عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
زخمی افسانه ناصح نگردد گوش ما
صاف رحمت می چکد از درد نوشانوش ما
بی سرو پا قطره ایم اما خروشی می کنیم
اینقدر هم بس که بر دریا گشود آغوش ما
توبه می فرماید اما می کشد پنهان شراب
زهره یک ساقی است از میخانه می نوش ما
با وجود آنکه باج مشرب از عالم گرفت
برنیاید با دل ما سعی کاهل کوش ما
گوشها کر بود،یاران مست و مطلب بیزبان
غنچه ها داریم فریاد از لب خاموش ما
عمر ما را دفتر خواب پریشان کرده است
خون هشیاری نگیرد هوش ما از هوش ما
انتخابی از دیار اختراع آورده ایم
بیخودی ها هوش از ما افسردگی ها جوش ما
در محبت همعنان و در قیامت همرکاب
سینه صافی سینه صافی ترک جوشن پوش ما
بار دهشت بسته ایم از کوی غفلت می رسیم
دست ما و دامن شرم فراغت کوش ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا شد ز یاد تو روشن چراغ ما
آیینه شبنمی است زگلهای باغ ما
مست هوا میکده سایه گلیم
داغ است آفتاب ز رشک ایاغ ما
مانند شمع از نگه گرم زنده ایم
جز شعله پنبه کس نگذارد به داغ ما
ممنون بوی پیرهن گل نمی شویم
چون غنچه تا زبوی تو پرشد دماغ ما
از کاهلی مسافرحیرت شدیم اسیر
از عذر لنگ پرس در این ره سراغ ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دور چشم بد زسوز سینه غمناک ما
بعد مردن گل کند یا رب سپند از خاک ما
بوی گل را در طلسم گلستان پیچیده ایم
راز او را در قفس دارد دل صد چاک ما
بارها از یاد جولان سمندی سوختیم
تا شود روشن چراغ بخت از خاشاک ما
آب و آتش را بهار نورس آمیزش است
شعله ها گل می کند از دیده نمناک ما
با چنین مستی اگر دم می زدیم از زهد خشک
شمع صد میخانه می افروخت از مسواک ما
گاه از استغنا و گاه از مهربانی می کشد
خوب می داند طریق دشمنی بیباک ما
خیر گور خویش ای زاهد چو از ما بگذری
در شب آدینه شمع شیشه زن بر خاک ما
پرده می بندیم بر رخسار بینایی اسیر
گرشود آیینه آن شوخ چشم پاک ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
سینه صاف است پیر ما خوشا احوال ما
فال رحمت می گشاید نامه اعمال ما
سرعت پرواز ما را پرگشودن غفلت است
ذره تا خورشید می خندد به استعلاج ما
بیخود از سیر جراحت خانه دل می رسیم
بوی گل مستانه می آید به استقبال ما
بی نیازی نسخه آمال ما را خوانده است
بهتر از فال دو عالم چون نیاید فال ما
در دل از یاد نگاه گرمی آیین بسته ایم
دیده آیینه داغ اختر اقبال ما
شوق کامل را به صد زنجیر نتوان داشتن
می پردگر بر دل خارا کشی تمثال ما
هر سر مژگان نوازشنامه ای شد بیخبر
اینک از در می رسد پیک مبارک فال ما
نا امیدی کارش از مطلب روایی هم گذشت
خاطر ما بیش از این غافل مشو از حال ما
روز و شب را سنبل و گل در گریبان می کنیم
عید نوروز است از یاد تو ماه و سال ما
شیشه ها بلبل شود جوش بهار عشرت است
خنده گل میچکد از جام مالامال ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
آیینه خرد حسن ز بازار دل ما
سوگند خورد عشق به دیدار دل ما
آنها که دل از گل،ستم از رحم ندانند
حیف است که باشند هوادار دل ما
با عربده بیگانه شدن فکر دل تو
بی حوصله دیوانه شدن کار دل ما
بیخوابی اندیشه دل حوصله می سوخت
شد داغ جنون دیده بیدار دل ما
حیف است که از آینه ات گرد برآید
غافل به از این باش خبردار دل ما
تعمیر خجالت از خانه به دوشی
بیساختگی تا شده معمار دل ما
آنها که نگشتند خریدار دل ما
بسیار نبودند خریدار دل ما؟
گفتیم اسیریم نگشتیم گنهکار
شرمنده شو از مستی بسیار دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
گداخت بر لب حسرت ترانه دل ما
تبسمی کن و بشکن بهانه دل ما
سلم فروخته خرمن به برق ناکامی
دمیدن و ندمیدن ز دانه دل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه ایم
خراب سیل غبار است خانه دل ما
ز جوش بلبل و پروانه چون گل از هم ریخت
به شاخسار جنون آشیانه دل ما
که در دل است که درگرد شوق پنهان است
زسجده پاشی ما آستانه دل ما
زساده لوحی حیرت اسیر نومیدیم
که راه گوش نداند فسانه دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
درد عشق آشیانه دل ما
راز مجنون فسانه دل ما
نفسی از تو کی شود غافل
بیخودیها بهانه دل ما
رنگ از روی آه می دزدد
گریه بیخودانه دل ما
ناله شوخ ما چرا نشود
بلبل آشیانه دل ما
آه تعمیر جلوه اشکی
پرخراب است خانه دل ما
چاکهای جگر به گل خندید
بلبلی شد ترانه دل ما
گردش چشم مست را نازیم
یاد او شیره خانه دل ما
سجده شکر می کنیم اسیر
دل ما آستانه دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بهار تنگدلی سبز کرد حاصل ما
عبیر غنچه غبار خرابه دل ما
زموج چون نشناسد جوهر تیغش
هنوز شوق ندانسته گشت قاتل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه است
خراب سیل غبار است خانه دل ما
دمید دانه و در تنگنای خوشه خزید
به غیر عقده چه دید از گشاد مشگل ما
به یاد روی تو در آتشیم همچو اسیر
دل گداخته ما چراغ محفل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
هر چند تپید بسمل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
از مهر تو سینه ها اثرها
وز داغ تو دیده ها نظرها
پرواز فنا چه بی نشان است
در سینه نهفته بال و پرها
کم قدری اوج اعتبار است
افزون شده ام ز بیشترها
شایستگی عداوتم نیست
پر منفعلم ز کینه ورها
هر چند شکسته می نویسی
از خط تو صیقلی بصرها
شبهای سیاه ما چراغان
از مهر تو شامها سحرها
احوال اسیر چند پرسی
سرکرده خیل بیخبرها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
شمشیر تو قبله گاه سرها
پروانه ناوکت جگرها
پرواز وفاست گلفشان تر
بر باد دهیم بال و پرها
چون برق که بر شفق بتابد
تیغت زده بر صف جگرها
از پرتو آفتاب رویت
گردیده غبارها شررها
صبر است که رام می کند دل
سنگ است متاع شیشه گرها
در آینه دلم چو دیدی
بیگانه نبودی اینقدرها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
تا چند خبر پرسی از بی سر و سامانها
دیوانه کجا باشد در کوه و بیابانها
شوریده تر ای قمری آشفته تر ای مجنون
او سرو گلستانها من خار بیابانها
آشفته شوم بی تو آسوده شوی بی من
دیدار پرستی ها منت کش حرمانها
آمیزش یکرنگی آیینه تماشا کن
گرد من و بوی گل سرکار چراغانها
دلتنگی عالم را ضامن شده ام بی تو
خاکم نزند آبی بر روی گلستانها
عشق من و خوی تو آیینه رسوایی
رنگ گل و جوش می پیدایی و پنهانها
سرکرده گلهایی دیوانه اسیر از تو
تا کی نشود نظمش سر دفتر دیوانها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
زنجیری طره ات ختنها
سودایی جلوه ات چمنها
فریاد که دم نمی توان زد
بی یاد تو هیچ ما و منها
دارم ز تو لعل پاره داغ
بیرون ز شمار انجمنها
خاموشیها زبان درازی
در پرده نگنجد این سخنها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
قبله عالم میخانه خم ابروها
گردش نرگس مستانه رم آهوها
سیر گلشن کن اگر تشنه دیدار خودی
آب از چشمه آیینه رود در جوها
عالم آواره شوقند چه خورشید و چه ماه
سوده پای فلک از شوق تو تا زانوها
دعوی این بس که ز کوشش همه رسوا شده ایم
حلقه در گوش کمان تو خم ابروها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دل آیینه خانه زنبور
دیده سوی دلم نهانی ها
شیشه ام از نگاه می شکند
کرده ام یاد سخت جانی ها
بلبلم نغمه سنج حیرانی
دیده گلزار بیزبانی ها
حسن سیر بهار تنهایی است
ما و مجنون و سرگرانی ها
جلوه در پای جلوه می ریزد
سرو می ماند از روانی ها
اینقدر شوخی اینقدر تمکین
مردم از دست پاسبانی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
بسکه می ترسم از جدایی ها
می گریزم از آشنایی ها
ناله خیز است متصل چون نی
بند بند من از جدایی ها
دل منت گزیده می داند
که چه درد است با دوایی ها
تربتم را بهار آبله کرد
گل باغ برهنه پایی ها
عالم آیینه خانه راز است
هست در پرده خود نمایی ها
سرم از تیغ هم جدا نشود
بسکه می ترسم از جدایی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
سرو شوخ من بیا تنها بیا غافل بیا
مستم و بسیار مشتاقم به جان و دل بیا
پایمالت گر شود گل داغ می‌سوزم ز رشک
چون به بزم دیده می آیی ز راه دل بیا
خاطرم نازکتر است از شیشه می‌دانی تو هم
تا توانی آمدن ای شوخ سنگین دل بیا
برگ و بار کشت ما را نیست هنگام گداز
برق بی‌حاصل برو یا در سر حاصل بیا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
عارضت گلدسته باغ نظر دارم بیا
انتظارت بیشتر از بیشتر دارم بیا
بی تماشای رخت گلدسته بند حسرتم
جان به لب خون در جگر گل در نظر دارم بیا
صبح محشر را نمکسود جراحت می کنم
با تو امشب یک دو حرف مختصر دارم بیا
بازگشتن گر چه هست اما وداع تربت است
می روم از خویشتن عزم سفر دارم بیا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
سیرگاه قدح کشان مهتاب
شوخی پیر دلجوان مهتاب
ابرو باران و روح لاله وگل
صبح نوروز می کشان مهتاب
سایه برگها چراغانها
کرده گل فرش بوستان مهتاب
در سفیداب قلع رنگ صفا
چهره پرداز گلستان مهتاب
شب هجران سیاهی داغ است
سینه داغ خونچکان مهتاب
خواب در دیده نظاره شود
چون دهد می به امتحان مهتاب
مژده وصل صبح روی تو را
می دهد از شمیم جان مهتاب
از گداز خیال او شب را
خون کند مغز استخوان مهتاب
بزم عاشق نداشت نرگسدان
سر زد از باغ آسمان مهتاب
شده شب زنده دار یاد تو را
مژه عمر جاودان مهتاب
شده مشهور در قلمرو عشق
به رفوکاری کتان مهتاب
سفر فیض اینچنین باید
کاروانی است بیزبان مهتاب
خار تا گل از او بهار فروش
هست اکسیر جسم و جان مهتاب
پرده دیده فرش راه تو کرد
داشت تا یک نفس گمان مهتاب
سفرکعبه در جوانی کرد
مرحبا پیر رهروان مهتاب
گم کند تا فضول راه گمان
یک فلک ساخت کهکشان مهتاب
ای خوشا راه دل اسیر که هست
گردی از راه کاروان مهتاب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
بسکه دارد سر هم چشمی گلشن مهتاب
کرده برخاک سرکوی تو مسکن مهتاب
سر شبگردی آن قامت موزون دارد
قد گر از سرو کشد یک سر و گردن مهتاب
از خیال تو دل خاک تجلی کده ای است
شوخ چشمی کند از دیده روزن مهتاب
شب ز دود دلم افلاک چنان سوخته است
که نشسته است به خاکستر گلخن مهتاب
هرگل روی زمین آینه دار دگر است
برگ گل کرده زعکس که به دامن مهتاب