عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
غبار عاشق اکسیر وفا در آستین دارد
به بادش گر دهی باغ صفا در آستین دارد
سمندر می کند آیینه را پرواز می بخشد
کف خاکستر دل فیضها در آستین دارد
به استقبال قاتل زخم جرأت را نمک ریزد
تپیدن را رگ ما خونبها در آستین دارد
به جای سبزه مجنون می دمد در وادی حیرت
مگر ریگ روان آب بقا در آستین دارد
جگر شد چاک و شوقم در لباس رشک می سوزد
چه دستی بهر عریانی قبا در آستین دارد
چه شد گر نبض زنجیرم ز جستن چاک می گردد
غبارش نسخه دار الشفا در آستین دارد
به رنگ خنده اطفال گل را غنچه می سازد
نسیم جلوه اش بوی حیا در آستین دارد
چمن را فرش برگ گل عبث می سوزد از منت
بهارستان آتش بوریا در آستین دارد
ز دست افشاندش بر هر دو عالم می توان دیدن
که گنج بی نیازی را گدا در آستین دارد
غبار از دل سرشک از دیده ما پاک می سازد
چه رنگین شیوه ها نام خدا در آستین دارد
ز نسرین ساعدی عیدی نبخشد لاله داغی
دلش خوش غنچه هم دست از حنا در آستین دارد
اسیر از اختلاط بلبل و پروانه می سوزد
اگر داند سرشک ما چها در آستین دارد
به بادش گر دهی باغ صفا در آستین دارد
سمندر می کند آیینه را پرواز می بخشد
کف خاکستر دل فیضها در آستین دارد
به استقبال قاتل زخم جرأت را نمک ریزد
تپیدن را رگ ما خونبها در آستین دارد
به جای سبزه مجنون می دمد در وادی حیرت
مگر ریگ روان آب بقا در آستین دارد
جگر شد چاک و شوقم در لباس رشک می سوزد
چه دستی بهر عریانی قبا در آستین دارد
چه شد گر نبض زنجیرم ز جستن چاک می گردد
غبارش نسخه دار الشفا در آستین دارد
به رنگ خنده اطفال گل را غنچه می سازد
نسیم جلوه اش بوی حیا در آستین دارد
چمن را فرش برگ گل عبث می سوزد از منت
بهارستان آتش بوریا در آستین دارد
ز دست افشاندش بر هر دو عالم می توان دیدن
که گنج بی نیازی را گدا در آستین دارد
غبار از دل سرشک از دیده ما پاک می سازد
چه رنگین شیوه ها نام خدا در آستین دارد
ز نسرین ساعدی عیدی نبخشد لاله داغی
دلش خوش غنچه هم دست از حنا در آستین دارد
اسیر از اختلاط بلبل و پروانه می سوزد
اگر داند سرشک ما چها در آستین دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
نگه در دیده اندام تو دارد
نفس در سینه پیغام تو دارد
دلم در خاک هم صاحب کمال است
به بازو حرزی از نام تو دارد
رسا افتاده مستیهای منصور
مگر کیفیت از جام تو دارد
چه می پرسی چه دارد بینوا دل
دعای صبح تا شام تو دارد
دل من باغ خندیدن ندانست
نمکزاری ز دشنام تو دارد
چه صیادی چه صیادی که هر صید
برای صید خود دام تو دارد
اسیر از هر دو عالم بی نیاز است
به ناکامی همان کام تو دارد
نفس در سینه پیغام تو دارد
دلم در خاک هم صاحب کمال است
به بازو حرزی از نام تو دارد
رسا افتاده مستیهای منصور
مگر کیفیت از جام تو دارد
چه می پرسی چه دارد بینوا دل
دعای صبح تا شام تو دارد
دل من باغ خندیدن ندانست
نمکزاری ز دشنام تو دارد
چه صیادی چه صیادی که هر صید
برای صید خود دام تو دارد
اسیر از هر دو عالم بی نیاز است
به ناکامی همان کام تو دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
نه اشک است اینکه بی یاد تو در چشمم غلو دارد
نگاه از شوق دیدارت دل پر آرزو دارد
گل پیمانه هم در دست ساقی غنچه می گردد
مگر در سر هوای غنچه خندان او دارد
شکست زلف او بسیار می دیدم چه دانستم
که بهر قتل من چون خط سپاهی در سبو دارد؟
ز بس دل با خیالش می کند مشق پریشانی
سر بند نسیم زلف او را مو به مو دارد
ز بس از حرف شوق روی او گل در گریبان کرد
بسان غنچه مکتوب اسیران رنگ و بو دارد
ز موج آتشین بند نقاب شرم بگشاید
ز عکس چهره او دختر رز بسکه رو دارد
شدم شرمنده عشق از تغافلهای شرم او
خوشا چاک دلی کز بینش مژگان رفو دارد
سجودی پیش آن محراب ابرو می توان کردن
اسیر از خون امید دو عالم گر وضو دارد
نگاه از شوق دیدارت دل پر آرزو دارد
گل پیمانه هم در دست ساقی غنچه می گردد
مگر در سر هوای غنچه خندان او دارد
شکست زلف او بسیار می دیدم چه دانستم
که بهر قتل من چون خط سپاهی در سبو دارد؟
ز بس دل با خیالش می کند مشق پریشانی
سر بند نسیم زلف او را مو به مو دارد
ز بس از حرف شوق روی او گل در گریبان کرد
بسان غنچه مکتوب اسیران رنگ و بو دارد
ز موج آتشین بند نقاب شرم بگشاید
ز عکس چهره او دختر رز بسکه رو دارد
شدم شرمنده عشق از تغافلهای شرم او
خوشا چاک دلی کز بینش مژگان رفو دارد
سجودی پیش آن محراب ابرو می توان کردن
اسیر از خون امید دو عالم گر وضو دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
بوی گل و روی ماه دارد
آیینه هزار آه دارد
گفتم که نگاه کن خدا را
گفتا که خدا نگاه دارد
پروانه و بلبلش دعاگوست
از شعله و گل سپاه دارد
حیران نظاره نهانش
صد عذر به یک گناه دارد
صحرای دلم هزار گلشن
در سایه یک گیاه دارد
از دیده نشان دل توان یافت
این دیر به کعبه راه دارد
پرکاری و دلبری و شوخی
هر شیوه که پرسی آه دارد
شرمنده ز کس نشد دل ما
شرمندگی از گناه دارد
زود آینه ساز می شود دل
گر پاس نفس نگاه دارد
صبح است و اسیر و حسن مست است
از غیر خدا نگاه دارد
آیینه هزار آه دارد
گفتم که نگاه کن خدا را
گفتا که خدا نگاه دارد
پروانه و بلبلش دعاگوست
از شعله و گل سپاه دارد
حیران نظاره نهانش
صد عذر به یک گناه دارد
صحرای دلم هزار گلشن
در سایه یک گیاه دارد
از دیده نشان دل توان یافت
این دیر به کعبه راه دارد
پرکاری و دلبری و شوخی
هر شیوه که پرسی آه دارد
شرمنده ز کس نشد دل ما
شرمندگی از گناه دارد
زود آینه ساز می شود دل
گر پاس نفس نگاه دارد
صبح است و اسیر و حسن مست است
از غیر خدا نگاه دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تغافل در نگه پنهان که دارد
تبسم زیر لب خندان که دارد
ز مژگان می نویسم سطر اشکی
سواد نسخه طوفان که دارد
دل صد پاره دارم در گریبان
گل صدبرگ در دامان که دارد
سراغش می دهم دیوانه اش من
سری در سایه مژگان که دارد
فرنگستانی از هر گردش چشم
که دارد ای مسلمانان که دارد
اسیر از راست بازار محبت
سراغ درد بیدرمان که دارد
تبسم زیر لب خندان که دارد
ز مژگان می نویسم سطر اشکی
سواد نسخه طوفان که دارد
دل صد پاره دارم در گریبان
گل صدبرگ در دامان که دارد
سراغش می دهم دیوانه اش من
سری در سایه مژگان که دارد
فرنگستانی از هر گردش چشم
که دارد ای مسلمانان که دارد
اسیر از راست بازار محبت
سراغ درد بیدرمان که دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
شمع بزم تو دماغ از می شوخی دارد
در سیه خانه شب جلوه لیلی دارد
حرفی از اول ارشاد (و) جنون می پرسم
مصرع ناله زنجیر چه معنی دارد
سبزه گل می کند از دامن مژگان سیاه
بخت عاشق نظر از سایه طوبی دارد
مست و هشیار درین میکده گشتند غبار
کس ندانست که گردون به که دعوی دارد
هرگز آهوی نگاه تو نشد رام اسیر
دل خود را به چه صیاد تسلی دارد
در سیه خانه شب جلوه لیلی دارد
حرفی از اول ارشاد (و) جنون می پرسم
مصرع ناله زنجیر چه معنی دارد
سبزه گل می کند از دامن مژگان سیاه
بخت عاشق نظر از سایه طوبی دارد
مست و هشیار درین میکده گشتند غبار
کس ندانست که گردون به که دعوی دارد
هرگز آهوی نگاه تو نشد رام اسیر
دل خود را به چه صیاد تسلی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ز خود هم می گریزد راز پنهان کسی دارد
غبار وحشتم بوی گلستان کسی دارد
دل دیوانه ام شبها پری در خواب می بیند
سری با سایه سرو خرامان کسی دارد
چه نقاشانه می آید صبا از گلشن کویش
سرانجامی برای چشم حیران کسی دارد
به رنگی می خرامد سرو استغنا شعار من
که پنداری به زیر هر قدم جان کسی دارد
ز غیرت غنچه می خندد گل زخم نمایانم
مگر دل نسبت دوری به پیکان کسی دارد
غبار وحشتم بوی گلستان کسی دارد
دل دیوانه ام شبها پری در خواب می بیند
سری با سایه سرو خرامان کسی دارد
چه نقاشانه می آید صبا از گلشن کویش
سرانجامی برای چشم حیران کسی دارد
به رنگی می خرامد سرو استغنا شعار من
که پنداری به زیر هر قدم جان کسی دارد
ز غیرت غنچه می خندد گل زخم نمایانم
مگر دل نسبت دوری به پیکان کسی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
دل به یاد تو زهر چاک هلالی دارد
عشق ماهی است که تعویذ زوالی دارد
سرو اگر تربیت از سایه قدت گیرد
گر شود خشک به هر ریشه نهالی دارد
در پریشانکده یأس بود فیض رسا
سایه بید خوش آینده شمالی دارد
دل اگر خاک شود آب گهر می گردد
هر زوالی نظر از فیض کمالی دارد
ابر پرواز هوای تو چه عالمگیر است
خاک هم از گل دامت پر و بالی دارد
فیض ویرانه رسا ملک جنون آبادان
دلگشا صبح و شبی خوش مه و سالی دارد
سیر نیرنگ تماشای تو گلزار دلم
که در آیینه هر حال خیالی دارد
نکهتی از چمن فیض فصیحی است اسیر
که ز هر زمزمه گلزار مقالی دارد
عشق ماهی است که تعویذ زوالی دارد
سرو اگر تربیت از سایه قدت گیرد
گر شود خشک به هر ریشه نهالی دارد
در پریشانکده یأس بود فیض رسا
سایه بید خوش آینده شمالی دارد
دل اگر خاک شود آب گهر می گردد
هر زوالی نظر از فیض کمالی دارد
ابر پرواز هوای تو چه عالمگیر است
خاک هم از گل دامت پر و بالی دارد
فیض ویرانه رسا ملک جنون آبادان
دلگشا صبح و شبی خوش مه و سالی دارد
سیر نیرنگ تماشای تو گلزار دلم
که در آیینه هر حال خیالی دارد
نکهتی از چمن فیض فصیحی است اسیر
که ز هر زمزمه گلزار مقالی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
گر دست هوای تو به دلها نگذارد
خمیازه گلها به چمن پا نگذارد
از بسکه زیاد مژه ات محشر نیش است
ترسم که تپیدن به دلم پا نگذارد
سرو تو چه شد کز چمن دیده نروید
یادش نتواند که به دل پا نگذارد
دارم گلی از بزم کسی جای دل امشب
آیا بگذارد به منش یا نگذارد
لب تشنگیم ریشه دوانیده به صحرا
وقت است که نم در دل دریا نگذارد
منع سفر بیخودی آسان نتوان کرد
رفتیم بگو شوخی ایما نگدازد
دشت از گل اشکم شده باغ دل پرخون
نامش چمن آبله پا نگذارد
غارت زده بیداد گران دلشده مستان
دل سختی او شیشه به خارا نگذارد
غارتگر شوخی است اسیر آن نگه مست
ترسم دل ما را به دل ما نگذارد
خمیازه گلها به چمن پا نگذارد
از بسکه زیاد مژه ات محشر نیش است
ترسم که تپیدن به دلم پا نگذارد
سرو تو چه شد کز چمن دیده نروید
یادش نتواند که به دل پا نگذارد
دارم گلی از بزم کسی جای دل امشب
آیا بگذارد به منش یا نگذارد
لب تشنگیم ریشه دوانیده به صحرا
وقت است که نم در دل دریا نگذارد
منع سفر بیخودی آسان نتوان کرد
رفتیم بگو شوخی ایما نگدازد
دشت از گل اشکم شده باغ دل پرخون
نامش چمن آبله پا نگذارد
غارت زده بیداد گران دلشده مستان
دل سختی او شیشه به خارا نگذارد
غارتگر شوخی است اسیر آن نگه مست
ترسم دل ما را به دل ما نگذارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
اگر بینش ز مژگان پر برآرد
سر از کار جنون کمتر برآرد
اگر نیستان برد از بحر دل آب
چمن جای ثمر گوهر برآرد
قدم در چشم گلشن رنجه فرمای
که جای سبزه مژگان سر برآرد
هوا پروانه باشد باغ دل را
به جای سبزه بال و پر برآرد
شود غواص بحر دیده گر دل
صدف جای گهر اخگر برآرد
چو مژگان حسرت طرف کلاهی
ز آغوش نگاهم سر برآرد
ز پرواز دل مجنون عجب نیست
اگر نقش پیش هم پر برآرد
چه خواهد شد اسیر از باغ همت
به کام دل صفیری گر برآرد
سر از کار جنون کمتر برآرد
اگر نیستان برد از بحر دل آب
چمن جای ثمر گوهر برآرد
قدم در چشم گلشن رنجه فرمای
که جای سبزه مژگان سر برآرد
هوا پروانه باشد باغ دل را
به جای سبزه بال و پر برآرد
شود غواص بحر دیده گر دل
صدف جای گهر اخگر برآرد
چو مژگان حسرت طرف کلاهی
ز آغوش نگاهم سر برآرد
ز پرواز دل مجنون عجب نیست
اگر نقش پیش هم پر برآرد
چه خواهد شد اسیر از باغ همت
به کام دل صفیری گر برآرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
جذب نگهت جام می از تاک برآرد
گیرایی چشمت مژه از خاک برآرد
از گریه ما مستی چشم تو نظر باز
دستی به دعای سحری تاک برآرد
روح شهدا منصب پروانه بگیرند
روزی که شهید تو سر از خاک برآرد
بر دل چه امید آه که جولان اگر این است
گرد از سپه دیده نمناک برآرد
در خلوت خاموشی ما دود چراغی است
آن ناله که دود از دل افلاک برآرد
خلعت ز پرستاری مرهم نستاند
آن دل که سر از پیرهن چاک برآرد
برخاک اسیر تو گل ولاله حرام است
چیزی که برآید نظر پاک برآرد
گیرایی چشمت مژه از خاک برآرد
از گریه ما مستی چشم تو نظر باز
دستی به دعای سحری تاک برآرد
روح شهدا منصب پروانه بگیرند
روزی که شهید تو سر از خاک برآرد
بر دل چه امید آه که جولان اگر این است
گرد از سپه دیده نمناک برآرد
در خلوت خاموشی ما دود چراغی است
آن ناله که دود از دل افلاک برآرد
خلعت ز پرستاری مرهم نستاند
آن دل که سر از پیرهن چاک برآرد
برخاک اسیر تو گل ولاله حرام است
چیزی که برآید نظر پاک برآرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
دلم وحشی شود رازش اگر لب بر زبان آرد
زبان دام افکند تا حرف او را در بیان آرد
به استقبال پا انداز او از سنبل خجلت
ببندد چون پری بال چمن را باغبان آرد
چه ممنون دلم کز شرم یادت آب می گردد
گناهی گر کند آیینه رازی ترجمان آرد
دلم تا صبح گلبازی کند با خاک درکویی
که آرام از تپیدن تحفه بهر پاسبان آرد
حیا گر مانعش در وعده روز است پیش از صبح
فرستم قاصد آهی که شب را موکشان آرد
از این غافل رمیدن یافتم شرمنده تدبیرش
نیاید پیش من دل تا تو را گیرد عنان آرد
به پروازی روم کز نکهت گل گرد برخیزد
اگر باد صبا مکتوب یار از گلستان آرد
نه بنشیند نه دست از قبضه شمشیر بردارد
به این تقریب شاید حرف قتلم بر زبان آرد
اسیر امروز مجنون هوای او چه کم دارد
غباری در نظر موزون تر از سرو روان آرد
زبان دام افکند تا حرف او را در بیان آرد
به استقبال پا انداز او از سنبل خجلت
ببندد چون پری بال چمن را باغبان آرد
چه ممنون دلم کز شرم یادت آب می گردد
گناهی گر کند آیینه رازی ترجمان آرد
دلم تا صبح گلبازی کند با خاک درکویی
که آرام از تپیدن تحفه بهر پاسبان آرد
حیا گر مانعش در وعده روز است پیش از صبح
فرستم قاصد آهی که شب را موکشان آرد
از این غافل رمیدن یافتم شرمنده تدبیرش
نیاید پیش من دل تا تو را گیرد عنان آرد
به پروازی روم کز نکهت گل گرد برخیزد
اگر باد صبا مکتوب یار از گلستان آرد
نه بنشیند نه دست از قبضه شمشیر بردارد
به این تقریب شاید حرف قتلم بر زبان آرد
اسیر امروز مجنون هوای او چه کم دارد
غباری در نظر موزون تر از سرو روان آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
مگو کشتن بلایی بر سر منصور می آرد
شراب نیستی جان در تن مخمور می آرد
چه شد خوارم جنونم آنقدرها دوست می دارد
که زنجیر مرا از تار زلف حور می آرد
نمی دانم دل دیوانه در بزم که ره دارد
به سویم هر نفس گلدسته های نور می آرد
تجلی نامه موسی اگر از طور می آید
محبت هم پیام ما ز راه دور می آرد
نمی دانم خراب کیست کز یک قطره باران
کمان موج بر بازوی دریا زور می آرد
به گلزارم کشد شوق تو پندارد دلی دارم
نسیمی غنچه مغز مرا در شور می آرد
قناعت خاک را هم گنج گوهر می تواند کرد
کلید ملک جم از نقش پای مور می آرد
اسیر بی سرانجام تو عالی عمتی دارد
برای ما شراب از کاسه فغفور می آرد
شراب نیستی جان در تن مخمور می آرد
چه شد خوارم جنونم آنقدرها دوست می دارد
که زنجیر مرا از تار زلف حور می آرد
نمی دانم دل دیوانه در بزم که ره دارد
به سویم هر نفس گلدسته های نور می آرد
تجلی نامه موسی اگر از طور می آید
محبت هم پیام ما ز راه دور می آرد
نمی دانم خراب کیست کز یک قطره باران
کمان موج بر بازوی دریا زور می آرد
به گلزارم کشد شوق تو پندارد دلی دارم
نسیمی غنچه مغز مرا در شور می آرد
قناعت خاک را هم گنج گوهر می تواند کرد
کلید ملک جم از نقش پای مور می آرد
اسیر بی سرانجام تو عالی عمتی دارد
برای ما شراب از کاسه فغفور می آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
کو قاصدی که نامه به باد صبا برد
تا گردم از قلمرو بال هما برد
هرکس به روی ما در چاک قفس گشود
پیش دلش تبسم گل التجا برد
یکچند هم به رغم فلک بیوفا شویم
شاید بدین وسیله کسی نام ما برد
هر جا دچار می شود از کار می روم
یک بار از غرور نپرسد خدا برد؟
هرکس به بزم عشق نیازی برد اسیر
پروانه بیزبانی و بلبل نوا برد
تا گردم از قلمرو بال هما برد
هرکس به روی ما در چاک قفس گشود
پیش دلش تبسم گل التجا برد
یکچند هم به رغم فلک بیوفا شویم
شاید بدین وسیله کسی نام ما برد
هر جا دچار می شود از کار می روم
یک بار از غرور نپرسد خدا برد؟
هرکس به بزم عشق نیازی برد اسیر
پروانه بیزبانی و بلبل نوا برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
پروانه چراغ وفا پر کجا برد
هرکس که گشت گرد سری سرکجا برد
زنجیر موج باده شوریدگی بس است
دیوانه تو شیشه و ساغر کجا برد
عهد تو هرزه درد سر ناز می دهد
آیینه شکسته سکندر کجا برد
خار ره تو منت دریا نمی کشد
جوهر شناس آبله گوهر کجا برد
دام فنا قلمرو آسودگی بس است
چون گل شکار زخم تو بستر کجا برد؟
یک نامه برد ناله و گردم به باد داد
در حیرتم که نامه دیگر کجا برد
ممنون چاره نیست دل بیقرار ما
دریای اضطراب شناور کجا برد
راه از تو منزل از تو و آوارگی ز تو
گم گشته دیار تو ره بر کجا برد؟
پرواز شوق گرمتر از بال آتش است
غمنامه اسیر کبوتر کجا برد
هرکس که گشت گرد سری سرکجا برد
زنجیر موج باده شوریدگی بس است
دیوانه تو شیشه و ساغر کجا برد
عهد تو هرزه درد سر ناز می دهد
آیینه شکسته سکندر کجا برد
خار ره تو منت دریا نمی کشد
جوهر شناس آبله گوهر کجا برد
دام فنا قلمرو آسودگی بس است
چون گل شکار زخم تو بستر کجا برد؟
یک نامه برد ناله و گردم به باد داد
در حیرتم که نامه دیگر کجا برد
ممنون چاره نیست دل بیقرار ما
دریای اضطراب شناور کجا برد
راه از تو منزل از تو و آوارگی ز تو
گم گشته دیار تو ره بر کجا برد؟
پرواز شوق گرمتر از بال آتش است
غمنامه اسیر کبوتر کجا برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
کلفت زخاطرم دل بیدار می برد
زنگ از دلم پیاله سرشار می برد
بی گریه دست و پای تو موجی است در سراب
بیهوده عرض کوشش بسیار می برد
ناصح ز منع باده اگر نوش می کند
دیوانه را به دیدن خمار می برد
آواره گل ز آبله خون نچیده است
پایی که ره به کوچه زنار می برد
نازکدلان برای شگون می خرند اسیر
مفت دلی که حیرتش از کار می برد
زنگ از دلم پیاله سرشار می برد
بی گریه دست و پای تو موجی است در سراب
بیهوده عرض کوشش بسیار می برد
ناصح ز منع باده اگر نوش می کند
دیوانه را به دیدن خمار می برد
آواره گل ز آبله خون نچیده است
پایی که ره به کوچه زنار می برد
نازکدلان برای شگون می خرند اسیر
مفت دلی که حیرتش از کار می برد