عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
شوخیش بسکه وحشی افسانه دل است
در دیده می نشیند و بیگانه دل است
اهل وفا ز دیدن هم گشته اند مست
رنگ شکسته باده پیمانه دل است
عمرش به عذر خواهی مهر و وفا گذشت
عاشق خجل ز تربیت دانه دل است
وحشی نگاهی از در و دیوار می چکد
چشم غزال روزن ویرانه دل است
از خاکروبیش به نوا می توان رسید
گوهر غبار گوشه ویرانه دل است
آهو نظر ز تربت دیوانه دیده است
معلوم می شود که پریخانه دل است
دارد حیا اسیر تو را در لباس عقل
عمری است کز نگاه تو دیوانه دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
هر چند باده قوت دل و شربت گل است
با شیشه دشمنیم که خون دار بلبل است
جور تو را چو شهد نموده است عاقلی
این زهر خوشگوار که نامش تحمل است
گر خوی عشق پاک ندانی بیان کنم
بوی گل و فروغ می و اشک بلبل است
در چشم دیگران خس و خاشاک و خار باد
در پیش ما غبار رهش نکهت گل است
عبرت ز وضع شعله و اخگر توان گرفت
هر آرزو که هست به بند تنزل است؟
اکسیر همت دل درویش ما شود
آن کیمیا که اسم شریفش توکل است
تمکین عشق پاک کم از حسن پاک نیست
مگذر ز حق جواب تغافل تغافل است
ترسم میانه من و بلبل جدل شود
پر ماجرای شوخ میان تو و گل است
با فکر لعل او که به خاطر نمی رسد
خون سازد آن کسی که اسیر تأمل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در بر دل تو و دل دلبر ماست
به تمنای تو دل در بر ماست
خاک راهیم صبا می داند
هر کجا پای نهی بر سر ماست
خصم در بستر گل خواب کند
سایه خار جفا بستر ماست
بزم بی ساختگی رنگین تر
صافی باطن ما ساغر ماست
عیبجو لال شود گر داند
که سبکروحی ما لنگر ماست
به گل افشانی پرواز نگر
شعله شوق تو بال و پر ماست
مسند از وسعت مشرب داریم
بی تکلف سر ما افسر ماست
دلت از گریه صفا یافت اسیر
چشمه آیینه چشم تر ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گر شود همسایه زلفت صبا نامحرم است
ور شود همخوابه چشمت حیا نامحرم است
شد چراغم روشن از خاکستر بخت سیاه
بعد از این آیینه دل را صفا نامحرم است
تا دعای دوست شد ورد دل خلوت نشین
گر اثر باشد زبان وقت دعا نامحرم است
آشنای عشق را با روشنایی کار نیست
کلبه تاریک عاشق را ضیا نامحرم است
حسن را هر چند حیرت پاسبان باشد اسیر
گر شود آیینه او چشم ما نامحرم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دایم ز تمنای تو دل در نظر ماست
ابری که نم از شعله کشد چشم تر ماست
بی خاطر آشفته نرفتیم به جایی
چون گل دل صد پاره ما بال و پر ماست
تا گرد ره گرم روان برق نژاد است
اول قدم از خویش گذشتن سفر ماست
در قدر فزودیم به قدر هنر خویش
قدر هنر خویش شکستن هنر ماست
دیری است که همسایه آن روز سیاهیم
عمری است که سودای نگاهت به سر ماست
هر چند اسیر از قفس آزاد نگردیم
پرواز چو در دل گذرد بال و پر ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
هر دل که زعشق یارگرم است
تا حشر از آن شرار گرم است
در راه فریب وعده او
هنگامه انتظار گرم است
از سینه گرم عشقبازان
پشت غم روزگار گرم است
دلسوخته جفای او را
تا خاک شود غبار گرم است
بیمار محبت بتان را
خون در رگ بیقرار گرم است
بیهوشم و چون رسم به ساقی
گویم سرم از خمار گرم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
پیش سامان سرشکم مایه دریا کم است
بهر طغیان جنونم وسعت صحرا کم است
هر چه بینی پرتوی از حسن عالمگیر اوست
جلوه بسیار است اما دیده بینا کم است
گر شراب کم دهد ساقی گناه ظرف توست
ورنه در میخانه توفیق که از مینا کم است
خانه بر دوشی نمی داند چو عاشق گردباد
هرزه گردی همچو او در دامن صحرا کم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
حرف بی صرفه و بیتابی اظهار کم است
بوی این باده پر و ساغر سرشار کم است
خاطر چاره گران زحمت درمان می شد
من و آن درد که در عهد تو بسیار کم است
ای دل از دست تو آخر به جلا خواهم زد
چه بگویم که در اقلیم سخن عار کم است
من هم از شوخی پرواز گلی می چیدم
چه کنم خنده بیدردی گلزار کم است
شیشه ام بوی گلاب از گل سنگی نکشید
دل چه منت کشد از عیش چو آزار کم است
منت از غیرت بی مطلبیش می سوزد
به گرانقدری دیوانه سبکسار کم است
شده آیینه این بی خبران عیش جهان
باده آن زور ندارد دل هشیار کم است
گشت پامال تماشا دل و حسرت باقی است
سوخت بازار و همان گرمی بازار کم است
سرو از تربیت سایه گل خاست اسیر
سفر نشو و نما بی تعب خار کم است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
به عالم حکم اشک ما روان است
زمین آیینه دار آسمان است
سرایتهاست با این چهره زرد
گل سیراب اشکم زعفران است
چها گل می کند در عشقبازی
بهارش دست پرورد خزان است
چرا رنگین نسازد انجمن را
کدوی باده پیر دلجوان است
گل ناچیده خرمن می توان کرد
به گلزاری که اشکم باغبان است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
مژه ها با نگاه در سخن است
مو به مویم به آه در سخن است
کعبه سرگذشتگان نزدیک
نارسایی به راه در سخن است
رتبه عشق از آن بلندتر است
طفل اشکم به آه در سخن است
صبر هم اضطراب پرواز است
گریه با کوه و کاه در سخن است
عذر تقصیر بیزبانی بس
انفعال گناه در سخن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
شمع راز من ز سیمای نگفتن روشن است
اضطرابم از شکوه آرمیدن روشن است
ای نقاب عارضت دلکش تر از دیدارها
شوخی حسن تو در چشم نهفتن روشن است
خار خشکم را خیال شبنمی سازد بهار
همت دریا جوانمرد است بر من روشن است
آفتاب بی زوال بی نیازی ذره ای است
ابر اگر گیرد فلک را چشم روزن روشن است
پیچ و تاب انتقام دل فراموشی بس است
جوهر شمشیر کین ما به دشمن روشن است
سیر چشمان را بخیلان راحت جان خوانده اند
از نسیم ما چراغ عیش گلشن روشن است
هر چراغی کز غبار شهرت حاتم فروخت
بی نیازان تو را از باد دامن روشن است
پرتو نور چراغ دل به صبحی می کشد
شمع اگر خضر است تا هنگام مردن روشن است
شیشه ام را از گداز کوره دل ساختند
راز سنگ خاره در آیینه من روشن است
شبچراغ دیده بیدار دارم چون اسیر
از دل شبها فروغ گوهر من روشن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
کی در صفا چو تیغ تواش سینه روشن است
بی جوهری ز چهره آیینه روشن است
از فیض آب گوهر پیکان تیر او
در بحر عشق چون صدفم سینه روشن است
غم نیست گر به روی تو گاهی کند نگاه
چون آفتاب کوری آیینه روشن ا ست
زاهد خیال شیشه می کرد وکور شد
آه که مرا که در شب آدینه روشن است؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ساغر باده شرمسار من است
عیش زندانی بهار من است
تشنه بیقراریم چو سپند
گره سوختن به کار من است
باده پیماست هر زمان با غیر
نتوان گفت یار یار من است
تا در آن آستانه خاک شدم
آسمان تشنه غبار من است
مطلبم غیر نامرادی نیست
عشق امید روزگار من است
شده ام تا عزیز کرده عشق
خوشدلی ننگ اعتبار من است
آشنایان جگر خراشانند
هر که بیگانه تو یار من است
سوختم زان نگه چو شمع اسیر
شعله لوح سر مزار من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
آه بی تاثیر من تیر من است
هر که از من می برد پیر من است
سر به سر خواب پریشان دلم
خاطر آشفته تعبیر من است
گرد می خیزد ز دل جای نفس
خوش خرابم وقت تعمیر من است
گشته ام دیوانه زلف کسی
معنی پیچیده زنجیر من است
از ندامت ابر رحمت می چکد
هر گناهی عذر تقصیر من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دل پروانه فروغ گهر راز من است
اشک بلبل نمک گریه غماز من است
چهره باده پرستی شفق راز من است
پر طاووسی می شوخی پرواز من است
عمری از خوی کسی کوره دل تافته ام
شعله خاکستر آیینه پرواز من است
تپش دل به لبم فرصت یک ناله نداد
گوشها پرده نشنیدن آواز من است
شعله با داغ جگر می چکد از ابر جنون
لاله بوقلمون سایه پرواز من است
پرده زمزمه شور جنون بوی بهار
جوش گل شد رسای اثر ساز من است
عندلیب گل رعنای تمنا محو است
رنگ اگر باخته ام شعله آواز من است
رنگ دانش ز شناسایی من ریخته اند
لب گشودن سخن آخر غماز من است
جگر سوخته ام صیقل آیینه اسیر
برق تیغ نگه گرم در انداز من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
خرابه گرد فلک احتشام آه من است
رسید سلسله صبح و شام آه من است
چه صیدها که به فتراک یار خواهم بست
اثر حریص شکار است و دام آه من است
ز جستجوی سواری غبار خواهم شد
کسی که می رسد اول به کام آه من است
طلسم هاست که ناز و نیاز می بندد
حلال خنده یار و حرام آه من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
سخت حیران شده ام فرصت دیدن این است
وقت ناخوانده به فریاد رسیدن این است
در عدم هم نتوان دید غبارم بی تو
رفتم از خویش بیابان رمیدن این است
شور محشر ز نم قطره اشکم پیداست
نمک از خوان خیال تو چشیدن این است
خطش از آینه گل کرد نفس دزدیدم
خنده ای کرد که گلزار دمیدن این است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
آهم از بس که آتشین است
با ناله من اثر قرین است
نه عقل به من گذاشت نه دین
چشمت که بلای عقل و دین است
در مصحف عارضت به خوبی
ابروی تو آیت مبین است
آن خال سیه نگر که چون مور
در مزرع حسن خوشه چین است
افسوس که وصل دلبران را
خصمی چون هجر در کمین است
جان می کنمت نثار امشب
آن نقد که حاضر است این است
بیگانه ننگ و نام گشتم
خاصیت عشق اسیر این است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
هر چند بهشت دلنشین است
از کوی تو یک گل زمین است
چون شکر شکست دل نگویم
صد گنج به زیر این نگین است
عشق تو بهار یک چمن نیست
شوقم به هزار جا رهین است
شرمنده منت که باشم
چشم تو کرشمه آفرین است
از صیقل اشک پاک بینان
آیینه آسمان زمین است
آمیزش کام با محبت
کفر است که در لباس دین است
جز هیچ ندارم آرزویی
چیزی که اسیر دارم این است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
تماشاگاه دل چشم سیاه است
که هر زخم نگاهش عیدگاه است
ز شرم بی زبانی بر تن من
سر هر مو زیان عذر خواه است
چرا مستغنی از عالم نباشد
غمت را چون دل من دستگاه است
ز راهم کی برد هر نقش پایی
نگاهم سر به راه شاهراه است
اسیر از آسمان باکی ندارم
چو نادانی مرا پشت و پناه است