عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ز بویی بیخودم رویی که دیده است
شکار حیرتم مویی که دیده است
پری در سایه بال فرشته
به غیر از چشم و ابرویی که دیده است
فرنگستانی از هر حلقه زلف
پرستاران بت هویی که دیده است؟
غزال شیر صولت سرو بد مست
پریرویی سمن بویی که دیده است
ز گردش نافه می روید ز ره سرو
چنین خوش جلوه آهویی که دیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
مطرب ترانه ای که دماغم رسیده است
از آب شعله میوه باغم رسیده است
آیینه خانه دل بیدار گشته ام
این پرتو از کدام چراغم رسیده است
مجنون به گرد جوش و خروشم نمی رسد
بوی بهار دل به دماغم رسیده است
در پای سرو شیشه و گل جوش می زند
زین باده تا دماغ ایاغم رسیده است
دیوانگی برو که نبینی خمار غم
دایم به دولت تو دماغم رسیده است
هر دم گلش به رنگ دگر غنچه می شود
حرف لبت به گوش ایاغم رسیده است
در راه گفتگوی تو غیر از اسیر نیست
کی جستجوی کس به سراغم رسیده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
خلوت جان را تجلی از چراغ سینه است
پنبه داغ دل خون گشته داغ سینه است
در بهارش هر قدر حیرت تماشا می کند
گلشن سیر بنا گوشت دماغ سینه است
صبح و شامم از گل داغ محبت گلشن است
روز خورشید دل است و شب چراغ سینه است
هر سرمویش به هم بد مستی خون می کنند
عاشق دیوانه را رحمت سراغ سینه است
از خیالت باغبان گلشن خویش است اسیر
سیرگاهش از گل زخم تو داغ سینه است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
هر نگاه گرم ما مجنون کامل گشته ای است
هر سرشک حسرت ما صید بسمل گشته ای است
کی به صحرای جنون بی صرفه جولان می کند
گرد ما دیوانه دنبال محمل گشته ای است
الفتی دارد سر زلف تو با کفر و جنون
رشته تدبیر زنار سلاسل گشته ای است
خضر هم در وادی دل می شود آخر غبار
هر نسیم این بیابان سعی کامل گشته ای است
بی تمنای تو داغ عمر ضایع کرده ایم
هر نفس در دفتر ما فرد باطل گشته ای است
هیچکس از سرنوشت خلق سر بیرون نکرد
هر که را دیدم در این اندیشه بسمل گشته ای است
فارغ از اندیشه غیریم تا در دل اسیر
یاد ابروی کسی تیغ حمایل گشته ای است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دشت جنون ز فتنه چشم تو دیده ای است
هر موج اشک خیل غزال رمیده ای است
یک عمر در شکنجه امید بوده ایم
هر ذره خاک ما دل منت گزیده ای است
چون خامه سر به راه طلب را دلیل نیست
صحرا زجاده صفحه مسطر کشیده ای است
شور شراب پیر ز دنیا گذشته است
گرد جنون جوان به منزل رسیده ای است
در صیدگاه فتنه مجال گریز نیست
تیر قضا به بند کمان کشیده ای است
صیاد عشق را که چمن دامگاه اوست
بوی بهار وحشی در خون تپیده ای است
ممنون التفات گرانجانی خودیم
مشت غبار ما نفس آرمیده ای است
ما را ز دل به کعبه مقصود برد اسیر
توفیق ما که خضر بیابان ندیده ای است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
دلم را صبح عید جانسپاری است
که خورشید مرا وقت سواری است
ز بیم فتنه چشم سیاهی
نگه در پرده چشمم حصاری است
ز چشم شیر دارد حلقه دام
نگاهش گرچه آهوی شکاری است
دل دیوانه ما سخت جانی است
که از فرهاد و مجنون یادگاری است
خیال کشتنم دارد نهانی
تغافل مژده امیدواری است
اسیر یک نظر بودم همه عمر
نگاه او طلسم دوستداری است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
هر عارض افروخته مشاطه نازی است
هر جنبش مژگان چمن آرای نیازی است
گلزار نسب نامه یاران عزیز است
هر فاخته محمودی و هر سرو ایازی است
یک یک ورق صفحه ایجاد گشودیم
هر صفحه بیکارتر آیینه رازی است
از آتش و آبم نفریبد گل و شبنم
خضر ره من جلوه نظاره گدازی است
دل برد به صد رنگ و خبردار نگشتیم
دلدار اسیر تو عجب شعبده بازی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دلی دارم که مست جام ساقی است
سرم سودا پرست نام ساقی است
گرفتاری به کامم چون نباشد
حریفان موج ساغر دام ساقی است
دماغ از بیدماغی می رسانیم
شراب تلخ ما دشنام ساقی است
جدا هر ذره ای را می پرستیم
مگر خورشید درد جام ساقی است
اگر دوری بود دوران جام است
گر ایامی خوش است ایام ساقی است
سروش آشنایی گوش کن گوش
صراحی قاصد پیغام ساقی است
اسیر از گریه مستانه شادم
دلم در سینه بی آرام ساقی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
بازم از مژگان شوخی خارخار عاشقی است
دل درون سینه ام از انتظار عاشقی است
سبزه خط گر دمید از گلشن حسنت چه غم
بیقراران رخت را نوبهار عاشقی است
خوشدلی ارزانی یاران فارغبال باد
من دل خرم نمی خواهم که عار عاشقی است
زان وفا دشمن جفا چندانکه بینی صبرکن
اینچنین می باشد ای دل کار و بار عاشقی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دامان پاک عاشق و برگ سمن یکی است
خاکستر وفا و عبیر چمن یکی است
هر جا که هست در قدم یار خوشنماست
سروی چو نیست رونق دشت و دمن یکی است
از وصل در گدازم و از هجر در خمار
بیدرد را گمان که مگر درد من یکی است
دلتنگی و بیهده کردی شکار او
قدر گداز و قیمت دل سوختن یکی است
من محو جلوه گشتم و او مست یار اسیر
نازم به دولتی که دل یار و من یکی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
جایی که دامگاه غزال رمیدگی است
صیاد چاره وحشت در خون تپیدگی است
احرام طوف کعبه دیدار بسته ایم
در بند زاد و راحله بودن ندیدگی است
یک دیده خواب راحت سیمابم آرزوست
بی طاقتی به مذهب ما آرمیدگی است
کی می رسد به گوشه ابروی او هلال
این دلکشی به زورکمان کشیدگی است
مشکل که در قلمرو هستی به هم رسد
آسایشی که در قدم دل دویدگی است
هرگز نخوانده است محبت شعاریم
بیگانه ای که یک لقبش نور دیدگی است
آیینه شکسته به قاصد نموده ام
یک شمه شکوه دل از آن نور دیدگی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
هر سبزه این باغ نشان خم دامی است
هر سرو و گلی نغمه سرای جم و جامی است
آمیخته با چشم ترم شور تماشا
هر قطره سرشکم نمک فتنه عامی است
وارستگی ما وگرفتاری عالم
هر وحشی رم کرده نظر کرده دامی است
شبنم به شرر حوصله داغ فروشد
در گلشن و گلخن ز تمنای تو دامی است
آتشکده سینه نظر یافته کیست
در کلبه ام از شور نفس شرب مدامی است
احوال غریبان ز فراموشی خود پرس
هر ناله که از خاطر ما رفته پیامی است
بیگانگیم سوخت ز بیداد تو فریاد
مستانه جوابی که غریبانه سلامی است
شبگرد تو کارش نه به شمع است و نه با دل
نقش قدم گرمروان ماه تمامی است
بیتابیش افکنده به آسایش جاوید
یکبار نظر کن که اسیر تو چه خامی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ز جام عشق تو هر سبزه مست سودایی است
به هر طرف که نظر می کنم تماشایی است
بیاض سبزه گشودم کتاب گل خواندم
به نام شوق تو هر شبنمی معمایی است
هوا ز موج طراوت سفینه غزل است
چمن ز لاله و گل مطلع خوش انشایی است
کسی که سیلی زنجیر خورده می داند
که سرنوشت اسیران خط چلیپایی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
نگاهش دورگرد آشنایی است
تغافل بر سر صبرآزمایی است
به خون افتاده مرغ دام او را
تپیدن بال پرواز رهایی است
چو دل باشد تسلی از خیالی
امید وصل کافر ماجرایی است
کند در غنچه پنهان نقد خود را
میان بلبل و گل هم جدایی است
اسیر از من چه می پرسی غم دل
عنانم در کف آشفته رایی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز بسکه هر طرف از خاطرم غبار نشست
نمی توان به سر راه انتظار نشست
فتاده ای که ز امداد بیکسی برخاست
شکفته رو به سر خاک اعتبار نشست
گرفت آینه گل در کنار(و) شبنم ریخت
کشید ساغر می نقش نوبهار نشست
غبار یاس به تعظیم رفتنش برخاست
کسی که آمد و در بزم روزگار نشست
ریاض شکر بخندد از این ترانه اسیر
که نقش سجده ام آخر به کوی یار نشست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
در دامت آن غبار که بر بال و پر نشست
شد توتیای بینش و در چشم تر نشست
صبحش نوید دولت بیدار می دهد
خورشید طالعی که شبی بیشتر نشست
پروانه چراغ دل روشن من است
شبهای انتظار تو نقش سحر نشست
پرواز عندلیب چکد از غبار من
نقش شکسگتیم ز گل بیشتر نشست
نظاره بود نو سفر آشیان که باز
آمد ز گلشن دل و در چشم تر نشست
شوقم گل همیشه بهار دل است اسیر
در دیده یار از همه کس پیشتر نشست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
حسن آتش و دل سمندر اوست
عشق آفت و درد لشگر اوست
عشق است محیط و صبر لنگر
طوفان غم و دل شناور اوست
دل گلشن درد و باغبان عشق
غم طوبی سایه گستر اوست
قفل دل زنگ بسته من
در بند کلید خنجر اوست
مرغ قفس تو را نزیبد
پرواز که خونی پر اوست
در دل گذرد چو عزم صیدش
خورشید شکار لاغر اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
آنچه دل را می نوازد درد بیدرمان اوست
آنکه جان را زنده دارد آتش پنهان اوست
دیده از مکتوب زخم تازه ای روشن نکرد
دل شهید انتظار قاصد پیکان اوست
تا غبار غیر ننشیند به طرف دامنش
سرزمین دیده من عرصه جولان اوست
گرم شد بازار چاک سینه در فصل بهار
نکهت پیراهن گل گردی از دامان اوست
هر که از یاد تو شد در مصر تنهایی عزیز
گر به بزم وصل یوسف جا کند زندان اوست
از دلم چون غنچه می روید شکستن هر نفس
شیشه من خانه زاد ساغر پیمان اوست
عشق هر جا از کمال خود سخن گوید اسیر
شاه بیت آفرینش حرفی از دیوان اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
کرده خونم را صف مژگان چراغان زیر پوست
موج نشتر می زند نبض شهیدان زیر پوست
بیش از این با حسرت سرشار بازی چون کنم
بند بندم تا به کی رقصد چو طفلان زیر پوست
می توان از پوست پوشی ملک دارایی گرفت
داد شهرت می زند طبل سلیمان زیر پوست
رشک گو خونم بریز و شوق گو نامم مبر
عضو عضوم می تپد از دل چه پنهان زیر پوست
پیچ و تابم بیش از این شبهای بیتابی مپرس
گشته مغز استخوانم سنبلستان زیر پوست
وصف رویت می کنم چون غنچه رسوا زیر لب
بوی زلفت می کنم چون نافه پنهان زیر پوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
بیقراریهای عشق آیینه دار خوی دوست
همچو گل می خندد از سیمای عاشق روی دوست
شوخی جوهر ندارد خواب در شمشیر ناز
می نماید راز عاشق از خم ابروی دوست
دیده بر روی شکفتن همچو گل وا می کند
کاش دل هم یک گره می بود از گیسوی دوست
روز روشن از پر پروانه می سازد چراغ
گر نباشد غیرت عاشق نقاب روی دوست