عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
ز نور روی تو پیداست سر سبع مثانی
ز جبهه تو هویداست آن لطیفه که دانی
ز خواب جهل و ضلالت خلاص داد دلم را
صفیر بلبل خبرت، ز گلستان معانی
بپیش من که من آزاد سر و باغ جهانم
مگو حدیث بهاران، که از قبیل خزانی
حدیث حق چو شنیدی، چو موم باش بفرمان
که کافریست تحکم برای منع معانی
ز قصهای تو روشن حدیث اول و آخر
ز غمزهای تو ظاهر رموز سر نهانی
اسیر باده شوقت هزار جان مصفا
رهین دردی دردت هزار عاشق و جانی
بحق روی چو ماهت،بحق زلف سیاهت
مرا ز من بستانی، بهر صفت که توانی
تو آفتاب حیاتی، حیات جان و جهانی
فدای جان تو بادا، هزار جان و جوانی
شدست قاسم بیدل ز نور روی تو حیران
بهیچ چیز نمانی،چه گویمت: بچه مانی؟
ز جبهه تو هویداست آن لطیفه که دانی
ز خواب جهل و ضلالت خلاص داد دلم را
صفیر بلبل خبرت، ز گلستان معانی
بپیش من که من آزاد سر و باغ جهانم
مگو حدیث بهاران، که از قبیل خزانی
حدیث حق چو شنیدی، چو موم باش بفرمان
که کافریست تحکم برای منع معانی
ز قصهای تو روشن حدیث اول و آخر
ز غمزهای تو ظاهر رموز سر نهانی
اسیر باده شوقت هزار جان مصفا
رهین دردی دردت هزار عاشق و جانی
بحق روی چو ماهت،بحق زلف سیاهت
مرا ز من بستانی، بهر صفت که توانی
تو آفتاب حیاتی، حیات جان و جهانی
فدای جان تو بادا، هزار جان و جوانی
شدست قاسم بیدل ز نور روی تو حیران
بهیچ چیز نمانی،چه گویمت: بچه مانی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
صلای کافری و غارت مسلمانی
در آن زمان که ز رخ زلف را برافشانی
بدام زلف تو افتاده است این دل من
گذشت عمر عزیزم درین پریشانی
فغان و نعره برآید ز عالم و آدم
اگر تو سلسله عشق را بجنبانی
اگر ز مشرب عذبی ز جان و دل بشنو
صدای بانگ «اناالحق » صفیر «سبحانی »
کنون که وقت رحیلست دل بحق بسپار
که میر طبل فرو کوفت کوس سلطانی
اگر تو مرده نه ای، روبروی جانان آر
که زنده دل شوی از جلوهای ربانی
ز قاسمی نفسی گر قبول خواهی کرد
بهیچ حال نرنجی و هم نرنجانی
در آن زمان که ز رخ زلف را برافشانی
بدام زلف تو افتاده است این دل من
گذشت عمر عزیزم درین پریشانی
فغان و نعره برآید ز عالم و آدم
اگر تو سلسله عشق را بجنبانی
اگر ز مشرب عذبی ز جان و دل بشنو
صدای بانگ «اناالحق » صفیر «سبحانی »
کنون که وقت رحیلست دل بحق بسپار
که میر طبل فرو کوفت کوس سلطانی
اگر تو مرده نه ای، روبروی جانان آر
که زنده دل شوی از جلوهای ربانی
ز قاسمی نفسی گر قبول خواهی کرد
بهیچ حال نرنجی و هم نرنجانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
فداک عقلی و روحی، که راحت جانی
مرا بدرد سپاری و عین درمانی
ز پا فتاده ام، از دست رفته، دستم گیر
نگویمت: بچه غایت، چنانکه می دانی
شکیب نیست مرا از تو یک زمان، ای دوست
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
مقررست و معین که: هیچ نتوان یافت
طریق راه خدا را بفکر شیطانی
علی الدوام بگوش دلم رسد ز درون
صفیر بانگ «اناالحق » خروش «سبحانی »!
میان جبه و دستار غیر عاشق نیست
حدیث «لیس » که «فی جبتی » همی خوانی
ز ذره باز نگویی که نور خورشیدی
حدیث چشمه نگویی که بحر عمانی
میان مرده دلان روز چند می بودم
ز دوست زنده شدم، «الحبیب احیانی »
یقین که قاسمی اندر رحیل همراهست
در آن زمان که بکوبند کوس سلطانی
مرا بدرد سپاری و عین درمانی
ز پا فتاده ام، از دست رفته، دستم گیر
نگویمت: بچه غایت، چنانکه می دانی
شکیب نیست مرا از تو یک زمان، ای دوست
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
مقررست و معین که: هیچ نتوان یافت
طریق راه خدا را بفکر شیطانی
علی الدوام بگوش دلم رسد ز درون
صفیر بانگ «اناالحق » خروش «سبحانی »!
میان جبه و دستار غیر عاشق نیست
حدیث «لیس » که «فی جبتی » همی خوانی
ز ذره باز نگویی که نور خورشیدی
حدیث چشمه نگویی که بحر عمانی
میان مرده دلان روز چند می بودم
ز دوست زنده شدم، «الحبیب احیانی »
یقین که قاسمی اندر رحیل همراهست
در آن زمان که بکوبند کوس سلطانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
هله ای دوست، چه گویم؟ که تو محبوب جهانی
همه سعدی و سعادت، همه لطفی، همه جانی
بتو چشمم شده روشن، بتو کویم شده گلشن
همه فتحی و فتوحی، همه امنی امانی
به چه وصفت کنم، ای جان؟ که تو از وصف برونی
تو بصیر همه بینی و خبیر همه دانی
قدرش را نتوان یافت، که مقدور ضعیفی
قدمش را نشناسی، که اسیر حدثانی
ز جمال تو مطرا، همه اعیان، همه اکوان
ز جبین تو هویدا اثر «سبع مثانی »
بخدا، خاک درت را بدو عالم نفروشم
اگرم پیش بخوانی وگر از پیش برانی
دل قاسم ز شراب تو خرابست، چه گویم؟
هم از آن جودت باده، هم ازان لطف اوانی
همه سعدی و سعادت، همه لطفی، همه جانی
بتو چشمم شده روشن، بتو کویم شده گلشن
همه فتحی و فتوحی، همه امنی امانی
به چه وصفت کنم، ای جان؟ که تو از وصف برونی
تو بصیر همه بینی و خبیر همه دانی
قدرش را نتوان یافت، که مقدور ضعیفی
قدمش را نشناسی، که اسیر حدثانی
ز جمال تو مطرا، همه اعیان، همه اکوان
ز جبین تو هویدا اثر «سبع مثانی »
بخدا، خاک درت را بدو عالم نفروشم
اگرم پیش بخوانی وگر از پیش برانی
دل قاسم ز شراب تو خرابست، چه گویم؟
هم از آن جودت باده، هم ازان لطف اوانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
هله! ای ماه وفاپیشه، که محبوب جهانی
همه روحی، همه راحت، همه امنی و امانی
بتو مدهوشم و حیران، به چه وصفت کنم، ای جان؟
مگر این وصف که گویم که: شه زنده دلانی
هوس لجه دریاست مرا، تا که برآرم
در دریای شب افروز، ازین بحر معانی
همه عالم بتو گلشن، همه گیتی بتو روشن
گل آدم ز تو گلشن، تو مگر شمع جهانی؟
کرمش را نشناسی، که محیطست بعالم
قدمش را نشناسی، که اسیر حدثانی
حال دل با تو چه گویم؟ که تو دانای ضمیری
تو بصیر همه بینی، تو خبیر همه دانی
قاسمی، سوی خرابات مغان آ، که ببینی
همه جاشان محبت، همه جا عشق و جوانی
همه روحی، همه راحت، همه امنی و امانی
بتو مدهوشم و حیران، به چه وصفت کنم، ای جان؟
مگر این وصف که گویم که: شه زنده دلانی
هوس لجه دریاست مرا، تا که برآرم
در دریای شب افروز، ازین بحر معانی
همه عالم بتو گلشن، همه گیتی بتو روشن
گل آدم ز تو گلشن، تو مگر شمع جهانی؟
کرمش را نشناسی، که محیطست بعالم
قدمش را نشناسی، که اسیر حدثانی
حال دل با تو چه گویم؟ که تو دانای ضمیری
تو بصیر همه بینی، تو خبیر همه دانی
قاسمی، سوی خرابات مغان آ، که ببینی
همه جاشان محبت، همه جا عشق و جوانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
هله! ای یار گرانمایه،سبک روح جهانی
نظر لطف تو مستبشر ابواب معانی
علم از کوه برآمد، غم و اندوه سرآمد
ز خدا صد خبر آمد، که تو محبوب جهانی
هله! ای صوفی سرخوش، توبه از زاهد سرکش
نرود جز ره صورت، نبرد ره بمعانی
تو مه چارده باشی، نه که خود را نشناسی
ز جمال تو هویدا صفت «سبع مثانی »
هله! ای ساقی محرم، بده آن جام دمادم
دل و جان باز خر از غم، که شه زنده دلانی
همه صبحی و صبوحی، همه فتحی و فتوحی
«لک قلبی، لک روحی »، همه عقلی، همه جانی
قاسم، ار تیغ ملامت بسرآید، نخوری غم
مکن از دوست شکایت، که تو مستوجب آنی
نظر لطف تو مستبشر ابواب معانی
علم از کوه برآمد، غم و اندوه سرآمد
ز خدا صد خبر آمد، که تو محبوب جهانی
هله! ای صوفی سرخوش، توبه از زاهد سرکش
نرود جز ره صورت، نبرد ره بمعانی
تو مه چارده باشی، نه که خود را نشناسی
ز جمال تو هویدا صفت «سبع مثانی »
هله! ای ساقی محرم، بده آن جام دمادم
دل و جان باز خر از غم، که شه زنده دلانی
همه صبحی و صبوحی، همه فتحی و فتوحی
«لک قلبی، لک روحی »، همه عقلی، همه جانی
قاسم، ار تیغ ملامت بسرآید، نخوری غم
مکن از دوست شکایت، که تو مستوجب آنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
تراست ناز، که سلطان حسن و تمکینی
مرا هزار نیاز و هزار مسکینی
چه آتشی تو؟ که دل را تمام سر تا پای
ز سوز تا نگدازی، ز پای ننشینی
مگر که مصلحت کار من درین دیدی؟
که هیچ مصلحت کار من نمی بینی
لبت چو در سخن آمد، بگاه لطف و بیان
گدای شیوه او شد شکر بشیرینی
سخن ز عقل نهان پیش عاشقان میرفت
بخنده گفت: «نعم،کلهم مجانینی »
مرا تو قبله دینی، بعاشقان برسان
که خیر باد! «لکم دینکم ولی دینی »!
دعای قاسم بیچاره از کرم بپذیر
بجان تو، که دعایی و جان آمینی
مرا هزار نیاز و هزار مسکینی
چه آتشی تو؟ که دل را تمام سر تا پای
ز سوز تا نگدازی، ز پای ننشینی
مگر که مصلحت کار من درین دیدی؟
که هیچ مصلحت کار من نمی بینی
لبت چو در سخن آمد، بگاه لطف و بیان
گدای شیوه او شد شکر بشیرینی
سخن ز عقل نهان پیش عاشقان میرفت
بخنده گفت: «نعم،کلهم مجانینی »
مرا تو قبله دینی، بعاشقان برسان
که خیر باد! «لکم دینکم ولی دینی »!
دعای قاسم بیچاره از کرم بپذیر
بجان تو، که دعایی و جان آمینی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
مسئله مشکل و آسان توی
ای دل و جان، در دل و در جان توی
دلبر نامی گرامی توی
نور دل و دیده اعیان توی
مسئله مشکل عشاق را
از همه رو صحبت و برهان توی
شورش مستان خرابات عشق
زمزمه مرغ سحر خوان توی
نور توی، صور توی، سور تو
حسن توی، محسن و احسان توی
دلبر و دلدار و دل افروز تو
عمر توی، لعل بدخشان توی
در تو عجب مانده دل قاسمی
درد توی، مایه درمان توی
ای دل و جان، در دل و در جان توی
دلبر نامی گرامی توی
نور دل و دیده اعیان توی
مسئله مشکل عشاق را
از همه رو صحبت و برهان توی
شورش مستان خرابات عشق
زمزمه مرغ سحر خوان توی
نور توی، صور توی، سور تو
حسن توی، محسن و احسان توی
دلبر و دلدار و دل افروز تو
عمر توی، لعل بدخشان توی
در تو عجب مانده دل قاسمی
درد توی، مایه درمان توی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
در وصف جمال تو توان گفت که: ماهی
کس وصف جمال تو نداند بکماهی
ای عشق دل افروز، ندانم که چه چیزی؟
هم حشمت و جاه آمدی و پشت و پناهی
دلها همه حیران تو گشتند بیک بار
با روی دل افروزی و با چشم سیاهی
مستیم ز روی تو، بهرحال که هستیم
تو ساقی جانها شده در بزم الهی
رحمی بکن، ای دوست، بجان و دل عشاق
عشاق سپاهند و تو سلطان سپاهی
در مجلس عشاق، که اعیان طریقند
هر روز زند عشق، بنو نوبت شاهی
در مجلس مستان بتکلف نتوان بود
در بیشه شیران نتوان شد برباهی
این راه بهستی نتوان رفت، یقینست
از هستی خود دور، اگر رهرو راهی
با زاهد خودبین نکنم قصه عرفان
قاسم ندهد سر الهی بملاهی
کس وصف جمال تو نداند بکماهی
ای عشق دل افروز، ندانم که چه چیزی؟
هم حشمت و جاه آمدی و پشت و پناهی
دلها همه حیران تو گشتند بیک بار
با روی دل افروزی و با چشم سیاهی
مستیم ز روی تو، بهرحال که هستیم
تو ساقی جانها شده در بزم الهی
رحمی بکن، ای دوست، بجان و دل عشاق
عشاق سپاهند و تو سلطان سپاهی
در مجلس عشاق، که اعیان طریقند
هر روز زند عشق، بنو نوبت شاهی
در مجلس مستان بتکلف نتوان بود
در بیشه شیران نتوان شد برباهی
این راه بهستی نتوان رفت، یقینست
از هستی خود دور، اگر رهرو راهی
با زاهد خودبین نکنم قصه عرفان
قاسم ندهد سر الهی بملاهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
دل ما بغمزه بردی، رخ مه نمی نمایی
بکجات جویم، ای جان، ز که پرسمت؟ کجایی؟
بگشا نقاب و آن رو بنما بما،که ما را
بلب آمدست جانها ز مرارت جدایی
بنماند جانم از درد و بماند تاا قیامت
بمن اسم جان سپردن،بتو رسم دلربایی
نه چنان خراب و مستم،که توان مرا کشیدن
ز طریق عشق و رندی،بصلاح و پارسایی
نفسی نقاب بگشا:دل و دین ببر بغارت
که دمی خلاص یابم ز غم منی و مایی
من اگر جفاست کارم، بتو بس امیدوارم
بجز از تو کس ندارم، که تو معدن وفایی
ز سر نیاز گفتم که :گدای تست جانم
بکرشمه گفت :قاسم،تو گدای پادشایی
بکجات جویم، ای جان، ز که پرسمت؟ کجایی؟
بگشا نقاب و آن رو بنما بما،که ما را
بلب آمدست جانها ز مرارت جدایی
بنماند جانم از درد و بماند تاا قیامت
بمن اسم جان سپردن،بتو رسم دلربایی
نه چنان خراب و مستم،که توان مرا کشیدن
ز طریق عشق و رندی،بصلاح و پارسایی
نفسی نقاب بگشا:دل و دین ببر بغارت
که دمی خلاص یابم ز غم منی و مایی
من اگر جفاست کارم، بتو بس امیدوارم
بجز از تو کس ندارم، که تو معدن وفایی
ز سر نیاز گفتم که :گدای تست جانم
بکرشمه گفت :قاسم،تو گدای پادشایی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
زلف را شانه زن، که رعنایی
چشم را سرمه کش که زیبایی
فتنه برخاست،دل یقین دانست
که تو سر فتنهای غوغایی
پرده ما دریده ای صد بار
وز پس پرده روی ننمایی
تو بدان زلف و رو، بروز و بشب
فتنه عاشقان شیدایی
عشق ورزیدی از برای نجات
روز پیری و گاه برنایی
جان و دل مست حیرتند مدام
که نه با مایی و نه بر مایی
قاسم از وجد و سور ننشیند
جان ما نای و یار ما نایی
چشم را سرمه کش که زیبایی
فتنه برخاست،دل یقین دانست
که تو سر فتنهای غوغایی
پرده ما دریده ای صد بار
وز پس پرده روی ننمایی
تو بدان زلف و رو، بروز و بشب
فتنه عاشقان شیدایی
عشق ورزیدی از برای نجات
روز پیری و گاه برنایی
جان و دل مست حیرتند مدام
که نه با مایی و نه بر مایی
قاسم از وجد و سور ننشیند
جان ما نای و یار ما نایی
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۳
یارب، بحق آنکه تویی عالم اسرار
کز یار سفر کرده ما کیست خبر دار؟
کان ماه مسافر بکجا بود و کجا شد؟
کان راهبر راه یقین، سالک اطوار
گفتیم باصحاب طریقت که: شفا یافت
هرکس که خورد شربتی ازطبله عطار
در ماه صفر شاه جهان را خبر آمد
کان ماه سفر کرد ازین عالم غدار
شهزاده دین بود ولی شاه یقین بود
کردند بدین وجه عزیزان همه اقرار
ای ماه مبارک، سفرت دورتر افتاد
از فرقت دیدار تو جانها همه افگار
شوق تو ترا برد بدرگاه خداوند
عشق تو ترا برد بدان مجمع انوار
آن خواجه نمردست، که آن زنده جاوید
ناگه سفری کرد ازین دار بدان دار
قاسم تز فراق تو روان کرد دمادم
سیلاب سرشک مژه از چشم گهربار
کز یار سفر کرده ما کیست خبر دار؟
کان ماه مسافر بکجا بود و کجا شد؟
کان راهبر راه یقین، سالک اطوار
گفتیم باصحاب طریقت که: شفا یافت
هرکس که خورد شربتی ازطبله عطار
در ماه صفر شاه جهان را خبر آمد
کان ماه سفر کرد ازین عالم غدار
شهزاده دین بود ولی شاه یقین بود
کردند بدین وجه عزیزان همه اقرار
ای ماه مبارک، سفرت دورتر افتاد
از فرقت دیدار تو جانها همه افگار
شوق تو ترا برد بدرگاه خداوند
عشق تو ترا برد بدان مجمع انوار
آن خواجه نمردست، که آن زنده جاوید
ناگه سفری کرد ازین دار بدان دار
قاسم تز فراق تو روان کرد دمادم
سیلاب سرشک مژه از چشم گهربار
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۳