عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
با سمند تو مگر مه به گرو تاخته است
که ز رفتار فرومانده و دل باخته است
بنویسید به صیاد ز خون دل من
که گرفتاری مرغان قفس ساخته است
در گلستان به چه رو چهره تواند گشتن
گل که در پیش تو صد جا سپر انداخته است
کی شود از غمت افسرده که این سینه گرم
بهر مرغ دل از آتش قفسی ساخته است
گر نگنجد به دلم غیر خیالت چه عجب
آنکه این آینه را ساخته پرداخته است
بهر مرغ دلش از سینه صد چاک اسیر
زخم شمشیر تو طرح قفس انداخته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
گریه خاکستر گداخته است
بلبل باغ ناله فاخته است
خس و خاشاک سرو وگل شده است
هر کجا آن سوار تاخته است
برق رخسار گل بهار افزون
باغها رنگهای باخته است
نرد عشق است هوش می باید
بیشتر برده هرکه باخته است
بلبل از برگ گل کبوتر باز
قد به نیرنگ بر فراخته است
به تغافل نگاه می پیچد
چشم مست تو سخت ساخته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دیگر به بزم او سخن ما گذشته است
آیا در آن میان چه سخنها گذشته است
هر دم به جلوه دگر از راه رفته ایم
امروز کار ما به تماشا گذشته است
از حیرتم به گریه نمانده است احتیاج
کشتی شکسته از سر دریا گذشته است
وارسته ایم از همه قیدی ز فیض عشق
چشم از نگاه و دل ز تماشا گذشته است
تنهاییم به دوزخ بیطاقتی گداخت
از خاطر که یاد تو تنها گذشته است
غافل که دستبرد خطش کم ز سرمه نیست
گفتم که چشمش از ستم ما گذشته است
ساقی اسیر از کفت امروز یا صباح
می خورده وز توبه بیجا گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
کار نفس ز جلوه رنگین گذشته است
تا دیگر از دلم به چه آیین گذشته است
رشکم برای عرض تجمل برد به باغ
چاک دلم ز دامن گلچین گذشته است
از سرگذشتگی هنر بسمل تو نیست
کاری که کرده از سر تحسین گذشته است
یا رب مباد راز دلم نقل مجلسی
در خاطر آن تبسم شیرین گذشته است
تا بیخودم شراب جنون می کشم اسیر
کارم ز عقل و هوش و دل و دین گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
گرد کلفت در جنون درد ایاغم گشته است
طره آشفتگی موی دماغم گشته است
شب که از یاد رخت در آتش دل بوده ام
صبح چون پروانه بر گرد چراغم گشته است
عشق جایی جز دل تنگم نمی گیرد قرار
شعله شیدا بلبل گلهای باغم گشته است
در بهار عشق آتش خاکروب گلشن است
شعله فرش سایه دیوار باغم گشته است
بسکه طی کردم ره صحرای شوق او اسیر
خضر مجنون بیابان سراغم گشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
گلشن ز جلوه تو پریخانه گشته است
بوی گل از هوای تو دیوانه گشته است
آبادی دو کون غباری است در رهش
هر دل که یک سراسر ویرانه گشته است؟
الفت به چشم مست تو بسیار مشکل است
بدخوی آشنایی بیگانه گشته است؟
شمع از رخت به سرزده گلدسته فروغ
رشکم نقاب بلبل و پروانه گشته است
ساقی شکار جلوه طاقت گداز کیست
تا عکس جام و شیشه پریخانه گشته است
از بس کشیده از دل بی اضطراب من
گردم غبار خاطر ویرانه گشته است
هر ناله ای که از دل من سرکشیده است
شمع مزار بلبل و پروانه گشته است
رنگین بساط توبه گه دیگر است اسیر
گلشن طراز گریه مستانه گشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
از اشک و آه من گل و سنبل شکفته است
از ناله ام ترانه بلبل شکفته است
سیر خزان تنگدلی کرده ایم ما
آن کس بهار کرده که گل گل شکفته است
هرکم نگاهیش ز دلم برده حیرتی
این غنچه در بهار تغافل شکفته است
نشتر خلد به دیده خصم از غبار ما
گلها ز فیض خار تحمل شکفته است
در نوبهار گریه ما بی رخش اسیر
نه غنچه خنده کرد و نه گل شکفته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بهر پابوس تو از خاکم غباری برنخاست
از گل بخت من اقبال زمین هم کوته است
نیست تنها دست من کوتاه از دامان داغ
بهر پنهان کردن داغ آستین هم کوته است
گر پریشان شد ز پیچ و تاب این درهم مباش
از خم آن جعد مشکین دست چین هم کوته است
چون عنان کی دست او بوسم که مانند رکاب
دست امید من از دامان زین هم کوته است
چون کنم دریوزه آتش برای سوختن
دستم از دامان خاکستر نشین هم کوته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
کدام شوق به راه دویدن افتاده است
که بی خبر دل ما از تپیدن افتاده است
ز بیزبانی من وحشت نگاه کسی
چو دام دیده به فکر رمیدن افتاده است
چه دیده ها که ز شرم رخ تو آب شده است
چو قطره ای که ز چشم چکیدن افتاده است
غبار ما ز صبا هم بلد نمی گیرد
به وادی سفر نارسیدن افتاده است
جهان خراب شد و گرد بر نمی خیزد
دگر دل که زمشق تپیدن افتاده است
ز اعتدال بهار جنون چه می پرسی
گلی است شعله که از دست چیدن افتاده است
اثر زبانه کش ناله خموش اسیر
چه گوشها که به فکر شنیدن افتاده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
هر طرف باد صبا زان طره بویی برده است
عضو عضوم را کمند جستجویی برده است
بی نیازی چهره خورشید را ساید به خاک
شبنم این باغ بسیار آبرویی برده است
یک سر مو بر تنم سرگشتگی در کار نیست
جستجوی او مرا هر دم به سویی برده است
گلشن پاک اعتقادی را صفای دیگر است
سایه خارش نصیب از رنگ و بویی برده است
کرده از چشمش تمنای نگاه گرم اسیر
تا مزار دل چراغ آرزویی برده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
نه همین از دوری احباب داغم کرده است
آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است
مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او
جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است
بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او
در دل خود هر نفس گرد سراغم کرده است
نو بهاری رفته است از گلشن عالم برون
گریه یاران در و دیوار باغم کرده است
غنچه باغ فراقش هر دم از شوخی اسیر
جای بو بیهوشدارو در دماغم کرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
آنکه صید عالم از چشم خماری کرده است
یاد خود کرده است پنداری شکاری کرده است
دیده در آیینه روی خویش و بیخود گشته است
حیرتستان را بهارش نوبهاری کرده است
گل به سر ساغر به کف پا در حنا می آید آه
بیقراریهای ما جوش قراری کرده است
می دهد بر باد هر ساعت غبار وعده ای
هر نسیمی را فریب انتظاری کرده است
دل به نومیدی سپردن صید مطلب کردن است
بی نیازی خار خشکی را بهاری کرده است
عشق دیرین پرتوی دارد که بعد از سالها
داغهای کهنه را خورشید زاری کرده است
خنده خورشید می جوشد ز شام تار من
سنبلستان خیالت خوش بهاری کرده است
کی نگاهش یاد همچون من اسیری می کند
آنکه از هر سایه مژگان شکاری کرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
گلستان شرم و گلزار حیا آورده است
هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است
جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه
اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است
بنده رویش توان شد تندی خویش نگر
قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است
ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات
تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است
چاک از دلها به دلها می دود چون رازها
از سر کویش گلی باد صبا آورده است
توبه گر صد ساله باشد می توان می خورد اسیر
ساقی تکلیف پیغام هوا آورده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دلم از یاد تو خندان شده است
شبم از صبح چراغان شده است
جگر صبر گدازد دندان
جان فشانی است که آسان شده است
جلوه ای داد غبارم بر باد
چقدر بوی گل ارزان شده است
حسن را بوده زکاتی زین بیش
دل پریشان پریشان شده است
چه گذشته است دگر در دل ناز
کفر را آینه ایمان شده است
آنکه پیدایی او پنهانی است
از دل و چشم که پنهان شده است
بی تو جشن است تماشایی کن
شبم از گریه چراغان شده است
دل پریخانه زخم جگر است
دور از آن سایه مژگان شده است
بی نظر بازی مژگانش اسیر
محشر زخم نمایان شده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
یاد زلف تو مرا مصرع حالی شده است
دلم از دست تمنای تو خالی شده است
دل عبث مشکن اگر دیده عبرت داری
جام جم بین که چه در خاک سفالی شده است
تا به خود می نگرد مصلحت اندیش غیور
تربتش محوتر از نقش نهالی شده است
بی نیازی چه که از خویش گذشتن هنر است
نیستی تاج سر همت عالی شده است
لاله گون کرده رخ از شرم به رقص آمده است
عرقش نقش طراز گل قالی شده است
مژه بر هم زدنی از نگهت غافل نیست
نام دیوانه اسیر تو خیالی شده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
گریه زچشمم به امان آمده است
ناله ز آهم به فغان آمده است
محرم و بیگانه از این پرده دور
راز دل ما به زیان آمده است
چون نکند طاقتم از خود کنار
حرف کنارش به میان آمده است
چله نشینی به از انگور نیست
پیر به خم رفته جوان آمده است
از سرکوی تو چو مستان اسیر
خنده کنان نعره زنان آمده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
بی جام و شیشه چشم تو خمار بوده است
بی نوبهار روی تو گلزار بوده است
جان کشته شهادت و دل تشنه وصال
در خون تپیدنی چقدر کار بوده است
در خواب پای خم شده با کعبه همسفر
آن را که جذبه تو طلبکار بوده است
روزی که جام شور به منصور داده اند
هر کس به قدر خویش گرفتار بوده است
بیهوشیم نگر به چه آگاهیی رسید
توفیق در پیاله سرشار بوده است
زان جنگجو شکایت بیجا مکن اسیر
دایم جفا عزیز و وفا خوار بوده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
موجه دریا ز شورم مصرع پیچیده است
در صدف گوهر ز اشکم معنی دزدیده است
از هوای گلشن چاک گریبان کسی
نکهت یوسف گل در پیرهن بالیده است
ناله خاموشی است تکرار فراموشی خوش است
گفتگوی آشنایی گوش کس نشنیده است
گریه ما دشت را مهمان دریا می کند
صفحه بحر ازحباب و موج بزم چیده است
در ریاض آرزو گر خار بلبل سبز شد
آنچه حاصل کرده ام عمری گل ناچیده است
شرمساری ها عصیان خرمن اندوزی کند
عضو عضو ما ز دهشت دانه پاشیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
بعد عمری سویم از روی مروت دیده است
نرگس بیدارش امشب خواب الفت دیده است
مغزم از شوریدگی چون ذره می رقصد به سر
آفتاب محشر داغ محبت دیده است
دل اگر در سینه جنبد رنگم از رو می رود
خصم بیدل از من عاجز چه جرأت دیده است
جلوه مرد آزما بسیار و بینش ساده دل
حرفها آیینه ام از خواب غفلت دیده است
الفت است الفت که سربی تیغ می گردد نثار
قدر این معنی کسی داند که الفت دیده است
صورت از معنی شناسد اهل بینش در جهان
جلوه معنی اسیر از چشم صورت دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
رنجی که چشم شب پره از نور دیده است
زخم دلم ز مرهم کافور دیده است
کی دار حقشناس فراموش می کند
آن سرگذشتگی که زمنصور دیده است
آسایشی که دیده ام از خواب بی رخت
بیمار عشق در شب دیجور دیده است
شبها به روز آمد و آن راه طی نشد
شوقم چو موسی آتشی از دور دیده است
ته جرعه ای ز باده پرستان بزم توست
عشق آنچه در پیاله منصور دیده است