عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
در حلقه زلف تو دلی چله نشین داشت
دیوانه که اقبال رسا زیر نگین داشت
یک خنده گل دیر برآمد ز شکر خواب
آیینه چو گل سر به سر چین جبین داشت
نقش قدم ما دل پر آبله ما
از گرمی ره سینه سراغت به زمین داشت
در گلشن اقبال چه نامی که برآورد
آن دل که شکست دل ما نقش نگین داشت
مانند دل سوخته هر دانه که شد خاک
شرمندگی از مردمی روی زمین داشت
در خطه کشمیر خط غنچه دهانی
طوطی نمکین بود و حدیث شکرین داشت
از قبضه لطف تو اسیر تو کمان خواست
چشم بد کوته نظران داغ کمین داشت
دیوانه که اقبال رسا زیر نگین داشت
یک خنده گل دیر برآمد ز شکر خواب
آیینه چو گل سر به سر چین جبین داشت
نقش قدم ما دل پر آبله ما
از گرمی ره سینه سراغت به زمین داشت
در گلشن اقبال چه نامی که برآورد
آن دل که شکست دل ما نقش نگین داشت
مانند دل سوخته هر دانه که شد خاک
شرمندگی از مردمی روی زمین داشت
در خطه کشمیر خط غنچه دهانی
طوطی نمکین بود و حدیث شکرین داشت
از قبضه لطف تو اسیر تو کمان خواست
چشم بد کوته نظران داغ کمین داشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
حرف شوقت مختصر خواهم نوشت
بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
قاصد جان می کنم سویت روان
نامه بی دردسر خواهم نوشت
شکر وصل و شکوه هجران او
هر دو را با یکدگر خواهم نوشت
شد ز نومیدی دعا محتاج تر
پر براتی بر اثر خواهم نوشت
خوانده ام شرح اشارات نگاه
وصف لعلش مختصر خواهم نوشت
می زند جوش از دلم موج شکست
باطل السحر خطر خواهم نوشت
نیشکر شد خامه در دستم اسیر
حرف لعلش بیخبر خواهم نوشت
بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
قاصد جان می کنم سویت روان
نامه بی دردسر خواهم نوشت
شکر وصل و شکوه هجران او
هر دو را با یکدگر خواهم نوشت
شد ز نومیدی دعا محتاج تر
پر براتی بر اثر خواهم نوشت
خوانده ام شرح اشارات نگاه
وصف لعلش مختصر خواهم نوشت
می زند جوش از دلم موج شکست
باطل السحر خطر خواهم نوشت
نیشکر شد خامه در دستم اسیر
حرف لعلش بیخبر خواهم نوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فلک برات که بر شهپر هما ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
که نسخه ای ز غبار مزار ما ننوشت
چه نامه ها که نوشت از غبار و داد به باد
دلی که خون شد و یک حرف آشنا ننوشت
بهانه جوییت از امتحان غبار انگیخت
دلم به سوی تو مکتوب مدعا ننوشت
رسید قاصد و یک عمر انتظار به جاست
جواب نامه ما را مگر به ما ننوشت
وفای هرزه پشیمان برد که رشکم سوخت
چه دید آینه از روی او که وا ننوشت؟
به یک کرشمه جهان را سواد خوان کردی
چها که خامه غیرت به خاک ما ننوشت
اسیر آنکه فغان باغ دلگشای تو کرد
به سینه ام رقم ناله رسا ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
دیده ام یک مژه آرام به خوابی ننوشت
که خیالی به دلم حکم عتابی ننوشت
دفتر عمر سپردیم به بی پروایی
جمع و خرج دو جهان را به حسابی ننوشت
سخن عاشق دیوانه چه گفتن دارد
نیست طفلی که در این مسئله بابی ننوشت
ثبت دل ساخت سروش نفس هر که شنید
نام ما بود که بر پشت کتابی ننوشت
دلم از دیدن مکتوب تو جان کرد نثار
بی تکلف چه خوشاینده جوابی ننوشت
دل بیدرد من اوقات جنون ضایع کرد
نیست بحری که به هر موج حبابی ننوشت
کسی از شرع ملامت نشد آگاه اسیر
که به دیوانه سؤالی و جوابی ننوشت
که خیالی به دلم حکم عتابی ننوشت
دفتر عمر سپردیم به بی پروایی
جمع و خرج دو جهان را به حسابی ننوشت
سخن عاشق دیوانه چه گفتن دارد
نیست طفلی که در این مسئله بابی ننوشت
ثبت دل ساخت سروش نفس هر که شنید
نام ما بود که بر پشت کتابی ننوشت
دلم از دیدن مکتوب تو جان کرد نثار
بی تکلف چه خوشاینده جوابی ننوشت
دل بیدرد من اوقات جنون ضایع کرد
نیست بحری که به هر موج حبابی ننوشت
کسی از شرع ملامت نشد آگاه اسیر
که به دیوانه سؤالی و جوابی ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
گشته آیینه بیقرار خطت
شده طوطی مگر شکار خطت
بهر مشق دل شکسته نویس
می کشیدیم انتظار خطت
می توان خواند شرح گلشن راز
از تماشای نوبهار خطت
هر که روزش سیه شود بیند
سر خورشید در کنار خطت
کرد دامن پر از گل شب بو
صبح آییه شد دچار خطت
برد یکباره عقل و هوش از من
رنگ و بوی بنفشه زار خطت
آرزوی دگر نمانده مرا
دل و جان می کنم نثار خطت
رحم کن رحم بر اسیر که باز
شده دیوانه بهار خطت
شده طوطی مگر شکار خطت
بهر مشق دل شکسته نویس
می کشیدیم انتظار خطت
می توان خواند شرح گلشن راز
از تماشای نوبهار خطت
هر که روزش سیه شود بیند
سر خورشید در کنار خطت
کرد دامن پر از گل شب بو
صبح آییه شد دچار خطت
برد یکباره عقل و هوش از من
رنگ و بوی بنفشه زار خطت
آرزوی دگر نمانده مرا
دل و جان می کنم نثار خطت
رحم کن رحم بر اسیر که باز
شده دیوانه بهار خطت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
نشینم گوشه ای با خاطر ناشاد هر ساعت
کنم دزدیده از دست دل خود داد هر ساعت
نگاهم را که محو جلوه های آتشین دارد
که از خویش گدازد شعله فریاد هر ساعت
من آن صیدم که در صحرای وحشت می دود دایم
تپد در سینه از قیدم دل صیاد هر ساعت
به جانان راز خود را یک به یک خاطر نشان کردم
ز رنگ آمیزی آیینه بیداد هر ساعت
دلم آشفته سروی که از جوش دلارایی
به پایش می نهد سر سایه شمشاد هر ساعت
فزون باد التفات شاه بر ما آنقدر یارب
که گویندش اسیران صد مبارکباد هر ساعت
کنم دزدیده از دست دل خود داد هر ساعت
نگاهم را که محو جلوه های آتشین دارد
که از خویش گدازد شعله فریاد هر ساعت
من آن صیدم که در صحرای وحشت می دود دایم
تپد در سینه از قیدم دل صیاد هر ساعت
به جانان راز خود را یک به یک خاطر نشان کردم
ز رنگ آمیزی آیینه بیداد هر ساعت
دلم آشفته سروی که از جوش دلارایی
به پایش می نهد سر سایه شمشاد هر ساعت
فزون باد التفات شاه بر ما آنقدر یارب
که گویندش اسیران صد مبارکباد هر ساعت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
می کشیدی و نگه سیر چمن یاد گرفت
لب گشودی و صبا حرف زدن یاد گرفت
از دل خون شده ام یاد تو وحشت آموخت
همچو طوطی که در آیینه سخن یاد گرفت
کار توفیق نیفتاد به استادی کس
کی کسی پیشه دیوانه شدن یاد گرفت
باعث زمزمه پیرایی دیوانه مپرس
دید در خواب خوش آن چشم و سخن یاد گرفت
چقدر خنده به فهمیدگی عالم زد
هر که یک حرف ندانسته ز من یاد گرفت
شکوه دل شکنی های تو را بس که اسیر
کرد با خویش ندانسته سخن یاد گرفت
لب گشودی و صبا حرف زدن یاد گرفت
از دل خون شده ام یاد تو وحشت آموخت
همچو طوطی که در آیینه سخن یاد گرفت
کار توفیق نیفتاد به استادی کس
کی کسی پیشه دیوانه شدن یاد گرفت
باعث زمزمه پیرایی دیوانه مپرس
دید در خواب خوش آن چشم و سخن یاد گرفت
چقدر خنده به فهمیدگی عالم زد
هر که یک حرف ندانسته ز من یاد گرفت
شکوه دل شکنی های تو را بس که اسیر
کرد با خویش ندانسته سخن یاد گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
گلستانی که هوای دل نومید گرفت
باغبانش ثمر پیشرس از بید گرفت
باده الفت سرشار قوامی دارد
شبنم گریه ما دامن خورشید گرفت
حلقه دام گرفتاری ما چشم غزال
صید وحشت که به او الفت جاوید گرفت
ساغر از ساقی دوران چه گرفتن دارد
این تنک حوصله جام از کف جمشید گرفت
سوخت در عشق بتان خجلت بیحاصلیم
آتشین گریه ام از گل عرق بید گرفت
سوخت پروانه ام از دوری و اجری می خواست
جای در بزم چراغان شب عید گرفت
دل کجا بود که خاکستر نومیدی ما
راه بر سرمه پرکاری امید گرفت
گر ز صحرای جنون رست چه غم دارد اسیر
خار این بادیه تیغ از کف خورشید گرفت
باغبانش ثمر پیشرس از بید گرفت
باده الفت سرشار قوامی دارد
شبنم گریه ما دامن خورشید گرفت
حلقه دام گرفتاری ما چشم غزال
صید وحشت که به او الفت جاوید گرفت
ساغر از ساقی دوران چه گرفتن دارد
این تنک حوصله جام از کف جمشید گرفت
سوخت در عشق بتان خجلت بیحاصلیم
آتشین گریه ام از گل عرق بید گرفت
سوخت پروانه ام از دوری و اجری می خواست
جای در بزم چراغان شب عید گرفت
دل کجا بود که خاکستر نومیدی ما
راه بر سرمه پرکاری امید گرفت
گر ز صحرای جنون رست چه غم دارد اسیر
خار این بادیه تیغ از کف خورشید گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
آهم گره گشاست مدد می توان گرفت
نومیدیم رساست رصد می توان گرفت
از تیغ عشق خون مکافات می چکد
داد وفا ز اهل حسد می توان گرفت
تسلیم جوست خوی فراموشکار من
جان می توان سپرد و سند می توان گرفت
دشت جنون قلمرو وحشی از نگاه اوست
از آهوی رمیده بلد می توان گرفت
در پرده ساز عشق رسا گر شود اسیر
یک ناله را به عمر ابد می توان گرفت
نومیدیم رساست رصد می توان گرفت
از تیغ عشق خون مکافات می چکد
داد وفا ز اهل حسد می توان گرفت
تسلیم جوست خوی فراموشکار من
جان می توان سپرد و سند می توان گرفت
دشت جنون قلمرو وحشی از نگاه اوست
از آهوی رمیده بلد می توان گرفت
در پرده ساز عشق رسا گر شود اسیر
یک ناله را به عمر ابد می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
مشق گداز دل ز نفس می توان گرفت
بوی گلاب شعله ز خس می توان گرفت
زنجیر را به باده گرو می توان نهاد
پیمانه ای ز دست عسس می توان گرفت
آیینه بال گشته نسیم از هوای ابر
صید پری به دام نفس می توان گرفت
مشرب اگر وفا و خرابات اگر دل است
جام محبت از همه کس می توان گرفت
بیطاقتی به گوش اثر پنبه می نهد
عبرت ز ناله های جرس می توان گرفت
پر می زند تپیدن دل تا به آسمان
پرواز را به دام و قفس می توان گرفت
طوطی سخن شدن اگر از شهد مشربی است
هنگامه ای ز جوش جرس می توان گرفت
بی مطلبی اگر نمک گفتگو شود
سیمرغ را ز دام نفس می توان گرفت
از خار وگل اسیر بکش بوی نوبهار
تعلیم عشق از همه کس می توان گرفت
بوی گلاب شعله ز خس می توان گرفت
زنجیر را به باده گرو می توان نهاد
پیمانه ای ز دست عسس می توان گرفت
آیینه بال گشته نسیم از هوای ابر
صید پری به دام نفس می توان گرفت
مشرب اگر وفا و خرابات اگر دل است
جام محبت از همه کس می توان گرفت
بیطاقتی به گوش اثر پنبه می نهد
عبرت ز ناله های جرس می توان گرفت
پر می زند تپیدن دل تا به آسمان
پرواز را به دام و قفس می توان گرفت
طوطی سخن شدن اگر از شهد مشربی است
هنگامه ای ز جوش جرس می توان گرفت
بی مطلبی اگر نمک گفتگو شود
سیمرغ را ز دام نفس می توان گرفت
از خار وگل اسیر بکش بوی نوبهار
تعلیم عشق از همه کس می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شرم رخت به دیده نقاب سمن گرفت
شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت
بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس
بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت
یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد
آهم ره خیال به صد انجمن گرفت
بی او رواج تنگدلی اینقدر بس است
اشکم فضای خنده گل از چمن گرفت
خواب عدم خیال و فریب اجل محال
نتوان به حیله نقد وفا را ز من گرفت
در جوش آب و آتش عشق است هر چه هست
از قطره می توان سبق سوختن گرفت
مستی که کرد صید تذرو خیال او
اندیشه را به سیر گل و یاسمن گرفت
آوارگی است منزل آسودگی اسیر
غربت کشید هر که سراغ وطن گرفت
شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت
بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس
بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت
یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد
آهم ره خیال به صد انجمن گرفت
بی او رواج تنگدلی اینقدر بس است
اشکم فضای خنده گل از چمن گرفت
خواب عدم خیال و فریب اجل محال
نتوان به حیله نقد وفا را ز من گرفت
در جوش آب و آتش عشق است هر چه هست
از قطره می توان سبق سوختن گرفت
مستی که کرد صید تذرو خیال او
اندیشه را به سیر گل و یاسمن گرفت
آوارگی است منزل آسودگی اسیر
غربت کشید هر که سراغ وطن گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
جایی که عقل دامن تدبیر می گرفت
دیوانه زلف حلقه زنجیر می گرفت
گر داغ او نبود چه می کرد شب کسی
شمع نفس ز آتش دل دیر می گرفت
آهن به کوهسار ز پیچیده ناله ام
تاب از برای جوهر شمشیر می گرفت
تأثیر ناله چاشنی شهد زندگی است
گر نیستان نبود دل شیر می گرفت
در بزم می اسیر شب از وصف طره ای
صد جا زبان شوخی تقریر می گرفت
دیوانه زلف حلقه زنجیر می گرفت
گر داغ او نبود چه می کرد شب کسی
شمع نفس ز آتش دل دیر می گرفت
آهن به کوهسار ز پیچیده ناله ام
تاب از برای جوهر شمشیر می گرفت
تأثیر ناله چاشنی شهد زندگی است
گر نیستان نبود دل شیر می گرفت
در بزم می اسیر شب از وصف طره ای
صد جا زبان شوخی تقریر می گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
فرصت مجنون اگر دنبال محمل می گرفت
نقش پای ناقه صحرا در سلاسل می گرفت
برده بی پرواییم تا صیدگاه مدعا
سعی باطل هرزه بر خود کار مشکل می گرفت
رفته ام از خاطرش تقریب فریادی کجاست
کاش جای آشنایی کینه در دل می گرفت
در پناه داغت از محشر چه پروا داشتم
گر غبارم بعد مردن دامن دل می گرفت
در بیابان طلب آوارگی صیاد بود
شوق ما درگام اول صید منزل می گرفت
تا چها شرمنده روی محبت می شدی
گر دلت آیینه ما در مقابل می گرفت
گر تماشا شکوه ای می داشت از مژگان اسیر
خون ما حسرت کشان دامان قاتل می گرفت
نقش پای ناقه صحرا در سلاسل می گرفت
برده بی پرواییم تا صیدگاه مدعا
سعی باطل هرزه بر خود کار مشکل می گرفت
رفته ام از خاطرش تقریب فریادی کجاست
کاش جای آشنایی کینه در دل می گرفت
در پناه داغت از محشر چه پروا داشتم
گر غبارم بعد مردن دامن دل می گرفت
در بیابان طلب آوارگی صیاد بود
شوق ما درگام اول صید منزل می گرفت
تا چها شرمنده روی محبت می شدی
گر دلت آیینه ما در مقابل می گرفت
گر تماشا شکوه ای می داشت از مژگان اسیر
خون ما حسرت کشان دامان قاتل می گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
گر عسس مال کسی از دزد معنی می گرفت
هر دل آیینه از دست تو حالی می گرفت
می نمودم وسعت آباد توکل را به او
گر کسی باج از دیار بینوایی می گرفت
از می حسرت دل هشیار عاشق مست بود
عمرها از دست ساقی جام خالی می گرفت
می نوشتم گر حدیث خال می شد وصف زلف
گر زبان خامه ام در شعر حالی می گرفت
گر اسیر از شوقت آهی در بیابان می کشید
گرد مجنون تا قیامت بوی لیلی می گرفت
هر دل آیینه از دست تو حالی می گرفت
می نمودم وسعت آباد توکل را به او
گر کسی باج از دیار بینوایی می گرفت
از می حسرت دل هشیار عاشق مست بود
عمرها از دست ساقی جام خالی می گرفت
می نوشتم گر حدیث خال می شد وصف زلف
گر زبان خامه ام در شعر حالی می گرفت
گر اسیر از شوقت آهی در بیابان می کشید
گرد مجنون تا قیامت بوی لیلی می گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
آمد از ذوق تپیدن نفس از یادم رفت
نگهی کرد که صد ملتمس از یادم رفت
خط چوگان دلم از سایه مژگان دزدید
شوخی چنگل باز و قفس از یادم رفت
سوختن تا گل صد برگ در آغوشم ریخت
چمن رنگرزیهای خس از یادم رفت
شیشه زهر خموشی شکرم ریخت به کام
طوطیی پر زد و جوش مگس از یادم رفت
حیرتی گشت رسا شعله آوازم شد
چقدر زمزمه نیمرس از یادم رفت
ناله عریان اثری جامه احرام کنند
جای دل اول منزل جرس از یادم رفت
اینقدر حرف تمنا ز که می پرسی اسیر
جلوه ای دیدم و یاد هوس از یادم رفت
نگهی کرد که صد ملتمس از یادم رفت
خط چوگان دلم از سایه مژگان دزدید
شوخی چنگل باز و قفس از یادم رفت
سوختن تا گل صد برگ در آغوشم ریخت
چمن رنگرزیهای خس از یادم رفت
شیشه زهر خموشی شکرم ریخت به کام
طوطیی پر زد و جوش مگس از یادم رفت
حیرتی گشت رسا شعله آوازم شد
چقدر زمزمه نیمرس از یادم رفت
ناله عریان اثری جامه احرام کنند
جای دل اول منزل جرس از یادم رفت
اینقدر حرف تمنا ز که می پرسی اسیر
جلوه ای دیدم و یاد هوس از یادم رفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
از پاک بینشی دل اهل نظر شکفت
این غنچه از طراوت آب گهر شکفت
آیینه خواب بود که دل از خیال تو
یک پیرهن ز صبح دوم بیشتر شکفت
پیش از خیال جلوه او دل به خون تپید
زان پیشتر که باغ بر آرد ثمر شکفت
شمشیر آبدار شد و لعل شاهوار
در سنگ خاره گل ز چمن شوخ تر شکفت
در شیشه باده بود و در آیینه عکس تو
کی در ریاض فیض گلی بر ثمر شکفت
سیر بهار گلشن بی رنگ شوخ تر
هر ساغری که خورد به رنگ دگر شکفت
از سایه گرد سرو تو آیینه خانه طرح
باغ آن هوا گرفت که دیوار و در شکفت
سازد هوای شوق جنون غنچه مرا
چندان دلم تپید که در زیر پر شکفت
دارد هوای ابر جنون گوشه قفس
آمد بهار اسیر و گل بال و پر شکفت
این غنچه از طراوت آب گهر شکفت
آیینه خواب بود که دل از خیال تو
یک پیرهن ز صبح دوم بیشتر شکفت
پیش از خیال جلوه او دل به خون تپید
زان پیشتر که باغ بر آرد ثمر شکفت
شمشیر آبدار شد و لعل شاهوار
در سنگ خاره گل ز چمن شوخ تر شکفت
در شیشه باده بود و در آیینه عکس تو
کی در ریاض فیض گلی بر ثمر شکفت
سیر بهار گلشن بی رنگ شوخ تر
هر ساغری که خورد به رنگ دگر شکفت
از سایه گرد سرو تو آیینه خانه طرح
باغ آن هوا گرفت که دیوار و در شکفت
سازد هوای شوق جنون غنچه مرا
چندان دلم تپید که در زیر پر شکفت
دارد هوای ابر جنون گوشه قفس
آمد بهار اسیر و گل بال و پر شکفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
پرده چشم سمن پیراهنت
جای بوی پیرهن پیراهنت
از تنت جای عرق دل می چکد
محشر آشوب من پیراهنت
ماه از شوق کتانی جان دهد
گشته لبریز بدن پیراهنت
خوش خیالی جلوه اندام تو
نازکی مضمون سخن پیراهنت
عضو عضوت یوسف مصر بهار
پیرکنعان چمن پیراهنت
اشک بلبل چشمه سار جان شود
گر کند گل پیرهن پیراهنت
می کند افسردگی داغت اسیر
گر نباشد سوختن پیراهنت
جای بوی پیرهن پیراهنت
از تنت جای عرق دل می چکد
محشر آشوب من پیراهنت
ماه از شوق کتانی جان دهد
گشته لبریز بدن پیراهنت
خوش خیالی جلوه اندام تو
نازکی مضمون سخن پیراهنت
عضو عضوت یوسف مصر بهار
پیرکنعان چمن پیراهنت
اشک بلبل چشمه سار جان شود
گر کند گل پیرهن پیراهنت
می کند افسردگی داغت اسیر
گر نباشد سوختن پیراهنت