عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بهار سوختن گردیده شمع بزم ما امشب
توان چیدن گل از بال و پر پروانه ها امشب
چنان کیفیت جام تبسم برده از هوشم
که در چشمم نمی آید نگاه آشنا امشب
نمی دانم سر از بالین تن از بستر چه حال است این
که روز حشر شد در دیده من توتیا امشب
ز یاد روی او دارد دلم هر گوشه ای دامی
چراغان می کند از آه در ویرانه ها امشب
چنان لبریز حسرت گشته چشم از تاب رخسارش
که مژگانم نمی گردد به مژگان آشنا امشب
اسیر از خجلت فرصت نمی دانم چه خواهم کرد
نگاهش گرم دلجویی و من مست حیا امشب
توان چیدن گل از بال و پر پروانه ها امشب
چنان کیفیت جام تبسم برده از هوشم
که در چشمم نمی آید نگاه آشنا امشب
نمی دانم سر از بالین تن از بستر چه حال است این
که روز حشر شد در دیده من توتیا امشب
ز یاد روی او دارد دلم هر گوشه ای دامی
چراغان می کند از آه در ویرانه ها امشب
چنان لبریز حسرت گشته چشم از تاب رخسارش
که مژگانم نمی گردد به مژگان آشنا امشب
اسیر از خجلت فرصت نمی دانم چه خواهم کرد
نگاهش گرم دلجویی و من مست حیا امشب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
می رنگ هوس در دل ویران من انداخت
زهد آمد و سجاده به دامان من انداخت
بی منت معمار که دیده است بنایی
این بال هما سایه بر ایوان من انداخت
در چشم تو جا داشت تماشای نهانم
صد تیر نگاه تو زمژگان من انداخت
سرمستی سودای تو گوی زر خورشید
بر چرخ ز یک حمله چوگان من انداخت
گر شاخ گلی بی تو در آغوش گرفتم
آهی شد و آتش به گریبان من انداخت
شب دیده به هر رخنه دل دوخته بودم
مکتوب تو را صبح به زندان من انداخت
شب شوق اسیر از خبر وصل رسا بود
شوری به دل از خواب پریشان من انداخت
زهد آمد و سجاده به دامان من انداخت
بی منت معمار که دیده است بنایی
این بال هما سایه بر ایوان من انداخت
در چشم تو جا داشت تماشای نهانم
صد تیر نگاه تو زمژگان من انداخت
سرمستی سودای تو گوی زر خورشید
بر چرخ ز یک حمله چوگان من انداخت
گر شاخ گلی بی تو در آغوش گرفتم
آهی شد و آتش به گریبان من انداخت
شب دیده به هر رخنه دل دوخته بودم
مکتوب تو را صبح به زندان من انداخت
شب شوق اسیر از خبر وصل رسا بود
شوری به دل از خواب پریشان من انداخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
خون بود دل که لذت درد نهان شناخت
این غنچه قطره بود که رنگ جنان شناخت
آیینه است پرتو شمع مزار من
در خواب هم خیال تو را می توان شناخت
دارد نقیض گیری عاشق سرایتی؟
حسن یقین من ز دل بدگمان شناخت
پیداست از جبین عدم عشق پرده سوز
این باده را ز شیشه خارا توان شناخت
شب خوابش از فسانه قتلم ربوده بود
روزم ز اظطراب دل پاسبان شناخت
روزی کتابخانه غفلت گشود دل
تعبیر خواب الفت اهل جهان شناخت
در پیش پای پرتو خورشید برنخاست
گردی که جای خویش در آن آستان شناخت
رنگ گل و فروغ می و لعل یار شد
هر کس که قدر خویش چو آب روان شناخت
گردی که شبنم گل این سرزمین نشد
کی قرب مهر و منزلت آسمان شناخت
خوابی که می برد به ره شوق راحت است
دیوانه قدر بستر ریگ روان شناخت
حرز یقین به وسوسه دیدم که شد اسیر
موری که گرد بیدلی کاروان شناخت؟
پرواز هرزه راه به منزل نمی برد
کی تیر بی سراغ محبت نشان شناخت
هر دل که در ریاض وفا مست خواب شد
کی لذت صبوحی این گلستان شناخت
از سیر باغ و بادیه حاصل نمی برد
هرکس که گردباد ز سرو روان شناخت؟
در خواب دید آینه عکس مراد من
خود را اسیر محرم راز نهان شناخت
این غنچه قطره بود که رنگ جنان شناخت
آیینه است پرتو شمع مزار من
در خواب هم خیال تو را می توان شناخت
دارد نقیض گیری عاشق سرایتی؟
حسن یقین من ز دل بدگمان شناخت
پیداست از جبین عدم عشق پرده سوز
این باده را ز شیشه خارا توان شناخت
شب خوابش از فسانه قتلم ربوده بود
روزم ز اظطراب دل پاسبان شناخت
روزی کتابخانه غفلت گشود دل
تعبیر خواب الفت اهل جهان شناخت
در پیش پای پرتو خورشید برنخاست
گردی که جای خویش در آن آستان شناخت
رنگ گل و فروغ می و لعل یار شد
هر کس که قدر خویش چو آب روان شناخت
گردی که شبنم گل این سرزمین نشد
کی قرب مهر و منزلت آسمان شناخت
خوابی که می برد به ره شوق راحت است
دیوانه قدر بستر ریگ روان شناخت
حرز یقین به وسوسه دیدم که شد اسیر
موری که گرد بیدلی کاروان شناخت؟
پرواز هرزه راه به منزل نمی برد
کی تیر بی سراغ محبت نشان شناخت
هر دل که در ریاض وفا مست خواب شد
کی لذت صبوحی این گلستان شناخت
از سیر باغ و بادیه حاصل نمی برد
هرکس که گردباد ز سرو روان شناخت؟
در خواب دید آینه عکس مراد من
خود را اسیر محرم راز نهان شناخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
عشق نیرنگ تغافل با دل بیتاب ریخت
همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت
از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد
گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت
دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی
هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت
در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر
از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت
کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست
آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت
لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت
قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟
آتش فولاد برق خنجر هستی نبود
طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت
قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد
بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت
در گداز انتظارش باغ می جوشد اسیر
گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت
همچو گرد سرمه از چشم غزالم خواب ریخت
از شکست خاطر ما عشق نقصانی نکرد
گرد این ویرانه گل در دامن سیلاب ریخت
دید تا دیوانه خود را ز موج آشفته موی
هر چه پیدا کرد دریا بر سرگرداب ریخت
در نظر آورد هرگامی پریزاد دگر
از غبار راه او رنگ شب مهتاب ریخت
کمترین بازیچه عشق جهان آشوب اوست
آتش و بادی که از نیرنگ خاک و آب ریخت
لاله اشکم غزالان را ز هم چشمی گداخت
قطره خون گرمی کز خنجر قصاب ریخت؟
آتش فولاد برق خنجر هستی نبود
طرح محشر جوهر تیغش ز پیچ و تاب ریخت
قبله ما سجده تنها نه از ما می کشد
بس چنین پایید موی ابروی محراب ریخت
در گداز انتظارش باغ می جوشد اسیر
گریه شاداب ما بر آتش گل آب ریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ز گر مخوییت آتش ز لاله زار گریخت
ز زهر چشم تو صیاد از شکار گریخت
مگر به گردش چشم تو سال عاشق گشت
که عید ناشده امسال او به پار گریخت
رمیده شهر به صحرا ز دل تپیدن من
به این امید که پرسد کسی چکار گریخت؟
تپیدن دلی از بیقراریم گل کرد
که رنگ وعده ز سیمای انتظار گریخت
هنر گداخته بودش زخلعت رنگین
گهر زشرم به دامان کوهسار گریخت
وطن شناس شوم شاید از دیار غریب
شمیم گل زخجالت به خارزار گریخت
مگو شرار چرا شد به سنگ خاره نهان
ز شوخی نفس سرد روزگار گریخت
ز زهر چشم تو صیاد از شکار گریخت
مگر به گردش چشم تو سال عاشق گشت
که عید ناشده امسال او به پار گریخت
رمیده شهر به صحرا ز دل تپیدن من
به این امید که پرسد کسی چکار گریخت؟
تپیدن دلی از بیقراریم گل کرد
که رنگ وعده ز سیمای انتظار گریخت
هنر گداخته بودش زخلعت رنگین
گهر زشرم به دامان کوهسار گریخت
وطن شناس شوم شاید از دیار غریب
شمیم گل زخجالت به خارزار گریخت
مگو شرار چرا شد به سنگ خاره نهان
ز شوخی نفس سرد روزگار گریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
از آنم دل عدوی اضطراب است
که در دل یاد چشمش مست خواب است
گلستان محبت را هوایی است
که شبنم خانه سوز آفتاب است
دماغم تا رسید از می خمارم
طلوع نشئه چون عهد شباب است
زیادت گر شود غافل گدازد
دلم از دوری آتش کباب است
فراموشی است تیغ کینه خصم
تلافی در دلم نقشی بر آب است
به خون خویش ما را نشئه دارد
مگر شمشیر او موج شراب است
اسیر از دوست پرسیدن چه حاجت
سؤال ما که دشنامش جواب است
که در دل یاد چشمش مست خواب است
گلستان محبت را هوایی است
که شبنم خانه سوز آفتاب است
دماغم تا رسید از می خمارم
طلوع نشئه چون عهد شباب است
زیادت گر شود غافل گدازد
دلم از دوری آتش کباب است
فراموشی است تیغ کینه خصم
تلافی در دلم نقشی بر آب است
به خون خویش ما را نشئه دارد
مگر شمشیر او موج شراب است
اسیر از دوست پرسیدن چه حاجت
سؤال ما که دشنامش جواب است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
از جلوه تو چشم دل و جان لبالب است
هر برگ غنچه ام ز گلستان لبالب است
در شیشه خانه دل ما کز هوا پر است
پیمانه از درستی پیمان لبالب است
شد حشرو یک سخن به لبش آشنا نشد
عالم کباب گشت و نمکدان لبالب است
کار تو رفته رفته ز خورشید هم گذشت
صبح و شبم ز شوخی مژگان لبالب است
دردسر خمار ندانسته ام اسیر
جام دلم ز باده عرفان لبالب است
هر برگ غنچه ام ز گلستان لبالب است
در شیشه خانه دل ما کز هوا پر است
پیمانه از درستی پیمان لبالب است
شد حشرو یک سخن به لبش آشنا نشد
عالم کباب گشت و نمکدان لبالب است
کار تو رفته رفته ز خورشید هم گذشت
صبح و شبم ز شوخی مژگان لبالب است
دردسر خمار ندانسته ام اسیر
جام دلم ز باده عرفان لبالب است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
در آتش عشق تو خرد خام نخست است
امید زسودای تو ناکام نخست است
مجنون تو را در طلب کعبه مقصود
انجام بیابان فنا گام نخست است
از یک نگه گرم فتادیم در آتش
آیینه بیهوشی ما جام نخست است
زان نیست مرا برگ تعلق که در این باغ
ناکامی آخر ثمر گام نخست است
در عشق تو قطع نظر از خویش نمودن
رمزی است که در پرده پیغام نخست است
جایی که تجلی ز رخت شمع فروزد
شوق ار همه پروانه شود جام نخست است
امید زسودای تو ناکام نخست است
مجنون تو را در طلب کعبه مقصود
انجام بیابان فنا گام نخست است
از یک نگه گرم فتادیم در آتش
آیینه بیهوشی ما جام نخست است
زان نیست مرا برگ تعلق که در این باغ
ناکامی آخر ثمر گام نخست است
در عشق تو قطع نظر از خویش نمودن
رمزی است که در پرده پیغام نخست است
جایی که تجلی ز رخت شمع فروزد
شوق ار همه پروانه شود جام نخست است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
از بزم رفتنی که گلستان الفت است
دشنام دادنی که غزلخوان الفت است
کم حرف بودنش نمک خوان الفت است
داغ کناره اش گل دامان الفت است
چاک دلم نشان گریبان الفت است
گردم به باد رفته دامان الفت است
تا لب گشوده ای سخنت سبزگشته است
حرف تو طوطی شکرستان الفت است
گرم اختلاطیی که به دل نیشتر زند
خون فسرده کله جوشان الفت است؟
وحشی غزال من که تغافل کمند اوست
با این رمیدگی نگهش جان الفت است
جمعیتی که گرمی بازار حشر از اوست
تعبیر خوابهای پریشان الفت است
سرمشق آشنایی جاوید می دهد
بیگانه خوی من که نگهبان الفت است
گیرد نسیم سرخط بیگانگی زمن
گردم به باد رفته دامان الفت است
از ساغر محبت دلهای بی نفاق
در بزم سینه سیر چراغان الفت است
هرگز نمی رود ز دلش یاد کین من
دیرینه دشمنی ز عزیزان الفت است
بیکار نیست وحشت از خود رمیدگی
سوداگر قلمرو سامان الفت است
گردم در آشیانه عنقا غریب نیست
بیگانه خوی من قسمش جان الفت است
وحشت زمن جناغ محبت نمی برد
چاک دلم نشان گریبان الفت است
از دیدنش کنم ز دل خویش یاد اسیر
آیینه از غریب نوازان الفت است
دشنام دادنی که غزلخوان الفت است
کم حرف بودنش نمک خوان الفت است
داغ کناره اش گل دامان الفت است
چاک دلم نشان گریبان الفت است
گردم به باد رفته دامان الفت است
تا لب گشوده ای سخنت سبزگشته است
حرف تو طوطی شکرستان الفت است
گرم اختلاطیی که به دل نیشتر زند
خون فسرده کله جوشان الفت است؟
وحشی غزال من که تغافل کمند اوست
با این رمیدگی نگهش جان الفت است
جمعیتی که گرمی بازار حشر از اوست
تعبیر خوابهای پریشان الفت است
سرمشق آشنایی جاوید می دهد
بیگانه خوی من که نگهبان الفت است
گیرد نسیم سرخط بیگانگی زمن
گردم به باد رفته دامان الفت است
از ساغر محبت دلهای بی نفاق
در بزم سینه سیر چراغان الفت است
هرگز نمی رود ز دلش یاد کین من
دیرینه دشمنی ز عزیزان الفت است
بیکار نیست وحشت از خود رمیدگی
سوداگر قلمرو سامان الفت است
گردم در آشیانه عنقا غریب نیست
بیگانه خوی من قسمش جان الفت است
وحشت زمن جناغ محبت نمی برد
چاک دلم نشان گریبان الفت است
از دیدنش کنم ز دل خویش یاد اسیر
آیینه از غریب نوازان الفت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
چو نیست قدر وفا طاقت جفا عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
ادب به کار نمی آید و حیا عبث است
بهار عمر خزان کردم و ندانستم
که عهد با گل و پیوند با صبا عبث است
کسی به این همه بیگانگی چه چاره کند
گرفتم اینکه شدم با تو آشنا عبث است
دلی به یاد تو خوش می کنیم و می دانیم
که رام کس نشوی آرزوی ما عبث است
زبان نفهم وفایی! چه می توان گفتن
ز بیزبانیم اظهار مدعا عبث است
خبر زآتش پنهان ما نداری حیف
گداختن به وفای تو بیوفا عبث است
نخوانده ای سبق دلبری همینت بس
کسی چه بحث کند با تو ماجرا عبث است
ز شکوه ام سخنی می شنو اسیر توام
ز ابتدای سخن تا به انتها عبث است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
به وادیی که مروت پناه صیاد است
به خواب رفتن آهو نگاه صیاد است
خوش است دام رهایی نمای صید شکار
دل دویده ما صیدگاه صیاد است
به غیر سایه مژگان گریز گاهی نیست
گشاد تیر قضا با نگاه صیاد است
فسون دام چه حاصل شکار دل هنر است
ز خود رمیدن آهو گناه صیاد است
به دام عشق که تسلیم جوهر پاک است
تپیدن دل ما عذر خواه صیاد است
توان ز گردش آیینه فلک دیدن
تمام روی زمین خوابگاه صیاد است
سواد دیده صید است حلقه فتراک
جنون قلمرو چشم سیاه صیاد است
ندیده صید سبکروح دام و فتراکی
غبار گشتنم اول نگاه صیاد ا ست
دل رمیده ما را به دام حاجت نیست
غزال شوخ جنون گرد راه صیاد است
گناه عشق چه باشد به کار بیخبران
چو صید رام نگردد گواه صیاد است
گل همیشه بهار شکفته دل ماست
قفس که سایه طرف کلاه صیاد است
ضعیف نالی دلداده ای چه می دانی
ز دام جستن این صید آه صیاد است
زیاد زلف تو شبگیر می رود به شکار
غبار دام تو شبها پناه صیاد است
فریب دام و قفس کارزوی دل نکند
اسیر این همه فکر تباه صیاد است
به خواب رفتن آهو نگاه صیاد است
خوش است دام رهایی نمای صید شکار
دل دویده ما صیدگاه صیاد است
به غیر سایه مژگان گریز گاهی نیست
گشاد تیر قضا با نگاه صیاد است
فسون دام چه حاصل شکار دل هنر است
ز خود رمیدن آهو گناه صیاد است
به دام عشق که تسلیم جوهر پاک است
تپیدن دل ما عذر خواه صیاد است
توان ز گردش آیینه فلک دیدن
تمام روی زمین خوابگاه صیاد است
سواد دیده صید است حلقه فتراک
جنون قلمرو چشم سیاه صیاد است
ندیده صید سبکروح دام و فتراکی
غبار گشتنم اول نگاه صیاد ا ست
دل رمیده ما را به دام حاجت نیست
غزال شوخ جنون گرد راه صیاد است
گناه عشق چه باشد به کار بیخبران
چو صید رام نگردد گواه صیاد است
گل همیشه بهار شکفته دل ماست
قفس که سایه طرف کلاه صیاد است
ضعیف نالی دلداده ای چه می دانی
ز دام جستن این صید آه صیاد است
زیاد زلف تو شبگیر می رود به شکار
غبار دام تو شبها پناه صیاد است
فریب دام و قفس کارزوی دل نکند
اسیر این همه فکر تباه صیاد است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
هر دل از یاد تو مرغ چمن را زخود است
حسن دمساز خود و عشق نظریاز خود است
کفر و دین عاقل و مجنون همه رسوای دلند
هرکه دیدیم در این آیینه غماز خود است
شاید افسانه خویت ز تپیدن شنود
چون خموشی دل ما گوش بر آواز خود است
می رسد از چمن آینه آشفته چو گل
می توان دید که غارتزده ناز خود است
دل ما فال تپیدن زد و در خون غلطید
برق بسمل زده شوخی پرواز خود است
برق حسن است اگر پرده اگر پرده دراست
نور این آینه زنگ خود و پرواز خود است
فکر معماری آتشکده ای دارد اسیر
از خیال ستمت خانه برانداز خود است
حسن دمساز خود و عشق نظریاز خود است
کفر و دین عاقل و مجنون همه رسوای دلند
هرکه دیدیم در این آیینه غماز خود است
شاید افسانه خویت ز تپیدن شنود
چون خموشی دل ما گوش بر آواز خود است
می رسد از چمن آینه آشفته چو گل
می توان دید که غارتزده ناز خود است
دل ما فال تپیدن زد و در خون غلطید
برق بسمل زده شوخی پرواز خود است
برق حسن است اگر پرده اگر پرده دراست
نور این آینه زنگ خود و پرواز خود است
فکر معماری آتشکده ای دارد اسیر
از خیال ستمت خانه برانداز خود است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
باده کامل عیار جوش خود است
نشئه چابک سوار هوش خود است
نتوان شد غبار خاطرها
حرف ما آشنای گوش خود است
چه اثرها ز ناله می چینم
بیکسی گوش بر سروش خود است
درد می شد غبارم از مستی
دل همان در خمار جوش خود است
چه گواراست زهر دشنامش
آنقدر نوش ما که نوش خود است
داد ازخنده های یار اسیر
هم نمک هم نمک فروش خود است؟
نشئه چابک سوار هوش خود است
نتوان شد غبار خاطرها
حرف ما آشنای گوش خود است
چه اثرها ز ناله می چینم
بیکسی گوش بر سروش خود است
درد می شد غبارم از مستی
دل همان در خمار جوش خود است
چه گواراست زهر دشنامش
آنقدر نوش ما که نوش خود است
داد ازخنده های یار اسیر
هم نمک هم نمک فروش خود است؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دل بی درد ز افسردن حالش پیداست
صید آزاد ز نقش پر و بالش پیداست
خس نقاب آمده این شعله ز خلوتگه راز
هر کجا می روم از سینه خیالش پیداست
گهر پاک چه غم دارد از آسیب حسود
لعل اگر خاک شود آب زلالش پیداست
سرمه بینا شده از سایه مژگان سیاه
گوشه چشم نگار از خط و خالش پیداست
همچو آیینه که در سنگ عیان است اسیر
از شب تیره من صبح وصالش پیداست
صید آزاد ز نقش پر و بالش پیداست
خس نقاب آمده این شعله ز خلوتگه راز
هر کجا می روم از سینه خیالش پیداست
گهر پاک چه غم دارد از آسیب حسود
لعل اگر خاک شود آب زلالش پیداست
سرمه بینا شده از سایه مژگان سیاه
گوشه چشم نگار از خط و خالش پیداست
همچو آیینه که در سنگ عیان است اسیر
از شب تیره من صبح وصالش پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
گل صد برگ ز درهم شده کارم پیداست
چه بهاری ز جگر سوخته خارم پیداست
گریه با آتش یاقوت محبت چه کند
گر ز سر آب گذشته است شرارم پیداست
می توان کرد تماشای نفس سوختگی
دل دویدن ز سراسیمه غبارم پیداست
عندلیب گل اوضاع پریشان خودم
رنگ رخسار تو از چهره کارم پیداست
نتوان بست به زنجیر عدم شوق مرا
دل دیوانه ز پیچیده غبارم پیداست
بستر شعله همین خواب مرا می سوزد
دل بیدار ز پرواز شرارم پیداست
گشت دیوانه درید آینه ام خامه رنگ
خوش چراغان گلی از شب تارم پیداست
لذتی می چشم از هر غم بیهوده اسیر
نمک خوان معاشم ز مدارم پیداست
چه بهاری ز جگر سوخته خارم پیداست
گریه با آتش یاقوت محبت چه کند
گر ز سر آب گذشته است شرارم پیداست
می توان کرد تماشای نفس سوختگی
دل دویدن ز سراسیمه غبارم پیداست
عندلیب گل اوضاع پریشان خودم
رنگ رخسار تو از چهره کارم پیداست
نتوان بست به زنجیر عدم شوق مرا
دل دیوانه ز پیچیده غبارم پیداست
بستر شعله همین خواب مرا می سوزد
دل بیدار ز پرواز شرارم پیداست
گشت دیوانه درید آینه ام خامه رنگ
خوش چراغان گلی از شب تارم پیداست
لذتی می چشم از هر غم بیهوده اسیر
نمک خوان معاشم ز مدارم پیداست