عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
خط رسید آن چشم و آن ابرو همان دل می برد
زور دارد زور با تیر و کمان دل می برد
شوخ پیکان کسی در بیضه شد عالم شکار
غنچه از بلبل اگر در آشیان دل می برد
یک تبسم نشئه عمر دو بالا می دهد
حسن را باشد چو لکنت در زبان دل می برد
هرگلی در موسم خود خنده شیرین می کند
در زمستان نازهای باغبان دل می برد
جلوه کردی کار بر صاحبدلان دشوار شد
در چمن تا سایه سرو روان دل می برد
حسن سرشار اول از آخر نمی داند که چیست
نوبهار این گلستان تا خزان دل می برد
می توان دید از تغافلهای پرکار کسی
زهر چشمی تا به خود دارد گمان دل می برد
گرم می بیند ز حال ما خبردارش کنید
ماه پندارد که مهرش از کتان دل می برد
سرو رعنا اینچنین باید قد رعنا چنین
از زمین سرکشی تا آسمان دل می برد
شعله گیرا گل از خاشاک نشناسد اسیر
تا زمین گل گل شد از پیر و جوان دل می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
از من و بلبل صبا صبر و تحمل می برد
خاک راهت را به باغ از دامن گل می برد
گرد راهم بی نیازی را به خاک افکند و رفت
جرأتش کی بعد ازین نام توکل می برد
پرسش مژگان نازش را زبان دیگر است
نام ما از گوشه چشم تغافل می برد
اشک بیتابی ندارد رنگی از خونین دلان
طاقت ما رنگ از روی تحمل می برد
چون دل پر شور ما کی غنچه ای باشد اسیر
این جرس زنگ از دل افغان بلبل می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
چنگ دل از نغمه ای نی از نوایی می برد
هر خراش ناله ای راهی به جایی می برد
ناله نی حسن مجلس را پریشان طره ای است
هر دل از شوخی به تاراج هوایی می برد
حاصل دیوانه آب از شبنم گل می خورد
سبزه اش تاب از نسیم جعد سنبل می برد
بیخودی گل می کند از ناله نی در دلم
نیستان پنداری آب از چشم بلبل می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
کی قیامت در نظر با این تماشا بگذرد
از طراوت چشم تر جوشد به هر جا بگذرد
گر نباشد مانع نظاره شرم روی دوست
یک سر مژگان نگاهم از تماشا بگذرد
با غبار خاطرم گر آشنا گردد نسیم
موج نتواند سبک از روی دریا بگذرد
ابرکشت شعله دهقان پر پروانه است
می گدازد برق اگر بر حاصل ما بگذرد
عالم الفت تماشاخانه آمیزش است
می توان دیدن غباری گر ز دلها بگذرد
سبزه ای کز خاک مشتاق وفا روید اسیر
روز اول یک سر و گردن ز مینا بگذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
یاد چشمت سرگران تا چند از دل بگذرد
تا کی این صیاد مست از صید غافل بگذرد
سبزه زنجیر می روید ز صحرای جنون
سیر دارد گر نسیمی بی سلاسل بگذرد
موج را بیدست و پا تر می نماید اضطراب
کشتی بی لنگران از بحر مشکل بگذرد
بی نیازیهای دهقان خانه سوز آفت است
میگدازد برق را هرکس ز حاصل بگذرد
کشتی دریای عاشق را حباب وحشت است
آب می گردد اگر از یاد ساحل بگذرد
پاک شو ز آلودگیها در ره تنگ عدم
از گهر چون رشته ای تر گشت مشکل بگذرد
کشت بی برگی است برقش دشتبانی می کند
آفت از دست توکل دست بر دل بگذرد
شوق را نازم چه پروا دارم از واماندگی
منزل از همراهی کامم ز منزل بگذرد
صبح خندان می شود بر روی تیغ آفتاب
کاملی باید که از تقصیر جاهل بگذرد
قطره ما از خیال بحر طوفان است اسیر
مایه سیل است هر اشکی که از دل بگذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
در دلم یاد یار می گذرد
از خزانم بهار می گذرد
مژه های دراز می بینم
از دل بیقرار می گذرد
شیشه می چه طالعی دارد
چار فصلش بهار می گذرد
نگهی می کنی نمی دانی
چه به دلهای زار می گذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
رخی از باده رخشان می توان کرد
گلی از شعله خندان می توان کرد
اگر از خویش پنهان می توان شد
تو را از خلق پنهان می توان کرد
ز شور بیخودی در بزم مستان
دل ما را نمکدان می توان کرد
ز رویت خنده بر گل می توان زد
سرش را هم چراغان می توان کرد
بهار سینه صافی تربت من
گل از خاکم به دامان می توان کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
وفا با خاکساری می توان کرد
خزانی را بهاری می توان کرد
چنین بیگانه مگذر از دل ما
در این صحرا شکاری می توان کرد
صبا خاکستر داغم نگه دار
نثار لاله زاری می توان کرد
تو گر ساقی شوی مانند خورشید
به یک ساغر مداری می توان کرد
در دولتسرای خاکساری است
که کسب اعتباری می توان کرد
غبارم در طلسم انتظار است
به خاک من گذاری می توان کرد
اسیر از یاد چشم مست ساقی
مداوای خماری می توان کرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دلی کجاست که سامان عیش ما گیرد
گلاب خون ز گل سایه هما گیرد
شکست توبه ما صبح عید گلزار است
هوا ز سایه گل دست در حنا گیرد
غبار فتنه هوا را کند گریبان چاک
اگر نه دل سر زنجیر آه ما گیرد
عدم شکاف قفس گردد از خراش نفس
اگر شکار تو را خواب مدعا گیرد
خجل شدم ز دل دوست دشمنان زنهار
دگر کسی ز چه رو جانب شما گیرد
به یک تپیدن از این دام می توان جستن
اگر نه خار جفا دامن وفا گیرد
هنوز شیوه بیگانگی نمی داند
هزار نکته به یک حرف آشنا گیرد
در این چمن سر وکارم به سرو خود رایی است
که جلوه در گل و نظاره در حیا گیرد
عبیر پیرهن بوی گل به باد رود
غبار کشته نازت اگر هوا گیرد
اسیر خواب پریشان دل مکن تعبیر
مباد خاطرش از شیوه جفا گیرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
زبان ناله پر از شوخی تحریر می گیرد
دعا پنداری امشب دامن تأثیر می گیرد
شبنم آیینه دارد در بغل از صبح سرشاری
فروغ روشنی دارد چو شمعی دیر می گیرد
چه گلها می توان چید از دل دیوانه مستی
که دستی جام و دستی حلقه زنجیر می گیرد
ز عکس آیینه لافی با دل من می تواند زد
اگر مرد است جا در بزم بی تصویر می گیرد
اسیر از گوشه چشم تو با افلاک می گردد
غبار دشت مجنون تو باج از شیر می گیرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دل رمیده به صد آب و تاب می سوزد
گهی ز صبر و گه از اضطراب می سوزد
به خوابم آمد و پنهان زد آتشی به دلم
چراغ بخت اسیران به خواب می سوزد
نهفته در بغل موج عکس روی تو را
دلم به ساده دلیهای آب می سوزد
اگر جمال تو مشاطه بهار شود
ز رشک سایه گل آفتاب می سوزد
سیاه بختی زاهد نگر به بزم شراب
که در بهشت چو اهل عذاب می سوزد
ز شعله گرمی بی اختیار می بیند
دلم بر آتش رشک کباب می سوزد
نوای مرغ چمن گر شود کلام اسیر
گل از خجالت نظمش کتاب می سوزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
توفیق در این بادیه رهبر نشناسد
آیینه تجرید سکندر نشناسد
ساقی ز تو آتشکده عشق و خمارم
شوقم لب تیغ از لب ساغر نشناسد
آیینه حسن آفت عشق است وگرنه
عاشق هوس تیغ تو از سر نشناسد
افسون اجل هم ندهد بی تو فریبم
بیمار تمنای تو بستر نشناسد
مکتوب اسیرت نفس باز پسین است
دلبستگی بال کبوتر نشناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
دیوانه او غیر تحمل نشناسد
گر سنگ رسد بر سرش از گل نشناسد
خاموشی ما بسکه در این باغ اثر کرد
کس بوی گل از ناله بلبل نشناسد
در دل غم و در دیده نگه بی تو غریب است
غارت زده اسباب تجمل نشناسد
بیگانگی است آنکه خریدار دل ماست
صید تو بجز دام تغافل نشناسد
شد زنده جاوید اسیر از غم پنهان
تنها چو تویی شعله تنزل نشناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
جان سختی دلم را بیداد می شناسد
قدر ستمکشان را فرهاد می شناسد
مشت غبار عاشق در دام اضطراب است
گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد
چون تیغ عشق بارد بیجاست لاف طاقت
از سر گذشتگان را جلاد می شناسد
ما رازدار عشقیم رسوا چرا نباشد
گلبانگ بیزبانی فریاد می شناسد
دارد نگاه عاشق اکسیر آشنایی
چشمش به خاک هر کس افتاد می شناسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
گریختم که به گرد ره تو کس نرسد
گداختم که به آیینه ات نفس نرسد
به غنچه از گل همراهی صبا چه رسید؟
کسی به کام دل از سعی هیچ کس نرسد
بهار سوختگی را طراوت دگر است
اگر چه گل چمن آرا بود به خس نرسد
به شاهراه وفا نام شکوه کس نشنید
چه شد که ناله به درد دل جرس نرسد
اگر چه صحن گلستان طلسم آب و هواست
به گرد گوشه بی توشه قفس نرسد
سپند اشک به آتش فشان به گلشن دل
که آفتی به ثمرهای پیشرس نرسد
اسیر جذبه عشق از هوا مدار طمع
که فیض بال هما از پر مگس نرسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
گذشته ایم ز سر تا به نقش پا چه رسد
بریده ایم ز دل تا به مدعا چه رسد
به هر که بود نصیبی ز هر چه داشت رسید
ستمگران همه چشمیم کز شما چه رسد
تو مست باده نازی کجا خبر داری
که از خمار تغافل به جان ما چه رسد
به این دل از چو تویی شکوه می توان کردن
ز خون خویش گذشتم به خونبها چه رسد
ز ناخدا گرهی وانشد به بحر و سفر
بیا اسیر ببینیم کز خدا رسد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
دل اگر گم شده دلدار سلامت باشد
هر چه خواهد بشود یار سلامت باشد
وصل حیران رخت شوخی مژگان تو گشت
سر محرومی دیدار سلامت باشد
هستیم فرش مغیلان عدمم بستر نیش
یا رب آن گلبن بیخار سلامت باشد
زاهد از دست تو آخر به جلا خواهم زد
مستی کوچه و بازار سلامت باشد
در سر کوی تو مستانه دعایی داریم
بام و روزن در و دیوار سلامت باشد
جام جم گر شکند در صف مستان چه عجب
شیشه خانه خمار سلامت باشد
شد اسیر از گل راز غم پنهان تو خار
سر بیدردی اظهار سلامت باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
نوبهار است به میخانه مبارک باشد
جامه عید به دیوانه مبارک باشد
خم ابروی تو را دیده، کشیدیم شراب
ماه نو بر رخ پیمانه مبارک باشد
دلم از فیض تمنای تو دایم چمن است
تا قیامت به تو این خانه مبارک باشد
از تپیدن دل من خواب ربا ساخت تو را
روش تازه افسانه مبارک باشد
گه رباینده غم گاه فزاینده هوش
باده بر عاقل و دیوانه مبارک باشد
ای نگه وحشت الفت روش بیهده رنج
آشنایی به تو بیگانه مبارک باشد
دادم از دود دلی خرمن عالم بر باد
تازه مرغان قفس دانه مبارک باشد
هرزه تا چند خراشی دل خود بی خود اسیر
الفت زلفش با شانه مبارک باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
نگه یار گریبان تو باشد
اگر بار گریبان تو باشد؟
نگاه من چو بوی غنچه پنهان
گرفتار گریبان تو باشد
بدم با بوی پیراهن که ترسم
خریدار گریبان تو باشد
به مژگانت سپردم رشته جان
که در کار گریبان تو باشد
دعای بی سر و سامان اسیر است
نگهدار گریبان تو باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
جنون داغی ز سودای تو باشد
چمن بویی ز گلهای تو باشد
سراپا دیده شد آیینه دل
که حیران تماشای تو باشد
اگر سرو است اگر شمشاد اگر شمع
فدای قد رعنای تو باشد
اگر نرگس اگر مینا اگر جام
هلاک چشم شهلای تو باشد
گذشتم از گناه دل گذشتم
بگو ممنون غمهای تو باشد
چکد از بوی گل خون دل من
دل یک غنچه گر جای تو باشد
اسیر از دیده گلچین بهشت است
چو مشغول تماشای تو باشد