عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
نگشته مست تو هرگز به هیچ در محتاج
مباد چشم و دل ما به یکدگر محتاج
غبار اگر شده دیوانه خاطرش جمع است
چرا ز خشکی دریا شود گهر محتاج
صفای سینه عاشق گل همیشه بهار
ز خشکسال نگردیده چشم تر محتاج
نکرده ایم سؤالی دگر تو می دانی
مباد چشم و دل ما به بحر و بر محتاج
هنر رسیده به جایی که دست ما نرسد
نشسته ایم به امید این هنر محتاج
چه شکر یک مژه بر هم زدن تواند کرد
که نیست صید محبت به بال و پر محتاج
نهال بیخبر نوبهار گشت اسیر
نشد ریاض محبت به برگ و بر محتاج
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
گه به درد و گه به داغ ما مپیچ
اینقدرها در سراغ ما مپیچ
نشئه گر سر جوش سودا نیستی
پا به دامان ایاغ ما مپیچ
شعله را سرکار شبنم کرده ایم
بوی گل در سیر باغ ما مپیچ
گر سمندر گشته ای پروانه ای
هرزه بر دود چراغ ما مپیچ
گل نمی گنجد در این آشفته باغ
نکهت گل بر دماغ ما مپیچ
درد می خیزد از این صحرای خشک
هیچکس گو در سراغ ما مپیچ
گفتمت گفتم اسیر خام سوز
رشته سودا به داغ ما مپیچ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
گل گل شکفته از شفق فیض باغ صبح
پر گشته از شراب تماشا ایاغ صبح
کافر به حسرت دل بیتاب من مباد
پر سوختم به ناحیه شام داغ صبح
شب را کسی به خواب نبیند چو آفتاب
روشن اگر ز روی تو گردد چراغ صبح
از بسکه انتظار کشیدیم سوختیم
در سینه دل گداخته ام چون چراغ صبح
هر شب که عزم روی تو کردم اسیروار
از گرد راه خویش گرفتم سراغ صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
بسکه از مهر او گداخته صبح
علم صدق بر فراخته صبح
جلوه ای کن عجب تماشایی است
برت آیینه خانه ساخته صبح
نرد با آفتاب می بازد
رنگ خود را چرا نباخته صبح
چه بساطی به خویش چیده ز رنگ
تا که را مشتری شناخته صبح
در هوای غبار جولانی
رفته از کار بسکه تاخته صبح
داو کن نقد آفتابش را
زر انجم نبسته باخته صبح
سنبل شام و یاسمین سحر
به هوای تو دسته ساخته صبح
شب وصل خیال قامت اوست
آه من گشته سرو و فاخته صبح
می توان دید اسیر از رویش
دل آیینه را نواخته صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
جذبه شوق که می ریخت به پیمانه صبح
مست خورشید برون تاخته از خانه صبح
شبم از یاد تو جوش گل و آیین پری
می برد خواب پریشانم از افسانه صبح
چون سیه مست تهی شیشه به انداز صبوح
فرش گردیده شبم بر در میخانه صبح
نفس سوخته را فرصت پروازی بود
کف خاکستر ما شد پر پروانه صبح
شور دیوانه بیخواب تماشا دارد
شبم از گردش چشم تو پریخانه صبح
خاطر خرقه به دوشان چقدر منظور است
گنج خورشید گدازند به ویرانه صبح
موی ژولیده برازنده شوریده دلان
تاج خورشید طرازد سر دیوانه صبح
بیش از آن خاطر بیدار دلان می خواهد
که ببخشد گنه محرم و بیگانه صبح
انتظار تو شبی مست ز جا برد مرا
تا به جایی که شکستم در کاشانه صبح
نفس افشاگر رازی است که در عالم نیست
گنج پنهان نتوان کرد به ویرانه صبح
عمر کوتاه کجا حسرت بسیار کجا
چقدر خواب توان کرد به افسانه صبح
بیش از اندازه می مست شد امروز اسیر
گردش چشم که می ریخت به پیمانه صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
سیم اشکم صیقل آیینه گلهای صبح
می توان دیدن خیال رویت از سیمای صبح
ظلمت دل شسته نوری از جبینش می دهد
در بغل آیینه ای دارد گل رعنای صبح
آسمان پنداری از گرد ره او می رسد
بسکه رنگین چیده بر بالای هم کالای صبح
از بهار تازه ای گلدسته می بندد اثر
جوش آه شب نشینان دامن گلهای صبح
از هوای دیدن رویی تماشاخانه است
آسمان آیینه دار دیده بینای صبح
طره شب را چه در پای نگارین می کشد
گل توان چید از بهار حسن بی پروای صبح
گلشن آرای صبوحی شوخی انداز کیست
می رود بر باد هر سو پنبه مینای صبح
کرده زین مهد مرصع هر نفس طفلی به خواب
خون بی مهری است شیر گرمخونیهای صبح
عمرم از فیض محبت دفتر روشندلی است
هر نفس از بسکه چیدم صبح بر بالای صبح
سینه طور تجلی را چراغان کرده است
طرح رنگین مجلسی دارد چمن پیرای صبح
گل به سر ساغر به کف تصویر ساقی در بغل
سیر دارد جلوه سرشار مستیهای صبح
سینه آیینه ها دیدیم چاک از انتظار
وا شد آخر از دل تاریک ما درهای صبح
تا شعوری در سر شب زنده داری هست اسیر
از شراب فیض خالی کی شود مینای صبح
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
گشته تا صیاد ما مژگان شوخ
کرده صید مدعا مژگان شوخ
بر نمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ
دل عبادت می کند چشم مرا
دیده ام نام خدا مژگان شوخ
از نگاه آشنا برگشته های
تا به سر دارد چها مژگان شوخ
می چکد بر شش جهت خون دلم
دیده باشد تا کجا مژگان شوخ
داردم سرگشته بیداد اسیر
آه از آن سر در هوا مژگان شوخ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
که گفته سنگ دلت کفه محبت باد
دعای کیست که صبرم رمیده طاقت باد
مرا به عاشق دیوانه رحم می آید
غریب کیست دلش آشنای طاقت باد
در آتش دل الفت ندیده خویشم
که آرمیدگیش صید دام وحشت باد
هزار رنگ شکفتند میکشان ساقی
گل همیشه بهار تو ابر رحمت باد
بهار آمده رنگین تر از نگار اسیر
به عزم توبه شکستن رسیده فرصت باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
اضطرابم رهین طاقت باد
وحشتم صید دام الفت باد
عقل با ما چه می تواند کرد
سر دیوانگی سلامت باد
وعده عمر دوباره می خواهد
وصل بی انتظار قسمت باد
وحشیی رام می توانم کرد
نگهم دام باف الفت باد
خاکساری بهار راحت ماست
خاک دردیده فراغت باد
عشق ورزیدن آتش است آتش
گل این باغ ابر رحمت باد
نمک خوان عشق بیداد است
دل پریخانه جراحت باد
شد نمکسود پاره های جگر
گریه ام داغدار لذت باد
قرب در بند آشنایی نیست
عالمی گو شکار الفت باد
عیب من گشتم چشم بینایی
عمرها صرف خواب غفلت باد
گر ندانیم قدر ناکامی
شکر ما دفتر شکایت باد
عذر تقصیر می توانم خواست
طالعم روشناس خدمت باد
چند درگرد انفعال گداخت
سجده ها را قبول طاعت باد
نمکین جانفشانیی دارم
سرببازم اسیر فرصت باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
رنگ شکسته از گل رویش عیان مباد
پژمردگی شکفته این گلستان مباد
با صبحت یدان که مباد از برش جدا
از ناز طبع نازک او سر گران مباد
پیغام خویش جز به خیالش نمی دهم
غیری بدین وسیله به او همزبان مباد
جسم تو تب کشید و من از رشک سوختم
درد تو جز نصیب من خسته جان مباد
غافل شدم زمانی و تب بر تو دست یافت
کز بیخبر اسیر تو نام و نشان مباد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
گلشن آرای خیالم حسن محجوب تو باد
لاله زار خاطرم داغ دل آشوب تو باد
از کتاب دل گشودم فال قاصد می رسد
پیچ و تابم مژده دیدار مکتوب تو باد
درد را لذت فروش سخت جانی کرده ای
جان بیتابی فدای صبر ایوب تو باد
خار وگل آنجا نمک پرورده یک شبنمند
حسرت آرای دل عاشق بد و خوب تو باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
رشته وادی هجر تو گرم سر می داد
شوق کی فرصت پرواز کبوتر می داد
شمع تا روز ز افسانه هجرم می سوخت
داغم امشب خبر از گردش اختر می داد
یاد پیکان تو می داد نویدی به دلم
کاش تیر تو که دل می دهدم پر می داد
ما و دل تهنیت عید به هم می دادیم
حسن روزی که به مژگان تو خنجر می داد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
گلاب خون و عبیر غبار می طلبد
چه قرض کهنه ز ما آن سوار می طلبد
زبان نفهمی ترک نگاه گرم از دل
شراب شعله کباب شرار می طلبد
به خون حسرت جاویدکشتنم بس نیست
که خونبهای من از روزگار می طلبد
شود چو نکهت گل بال گرم پروازم
صبا گر از چمن آید که یار می طلبد
ز راه وعده نزاکت کشیدنم بس نیست
که دل تپیدن من انتظار می طلبد
شدیم محرم و گشتیم راز دار و همان
نگاه شرم به بزم تو بار می طلبد
فسرده خاطری آه گزنده ای دارد
که نار شعله از او زینهار می طلبد
گرفته ایم به راهی ز گریه سامانی
که آب بیشتر از انتظار می طلبد
مسافر است مروت ز کوی یار اسیر
دل شکسته ز ما یادگار می طلبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
تذرو جلوه ات را دیده من آشیان زیبد
همای نازکت را استخوان از مغز جان زیبد
دلم خوش در بغل دارد خیالت را تماشا کن
چنان آیینه ای را اینچنین آیینه دان زیبد
وفا سرشار و او سرمست و ساقی سرگران او
نگه را بیخودی می را طرب دل را فغان زیبد
نسیم وادی الفت بهار عمر جاوید است
محبت را دم عیسی غبار (از) کاروان زیبد
ستم پروده ام در مذهب ما شوخ چشمان را
اگر صد روی دل باشد دل نامهربان زیبد
زدم دست تضرع چون فلک بر دامن شاهی
که خاک درگهش را خاکروب از چشم جان زیبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
در دام تمنای تو گر بر سرم افتد
پرواز غباری شود و از پرم افتد
بر بیکسی خویش بنازم که ندارم
ترسی که هزیمت به صف لشکرم افتد
خورشید ز ضعفم نبرد راه به بالین
در سایه خاشاکی اگر بسترم افتد
پروانه پر سوخته خوی تو گردد
گر دیده آیینه به خاکسترم افتد
مانند سراب از جگرش دود برآید
در بحر اگر اشک شرر پرورم افتد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
به لب هر دم ز شادی شکر این سودا نمی گنجد
که در دام تغافل غیر صید ما نمی گنجد
طراز نوبهار عشرت ما چونکه سرسبز است
گل نشو و نما در جیب نخل ما نمی گنجد
در آیین وفا لب تشنه ذوق شهادت را
به گوش بیقراری وعده فردا نمی گنجد
مرا دانسته از جام تغافل مست می سازد
که در ظرف حریفان جوش این مینا نمی گنجد
ز ذوق نسبت تبخاله بیمار عشق او
حباب از بس به خود بالید در دریا نمی گنجد
ز بس دلهای سخت از کینه روشندلان پر شد
شرار از تنگی جا در دل خارا نمی گنجد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
دلم تا چند از شرم نگاهی مضطرب گردد
همان بهتر که پیش دادخواهی مضطرب گردد
خوشا بزمی که از جوش دل آهی مضطرب گردد
نگاهی مضطرب گردد نگاهی مضطرب گردد؟
فسردن سوخت خون نا امیدی در رگ جانم
خوشا آن دل کز امید نگاهی مضطرب گردد
نسب از کوره سیماب دارد خاطر عاشق
بسوزد هر دو عالم را چو آهی مضطرب گردد
طبیبم گر تو باشی روز و شب از درد می خواهم
که نبض ناتوان من الهی مضطرب گردد
پشیمانی بدل کرد آنکه کوه صبر مستان را
الهی مضطرب گردد الهی مضطرب گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
همای گرد مجنون تو پرواز آشیان گردد
مبادا صید دام موجه ریگ روان گردد
خیال نقش پایت دام هوش گلستان گردد
هوای جلوه گاهت قبله سرو روان گردد
نسیمی می وزد بر کشته شوق از مغیلانی
غبار کاروان مصر اگر یوسف نشان گردد
پرش از غیرت بیشرمی نظاره می سوزد
پری دانسته از چشم نظر بازان نهان گردد
بیابان جنون بتخانه چین است پنداری
غبار چشم آهو کاروان در کاروان گردد
ز سیمای شکوه آرمیدن می توان دیدن
شکست دل صدای شهپر روحانیان گردد
شب قدر وصالت کعبه صبح است پنداری
که برگرد حریمش در لباس حاجیان گردد
همای ما اسیر از بی نیازی بال و پر دارد
کجا چشمش سفید از آرزوی استخوان گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
اشکم از یاد لبت آب گهر می گردد
آهم از شوق رخت باغ نظر می گردد
بسکه برگشتگی بخت منش برده ز راه
قاصد از کوی تو نا آمده برمی گردد
خضر و شرمندگی خویش که در راه طلب
عذر کاهل قدمی برگ سفر می گردد
سینه صافی به دلم زنگ کدورت نگذاشت
زهر در ساغر اخلاص شکر می گردد
خاک هم از گل زخم تو نصیبی دارد
تربت ما چمن لخت جگر می گردد
شهرت ما نظر از پاکدلی یافته است
عیب ما آینه پرداز هنر می گردد
رخ افروخته بین آفت نظاره مپرس
قطره در چشمه آیینه شرر می گردد
پاک بینی نه چراغی است که بی نور شود
دیده گر خاک شود آینه ور می گردد
به تمنای تو از آتش هم سوخته اند
دل اگر خاک شود دیده تر می گردد
بی نیازی دم افروخته ای دارد اسیر
که چراغ شب و خورشید سحر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
چه شد گردیده ام حیران لبم خاموش می گردد
شب وصلت در و دیوار چشم و گوش می گردد
مروت پروری عاجز نوازی اینچنین باید
تحمل کیش می بیند تغافل کوش می گردد
چو مضمونی که در دل بگذرد نازک خیالان را
سخن هر دم به گرد آن لب خاموش می گردد
نه ساقی می شناسد نی صراحی نی قدح نی می
دل دیوانه من خود به خود بیهوش می گردد
گدازد سینه عاشق ز تاب دل اگر بیند
که دوزخ از پر پروانه ای خس پوش می گردد
اسیر از تیر مژگانی چنین عاجز شدم ور نه
ز تیر آه من افلاک جوشن پوش می گردد