عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
من بنده شیوه های شیرین توام
آشفته طره های مشکین توام
گفتی که :بگو:تاچه کسی در ره ما؟
مسکین تو،مسکین تو،مسکین توام
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ای دلبر دلدار، طلب گار توایم
ای منبع انوار، طلب گار توایم
ای سالک اطوار،طلب گار توایم
ای واقف اسرار، طلب گار توایم
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
تا یار مرا نمود ازصد جارو
بر خاک درش نهاده ام صد جارو
من خانه دل را زده ام صدجارو
تا گشت مرا بیمن دولت جارو
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۱
دیشب آن گیل دل افروز، که بیمارویم
اتفاقا بمن افتاد گذارش ز قضا
گفت: هان چونی و تی حال بمی عشق چبو؟
گفتمش: هیچ کساواتی مرا کار مبا
من درویش ستم دیده چو بیمار توام
روشنست این که: بهر حال چنین زار بسا
قاسم از خنده آن یار شد از دست تمام
گفت: خابوزیه از عشق ترا باد بقا!
در ستم شد ز من، از ناز مکرر می گفت :
یار با هیچ کسی حال چنین زار مبا
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۲
یا رب، این درد فراقا چه دوا شایه کدن
خبر آشوم، مگر تیغ و کفن در گردن
می دل و جان بهجران تو گر هم چین بو
وادلی! وای بدل! وای بمن! وای بمن!
واخوری باده گلگون بسعادت همه شو
می همه روج بغم خون جگر وا خوردن
بس تب هجر بکشتیم که لاوی لاوی
اگه گوییم بوصل تو که: جان در تن تن؟
گفتمش: یار منی، گفت که: نی یار نه این
می کواشا بتو آسان که سوا یاریون
با تو دارم سخنی، روی بر و خواهم گفت
بشنو، ای جان، سخن بنده بوجه احسن
قاسما، اوزیه کوشی بوصال آسان تر
بوصال اوزیه شادست و بهجران مودن
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۳
با گیل دلبر گفتم که: ای جان
تی دوست داریم، تی بنده فرمان
خندید چون گل و ز ناز می گفت :
هینی خوآندی، هینی و ساکان
گفتم: غریبم و آنگاه عاشق
می دا نپرسی مسکین غریبان؟
دل تی غلامی، جان تی کمینه
خواوا و مفروش می دین و ایمان
قاسم، چه تی روز، وا کوخ و وا شو
ناچار واخشت گیلان بگیلان
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۴
قبله جان من تویی، گیل فرشته رنگ و بو
ماه سپهر مکرمت، سرو ریاض آرزو
گیل نه ای، فرشته ای، وز دل و جان سرشته ای
گیل که بو؟ که بو چنین حور وش و فرشته خو؟
می دل و دین تی فدا، خوا ببری که وس خوشی
قبله تویی، کجا روم شهر بشهر و کوبکو؟
تی سر زلف مشکبو، آنچه بمن کری ز جان
شرح دهم، اگر بود، با تو مجال، موبمو
آینه را اگر رسد عکس جمال تو دمی
کی رسد آنکه باشدش با تو مجال رو برو؟
دوش بغمزه گفته ای: او ز نما ترا بغم
نوبت دیگر از کرم قصه دوش باز گو
گفتمش: ای مراد جان، وعده وصل کرده ای
گفت که: آن حکایتا وا مطلب، که آن بشو
گفتمش: ای عزیز من، خوار شدم ز عشق تو
گفت که: نانه خوار بین، کاوره فن لا و لو
گفتم: عاشق تویم، چیست بگو دوای من؟
گفت: مگوی این سخن، بی تو مرا بسر بشو
قاسمی از فراق و غم گم شد و بی خبر ز خود
گم شده فراق را از کرم تو و از جو
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۵
مرا که چشم تو از ناوک بلا بوزه
غریب و خسته و مهجور بی خطا بوزه
شنیده ام که: دوا دردرا کند چاره
چه چاره، چونکه من خسته را دوا بوزه؟
رقیب را چو سوئال از وصال او کردم
بلا بوزه، من دل خسته را بلا بوزه؟
مگر که چشم تو سودای کافری دارد
که ترک غمزه زن اولاد مصطفی بوزه
بگو که: بوز نما، تا بچند وعده دهی؟
امید نو زنم و نو و زین مرا بوزه
هزار جان بفدای تو قاسمی بر باد
بداد و درد تو او را بصد جفا بوزه
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۷
بتا، بتارک هجران دل مرا بوزی
چه کرده ام؟ چه شد آخر؟ بگو چرا بوزی؟
ترا که ترک ختا گفتم و نگفتم: گیل
مرا ز عین تکبر بدین خطا بوزی
چه دیده ای، چه شنیدی ز قاسمی؟ کورا
بجور و ظلم و ستمکاری و جفا بوزی
قاسم انوار : ملمعات گیلکی
شمارهٔ ۸
گفتم: ای جان، ز درم باز آیی
گفت: دلدار که می بازایی
گفتمش: عاشق مسکین توام
گفت: خا دانه وزم بین شایی
گفتمش: خیره مراجی خودی
خنده زد گفت: لجورستانی
گفتمش: رو بنما، گفت بناز:
کین گدا را بین هوس باشایی
خبر آمو که عجب لاوم من
گفتمش: لاوه بکن، خوش لایی
همه جای روی تو بیند قاسم
وس عجب نی که ببو هرجایی
قاسم انوار : ملمعات ترکی
شماره ۲: بیا، ای ساقی جانها، بیار آن باده در گلشن
بیا، ای ساقی جانها، بیار آن باده در گلشن
بغایت خوشدلم کان یار میپرسد که: سن کیم سن؟
بجانان گفتم: ای دلبر، خرابم از غمت یکسر
ولی میخوانم این از بر: بوسوز نی سین ایشماس سن
زهی الطاف بی پایان، که می یابد دلم پنهان
سلامم کرد و جامم داد و زانو زد که: سن ایچ سن
مرا میگوید آن جانان چه حیرانی و سرگردان؟
صفاقیل سن، وفاقیل سن، اگر سم عاشقی قیل سن
میان گلشن حسنت هزاران گل به بار آمد
ویران بولماس تور اول بستان اگر بیر چیچکی سون سن
بیا، ای روشنی جان، که هم جانی و هم جانان
بوزون گلشن سوزون روشن روش مولدی که سلطان سن
ز فیضت خاطر قاسم همیشه شاد میباشد
که این فیض از تو می یابد، اگر توقوز اگر توقسن
قاسم انوار : ملمعات ترکی
شماره ۳: صباحین مبارک السن، چلبی قلاک السن
صباحین مبارک السن، چلبی قلاک السن
سلام ایله جان یردک، چلبی بزی انطمه
چلبی تو شاه، جانی، تو دلستانی
چلبی، حبیب جانی، چلبی بزی انطمه
چلبی، تو شاه و میری، چلبی، تو دستگیری
چلبی، تو دلپذیری، چلبی بزی انطمه
عاشق الرم بیورسن، چلبی، تو دستگیری
حال زاره سورسن، چلبی بزی انطمه
چلبی، شه جهانی، چلبی تو جان جانی
چلبی، نه این، نه آنی، چلبی بزی انطمه
از ده یاقس جانم، بره تو کس قاسم سن
چلبی، دلم جانم سن، چلبی بزی انطمه
سر قاسمی فدایت، دل و جان طفیل رایت
بخدا، بروی ماهت، چلبی بزی انطمه
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۷ - الحکایة فی معرفة العشق
بود در تبریز زیبا منظری
نازنین عالمی، نیک اختری
رشک سرو بوستان بالای او
آفتاب آسمان لالای او
چشم مستش آیتی در شان حسن
زلف شستش رایت سلطان حسن
داده بوداز لطف بیچون ذولجلال
ذات پاکش را صفات بر کمال
در جوارش بود سید زاده ای
دل بدست محنت و غم داده ای
دردمندی، نامرادی، بیدلی
مست عشق،از خویشتن لا یعقلی
گرد کویش دایما در روز و شب
سیر می کردی،میان سوز و تب
هر که رویش دیده بودی یک نظر
خاک پایش سرمه کردی در بصر
چون بپرسیدی کسی کین حال چیست؟
این مثل می گفت و خوش خوش می گریست
هر که او دلدار ما را دیده است
هم چنان باشد که مارادیده است
در میان خلق حالش فاش کرد
آه سرد و اشک گرم و روی زرد
پند دادنش قبایل هر یک ی
خود نبد سودش ز بسیار اندکی
آن یک ی گفتش که :ای پاکیزه جان
باشد این معنی سیادت را زیان
گفت :عشق و مهتری نایندراست
شاه اگر آید بکوی ما،گداست
آن دگر گفتش که :غافل مانده ای
وقت تحصیلست و جاهل مانده ای
گفت:یک دم نیست بی یادش دلم
این بسست ازهر دو عالم حاصلم
هر که او عاشق نشد بس جاهلست
گر همه علم جهانش حاصلست
از محبت حاصل آید معرفت
داند آن کس را که باشد این صفت
آن دگر گفتش که:بس طفلی هنوز
می کنی دعوی عشق و درد و سوز؟
گفت:هر کس را که عشق و درد نیست
نزد مردان آدمی و مرد نیست
سال عمرش گر صد آمد،گر هزار
پیش مردانست طفل شیر خوار
آن دگر گفتش که:بدنامی مکن
پند پیران بشنو و خامی مکن
در جوابش گفت،طفل خرده دان:
ای بصورت پیر و در معنی جوان
روزگاری در جهان گردیده ای
عشق و نام نیک هرگز دیده ای؟
آن دگر گفتش:که آن ترک از ختاست
گرچه نیک و روست،اما بی وفاست
بس جفا کارست ترک تند خو
کشته گردی ناگهان بردست او
گفت:حق داند که من در هر نماز
خواهم از حضرت بصد درد و نیاز
تاابد مقتول جانان حی بود
این سعادت چون منی را کی بود؟
چون بدیدندش که بس لایعقلست
در طریق عشق کارش مشکلست
جمله برگشتند و رفتندش ز پیش
ماند تنها خسته دل با درد خویش
گرد کوی یار می کردی طواف
از غم دنیی و از عقبی معاف
داشت قومی بد گمان در کوی یار
جمله با دعوی عشق روی یار
عاشق بیچاره را کردند اسیر
در میان چوب و سنگ و دار و گیر
چون بدید آن فعل را زان قوم سست
در حمیتشان میان در بست چیست
غیرتش بگرفت دامن مست وار
حملها میک رد چون شیر شکار
چون میسرشان نشد کاری بدست
معترف گشتند کین کاری بدست
جمله بنشستند با اندوه و ناز
ما جری کردند با بیچاره ساز:
کای اسیر شهوت و نفس و هوا
میک نی بدنام مردم را چرا؟
گفته ای از خیره پیش مردمان:
دوست میدارم فلان کس را بجان
گفت:اگر هم دوست دارم شبهه چیست؟
دشمنش در جمله تبریز کیست؟
عاشقم،عاشق،نیم شهوت پرست
هرکه عاشق شد خود از شهوت برست
بنده حاضر بودم آنجا بر کران
ناگهان سر فتنه آمد در میان
آنکه جنگ جمله رابود او سبب
وز غمش جان جهانی در تعب
ماهرو چون ابر نیسان میگریست
گفتم:ای جان،موجب این گریه چیست
گفت:دارم غصه ای دردل عجب
با تو گویم قصه مشکل عجب
عمرها شد تا کسی ندهد نشان
همچو من حوری نژادی در جهان
یوسفم در مصر جان بی اشتباه
یک زلیخا نیست در تبریز،آه!
این همه اسباب معشوقی مراست
در همه تبریز یک عاشق کجاست؟
گفتمش :ای یوسف عیسی نفس
زین عجب تر قصه نشنیدم ز کس
عالمی از مرد و زن حیران تو
داستانها کرده از دستان تو
شهر تبریز از صغار و از کبار
دوست میدارندت،ای زیبانگار
اندرین معنی ندارم صادقت
زانکه می بینم جهانی عاشقت
در جوابم گفت سر و سیم تن:
عاشقند،آری،ولی بر خویشتن
جمله ما را بهر خود دارند دوست
در طریق دوستی بس نانکوست
آنکه ما را بهر ما خواهد کجاست؟
وقت خوش بادت که خوش در خورد ماست
هر کرا با خویشتن کاری بود
نیست عاشق،خویشتن داری بود
هر که از هستی خود بیزار نیست
از وصال یار برخودار نیست
عاشقی در طور بو ورنگ نیست
در طریق عشق صلح و جنگ نیست
تا تو برخود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
عاشقان کز خویش ناپروا نی اند
در محبت کمتر از پروانه اند
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۸ - الحکایة فی کمال العشق و التوحید
بود یک پروانه شوریده حال
جان شیرین کرده بر آتش حلال
دید شمعی راکه با صد سوز ودرد
اشک گلگون می رود بر روی زرد
غیرتش بگرفت دامن،مردوار
چرخ میزد گرد آتش بیقرار
گفت باشمع :ای اسیر درد و داغ
تا چه گم کردی که جویی با چراغ؟
ماتمی داری که هرشب تابروز
اشک باری در میان تاب و سوز؟
خوش خوشی در گریه شمع اشکبار
گفت با پروانه زار و نزار:
شور شیرین طاقتم را کرد طاق
غصه دارم در دل از درد فراق
دورم ازشیرین خود،فرهادوار
جان شیرین میدهم در هجر یار
این چراغ ازبهر آن دارم که من
یار خود میجویم از هر انجمن
یا بشیرینم رساند، بی ندم
یا بسوزاند مرا سر تا قدم
شاهد شیرین ندارم در کنار
شمع بی شاهد نمیآید بکار
در زیانم زین وجود خویشتن
میگدازم بهر سود خویشتن
شمع مومین دل چو صاحب دردبود
از دمش پروانه را مستی فزود
در کمال شوق وشورش بی قرار
خویشتن را زد بر آتش مردوار
خسته دل پروانه صاحب جرم بود
آتش از جرمش دمی برکرد دود
ساعتی بگرفت تنگش در کنار
عاقبت پروانه شد همرنگ یار
آتش سوزنده چون بر زد علم
محو شد پروانه از سر تا قدم
کثرت پروانه فانی شد تمام
وحدت مطلق عیان شد والسلام
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۹ - خطاب الشمع مع النار
شمع چون پروانه را معدوم دید
گفت باآتش که:ای نور الفرید
یا قتیل العاشقین،یا ذوالکرام
یاقدیم النور، یامافی الظلام
مانده ام از جرم هستی شرمسار
جرم ما را محو کن پروانه وار
چون تن پروانه یک بارم بسوز
تاب جان دادن ندارم تا بروز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
دل و جان سیرگاه یار خواه اینجا و خواه آنجا
من و بزمی که از خود می رود یاد نگاه آنجا
طلسمی بسته از هر سایه مژگان در اقلیمی
که چون دیوانه با زنجیر می گردد نگاه آنجا
زمین سبزه دشت محبت تازگی دارد
به مژگان دست در آغوش می روید گیاه آنجا
بنازد وادی وحشت ببالد سبزه مجنون
ندارد قطره جز چشم غزال ابر سیاه آنجا
فشردم چون دل از رشک تماشا سرزمینی را
که نقش پا چو نرگس می دمد از خاک راه آنجا
سواد دوستی رسمی ندارد غیر دلجویی
ز مهمان می خرد اسباب مجلس خانه خواه آنجا
ز بس فرش است چون آئینه چشمم در سرکویش
چو نور از جیب می تابد غبار سجده گاه آنجا
خوش آن میدان که باشد جوش دل در شأن گمنامی
فزاید رتبه در گرد پریشانی سپاه آنجا
گل افشان عرق رخساری از بحر کمان دیدم
که خود از پا فتادم تا کشیدم تیر آه آنجا
اگر چاک گریبان درشب مهتاب بنمایی
کتانی می کند پیراهن صد چاک ماه آنجا
در آن مجلس که باشد هر طرف گلبازی مژگان
چکار آید دل ما گر نگردد دستگاه آنجا
به بزم خودنمایی حرف مجنون در لباس اولی
به عریانی برد چون آب در گوهر پناه آنجا
ز رنگین افسران عقل چون باغ هوا خندد
شکست از سایه خاری جنون طرف کلاه آنجا
تحمل مرد را سرگشته بحر خطر دارد
زموج آرمیدن می شود کشتی تباه آنجا
اسیرگردش چشمی که چون پرسد گناه من
گواهی می دهد اول زبان عذرخواه آنجا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بحر عشق است و وفا گوهر پاک است اینجا
کشتی چاره گران سینه چاک است اینجا
سیر بازار وفا محشر ارباب دل است
عالم تفرقه یک دامن پاک است اینجا
عالم امن و امان گوشه میخانه بس است
که نه بیم است و نه ترس است و نه باک است اینجا
مگذر از تربت مستان که نظرگاه وفاست
ذره خاک دل حوصله ناک است اینجا
دل دیوانه چرا غیرت مستان نکشد
رگ زنجیر جنون ریشه تاک است اینجا
رفت آنها که دلت صید چمن بود اسیر
بلبلی در قفس سینه چاک است اینجا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
بی غنچه و لاله داغ پیدا
بی نقش قدم سراغ پیدا
از چشمه طور می خورد آب
پیداست ز چشم داغ پیدا
عشق است نهان و آشکارا
کی می شود از چراغ پیدا
در زاویه های خاک پنهان
در آینه های داغ پیدا
شد باده شور در سرما
بی ساقی و بی ایاغ پیدا
شد کعبه اسیر در ره دل
بی رهبر و بی سراغ پیدا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سیرکن نو رسیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
هوا گلشن به گلشن می کشد دیوانه ما را
زخون توبه موج گل کند پیمانه ما را
شرابت دام می چیند تغافل جام می بخشد
به ما گر واگذارد دل وفا بیگانه ما را
سپند چشم بدکام دو عالم می توان کردن
شرابت می پرستد گریه مستانه ما را
ز رویت شعله ها گلشن ز خویت شمع ها روشن
تماشا برگ گل سازد پر پروانه ما را
خرابی صندل درد سر تعمیر عالم شد
به سیل امتحان تا کی دهی ویرانه ما را
ز وحشت باج می گیرد به الفت تاج می بخشد
بیا شرمنده حسرت مکن دیوانه ما را
اسیر آن طفل بدخو رام آسایش نمی گردد
مبادا بشنود در خواب هم افسانه ما را