عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
فسونی خوانده چشمت شیشه ها را
که نرگسدان کند اندیشه ها را
خدایا وحشیان را رام ما کن
نخستین این تغافل پیشه ها را
مه نو در شفق خوش می نماید
به طاق ابرویش نه شیشه ها را
هر آهی بلبلی یا باغبانی
غمش گلزارکرد اندیشه ها را
نظر هر چند دهقان حریصی است
نفس از دل برآرد ریشه ها
اسیر از چشم آهو می گریزد
به شیران تنگ دارد بیشه ها را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
به دل دوزد نگاهت سینه ها را
به گل گیرد رخت آیینه ها را
بهار سینه صافی بی خزان تر
ز دل روبد غبار کینه ها را
بیا زاهد که مست سجده یابی
به پای خم شب آدینه ها را
نخستین گام سر باید نهادن
که بالا می رود این زینه ها را
اسیر دور گردم می توانم
که نامحرم کنم دیرینه ها را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گفتن راز چرا عربده پرداز چرا
به نیازی که نفهمیده ای این ناز چرا
دل ما هست اگر مطلبت آزار کسی است
روی دل دادن آیینه غماز چرا
دل اگر می تپد افلاک ز هم می ریزد
در فضای قفس این شوخی پرواز چرا
گرد هرگردش چشم تو دلم می گردد
نه بپرسی که چرا خانه برانداز چرا
گر اسیرانه حدیثی ز تو پرسم چه شود
اینقدر منع نگاه غلط انداز چرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گر یار در دل است عبث آرزو چرا
گر دیده محو اوست دگر جستجو چرا
ساقی پراست میکده دل ز بحرها
الفت شکار شیشه و جام و سبو چرا
ما را گداخت عمری و کس را خبر نکرد
گر ریختیم خون مروت مگو چرا
خالق وکیل ماست خلایق همین بس است!
گفتیم حرف خویش دگر گفتگو چرا
دانش نکرد نوبر حرفی دلم گداخت
دیوانه می شوم که نگویی نگو چرا
در دوستی شکستن دل زینت دل است
بی درد زخم خنده گل را رفو چرا
جان اسیر بنده بیگانه طرز تو
بیهوده سرگران شدن ای تندخو چرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
چه گویم با کسی راز دل دیوانه خود را
که خوابم می برد گر سرکنم افسانه خود را
سرانجام خیال توتیای غیرتی دارم
به چشم خود کشم خاکستر پروانه خود را
غبار خاطرم خوش گریه آلود است می خواهم
به سیل اضطراب دل دهم ویرانه خود را
ندارم سجده ای کز عهده خجلت برون آیم
سرکوی وفا یعنی عبادتخانه خود را
کجا صد روزگار از عهده موجی برون آید
جلو ریزی دهم گر گریه مستانه خود را
نمی دانم کجا پیدا کنم چندان دل دعوی
بیارایم اگر از بهر او کاشانه خود را
اسیر امشب نمی دانم چه گفتم یا چه ها کردم
دل دیوانه خود را دل دیوانه خود را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چو آیینه در دل گدازم نفس را
شکستن مبادا طلسم قفس را
نه بلبل نه پروانه این جذبه دارد
دهد بال پرواز من خار و خس را
به یاد تو پیمانه بخشم هوا را
به بوی تو گلدسته بندم هوس را
دچارم نشد ناله وگریه گاهی
که سازم پریشان دماغ جرس را
مرا زور می بس نیندیشم از کس
بگیرم قدح را ببندم عسس را
زداغش چه آیین که در دل نبستم
چراغان کنم تا گلستان قفس را
ز ویرانی آبادتر خانه عشق
نسیمی کند شهر بند هوس را
اسیر محبت مرا می شناسد
ندانسته ام کم ز خود هیچکس را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
داشتی مخصوص من تا لطف عام خویش را
کردی آزاد از غم عالم غلام خویش را
در محبت داده ام آیینه دل را جلا
پخته ام در آتشی سودای خام خویش را
عشق نگذارد که بنشیند غباری بر دلم
کی کند ساقی به خاک آلوده جام خویش را
خاطر صیاد چون شد جمع از صید اسیر
کرد رشک گلستان فیض دام خویش را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بسکه با حیرت برآوردیم کام خویش را
بر جبین ما نویسد عشق نام خویش را
پیچ و تابم بس نبود از رشک قاصد سوختم
هم نوشتم نامه هم بردم پیام خویش را
شکوه بیجا چرا می کردم از بیداد او
من که از خود می کشیدم انتقام خویش را
داشتم رنگین بهار فرصتی از اشک و آه
وزگل و سنبل گرفتم صبح و شام خویش را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
مو به مو مژگان تر باید شکار عشق را
گریه بسیار است ابر نوبهار عشق را
از نیاز ما رخت باغ تماشا گشته است
گل بخندد از گریبان خارخار عشق را
دل به امیدی غبار راه حسرت گشته است
وعده می سوزد چراغ انتظار عشق را
از نسیم جلوه ای پرواز رنگین می کنم
نکهت گل می برد از جا غبار عشق را
چون اسیر آیینه ام از تیره بختی روشن است
صبح ما شام غریبان شد دیار عشق را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مکن در بزم روشن وصف آن شیرین شمایل را
که رشک آتش زند در سینه جان شمع محفل را
بکش از صحبت صورت پرستان دامن الفت
خریداری مجو بهتر زحسن آیینه دل را
شهیدی سرخ روی بزم سربازی تواند شد
که طوق گردن تسلیم سازد تیغ قاتل را
شد از موج سرشکم کشتی آرام طوفانی
نمایی تا به کی ای ناخدا از دور ساحل را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
نفریبد به خیال نگهت خواب مرا
نبرد جلوه وصل تو به مهتاب مرا
بسته بر بازوی بیدار فلک خواب مرا
کرده تعویذ سحر آه جگرتاب مرا
اشک پرورده راز غم پنهان دلم
گریه داده است ندانسته به سیلاب مرا
شور بیطاقتیم در سفر آرام است
تا نداند کسی از عشق تو بیتاب مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
با تمنای تو بسیار حساب است مرا
درس دل خوانده ام،آیینه کتاب است مرا
از گلستان خمارم گل مستی خندد
دل دیوانه مگر جام شراب است مرا
چشم تر بی تو سرانجام مرا می داند
سرآرام به بالین حباب است مرا
خنده ها از گل همراهی دشمن دارم
با عزیزان چه حساب و چه کتاب است مرا
دل آیینه؟ غفلت چه کند
مزد آگاهی من دفتر خواب است مرا
آرزو بتکده جلوه بیگانگی است
می کنم از تو سؤالی چه جواب است مرا
از تمنای لبت بزم شرابی دارم
آه پر حسرت من دود کباب است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دل و درد تو که صبر است و قرار است مرا
من و یاد تو که باغ است و بهار است مرا
می توان مشعل خورشید ز خاکم افروخت
حسرت داغ کسی شمع مزار است مرا
هرچه می گویی از آن چشم سیه می آید
یار بیگانه و بیگانه یار است مرا
من و گلچینی آتشکده داغ کسی
به تماشای گل و لاله چه کار است مرا
شعله ها نذر جگر کاوی حسرت دارم
ساغر باده به کف چشمه خار است مرا
از قدت اختر نظاره بلند اقبالی
می پرستم گل آیینه بهار است مرا
شکرها مست هوا داری پیمانه اسیر
صبح نوروز چراغ شب تار است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
خواب، پرواز حرام است مرا
آشیان حلقه دام است مرا
یاد زلفت گل شب بیداری
فیض صبح اول شام است مرا
عمر سودایی زلف تو دراز
تا ابد کار به کام است مرا
سرآن جلوه سلامت باشد
هر نفس عیش مدام است مرا
اضطراب و لب خاموش و ادب
قاصد و نامه و نام است مرا
بی خزان باغ دل از بیدردی
سوختن میوه خام است مرا
دل زهر چاک هلالی دارد
سر به سر ماه تمام است مرا
شهد منت ز تکبر نوشم
از جوابش که سلام است مرا
نو خطان پیش شما غیر اسیر
نه بگویید چه نام است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سرمه حیرتش اکسیر نگاه است مرا
سایه گل به نظر چشم سیاه است مرا
بسکه گشتم به چمن محو خرام تو چو آب
سبزه هر لب جو طرف کلاه است مرا
دارم از همت داغ تو جهان زیر نگین
سرمه سوختگی گرد سپاه است مرا
تربیت یافته دود دلم همچو شرار
گلستان جلوه این ابرسیاه است مرا
دل بدآموز شکایت شده بیهوده اسیر
هیچ کس نیست که پرسد چه گناه است مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
از دل مردم عالم خبری نیست مرا
چه کنم غیر وفا نامه بری نیست مرا
چشم و دل وقف تماشای دگر ساخته ام
گریه شامی و آه سحری نیست مرا
همچو آیینه همین از دگران می گویم
می توان دید که از خود خبری نیست مرا
سر پرواز دل خسته سلامت باشد
نشوی ایمن اگر بال و پری نیست مرا
می کنم کام دل از لذت حسرت شیرین
این ثمر بس که امید ثمری نیست مرا
دلم از گنج روان کشور آبادان است
دست اگر سوخته داغ زری نیست مرا
بیکسی نام ز تنهایی من دارد اسیر
گر به عالم پدری یا پسری نیست مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
کو گریه ای که بی خبر از جا برد مرا
غافل به باغبانی صحرا برد مرا
آن خار بی برم که چمن سایه من است
خس نیستم که قطره ای از جا برد مرا
شرمنده ام ز خضر که چون کعبه نجات
تخت روان آبله پا برد مرا
هرگز ندیده است کسی وصل در فراق
دل پیش اوست گریه به هر جا برد مرا
کردم خیال یار و شدم محو خود اسیر
آیینه ای مگر به تماشا برد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
پرکاویدم دل خودم را
جستم آب وگل خودم را
در حشر به کس نمی نمایم
یک زخم حمایل خودم را
با ناز و نیاز بر نیایی
منما به دلت دل خودم را
دهقان تو به فکر خویشتن باش
خود برقم حاصل خودم را
ویران مکن از گران نگاهی
آبادی منزل خودم را
دیدم به نصیحت آزمایی
دیوانه عاقل خودم را
عمری زشراب بیکسی ها
خود می خورم دل خودم را
هر چند حجاب آسمانهاست
می جویم منزل خودم را
در روز جزا به من نمایید
بیرحمی قاتل خودم را
غفلت منشان چه حیله بندند
آن واقف غافل خودم را
تو آینه من خیال خویشم
بنمای مقابل خودم را
از یاد نظاره ات شوم آب
نازم دل پر دل خودم را
ای یکدلیت تمام نیرنگ
تا کی نخورم دل خودم را
بینا شده ام برافکن از خویش
این جاهل جاهل خودم را
بیهوده اسیر درگداز است
من فرسودم دل خودم را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جنون به مستی و هشیاری آزمود مرا
ز بسکه محو تو بودم ز خود ربود مرا
برای خاطر او قبله گاه دل شده ام
اگر دچار شود می کند سجود مرا
گداخت شکوه ی رنگ و به پیش چاره گران
به آشنا سخنی دسترس نبود مرا
غلام همت آزادی گرفتاری
دری ز خنده گل در قفس گشود مرا
سپند عربده گردم گل است نام خدا
دلی که سخت تر از سنگ می نمود مرا
ز سوختن غرضم پر فشانی دگر است
به رنگ شعله مدان صید دام و دود مرا
به صلب خست ارباب روزگار گریخت
ز روی خویش خجل دید بسکه جود مرا
گهر به دامن مشت غبار می کردند
در آن دیار که دست و دلی نبود مرا
دل است حلقه ی زنجیر پیچ و تابم اسیر
چه قدر ها که ز دیوانگی فزود مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
لعلت زجام شیر و شکر می دهد مرا
ساغر ز آبروی گوهر می دهد مرا
ساغر به طاق ابروی وحشت کشیده ام
بیگانگی ز خویش خبر می دهد مرا
ساقی ستم ظریف و می از شعله شوخ تر
جامی نداده جامی دگر می دهد مرا
گردم به جستجوی تو پرواز می کند
در خاک هم هوای تو پر می دهد مرا
گر دیده باغبان بهار خیال خویش
شبنم به جای خون جگر می دهد مرا
هر ناله ای که کرد فراموش سینه ام
پیغامی از زبان اثر می دهد مرا
پیغام من شکنجه کش انتظار نیست
قاصد نرفته شوق خبر می دهد مرا
گر دیده بحر گوهر مقصود دامنم
تا ناخدا نوید خبر می دهد مرا
شد گرد عزلتم گل آوارگی اسیر
حب وطن نوید سفر می دهد مرا