقوی دل مسکین بجان آمد
بیار، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری
خطابش را نمی دانی، جمالش را نمی بینی
بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب کوری!
اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی
وگرنه همچو محرومان ز سر این سخن دوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
من قبله بدل کردم، تا کی بود این کوری؟
جویای لقا گشتم، تا چند ز مهجوری؟
گویند که: نتوان دید آن یار گرامی را
آری نتوان دیدن تا غافل و مغروری
ای بحر چنین ساکن، دلها ز تو شد ایمن
صد موج بلا خیزد آن لحظه که در شوری
در عشق زبون گردی، انباز جنون گردی
گر قیصر و خاقانی، گر خسرو و فغفوری
ای عشق، عجایب ها در وصف تو می دانم
هم نایی و هم نایی، طنبوری و طنبوری
گفتم: ز چه مستی تو؟ گفتا: ز چه می پرسی؟
از باده منصوری، نی از می انگوری
قاسم، همه دولتها در وصلت آن یارست
در ماتم جاویدی، گر غافل ازین سوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
میسرت نشود عاشقی و مستوری
بوصل راه نیابی، بوصف مغروری
اگرچه قبله شهری، ازین حدیث ملاف
که این سخن ز تو دورست و تو ازین دوری
بعشق راه نیابی، بگنج و مال و منال
اگر بگنج فریدون و جاه فغفوری
چو آفتاب رخ یار در جهان پیداست
ولیک سد عظیمست علت کوری
رسید نعمت و عشرت، رسید دولت و جاه
که: میخورید عزیزان ولی بدستوری
مرا بقرب جناب تو آشنایی ده
بجان دوست، که آشفته ام ز مهجوری
بیار ساقی جانها، که قاسمی تشنه است
شراب ناب «انا الحق » ز جام منصوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
تو همچو عقل شریفی و همچو روح عزیزی
«فداک عقلی و روحی » ندانمت که چه چیزی؟
مرا هوای تو از عقل و جان ربود، چه گویم؟
بجانب تو گریزم بهر طرف که گریزی
تویی مقاصد عالم، یقین بدان و«فألزم »
تمیز راه عیان شد، اگر ز اهل تمیزی
برغم خویش تو مستی، برو که دوری ازین در
نه مست جام خدایی ولیک مست قمیزی
بیا بمجلس مستان، بروی عشق نظر کن
هزار جان متحیر، چه جای عقل غریزی؟
ز جام شوق و محبت خبر نداری و مستی
نه مست باده شوقی، که مست جوز و مویزی
هوای عشق تو دارم، بهر طرف که رخ آرم
ولی بگفت نیاید، که نیک تندی و تیزی
ز ذره های من آید هوای مهر و محبت
اگر تو خاک مرا صد هزار بار ببیزی
ز خاک کوی تو قاسم بجانبی نگریزد
هزار بار اگر خون من بخاک بریزی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
من عشقم و عشق من چه پرسی؟
جانم همگی، ز تن چه پرسی؟
از سر تا پای محو یارم
اینست سخن، سخن چه پرسی؟
از پرتو آفتاب حسنش
کارم همه شد حسن، چه پرسی؟
پروای مدیح دوست هم نیست
از دشمن طعنه زن چه پرسی؟
از غمزه یار فتنه برخاست
زان غمزه پر فتن چه پرسی؟
ذرات وجود مست عشقند
از باده ذوالمنن چه پرسی؟
قاسم، که فنا شدست، از وی
افسانه ما و من چه پرسی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
ای ماه معربد، ز کجایی و چه نامی؟
یا رب بفدای تو دو صد جان گرامی
هر شیوه که بینم همه حسنست و ملاحت
روی تو ز روم آمد و زلفین تو شامی
پیچ و گره زلف تو ناگاه عیان شد
افتاد دل عاشق در بند غلامی
چون نام تو در نامه بدیدم شدم آزاد
جانم بفدای تو، زهی نامه نامی
از صحبت جانان بکجا میروی؟ ای دل
زنهار! ازین خانه ببیرون نخرامی!
از عشق گشاید گره بسته جانت
گر صدر عظامی تو و گر بدر تمامی
قاسم نتواند که شکیبد ز تو یک دم
ای پشت و پناه دل و ای حاکم و حامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
گر شمس منیر آمدی، ار بدر تمامی
یک جرعه تصدق طلب از ساقی جامی
در بیشه شیران همه شیران سرافراز
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جان بنده شاهیست، که آن شاه دل افروز
خورشید جهان را نپسندد بغلامی
محبوب خدا، شیر دغا، احمد صادق
هم روی تو فرخنده و هم نام تو نامی
نتوان بزبان وصف تو گفتن بتمامی
ای جان جهان، صدر امینی و امامی
یک بار نقاب از طرف چهره برانداز
تا عاشق روی تو شود عارف و عامی
قاسم ز غمت بیدل و بیچاره و مستست
نتوان صفت لطف تو گفتن به تمامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
پیش از بنای مدرسه و دیر ارمنی
ما با تو بوده ایم، «سیور من بجان سنی »
ای عشق، شاد باش، که سلطان مجلسی
ای عقل، چاره بر، ز گدایان خرمنی
ما را بفیض زنده جاوید کرده ای
ای عشق جان نواز، که چون روح در تنی
منصوروار لفظ «اناالحق » بگو بجد
چون پادشاه حسنی و از جمله احسنی
قربان ماه روی تو گردم هزار بار
ای شاه روزگار، «نچون سانمیسن منی »؟
صدبار اگر بروز ببینم جمال تو
روشن شوم ز عکس که مرآت روشنی
ای قاسمی، تو دیدن دلدار را طلب
موسی صفت، که ساکن وادی ایمنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
سخنی می رود، ای دوست، مسلم سخنی
که ز دستم ندهی، زافکه نیابی چو منی
قصه روی تو داریم، بهر جای که هست
سخن از روی تو گوییم بوجه حسنی
گر مرا در چمن وصل تو باری باشد
خرم آراسته باغی و مبارک وطنی!
دردمندان جهان خسته و نالان گشتند
چونکه از درد تو گفتیم بهر انجمنی
جمله دریای جهان گشتم و دیدم صد بار
همچو در ثمین نیست ببحر عدنی
زاهد و واعظ این شهر بحقبق ماندند
پیش بلبل چه بود قصه زاغ و زغنی؟
عاقبت از رخ او زنده جاویدان شد
هر کرا تازه گلی هست بطرف چمنی
دل ما خسته و حیران شده کان یار کجاست؟
تا بدریم بر یوسف خود پیرهنی
قاسم از هجر تو سر گشته جاویدان شد
می زند بر سر و بر سینه که : ای وا بمنی!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
سؤال میکنم، ار هست رخصت سخنی
که: چون تو تازه گلی کی رسد به همچو منی؟
مبالغه است و دریغست و حیف می آید
که همچو جان تو جانی اسیر حبس تنی
هزار جان مقدس فدای راه تو باد!
که پیش بنده بیایی چو روح در بدنی
قسم بذات شریف تو میخورم که: نبود
چو دوست سرو خرامان بجانب چمنی
هزار فتنه و آشوب دیده ام پیدا
بزیر زلف تو پنهان میان هر شکنی
سر از بزرگی و دولت ز آسمان بگذشت
چو یافتم بسر کوی یار خود وطنی
بکوی زهد رسیدم، نبود آنجا عشق
ولیک زاهد خود بین بسان اهرمنی
هزار شهر بگردیدم و ندانستم
مثال رنگ رخ او سهیل در یمنی
مرا که سیل تو بربود تا ابد برساند
به فیض فضل تو، فارغ ز گور و از کفنی
بوصل دوست رسیدم، چها که من دیدم!
درین مقام نماند حدیث ما و منی
بیا و قاسم بیچاره، جان و دل در باز
به پیش چهره زیبا و طلعت حسنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
ای آتش سودای تو در جان جهانی
وی از تو بهر گوشه خروشی و فغانی
از درد تو خواهم که دمی زار بگریم
گر زانکه بجانم دهد این آتش امانی
هر کس بجهان مرتبه ای دارد و مالی
ماییم و هوای تو و سودا زده جانی
منعم مکن ار بنگرمت، زانکه نشاید
زان حسن دل افروز تو منع نگرانی
گر بی تو زیانند گروهی و ندانند
در مذهب ما بدتر ازین نیست زیانی
در دوزخ اگر پرتوی از حسن تو تابد
دوزخ شود از پرتو حسن تو جنانی
گر خوان غمت فوت شود از دل قاسم
فریاد بر آرد که: دو صد کاسه بنانی!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
با روی دل فروزت عیشیست جاودانی
ای منبع مکارم وی معدن امانی
عیشیست جاودانی، گر ره بری بدانی
بر چهره مشعشع گیسوی ارغوانی
از جان خبر نداری، انکار عشق داری
با تو کسی چه گوید؟ ای مرد کندلانی
در بند هر دو عالم بگشاد عشق محکم
در بند ره نه ای تو، در بند آب و نانی
جان سه باره او را «ثالث ثلاثه » گوید
ثالث چگونه باشد، آنجا که نیست ثانی؟
چون خامه ام براندی، رفتم بسر، چه گویم؟
خوش باشد ار زمانی؟ چون نامه ام بخوانی
گفتی که: روزکی چند در هجر ما سر بر
امری محال باشد بی دوست زندگانی
گفتم بپیر غافل، چون زین جهان برون شد:
تا خود چگونه باشد احوال آن جهانی
زنهار! جان قاسم، در خویشتن مشو گم
بر فطرت یقینی، در حضرت عیانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
بتو جان کجا برد پی؟ که تو شاه بی نشانی
ز تو دل کجا گریزد؟که تو معدن امانی
بهمین خوشست جانم که سگ در تو باشم
چه کنم؟ چه چاره سازم؟ اگرم ز در برانی
بثنای تو زبانم نرسید و گنگ گشتم
پس ازین مگر بگویم بزبان بی زبانی
بچه نسبتت کند جان؟ که شدست در تو حیران
بتو هیچ کس نماند، تو بهیچ کس نمانی
بگشا رگ سبل را، بنما بما ازل را
بعدم فرست اجل را، که حیات جاودانی
شب وصلت حبیبان چه محل این رقیبان؟
بمیان جنت، ای جان، چه غمست از زیانی؟
قدح شراب در ده، که بروزگار پیری
هوسست قاسمی را دو سه هفته ای جوانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
تو محبوب جانی و جان جهانی
فدای تو صد عمر و صد زندگانی
بنور هدایت چراغ زمینی
برفعت فزون تر ز هفت آسمانی
علیه الصلوتی، علیه السلامی
امین زمینی، امان زمانی
تو سلطان جودی و شاه وجودی
بنور جبین رهبر کاروانی
چو شوق تو دیدم فراموش کردم
جمال جوانی، سماع اغانی
تو ساقی حقی، که جان و جهانرا
ز فیض تو باشد شراب مغانی
ز سیر و سلوک تو جبریل واماند
که با تو نیارد کسی هم عنانی
امانت دیاری، شریعت دثاری
طریقت تو داری، حقیقت تو دانی
شریعت چه گوید؟ حقیقت چه جوید؟
«معانی المبادی »، «مبادی المعانی »
جمیلی، جزیلی، کریمی، کفیلی
ترا قاسمی بنده جاودانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
تو مرهم دل ریشی و راحت جانی
دوای درد دل بیدلان نکو دانی
کمال حسن ترا گر بصد زبان گویم
بحسن و لطف و ملاحت هزار چندانی
در آن زمان که براندازی از جمال نقاب
نصیب جان و خرد حیرتست و حیرانی
بگوش جمله جهان ذکر خویشتن شنوی
بصد هزار زبان مدح خویشتن خوانی
تبسم تو دلم را بسوخت و گریان ساخت
ترا طراوت بادا! که نار خندانی
توان شنید، اگر عاشقی، بگوش روان
میان مجلس رندان خروش سبحانی
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد!
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
جراحات دلم را تازه کرد آن یار روحانی
که ما در هر جدیدی لذتی داریم، اگر دانی
طریق عشق ورزیدن، ز جان خویش ترسیدن
محال امریست ناممکن، چرا در بند امکانی؟
گهی از چشم مخمورش سخن رانم، زهی مستی!
گهی در زلف او پیچم، زهی سودای طولانی
مرا گویی که: بانی سعادتهاست عشق ما
چه سازم چاره؟ چون در دل خرابی می کند بانی
بدرد دوست بیرون شو ز دنیی، زانکه در عقبی
غلام خاص آن باشد که دارد داغ سلطانی
جبین بر آستان دوست باید سود و فرسودن
چنین بردند مردان پیش کار خود بپیشانی
ببزم عاشقان، صوفی، ملاف از درد دوشینه
میان مجلس رندان چه جای این گران جانی؟
برآور از گریبان سر، ببین کز پرتو رویش
دو عالم شعشعانی شد، چرا سر در گریبانی؟
بیان دین و ملت کن، بمعنی،گر خلیلی تو
ید بیضا عیان فرما، اگر موسی عمرانی
چه محرومی؟ چه ناقابل؟ که در عمری ندانستی
رموز سر عاشق را ز تسویلات شیطانی
ز «کان الله » خبر داری، بگو کان چیست در معنی
ز صد گوهر یکی بنما، اگر در اصل ازین کانی
بپای عقل نتوان رفت ازین دریای بی پایان
مگر حیران شوی، ای دل، بحیرانی بحی رانی
دوای درد باطن را ز اهل عقل کمتر جو
که از موری مسلم نیست اعجاز سلیمانی
هزار الله اکبر گفت جان من، بحمدالله
که جامی نوش کرد از دست سرمستان سبحانی
بیا ای عشق خوش حالت، که هم ریشی و هم مرهم
تویی کشتی، تویی دریا، تو نوحی، هم تو توفانی
ز خود جوهر چه می جویی، که هم دریا و هم جویی
تویی معشوقه و عاشق، که هم جانی و جانانی
سخن کز روی حق باشد، برو کس را چه دق باشد؟
چو با حق متفق باشد، چه سریانی، چه عبرانی؟
ترا چون آینه گوید که: زشتی و سیه رویی
چو از رویش خجل گردی، ازو چون رو نگردانی؟
مسلمانان بعرض و نفس و مالند از تو ناایمن
ز گبران کمتری، اما بقول خود مسلمانی
سواد ظلمت کفرست در سیمای تو پیدا
دل دانای درویشان سجنجلهای ایمانی
چو دو نان بهر یک من نان ز یک منان مشو غافل
بیک منان توجه کن، چرا در بند دو نانی؟
رضای حق نگردد جمع هرگز با هوای تو
نگر: تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی!
اگر با عشق همراهی، برو نوبت بزن شاهی
رسید از ماه تا ماهی عنایت های ربانی
مگو: همچون منی را کی بوصلش دسترس باشد؟
سعادت را که می داند؟ مگر باشد که بتوانی
برو خود را نکو بشناس، کاندر عرصه عالم
همه فرعند و تو اصلی، همه جسمند تو جانی
بروز وصل جانبازی قاسم دید، جانان گفت :
«سقاک الله » و طوبی لک که دراین عید قربانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
جراحت دل من تازه کرد دلبر جانی
که هر جدید درو لذتیست وین تو ندانی
پس از مجاورت چاه دید یوسف کنعان
بمصر عالم صورت تجلیات معانی
ترا ز ذوق ملامت خبر کجاست؟ که دایم
رهین نعمت و عزت، قرین امن و امانی
سعادتی که تو داری بوصف راست نیاید
حیات و صحت و عرفان، جمال و جان و جوانی
بکوش تا بشناسی کمال نعمت منعم
رموز دفتر شکرش چنان بخوان که بدانی
اگر تو یوسف جان را ز حبس تن بدر آری
باتفاق عزیزان، عزیز هر دو جهانی
خموش، قاسم، ازین پس بپوش حال درون را
ترا چه شد که همه آه و درد و سوز و فغانی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
خوشدل شدم که دادم دل را بدلستانی
ماییم در هوایش دردی و داستانی
از زلف او چه گویم؟ سودای خانه سوزی
وز چشم او چه گویم؟ از باده سرگرانی
سیمرغ قاف قربیم، از آشیان پریده
بر خاک آستانی داریم آشیانی
من از جهان عشقم وز دودمان عشقم
آراسته جهانی، فرخنده دودمانی!
دانی که ملک جاوید اندر جهان چه باشد؟
چشمی که باز باشد پیوسته در عیانی
گر سر عشق خواهی از خویشتن فنا شو
باشد ز سر هستی یابی دمی امانی
ای عاشق سبک رو، در ظل عاشقی شو
نشنیده باشی از کس زین راست تر بیانی
گر گویدم که: دل ده، دلرا فداش سازم
چون گویدم که: جان ده، جانرا دهم روانی
بگشای چشم عبرت، تا بینی از حقیقت
بر شاهراه وحدت پیوسته کاروانی
گویند: عاشقی را در خفیه دار، اما
پوشیده چون توانم سری ز غیب دانی؟
از قاسمی چه پرسی؟ کان دردمند مسکین
هرجا که هست دارد رویی بر آستانی