عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
ز شوخی مژه گر جام برنمی گردد
شکار چشم تو ناکام برنمی گردد
ز دور باش تو قاصد نرفته برگردید
غنیمت است که پیغام بر نمی گردد
دل آمده است یه یادم نشان الفت کیست
رمیده تا نشود رام بر نمی گردد
به نا امیدی ما عمر جاودان بخشید
کسی زکوی تو ناکام بر نمی گردد
به غیر از اینکه ترحم کنی چه خواهی کرد
اسیر از تو به دشنام بر نمی گردد
شکار چشم تو ناکام برنمی گردد
ز دور باش تو قاصد نرفته برگردید
غنیمت است که پیغام بر نمی گردد
دل آمده است یه یادم نشان الفت کیست
رمیده تا نشود رام بر نمی گردد
به نا امیدی ما عمر جاودان بخشید
کسی زکوی تو ناکام بر نمی گردد
به غیر از اینکه ترحم کنی چه خواهی کرد
اسیر از تو به دشنام بر نمی گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
چه کرده ام که دگر بدگمان نمی گردد
ز پا درآمدم و سرگران نمی گردد
به یاد چشم که می می کشم چه می گویم
چه گفتگوست که دام زبان نمی گردد
حریف منت عمر دوباره نیست کسی
غنیمت است که پیری جوان نمی گردد
کدام لاله چه گل از چمن چه می خواهد
چرا دچار خود ای دوستان نمی گردد؟
گذشته است به خاکم بهار جلوه دوست
چه آرزو که به خاطر جوان نمی گردد
گمان آینه دارد به پاره پاره دل
ز گریه ام چقدر مهربان نمی گردد
به گریه ام چقدر ناز می فروشد اسیر
دلی که زخمی راز نهان نمی گردد
ز پا درآمدم و سرگران نمی گردد
به یاد چشم که می می کشم چه می گویم
چه گفتگوست که دام زبان نمی گردد
حریف منت عمر دوباره نیست کسی
غنیمت است که پیری جوان نمی گردد
کدام لاله چه گل از چمن چه می خواهد
چرا دچار خود ای دوستان نمی گردد؟
گذشته است به خاکم بهار جلوه دوست
چه آرزو که به خاطر جوان نمی گردد
گمان آینه دارد به پاره پاره دل
ز گریه ام چقدر مهربان نمی گردد
به گریه ام چقدر ناز می فروشد اسیر
دلی که زخمی راز نهان نمی گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
اگر خاکستر پروانه ما توده می گردد
پر از گل می شود گر دامنی فرسوده می گردد
جلایی می دهد آیینه او را غبار ما
علاج ضعف دل باشد گهر چون سوده می گردد
دعایی می کند پنهان زبانش لکنتی دارد
دلم گاهی میان اضطراب آسوده می گردد
ز گردشهای چشمش می توان دیدن چه دل دارد
که ساقی سرگران از ساغر پیموده می گردد
به هشیاری چشانی گر شراب سرگرانی را
دل شب زنده داران چشم خواب آلوده می گردد
نگه تا می توانی عرض مطلب می توان کردن
نفس تا می کشی راه سخن پیموده می گردد
نمی دانم سراغ صیدگاهش اینقدر دانم
که در محشر در پناه صید زخم آلوده می گردد
اگر گستاخ می بودم اسیر اظهار می کردم
که پایان نیست راهش را فلک بیهوده می گردد
پر از گل می شود گر دامنی فرسوده می گردد
جلایی می دهد آیینه او را غبار ما
علاج ضعف دل باشد گهر چون سوده می گردد
دعایی می کند پنهان زبانش لکنتی دارد
دلم گاهی میان اضطراب آسوده می گردد
ز گردشهای چشمش می توان دیدن چه دل دارد
که ساقی سرگران از ساغر پیموده می گردد
به هشیاری چشانی گر شراب سرگرانی را
دل شب زنده داران چشم خواب آلوده می گردد
نگه تا می توانی عرض مطلب می توان کردن
نفس تا می کشی راه سخن پیموده می گردد
نمی دانم سراغ صیدگاهش اینقدر دانم
که در محشر در پناه صید زخم آلوده می گردد
اگر گستاخ می بودم اسیر اظهار می کردم
که پایان نیست راهش را فلک بیهوده می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
ز آهم خاطر منت گساران تازه می گردد
ز اشکم کینه مطلب حصاران تازه می گردد
به آتشپاره های داغ دل بیجا نمی نازم
به خون غلطم بهار لاله کاران تازه می گردد
به رنگ می هماغوش شکستن توبه ای دارم
که از داغش دل مطلب خماران تازه می گردد؟
به رویش اشک می ریزم به سویم گرم می بیند
دماغ شعله در گلگشت باران تازه می گردد
به تیغ سینه صافی سرنوشت کارها دارم
بهار شعله ها از خون باران تازه می گردد
هلال حسرتم صبحم وصالم عالمی دارم
ز مرگ و زیستم غمهای یاران تازه می گردد
اسیر بیزبانم فرصت توفیقها دارم
ز صیدی گرد این چابک سواران تازه می گردد
ز اشکم کینه مطلب حصاران تازه می گردد
به آتشپاره های داغ دل بیجا نمی نازم
به خون غلطم بهار لاله کاران تازه می گردد
به رنگ می هماغوش شکستن توبه ای دارم
که از داغش دل مطلب خماران تازه می گردد؟
به رویش اشک می ریزم به سویم گرم می بیند
دماغ شعله در گلگشت باران تازه می گردد
به تیغ سینه صافی سرنوشت کارها دارم
بهار شعله ها از خون باران تازه می گردد
هلال حسرتم صبحم وصالم عالمی دارم
ز مرگ و زیستم غمهای یاران تازه می گردد
اسیر بیزبانم فرصت توفیقها دارم
ز صیدی گرد این چابک سواران تازه می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
اگر عارض برافروزی شرر پروانه می گردد
نگاهی تا گشاید بال و پر پروانه می گردد
نمی دانم چه در دل دارم امشب اینقدر دانم
که مژگان تا خورد بر یکدگر پروانه می گردد
سرکوی تو سازد آشیان آخر غبار من
اگر قمری اگر بلبل اگر پروانه می گردد
هوای شمع رخسار تو دارد شمع مکتوبم
کبوتر تا گشاید بال و پر پروانه می گردد
چراغانی که من دارم ندارد لاله زار امشب
سرشکم می چکد از چشم تر پروانه می گردد
اسیر از ناله ام دام محبت گرمیی دارد
که مرغی می شود تا جلوه گر پروانه می گردد
نگاهی تا گشاید بال و پر پروانه می گردد
نمی دانم چه در دل دارم امشب اینقدر دانم
که مژگان تا خورد بر یکدگر پروانه می گردد
سرکوی تو سازد آشیان آخر غبار من
اگر قمری اگر بلبل اگر پروانه می گردد
هوای شمع رخسار تو دارد شمع مکتوبم
کبوتر تا گشاید بال و پر پروانه می گردد
چراغانی که من دارم ندارد لاله زار امشب
سرشکم می چکد از چشم تر پروانه می گردد
اسیر از ناله ام دام محبت گرمیی دارد
که مرغی می شود تا جلوه گر پروانه می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
ز خون دل چه قدرها چمن حنا بندد
که دست نازکت از خون من حنا بندد
گداز رشک ز سیمای دل توان دیدن
به رنگ داغ که سوختن حنا بندد
ز شوق اینکه به لعل تو نسبتی دارد
پیاله همچو عقیق یمن حنا بندد
نمی گشایم اگر صبح عید می آید
شبی که دست مرا یار من حنا بندد
شفق دمید و چمن شد نگارخانه چین
ز عکس گل کف برگ سمن حنا بندد
چو لاله دیده من داغ رشک می سوزد
اگر ز رنگ گل آن سیمتن حنا بندد
رسیدن شب عید بهار نزدیک است
گل پیاله گر از دست من حنا بندد
حجاب روی کسی داده عیدی گلشن
که لاله از گل افروختن حنا بندد
گل همیشه بهارش خزان نمی بیند
چمن اسیر گر از اشک من حنا بندد
که دست نازکت از خون من حنا بندد
گداز رشک ز سیمای دل توان دیدن
به رنگ داغ که سوختن حنا بندد
ز شوق اینکه به لعل تو نسبتی دارد
پیاله همچو عقیق یمن حنا بندد
نمی گشایم اگر صبح عید می آید
شبی که دست مرا یار من حنا بندد
شفق دمید و چمن شد نگارخانه چین
ز عکس گل کف برگ سمن حنا بندد
چو لاله دیده من داغ رشک می سوزد
اگر ز رنگ گل آن سیمتن حنا بندد
رسیدن شب عید بهار نزدیک است
گل پیاله گر از دست من حنا بندد
حجاب روی کسی داده عیدی گلشن
که لاله از گل افروختن حنا بندد
گل همیشه بهارش خزان نمی بیند
چمن اسیر گر از اشک من حنا بندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
چو نیرنگ محبت چشم ارباب نظر بندد
رگ مژگان گشاید سیل آتش در جگر بندد
چنان از تاب رشک دوستان بر خویش می پیچم
که خون غیرتم چون رشته دست نیشتر بندد
چو گل خاک شهید لعل او شادابیی دارد
غبار تربت ما راه بر آب گهر بندد
(بود) شمع بساط خاطرم بازیچه طفلی
که بال بلبل و پروانه را بر یکدگر بندد
گدازد جلوه گلزار بویان چون قبا پوشد
گشاید خاطر زنار مویان چون کمر بندد
رگ مژگان گشاید سیل آتش در جگر بندد
چنان از تاب رشک دوستان بر خویش می پیچم
که خون غیرتم چون رشته دست نیشتر بندد
چو گل خاک شهید لعل او شادابیی دارد
غبار تربت ما راه بر آب گهر بندد
(بود) شمع بساط خاطرم بازیچه طفلی
که بال بلبل و پروانه را بر یکدگر بندد
گدازد جلوه گلزار بویان چون قبا پوشد
گشاید خاطر زنار مویان چون کمر بندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
گل ویرانه عاشق به روی آب می خندد
به سعی تیشه بیجوهر سیلاب می خندد
بهار آرزو را عندلیب از گرد پرواز است
گل امید از باغ دل بیتاب می خندد
صبوحی می زند برگ گل از شبنم چه می داند
که صبح بی ثبات از مشرق سیماب می خندد
به مسجد چون روم بی او نمی دانم چه می گویم
نمازم می رود از خاطر و محراب می خندد
سحاب وی شود هر برگ شبنم دیده گلشن
به بیداری بگرید چون کسی در خواب می خندد
چه رنگین باده ای دارد دلم از یاد او شبها
گل پیمانه اش بر گلشن مهتاب می خندد
به بحری کز سبکروحی کند کشتی اسیر آنجا
لب هر موجه ای بر لنگر گرداب می خندد
به سعی تیشه بیجوهر سیلاب می خندد
بهار آرزو را عندلیب از گرد پرواز است
گل امید از باغ دل بیتاب می خندد
صبوحی می زند برگ گل از شبنم چه می داند
که صبح بی ثبات از مشرق سیماب می خندد
به مسجد چون روم بی او نمی دانم چه می گویم
نمازم می رود از خاطر و محراب می خندد
سحاب وی شود هر برگ شبنم دیده گلشن
به بیداری بگرید چون کسی در خواب می خندد
چه رنگین باده ای دارد دلم از یاد او شبها
گل پیمانه اش بر گلشن مهتاب می خندد
به بحری کز سبکروحی کند کشتی اسیر آنجا
لب هر موجه ای بر لنگر گرداب می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
می گلگون ز مژگان سیاه یار می بارد
دل مجنون ز ابر ساغر سرشار می بارد
به جوش آورده تقصیرم چنان دریای رحمت را
که جای قطره می از ابر استغفار می بارد
چه درد است این چه داغ است این چه بزم این است چه باغ است این
غم از دل حسرت از نظاره گل از خار می بارد
بلند اقبال میخواران بنازم ابر رحمت را
تماشا کن به بام خانه خمار می بارد
نمی دانی چه می گویم نمی دانم چه می گویم
شنیدن محو شد بیتابی از گفتار می بارد
دل صد لاله خون می گردد از دریوزه حسرت
شراری تا اسیر از چشم آتشبار می بارد
دل مجنون ز ابر ساغر سرشار می بارد
به جوش آورده تقصیرم چنان دریای رحمت را
که جای قطره می از ابر استغفار می بارد
چه درد است این چه داغ است این چه بزم این است چه باغ است این
غم از دل حسرت از نظاره گل از خار می بارد
بلند اقبال میخواران بنازم ابر رحمت را
تماشا کن به بام خانه خمار می بارد
نمی دانی چه می گویم نمی دانم چه می گویم
شنیدن محو شد بیتابی از گفتار می بارد
دل صد لاله خون می گردد از دریوزه حسرت
شراری تا اسیر از چشم آتشبار می بارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
غبار عشقم از انجام من آغاز می بارد
گرفتاری هنوزم از پر پرواز می بارد
به رقص آورده دلها را خیال چشم بدمستی
چه شرم است اینکه از هر بیزبانی راز می بارد
مشبک گشت جانم دل به سیلاب فنا دادم
هنوز از جنبش مژگان شوخش ناز می بارد
تغافل پیشه مستی گرم استغنا چه می دانی
که از گرد شهیدانت هنوز آواز می بارد
هوای عالم دیوانگی کیفیتی دارد
شرر چون اشکش از ابر چمن پرداز می بارد
ز شاهین حمله طفلی گشته ام صید گرفتاری
که از گرد ره جولان شوخش ناز می بارد
نگاه مجلس آرا آن نگاه مجلس آرا شد
اثر از ساز می بارد اثر از ساز می بارد
اسیر از بیزبانیها غباری شو اگر مردی
در اقلیم محبت دل ز ابر راز می بارد
گرفتاری هنوزم از پر پرواز می بارد
به رقص آورده دلها را خیال چشم بدمستی
چه شرم است اینکه از هر بیزبانی راز می بارد
مشبک گشت جانم دل به سیلاب فنا دادم
هنوز از جنبش مژگان شوخش ناز می بارد
تغافل پیشه مستی گرم استغنا چه می دانی
که از گرد شهیدانت هنوز آواز می بارد
هوای عالم دیوانگی کیفیتی دارد
شرر چون اشکش از ابر چمن پرداز می بارد
ز شاهین حمله طفلی گشته ام صید گرفتاری
که از گرد ره جولان شوخش ناز می بارد
نگاه مجلس آرا آن نگاه مجلس آرا شد
اثر از ساز می بارد اثر از ساز می بارد
اسیر از بیزبانیها غباری شو اگر مردی
در اقلیم محبت دل ز ابر راز می بارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
پس از عمری به رویم گر نگاهی کرد جا دارد
شهید زخم شمشیر تغافل اجرها دارد
فروغ آشناییها نگاه گرم استغنا
در این گلشن گل بیگانگی بوی وفا دارد
تغافلهای اول قاصد پیغام دلجویت
نوازشنامه های لطف پنهان را جفا دارد
لب از حرف تمنا تا نبندی کار نگشاید
خموشی صد کلید از بهر قفل مدعا دارد
زجولان سمندی گشته ام صید پریشانی
سر زنجیر سودای مرا باد صبا دارد
به سوی خویش هم از شرم هرگز دیده نگشاید
نگاهش گوشه چشمی که دارد با حیا دارد
وفا بیگانه ای را رام خود دیدی اسیر آخر
شکایت کم کن از طالع که دولت رو به ما دارد
شهید زخم شمشیر تغافل اجرها دارد
فروغ آشناییها نگاه گرم استغنا
در این گلشن گل بیگانگی بوی وفا دارد
تغافلهای اول قاصد پیغام دلجویت
نوازشنامه های لطف پنهان را جفا دارد
لب از حرف تمنا تا نبندی کار نگشاید
خموشی صد کلید از بهر قفل مدعا دارد
زجولان سمندی گشته ام صید پریشانی
سر زنجیر سودای مرا باد صبا دارد
به سوی خویش هم از شرم هرگز دیده نگشاید
نگاهش گوشه چشمی که دارد با حیا دارد
وفا بیگانه ای را رام خود دیدی اسیر آخر
شکایت کم کن از طالع که دولت رو به ما دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
صدف گوهر چمن گل ابر باران دل وفا دارد
ندارد هرکه امیدی به کس چون من تو را دارد
به نومیدی چها دل بسته بودم خوش گلی وا شد
چه دانستم که مشکل در بغل مشکل گشا دارد
ندیدم خواب مطلب بسکه از تعبیر ترسیدم
خوشا حال دل هرکس دماغ مدعا دارد
نسیمی کز شمیمت پر زند دود از چمن خیزد
دلش خوش باغبان باغ خوش آب و هوا دارد
نسوزد گر حجاب روی او در پرده دلها را
شرار سنگ هم پروانه از موج هوا دارد
به موری خرمنی از حاصل دل می توان دادن
به قدر انتظار این دانه گر نشو و نما دارد
اسیر از گردش چشم کسی مخمور کی ماند
اگر بیگانگی دارد نگاه آشنا دارد
ندارد هرکه امیدی به کس چون من تو را دارد
به نومیدی چها دل بسته بودم خوش گلی وا شد
چه دانستم که مشکل در بغل مشکل گشا دارد
ندیدم خواب مطلب بسکه از تعبیر ترسیدم
خوشا حال دل هرکس دماغ مدعا دارد
نسیمی کز شمیمت پر زند دود از چمن خیزد
دلش خوش باغبان باغ خوش آب و هوا دارد
نسوزد گر حجاب روی او در پرده دلها را
شرار سنگ هم پروانه از موج هوا دارد
به موری خرمنی از حاصل دل می توان دادن
به قدر انتظار این دانه گر نشو و نما دارد
اسیر از گردش چشم کسی مخمور کی ماند
اگر بیگانگی دارد نگاه آشنا دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
در دل خیال چشمش مست است و خواب دارد
دانسته عشق ما را بی اضطراب دارد
کی شرم می گذارد او را به صحبت من
تنها اگر نشیند از خود حجاب دارد
با دل کسی چه سازد وصل و شکیب تا کی
دیوانه ای به تمکین ما را کباب دارد
رخش ستم سواری چوگان گرفته برکف
این است گوی و میدان هر کس که تاب دارد
عشق اسیر دل را جام جهان نما کرد
صبح اینقدر سعادت از آفتاب دارد
دانسته عشق ما را بی اضطراب دارد
کی شرم می گذارد او را به صحبت من
تنها اگر نشیند از خود حجاب دارد
با دل کسی چه سازد وصل و شکیب تا کی
دیوانه ای به تمکین ما را کباب دارد
رخش ستم سواری چوگان گرفته برکف
این است گوی و میدان هر کس که تاب دارد
عشق اسیر دل را جام جهان نما کرد
صبح اینقدر سعادت از آفتاب دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
از دل ما دلت خبر دارد
دوستی اینقدر اثر دارد
هرکه رویت بدید حیران است
پاکی گوهر نظر دارد
مهر نگشوده سوزدش چون شمع
نامه دل ز نامه بردارد؟
به جلا می زنم در خالی
که اگر دل تپد خطر دارد
من و خاک دری که از خورشید
آسمان خشت زیر سر دارد
دل ما دارد آرزوی پری
با تو یک حرف مختصر دارد
بی نیاز است اسیر از دو جهان
که لب خشک و چشم تر دارد
دوستی اینقدر اثر دارد
هرکه رویت بدید حیران است
پاکی گوهر نظر دارد
مهر نگشوده سوزدش چون شمع
نامه دل ز نامه بردارد؟
به جلا می زنم در خالی
که اگر دل تپد خطر دارد
من و خاک دری که از خورشید
آسمان خشت زیر سر دارد
دل ما دارد آرزوی پری
با تو یک حرف مختصر دارد
بی نیاز است اسیر از دو جهان
که لب خشک و چشم تر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
جدا هر جلوه ای بینی ز سودای نظر دارد
گل از جایی دل از جایی می از جایی نظر دارد
نفس فرسوده آتش دل دیوانه ای دارم
که هر آشوبش از طوفان دریایی نظر دارد
گلستان هوس را رنگ و بویی غیر وحشت نیست
گلش از جایی و شمشادش از جایی نظر دارد
در آن میخانه وحدت می دهد داد دل عارف
که هر ساغر ز چشم باده پیمایی نظر دارد
نظر تا از کجا دارد دل دیوانه عاشق
به هر شمع و گلی می بینم از جایی نظر دارد
چراغ خلوت ما خواب خاموشی نمی داند
دل بیدار می داند کز ایمایی نظر دارد
زند لاف گرفتاری اسیر ما جهانگرد است
سر زنجیرش از زلف چلیپایی نظر دارد
گل از جایی دل از جایی می از جایی نظر دارد
نفس فرسوده آتش دل دیوانه ای دارم
که هر آشوبش از طوفان دریایی نظر دارد
گلستان هوس را رنگ و بویی غیر وحشت نیست
گلش از جایی و شمشادش از جایی نظر دارد
در آن میخانه وحدت می دهد داد دل عارف
که هر ساغر ز چشم باده پیمایی نظر دارد
نظر تا از کجا دارد دل دیوانه عاشق
به هر شمع و گلی می بینم از جایی نظر دارد
چراغ خلوت ما خواب خاموشی نمی داند
دل بیدار می داند کز ایمایی نظر دارد
زند لاف گرفتاری اسیر ما جهانگرد است
سر زنجیرش از زلف چلیپایی نظر دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
خطی از هر سر مو محشر تابم دارد
مژه هوش ربایی رگ خوابم دارد
نرساند صف مژگان مرا خواب به هم
دل بیدار سر رشته خوابم دارد
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته است
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد
دل ز ویرانی من روی شگون می بیند
گر سراپا شوم آیینه خرابم دارد
نبرد راه کسی بزم شرابی که مراست
نکهت گل خبر از بوی کبابم دارد
می کند پیش سلامی که سلامش نکنم
اینقدر ساختگی بهر جوابم دارد
تا سر کینه بریدم به دل آیینه شدم
این گناهی است که ممنون ثوابم دارد
قابل پرسش عصیان شدن اکسیر من است
اینقدر بس که سزاوار عتابم دارد
ندهم گوشه آن چشم به میخانه اسیر
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
مژه هوش ربایی رگ خوابم دارد
نرساند صف مژگان مرا خواب به هم
دل بیدار سر رشته خوابم دارد
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته است
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد
دل ز ویرانی من روی شگون می بیند
گر سراپا شوم آیینه خرابم دارد
نبرد راه کسی بزم شرابی که مراست
نکهت گل خبر از بوی کبابم دارد
می کند پیش سلامی که سلامش نکنم
اینقدر ساختگی بهر جوابم دارد
تا سر کینه بریدم به دل آیینه شدم
این گناهی است که ممنون ثوابم دارد
قابل پرسش عصیان شدن اکسیر من است
اینقدر بس که سزاوار عتابم دارد
ندهم گوشه آن چشم به میخانه اسیر
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
نگاه خونی و مژگان تیغزن دارد
شهید او که چه ترکان صف شکن دارد
چنان شکار وفا گشته چشم غمازش
که سوی هر که نگه می کند به من دارد
به راز دار محبت چه احتیاج قسم
لبی که مهر خموشیت بر دهن دارد
نسیم زحمت بیجا مکش که یوسف من
تنش ز نکهت گل تار پیرهن دارد
دلم ز فیض خموشی زبان عالم بست
غنیمت است که دیوانه یک سخن دارد
اسیر چند ز بیگانه خوی من پرسی
کسی که روی گل و بوی یاسمن دارد
شهید او که چه ترکان صف شکن دارد
چنان شکار وفا گشته چشم غمازش
که سوی هر که نگه می کند به من دارد
به راز دار محبت چه احتیاج قسم
لبی که مهر خموشیت بر دهن دارد
نسیم زحمت بیجا مکش که یوسف من
تنش ز نکهت گل تار پیرهن دارد
دلم ز فیض خموشی زبان عالم بست
غنیمت است که دیوانه یک سخن دارد
اسیر چند ز بیگانه خوی من پرسی
کسی که روی گل و بوی یاسمن دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نزاکت اینقدر نی برگ گل نی یاسمن دارد
به هر عضو تو خوبی یوسفی در پیرهن دارد
ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا
نگاهش سرگران از هر که گردد رو به من دارد؟
چمن پیرا به رنگی امتحانم می کند هر دم
بهار تازه ای در سایه هر نسترن دارد
به بزمش بلبل و پروانه بسیارند می دانم
زبان آتشین دارم که تاب یک سخن دارد
گهی از نکهت گل گه به بوی پیرهن شادم
دلم را مهربانی های غربت در وطن دارد
گل نظم اسیر از آفت پژمردن آزاد است
که رنگ و بوی فیض از تربت پاک حسن دارد
به هر عضو تو خوبی یوسفی در پیرهن دارد
ز تاراج غمش راهی به دلها کرده ام پیدا
نگاهش سرگران از هر که گردد رو به من دارد؟
چمن پیرا به رنگی امتحانم می کند هر دم
بهار تازه ای در سایه هر نسترن دارد
به بزمش بلبل و پروانه بسیارند می دانم
زبان آتشین دارم که تاب یک سخن دارد
گهی از نکهت گل گه به بوی پیرهن شادم
دلم را مهربانی های غربت در وطن دارد
گل نظم اسیر از آفت پژمردن آزاد است
که رنگ و بوی فیض از تربت پاک حسن دارد