عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
زعشق مرتبه حسن دلنشین پیداست
زشیشه جوهر این آب آتشین پیداست
مخورفریب زشیرین لبان زیرنقاب
نشان آبله روی انگبین پیداست
غمت نهان زکه دارم که همچو قبله نما
تپیدن دل ازآیینه جبین پیداست
نهفته درلب خاموش حرص طول امل
نشان جاده زهمواری زمین پیداست
کند چو شوخیت انگشتری ز حلقه زلف
فروغ دست تو چون آب در نگین پیداست
نهان به باغ خیالت صبوحیی زده اند
ز چهره گل و سیمای یاسمین پیداست
برای دعوی جوهر چه احتیاج گواه
چو تیغ دستی اگر هست از آستین پیداست
دلی نباخته باشی به آشنایی خویش
زچهره بندی آیینه اینچنین پیداست
برای حسرت من باده خورده پنداری
دلم گداخته زان روی آتشین پیداست
فکنده شور شنیدم کسی به قلب ریا
اسیر توبه شکن بوده اینچنین پیداست
زشیشه جوهر این آب آتشین پیداست
مخورفریب زشیرین لبان زیرنقاب
نشان آبله روی انگبین پیداست
غمت نهان زکه دارم که همچو قبله نما
تپیدن دل ازآیینه جبین پیداست
نهفته درلب خاموش حرص طول امل
نشان جاده زهمواری زمین پیداست
کند چو شوخیت انگشتری ز حلقه زلف
فروغ دست تو چون آب در نگین پیداست
نهان به باغ خیالت صبوحیی زده اند
ز چهره گل و سیمای یاسمین پیداست
برای دعوی جوهر چه احتیاج گواه
چو تیغ دستی اگر هست از آستین پیداست
دلی نباخته باشی به آشنایی خویش
زچهره بندی آیینه اینچنین پیداست
برای حسرت من باده خورده پنداری
دلم گداخته زان روی آتشین پیداست
فکنده شور شنیدم کسی به قلب ریا
اسیر توبه شکن بوده اینچنین پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
آتش نسبی از نفسم ظاهر و پیداست
صد رنگ گل از خار و خسم ظاهر و پیداست
ای خضر بیابان محبت مددی های
گم گشته رهی از جرسم ظاهر و پیداست
روی تو درآغوش خیالم گل خندان
گلدسته خلد از نفسم ظاهر و پیداست
پنهان نتوان داشت زکس راز محبت
یادت زخیال هوسم ظاهر و پیداست
در کعبه حدی خوانم و در میکده مطرب
حال دلم از حال رسم و ظاهر و پیداست؟
با زلف و خط و خال دلم را سر وکار است
حالش ز پریشان نفسم ظاهر و پیداست
حرص است اسیر اینکه فروزنده خواری است
این نکته ز حال هوس ظاهر و پیداست
صد رنگ گل از خار و خسم ظاهر و پیداست
ای خضر بیابان محبت مددی های
گم گشته رهی از جرسم ظاهر و پیداست
روی تو درآغوش خیالم گل خندان
گلدسته خلد از نفسم ظاهر و پیداست
پنهان نتوان داشت زکس راز محبت
یادت زخیال هوسم ظاهر و پیداست
در کعبه حدی خوانم و در میکده مطرب
حال دلم از حال رسم و ظاهر و پیداست؟
با زلف و خط و خال دلم را سر وکار است
حالش ز پریشان نفسم ظاهر و پیداست
حرص است اسیر اینکه فروزنده خواری است
این نکته ز حال هوس ظاهر و پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
به کشتنم نه همین حرف هجر یار پر است
به ملک طاقت من یاد انتظار پر است
برای خاطر او پاسبان گل شده ام
ز دل تپیدنم آیینه از غبار پر است
صدای ناله زنجیر ما نمی آید
غنیمت است که دیوانه در بهار پر است
نوای بلبل باغ وفا شمیم گل است
که یاد خنده گر آرد لبش به بار پر است
اگر به بال و پر همتش گشاید بال
ز چرخ چون گذرد عشق خاکسار پر است
ز دانه دیده احول دمد زکشت جهان
به هیچ اگر گذراند کسی مدار پر است
چو بوی گل که به بال صبا کند پرواز
ز پاره های دلم دامن غبار پر است
شده است دانه زنجیرم آبروی گهر
هنوز در نظر تنگ روزگار پر است
گلی است بر سر صحرا خرابه در نظرم
ز بسکه دیده ام از گرد اعتبار پر است
غبار سوخته ام نور چشم گلزار است
برای گرمی بازار لاله زار پر است
بهار سوخت به صد رنگ و یک نگاه نکرد
ز سیر چشمی دیوانه داغدار پر است
کشیده کار محبت به گفتگوی زبان
حدیث صافدلی همچو حرف یار پر است
چه صیدها که ز عقل و جنون کشیده به دام
نهفته بودن صیاد از شکار پر است
ز توبه ساغر سرشار می توان زد اسیر
ز بسکه حوصله عالم از خمار پر است
به ملک طاقت من یاد انتظار پر است
برای خاطر او پاسبان گل شده ام
ز دل تپیدنم آیینه از غبار پر است
صدای ناله زنجیر ما نمی آید
غنیمت است که دیوانه در بهار پر است
نوای بلبل باغ وفا شمیم گل است
که یاد خنده گر آرد لبش به بار پر است
اگر به بال و پر همتش گشاید بال
ز چرخ چون گذرد عشق خاکسار پر است
ز دانه دیده احول دمد زکشت جهان
به هیچ اگر گذراند کسی مدار پر است
چو بوی گل که به بال صبا کند پرواز
ز پاره های دلم دامن غبار پر است
شده است دانه زنجیرم آبروی گهر
هنوز در نظر تنگ روزگار پر است
گلی است بر سر صحرا خرابه در نظرم
ز بسکه دیده ام از گرد اعتبار پر است
غبار سوخته ام نور چشم گلزار است
برای گرمی بازار لاله زار پر است
بهار سوخت به صد رنگ و یک نگاه نکرد
ز سیر چشمی دیوانه داغدار پر است
کشیده کار محبت به گفتگوی زبان
حدیث صافدلی همچو حرف یار پر است
چه صیدها که ز عقل و جنون کشیده به دام
نهفته بودن صیاد از شکار پر است
ز توبه ساغر سرشار می توان زد اسیر
ز بسکه حوصله عالم از خمار پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به بزم عشق نه تنها دل شکسته پر است
پیاله می و دست نگار بسته پر است
کنم به رنگ دگر هر نفس پر افشانی
زگرد راه تو گلهای دسته بسته پر است
به دامگاه تو عمر سخن دراز شود
دل دویده پر و معنی نبسته پر است
به فال گوش رمیدن نشسته طاقت ما
که گوشها ز سخنهای جسته جسته پر است
شکار من ز چه رو یاد آن سوار کند
که در حصار غبارش غزال خسته پر است
دلم زفیض جنون خونبهای میکده ها
خرابه کهنه ام از توبه شکسته پر است
دلم گداخت زقرب اسیر و لطف کسی
که نقش سجده اگر در رهش نشسته پر است
پیاله می و دست نگار بسته پر است
کنم به رنگ دگر هر نفس پر افشانی
زگرد راه تو گلهای دسته بسته پر است
به دامگاه تو عمر سخن دراز شود
دل دویده پر و معنی نبسته پر است
به فال گوش رمیدن نشسته طاقت ما
که گوشها ز سخنهای جسته جسته پر است
شکار من ز چه رو یاد آن سوار کند
که در حصار غبارش غزال خسته پر است
دلم زفیض جنون خونبهای میکده ها
خرابه کهنه ام از توبه شکسته پر است
دلم گداخت زقرب اسیر و لطف کسی
که نقش سجده اگر در رهش نشسته پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
گر شب وصل تو بی مهتاب باشد بهتر است
دیده شور فلک در خواب باشد بهتر است
صبح نا محرم اگر در خواب باشد بهتر است
موج می پروانه مهتاب باشد بهتر است
حیرت خاموشیم رسوای عالم می کند
دل اگر در بزم او بیتاب باشد بهتر است
گریه ام بال کبوتر را به طوفان می دهد
قاصد مکتوب چون سیلاب باشد بهتر است
شرطه بی پرواست کشتی را به ساحل می برد
ناخدای بحر دل گرداب باشد بهتر است
اضطراب دل شراب عیش می ریزد اسیر
ساغر ما چشمه سیماب باشد بهتر است
دیده شور فلک در خواب باشد بهتر است
صبح نا محرم اگر در خواب باشد بهتر است
موج می پروانه مهتاب باشد بهتر است
حیرت خاموشیم رسوای عالم می کند
دل اگر در بزم او بیتاب باشد بهتر است
گریه ام بال کبوتر را به طوفان می دهد
قاصد مکتوب چون سیلاب باشد بهتر است
شرطه بی پرواست کشتی را به ساحل می برد
ناخدای بحر دل گرداب باشد بهتر است
اضطراب دل شراب عیش می ریزد اسیر
ساغر ما چشمه سیماب باشد بهتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
بسکه سودای تماشای تو پنهان در سر است
هر سر موی مرا پرواز مژگان در سر است
از دل آرام سیماب جنون پرداز من
چشمه آیینه را آشوب توفان در سر است
جذبه بی اختیارم تا کجا خواهد کشید
پای در زنجیر و سودای بیابان در سر است
در به روی شام من صبح از شفق وا می کند
مشت خاکم را هوای ابر نیسان در سر است
رنگ گل بال شکفتن می زند از خار من
بخت آلوده را شوق گلستان در سر است
استخوانم را هما تعویذ عزت می کند
نشئه محرومیم از خام یاران در سر است
سایه خاری به خاکم نشکند طرف کلاه
داغ بی اقبالیم زین کج کلاهان در سر است
شعله رنگ سوختن می بارد از خاشاک من
بر زمین افتاده او را نگهبان در سر است
می توانم ساخت از لخت جگر عمری کباب
چون اسیرم تا می گلرنگ احسان در سر است
هر سر موی مرا پرواز مژگان در سر است
از دل آرام سیماب جنون پرداز من
چشمه آیینه را آشوب توفان در سر است
جذبه بی اختیارم تا کجا خواهد کشید
پای در زنجیر و سودای بیابان در سر است
در به روی شام من صبح از شفق وا می کند
مشت خاکم را هوای ابر نیسان در سر است
رنگ گل بال شکفتن می زند از خار من
بخت آلوده را شوق گلستان در سر است
استخوانم را هما تعویذ عزت می کند
نشئه محرومیم از خام یاران در سر است
سایه خاری به خاکم نشکند طرف کلاه
داغ بی اقبالیم زین کج کلاهان در سر است
شعله رنگ سوختن می بارد از خاشاک من
بر زمین افتاده او را نگهبان در سر است
می توانم ساخت از لخت جگر عمری کباب
چون اسیرم تا می گلرنگ احسان در سر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ساقی همین نه از تو دل ما در آتش است
ساغر به خون نشسته و مینا در آتش است
روشن چراغ دیده ز یاد تو کرده ایم
بر هر چه بنگریم تماشا در آتش است
از بسکه داغ جلوه او گشته درچمن
مانند شعله سرو سراپا در آتش است
از پای یک خمند گل و شمع تردماغ
هر کس به رنگ دیگر از آنجا در آتش است
یاد نگاه گرم تو شد برق خرمنم
چون آه خود مرا همه اعضا در آتش است
ساغر به خون نشسته و مینا در آتش است
روشن چراغ دیده ز یاد تو کرده ایم
بر هر چه بنگریم تماشا در آتش است
از بسکه داغ جلوه او گشته درچمن
مانند شعله سرو سراپا در آتش است
از پای یک خمند گل و شمع تردماغ
هر کس به رنگ دیگر از آنجا در آتش است
یاد نگاه گرم تو شد برق خرمنم
چون آه خود مرا همه اعضا در آتش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
قطع نظر جزای دل بدگمان خوش است
تیغ نهان گداز طراز میان خوش است
اکسیر آبروست سفر در رکاب عشق
پرواز گوهر از صدف آشیان خوش است
آخر دچار تیر تو شد استخوان من
بال هما گشادن بال کمان خوش است
گل گل شکفته مجلس نیرنگ روزگار
تا هست حرف صافدلی در میان خوش است
در زیر چرخ وسعت یک انتعاش نیست
پرواز بال بسته در این گلستان خوش است
زنجیر را چو تار نفس پاره می کند
دیوانه ای است دل که به بند زبان خوش است
راز نهان ز صفحه سیما نخواندگان
آن دل که نیست خون شده امتحان خوش است
دیوانگی است دامش و زنجیر دانه اش
صیاد ما پری است ز مردم نهان خوش است
امشب که چشم شوخ تو خوابش نمی برد
تا حشر اگر اسیر شود قصه خوان خوش است
تیغ نهان گداز طراز میان خوش است
اکسیر آبروست سفر در رکاب عشق
پرواز گوهر از صدف آشیان خوش است
آخر دچار تیر تو شد استخوان من
بال هما گشادن بال کمان خوش است
گل گل شکفته مجلس نیرنگ روزگار
تا هست حرف صافدلی در میان خوش است
در زیر چرخ وسعت یک انتعاش نیست
پرواز بال بسته در این گلستان خوش است
زنجیر را چو تار نفس پاره می کند
دیوانه ای است دل که به بند زبان خوش است
راز نهان ز صفحه سیما نخواندگان
آن دل که نیست خون شده امتحان خوش است
دیوانگی است دامش و زنجیر دانه اش
صیاد ما پری است ز مردم نهان خوش است
امشب که چشم شوخ تو خوابش نمی برد
تا حشر اگر اسیر شود قصه خوان خوش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
آتش زدی به لاله، عذار اینچنین خوش است
گل گل شدی ز باده، بهار اینچنین خوش است
بی او تمام وصلم و با او تمام هجر
الفت میان عاشق و یار اینچنین خوش است
سیماب باج می دهم و بیخودی خراج
صبر اینچنین خوش است و قرار اینچنین خوش است
گردش به بوی گل سبق جلوه می دهد
دل صیدگاه او که سوار اینچنین خوش است
صوفی که منع باده کشان می نمود دوش
زد چند دور و گفت مدار اینچنین خوش است
گاه از نگاه و گه ز تغافل روم ز دست
مستی چنین خوش است و خمار اینچنین خوش است
بوی تو از غبار سمندش به باد رفت
ای گل پیاده شو که سوار اینچنین خوش است
مستیم و بیقرار و اسیر نگاه یار
الحق نشاط سیر و شکار اینچنین خوش است
گل گل شدی ز باده، بهار اینچنین خوش است
بی او تمام وصلم و با او تمام هجر
الفت میان عاشق و یار اینچنین خوش است
سیماب باج می دهم و بیخودی خراج
صبر اینچنین خوش است و قرار اینچنین خوش است
گردش به بوی گل سبق جلوه می دهد
دل صیدگاه او که سوار اینچنین خوش است
صوفی که منع باده کشان می نمود دوش
زد چند دور و گفت مدار اینچنین خوش است
گاه از نگاه و گه ز تغافل روم ز دست
مستی چنین خوش است و خمار اینچنین خوش است
بوی تو از غبار سمندش به باد رفت
ای گل پیاده شو که سوار اینچنین خوش است
مستیم و بیقرار و اسیر نگاه یار
الحق نشاط سیر و شکار اینچنین خوش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
پرواز هوای تو که بال و پر شمع است
گلدسته شوخی است که زیب سر شمع است
پرواز شرر شبنم و افروختگی گل
امشب ز رخت سیر چمن در سر شمع است
امشب که تو ساقی شده ای شمع بخندد
می شبنم گلزار دماغ پر شمع است؟
برخیز به یکباره که گل رنگ ببازد
صبح است خرام تو که غارتگر شمع است؟
خورشید ز گلبازی حسنت چکد امشب
پروانه سراسیمه نیلوفر شمع ا ست
بیتابی پروانه بود ناله بلبل
پر نیست که یکرنگی گل ساغر شمع است؟
یکرنگی عاشق چه بهاری که ندارد
خاکستر پروانه ما محشر شمع است
خود عاشق شرم خود و بدنام دل ما
پروانه همین حسن حیا پرور شمع است
سرگرم وفا خانه به دوش دل بیدار
آسودگی خواب عدم بستر شمع است
نیرنگ محبت چقدر شوخ برآید
در بزم اسیر تو چها در سر شمع است
گلدسته شوخی است که زیب سر شمع است
پرواز شرر شبنم و افروختگی گل
امشب ز رخت سیر چمن در سر شمع است
امشب که تو ساقی شده ای شمع بخندد
می شبنم گلزار دماغ پر شمع است؟
برخیز به یکباره که گل رنگ ببازد
صبح است خرام تو که غارتگر شمع است؟
خورشید ز گلبازی حسنت چکد امشب
پروانه سراسیمه نیلوفر شمع ا ست
بیتابی پروانه بود ناله بلبل
پر نیست که یکرنگی گل ساغر شمع است؟
یکرنگی عاشق چه بهاری که ندارد
خاکستر پروانه ما محشر شمع است
خود عاشق شرم خود و بدنام دل ما
پروانه همین حسن حیا پرور شمع است
سرگرم وفا خانه به دوش دل بیدار
آسودگی خواب عدم بستر شمع است
نیرنگ محبت چقدر شوخ برآید
در بزم اسیر تو چها در سر شمع است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
سلیمانی است دل نقش نگینش نام معشوق است
پریزادش خیال شوخی اندام معشوق است
به نیش و نوش عاشق الفت هم مشربی دارد
اگر شهد است اگر زهر است ساقی نام معشوق است
چه پرسی از دل ما نام خود را هم نمی داند
همین دانسته کامش خانه زاد کام معشوق است
دل پروانه روشن از نگاه گرم دلدار است
پر طاوس گلشن از غبار دام معشوق است
اگر عیش ابد را لذتی در کام عالم هست
نمک پرورده غمهای صبح و شام معشوق است
میان عیدها عیدی که نامش می توان بردن
به قربانگاه بسمل گشتن پیغام معشوق است
به طوف کعبه دل سیر کردم جلوه ها دیدم
نگاه پاک عاشق جامه احرام معشوق است
چشیدم صاف و درد گفتگو بسیار اسیر از دل
میی کز نشئه لب را می گدازد نام معشوق است
پریزادش خیال شوخی اندام معشوق است
به نیش و نوش عاشق الفت هم مشربی دارد
اگر شهد است اگر زهر است ساقی نام معشوق است
چه پرسی از دل ما نام خود را هم نمی داند
همین دانسته کامش خانه زاد کام معشوق است
دل پروانه روشن از نگاه گرم دلدار است
پر طاوس گلشن از غبار دام معشوق است
اگر عیش ابد را لذتی در کام عالم هست
نمک پرورده غمهای صبح و شام معشوق است
میان عیدها عیدی که نامش می توان بردن
به قربانگاه بسمل گشتن پیغام معشوق است
به طوف کعبه دل سیر کردم جلوه ها دیدم
نگاه پاک عاشق جامه احرام معشوق است
چشیدم صاف و درد گفتگو بسیار اسیر از دل
میی کز نشئه لب را می گدازد نام معشوق است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
بهار شوخی او جشن تازه فلک است
شراب خوش مزه است و کباب (خوش نمک) است
ز یمن همت احباب مطلبی داریم
که گر به هیچ نسنجد (دو) صد هزار یک است
به حال ما نزند خنده گر کسی داند
که در قلمرو دیوانه صبرکمترک است
حریف منت احباب نیستم ساقی
شکست توبه من با تو آشنا ترک است
توان زصافی دل دید حال دشمن و دوست
همین که پاک شد از کینه خاطرت محک است
ز زهر خند دلم می شود نهان در پیش؟
اگر تصورحالم کند فلک فلک است
نمی شود اثر ناله کار خود نکند
گداز آتش دل می خورد مگر خنک است
کباب از آتش دل ساختیم اسیر بیا
شراب شوق مهیا شده است دل نمک است
شراب خوش مزه است و کباب (خوش نمک) است
ز یمن همت احباب مطلبی داریم
که گر به هیچ نسنجد (دو) صد هزار یک است
به حال ما نزند خنده گر کسی داند
که در قلمرو دیوانه صبرکمترک است
حریف منت احباب نیستم ساقی
شکست توبه من با تو آشنا ترک است
توان زصافی دل دید حال دشمن و دوست
همین که پاک شد از کینه خاطرت محک است
ز زهر خند دلم می شود نهان در پیش؟
اگر تصورحالم کند فلک فلک است
نمی شود اثر ناله کار خود نکند
گداز آتش دل می خورد مگر خنک است
کباب از آتش دل ساختیم اسیر بیا
شراب شوق مهیا شده است دل نمک است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
به گلشنی دلم از دست باغبان تنگ است
که جای نکهت گل هم به گلستان تنگ است
سخن به لعل که شد آشنا نمی دانم
که دستگاه سخن بر سخنوران تنگ است
نگشته است کسی از فغان من دلتنگ
ز میزبانی صبرم دل فغان تنگ است
دل شکفته چه جویم که غربتم وطن است
چگونه بال گشایم که آسمان تنگ است
ز دست تیغ تو بس کار بر جهان شد تنگ
لباس زخم بر اندام کشتگان تنگ است
ز بسکه پر شده از کینه ام دل عالم
ز التفات بتان خلق عاشقان تنگ است
چنین که پر شده از آه من زمانه اسیر
خیال عکس در آیینه گمان تنگ است
که جای نکهت گل هم به گلستان تنگ است
سخن به لعل که شد آشنا نمی دانم
که دستگاه سخن بر سخنوران تنگ است
نگشته است کسی از فغان من دلتنگ
ز میزبانی صبرم دل فغان تنگ است
دل شکفته چه جویم که غربتم وطن است
چگونه بال گشایم که آسمان تنگ است
ز دست تیغ تو بس کار بر جهان شد تنگ
لباس زخم بر اندام کشتگان تنگ است
ز بسکه پر شده از کینه ام دل عالم
ز التفات بتان خلق عاشقان تنگ است
چنین که پر شده از آه من زمانه اسیر
خیال عکس در آیینه گمان تنگ است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گلبانگ عاشقان چمن راز بلبل است
تا گوش کار می کند آواز بلبل است
دل می رمد ز گلشن حیرت مکن سؤال
هر لب گشودنم پر پرواز بلبل است
طوفان ناله می دمد از باغ گریه ام
گلهای اشک من صدف راز بلبل است
شد شیشه ام زباده گلرنگ موج گل
تا جلوه کرده خانه برانداز بلبل است
مخمور گل پرست شد از شوق جام اسیر
در سینه اش چو دل تپد انداز بلبل است
تا گوش کار می کند آواز بلبل است
دل می رمد ز گلشن حیرت مکن سؤال
هر لب گشودنم پر پرواز بلبل است
طوفان ناله می دمد از باغ گریه ام
گلهای اشک من صدف راز بلبل است
شد شیشه ام زباده گلرنگ موج گل
تا جلوه کرده خانه برانداز بلبل است
مخمور گل پرست شد از شوق جام اسیر
در سینه اش چو دل تپد انداز بلبل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
نی همین نقش پی شوق جنون پیما دل است
شبنم خاری که می بینی در این صحرا دل است
جای حاصل آرزوی تشنه خرمن کرده ایم
قطره باران ابر ناامیدی ها دل است
با هجوم آرزو شوق سبکرو چون کند
از سرشکم قطره تا گوهر در این دریا دل است
ترک مطلب با دو عالم آرزو خوش کرده ایم
اختیار کیسه پردازان سودا با دل است
تا چها خرمن کند صحرای دهقان جنون
حاصل خاری که می روید از اشک ما دل است
دارد این ویرانه را سیل فنا معمورتر
هر دو عالم گر نباشد کار عاشق با دل است
گر شود از دورگردی محرم بزم اسیر
دشمن آیینه می گردم که سر تا پا دل است
شبنم خاری که می بینی در این صحرا دل است
جای حاصل آرزوی تشنه خرمن کرده ایم
قطره باران ابر ناامیدی ها دل است
با هجوم آرزو شوق سبکرو چون کند
از سرشکم قطره تا گوهر در این دریا دل است
ترک مطلب با دو عالم آرزو خوش کرده ایم
اختیار کیسه پردازان سودا با دل است
تا چها خرمن کند صحرای دهقان جنون
حاصل خاری که می روید از اشک ما دل است
دارد این ویرانه را سیل فنا معمورتر
هر دو عالم گر نباشد کار عاشق با دل است
گر شود از دورگردی محرم بزم اسیر
دشمن آیینه می گردم که سر تا پا دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
توفیق زاده نظر پاک من دل است
شمع چمن فریب سر خاک من دل است
از ترکتاز شعله قدان بیش از این مپرس
چیزی که مانده از خس و خاشاک من دل است
باغ من است و چشم من است و چراغ من
صهبای من پیاله من،تاک من دل است
هر اضطرابش آینه جان عالمی است
خورشید و ماه و انجم و افلاک من دل است
آیینه دار غفلت و مشاطه شعور
اکسیر ساده لوحی ادراک من دل است
فیض اثر دعای سحر گلشن نظر
صید مراد دل (و) فتراک من دل است
دنیا و آخرت نفس صبح و شام او
گلشن طراز دیده نمناک من دل است
تا یاد یار گلشن اندیشه است اسیر
آیینه دار خاطر غمناک من دل است
شمع چمن فریب سر خاک من دل است
از ترکتاز شعله قدان بیش از این مپرس
چیزی که مانده از خس و خاشاک من دل است
باغ من است و چشم من است و چراغ من
صهبای من پیاله من،تاک من دل است
هر اضطرابش آینه جان عالمی است
خورشید و ماه و انجم و افلاک من دل است
آیینه دار غفلت و مشاطه شعور
اکسیر ساده لوحی ادراک من دل است
فیض اثر دعای سحر گلشن نظر
صید مراد دل (و) فتراک من دل است
دنیا و آخرت نفس صبح و شام او
گلشن طراز دیده نمناک من دل است
تا یاد یار گلشن اندیشه است اسیر
آیینه دار خاطر غمناک من دل است