عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
جنون فسرده دلم را طبیب خواهد شد
در این بهار صبا عندلیب خواهد شد
ز چشم مست تو دیدیم کافرستانی
که سینه بتکده و دل صلیب خواهد شد
وفا صبور تخلص دل اضطراب لقب
چها میان قرار و شکیب خواهد شد
شود اگر همه مرهم کبود کاغذ چرخ
چه زخمها که به حسرت نصیب خواهد شد
گرفتم اینکه شود مهربان زمانه اسیر
کدام زخم دلم را طبیب خواهد شد
در این بهار صبا عندلیب خواهد شد
ز چشم مست تو دیدیم کافرستانی
که سینه بتکده و دل صلیب خواهد شد
وفا صبور تخلص دل اضطراب لقب
چها میان قرار و شکیب خواهد شد
شود اگر همه مرهم کبود کاغذ چرخ
چه زخمها که به حسرت نصیب خواهد شد
گرفتم اینکه شود مهربان زمانه اسیر
کدام زخم دلم را طبیب خواهد شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
اگر با دیده اعجاز محبت یار خواهد شد
نگاهم روشناس دولت دیدار خواهد شد
از او جز کشتن خود حاجت دیگر نمی خواهم
زبان را در ادب کی رخصت گفتار خواهد شد
کند گر همت پیر مغان یاری دینداران
سوال معنی پیچیده ای زنار خواهد شد
خمار توبه گر دردسرم ز این بیش خواهد داد
نگاه گرم می خونریز استغفار خواهد شد
حجاب عشق گر زینسان لب اظهار می بندد
میان ما و فرصت گفتگو بسیار خواهد شد
اسیر از یک نگاه گرم ساقی گشته بیطاقت
ندانم چون حریف ساغر سرشار خواهد شد
نگاهم روشناس دولت دیدار خواهد شد
از او جز کشتن خود حاجت دیگر نمی خواهم
زبان را در ادب کی رخصت گفتار خواهد شد
کند گر همت پیر مغان یاری دینداران
سوال معنی پیچیده ای زنار خواهد شد
خمار توبه گر دردسرم ز این بیش خواهد داد
نگاه گرم می خونریز استغفار خواهد شد
حجاب عشق گر زینسان لب اظهار می بندد
میان ما و فرصت گفتگو بسیار خواهد شد
اسیر از یک نگاه گرم ساقی گشته بیطاقت
ندانم چون حریف ساغر سرشار خواهد شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
بسکه دامان حجاب از الفت من می کشد
گر شود گلشن ز خونم رنگ دامن می کشد
نا امیدی حاصل کشت امید ما بس است
زود کار دانه عاشق به خرمن می کشد
زشت را خجلت گذاری بهتر از آیینه نیست
سینه صافی انتقام ما ز دشمن می کشد
پاس رازت لازم است از بزم بیرون می روم
مستم و پایان خاموشی به گفتن می کشد
گرچه از رازش دل یک قطره بی آشوب نیست
محرم او همچو موج از خویش دامن می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خود اسیر
انتقام فتنه بیباکی از من می کشد
گر شود گلشن ز خونم رنگ دامن می کشد
نا امیدی حاصل کشت امید ما بس است
زود کار دانه عاشق به خرمن می کشد
زشت را خجلت گذاری بهتر از آیینه نیست
سینه صافی انتقام ما ز دشمن می کشد
پاس رازت لازم است از بزم بیرون می روم
مستم و پایان خاموشی به گفتن می کشد
گرچه از رازش دل یک قطره بی آشوب نیست
محرم او همچو موج از خویش دامن می کشد
خوی حسن از عشق می داند گناه خود اسیر
انتقام فتنه بیباکی از من می کشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ز آسمان محبت چه وحی نازل شد
که یاد لاله و گل سنگ شیشه ی دل شد
چمن ز حسن که اعجاز رنگ و بو آموخت
که برگ لاله و گل فرد سحر باطل شد
هزار مرحله حسرت هزار قافله رشک
سزای خانه به دوشی که صید منزل شد
سر حباب به فتراک موج دریا بست
سفینه ای که خطر بار صید ساحل شد؟
غبارم از چمن و ابر باج می گیرد
مگو که خاک شدم کار گریه مشکل شد
نسیم از پر پروانه می کند پرواز
در این بهار مگر گل چراغ محفل شد
چه حرزها ننوشتم به خون سربازی
که دست و تیغ تو در گردنم حمایل شد
چراغ اهل نظر برق یک تجلی بود
دلیل قافله گردید و شمع محفل شد
اسیر بسکه ز آوارگی به کام رسید
غبار تربت مجنون دلیل محمل شد
که یاد لاله و گل سنگ شیشه ی دل شد
چمن ز حسن که اعجاز رنگ و بو آموخت
که برگ لاله و گل فرد سحر باطل شد
هزار مرحله حسرت هزار قافله رشک
سزای خانه به دوشی که صید منزل شد
سر حباب به فتراک موج دریا بست
سفینه ای که خطر بار صید ساحل شد؟
غبارم از چمن و ابر باج می گیرد
مگو که خاک شدم کار گریه مشکل شد
نسیم از پر پروانه می کند پرواز
در این بهار مگر گل چراغ محفل شد
چه حرزها ننوشتم به خون سربازی
که دست و تیغ تو در گردنم حمایل شد
چراغ اهل نظر برق یک تجلی بود
دلیل قافله گردید و شمع محفل شد
اسیر بسکه ز آوارگی به کام رسید
غبار تربت مجنون دلیل محمل شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
مرا چون غنچه هر دم چاک دل از چاک می جوشد
ز کار بسته بند تازه ام چون تاک می جوشد
ز فیض خاکساری بر دهد نخل سرافرازی
نی سرکش برآر آتش که با خاشاک می جوشد؟
چنان از نرگس مخمور ساقی گشته ام بیخود
که بعد مرگ از خاک وجودم تاک می جوشد
به هر جا پرتو شمع جمالت گشت نور افشان
دل پروانه مانند سپند از خاک می جوشد
تجلی از فروغ حسن او زان گونه سرشار است
که آتش همچو خون از دیده های پاک می جوشد
سر هرکس حباب او شود عمر ابد یابد
زلال خضر از آن سرچشمه فتراک می جوشد
به جای سبزه نشتر می دمد از کشت امیدم
چو بی مهری که جای اختر از افلاک می جوشد
ز کار بسته بند تازه ام چون تاک می جوشد
ز فیض خاکساری بر دهد نخل سرافرازی
نی سرکش برآر آتش که با خاشاک می جوشد؟
چنان از نرگس مخمور ساقی گشته ام بیخود
که بعد مرگ از خاک وجودم تاک می جوشد
به هر جا پرتو شمع جمالت گشت نور افشان
دل پروانه مانند سپند از خاک می جوشد
تجلی از فروغ حسن او زان گونه سرشار است
که آتش همچو خون از دیده های پاک می جوشد
سر هرکس حباب او شود عمر ابد یابد
زلال خضر از آن سرچشمه فتراک می جوشد
به جای سبزه نشتر می دمد از کشت امیدم
چو بی مهری که جای اختر از افلاک می جوشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
تیغ بر کفش دیدم خون من به جوش آمد
خنده زد گل زخمی ناله در خروش آمد
چشم او نگاهی کرد لعل او حدیثی گفت
هوش مست و بیخود شد بیخودی به هوش آمد
نکهت بهار آمد ساغر طرب برکف
مژده می پرستان را پیر می فروش آمد
پیر دیر را دیدم سرنوشت پرسیدم
گفت آیت رحمت بهر باده نوش آمد
هر که دید خندانش در قبای گلگون گفت
سرو گل فروش آمد شمع شعله پوش آمد
در چمن گل و غنچه داد میکشی دادند
این پیاله نوش آمد آن سبو به دوش آمد
چون اسیر دیوانه توبه از ریا کردم
حرف ناصحان ما را اینقدر به گوش آمد
خنده زد گل زخمی ناله در خروش آمد
چشم او نگاهی کرد لعل او حدیثی گفت
هوش مست و بیخود شد بیخودی به هوش آمد
نکهت بهار آمد ساغر طرب برکف
مژده می پرستان را پیر می فروش آمد
پیر دیر را دیدم سرنوشت پرسیدم
گفت آیت رحمت بهر باده نوش آمد
هر که دید خندانش در قبای گلگون گفت
سرو گل فروش آمد شمع شعله پوش آمد
در چمن گل و غنچه داد میکشی دادند
این پیاله نوش آمد آن سبو به دوش آمد
چون اسیر دیوانه توبه از ریا کردم
حرف ناصحان ما را اینقدر به گوش آمد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
رفتم از هوش نگاه که به یادم آمد
آب گشتم سر راه که به یادم آمد
شد به گلزار جگر ناله من سرو روان
قامت جلوه پناه که به یادم آمد
گل کند گل مژه چشم غزالم به نظر
شوخی طرف کلاه که به یادم آمد
حیرتت بیخبر آورده به نظاره هجوم
صف مژگان سیاه که به یادم آمد
الفتم سرمه کش دیده حیرت شد اسیر
نگه حوصله کاه که به یادم آمد
آب گشتم سر راه که به یادم آمد
شد به گلزار جگر ناله من سرو روان
قامت جلوه پناه که به یادم آمد
گل کند گل مژه چشم غزالم به نظر
شوخی طرف کلاه که به یادم آمد
حیرتت بیخبر آورده به نظاره هجوم
صف مژگان سیاه که به یادم آمد
الفتم سرمه کش دیده حیرت شد اسیر
نگه حوصله کاه که به یادم آمد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
کو ذره ای که صد خور بار جفا نداند
کو شبنمی که صد گل درس وفا نداند
در گلشن محبت پروانه باغبان است
جایی که شعله بارد آب و هوا نداند
شبنم به گل فروشد هر جلوه غبارم
با این بهار دستی کار کیا نداند
چون بوی گل غبارم پر می زند به کویی
بال هما نفهمد باد صبا نداند
این است آشنایی این است مهربانی
ما نام او ندانیم او حال ما نداند
گر ظلمت است و گر نور فانوس آفتاب است
کس هجر و وصل ما را از هم جدا نداند
دل داده ام اسیرم خون می کند دلیر است؟
غیر از وفا ندانم غیر از جفا نداند
کو شبنمی که صد گل درس وفا نداند
در گلشن محبت پروانه باغبان است
جایی که شعله بارد آب و هوا نداند
شبنم به گل فروشد هر جلوه غبارم
با این بهار دستی کار کیا نداند
چون بوی گل غبارم پر می زند به کویی
بال هما نفهمد باد صبا نداند
این است آشنایی این است مهربانی
ما نام او ندانیم او حال ما نداند
گر ظلمت است و گر نور فانوس آفتاب است
کس هجر و وصل ما را از هم جدا نداند
دل داده ام اسیرم خون می کند دلیر است؟
غیر از وفا ندانم غیر از جفا نداند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
چشم ما پاک بود پاک حیا می داند
دل ما صاف بود صاف وفا می داند
کعبه و دیر وطن گشت و غریبیم هنوز
نوبر سجده نکردیم خدا می داند
خاطر نازک حسن آینه عشق نماست
هر چه خود می کند از جانب ما می داند
پر زبیگانگی چشم تو رسوا شده ایم
با دل ما غم پنهانی ما می داند
نمک غم به اسیر ستمت باد حرام
که سر خویش ز تیغ تو جدا می داند
دل ما صاف بود صاف وفا می داند
کعبه و دیر وطن گشت و غریبیم هنوز
نوبر سجده نکردیم خدا می داند
خاطر نازک حسن آینه عشق نماست
هر چه خود می کند از جانب ما می داند
پر زبیگانگی چشم تو رسوا شده ایم
با دل ما غم پنهانی ما می داند
نمک غم به اسیر ستمت باد حرام
که سر خویش ز تیغ تو جدا می داند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
دل آتش پرستم شعله از اخگر نمی داند
شعورم گر شود ساقی می از ساغر نمی داند
جنون هم پیش خود در مکتب غفلت فلاطون است
کدام آشفته او یک کتاب از بر نمی داند
دو عالم سرنوشت از نقش پایی می توان خواندن
در این ره گر همه خضر است پا از سر نمی داند
گر افتاده است کاری با شکفتن غنچه بسیار است
دل ما جز شکستن پیشه دیگر نمی داند
سفرها کرده ام با بلبل و پروانه می دانم
که پرواز رسایی شوق بال و پر نمی داند
دلم دانسته گویا مدعای لعل خاموشش
که با این بیزبانی از کسی کمتر نمی داند
اسیر از سوز دل جستم نشان گرمی خویش
سراغ شعله را کس همچو خاکستر نمی داند
شعورم گر شود ساقی می از ساغر نمی داند
جنون هم پیش خود در مکتب غفلت فلاطون است
کدام آشفته او یک کتاب از بر نمی داند
دو عالم سرنوشت از نقش پایی می توان خواندن
در این ره گر همه خضر است پا از سر نمی داند
گر افتاده است کاری با شکفتن غنچه بسیار است
دل ما جز شکستن پیشه دیگر نمی داند
سفرها کرده ام با بلبل و پروانه می دانم
که پرواز رسایی شوق بال و پر نمی داند
دلم دانسته گویا مدعای لعل خاموشش
که با این بیزبانی از کسی کمتر نمی داند
اسیر از سوز دل جستم نشان گرمی خویش
سراغ شعله را کس همچو خاکستر نمی داند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
شکفتن در ریاض خاطرم بیکار می ماند
گل از یاد بهارم در طلسم خار می ماند
خموشی بسکه کاهیده است مغز استخوانم را
سخن از ناتوانی بر لب اظهار می ماند
پریشان نغمه ای زان طره بر تار نفس دارم
زبان از حرف می افتد سخن از کار می ماند
نبیند چشم بد حرزی به بازوی وفا بندم
غبارم در سرکوی کسی بسیار می ماند
بهار عیش فرسایی شکار مطلب آرایی
خمار جانگداز و حسرت بسیار می ماند
نمی فهمم زبان اینقدر افسانه پیرایی
گره در خاطر تسبیح یا زنار می ماند
اسیر از دودمان من چراغ شعله روشن شد
در آتش گر نباشم سوختن بیکار می ماند
گل از یاد بهارم در طلسم خار می ماند
خموشی بسکه کاهیده است مغز استخوانم را
سخن از ناتوانی بر لب اظهار می ماند
پریشان نغمه ای زان طره بر تار نفس دارم
زبان از حرف می افتد سخن از کار می ماند
نبیند چشم بد حرزی به بازوی وفا بندم
غبارم در سرکوی کسی بسیار می ماند
بهار عیش فرسایی شکار مطلب آرایی
خمار جانگداز و حسرت بسیار می ماند
نمی فهمم زبان اینقدر افسانه پیرایی
گره در خاطر تسبیح یا زنار می ماند
اسیر از دودمان من چراغ شعله روشن شد
در آتش گر نباشم سوختن بیکار می ماند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
پاک بینان الفتی با داغ پنهان کرده اند
جای گل چون شعله آتش در گریبان کرده اند
فیضها دارد شب ناکامی ما در کمین
هر طرف صبحی در این ویرانه پنهان کرده اند
از نسیم صبح آب خنده گل می چکد
فیض را یک باغبان این گلستان کرده اند
سایه هر برگ این گلزار ابر رحمت است
کشته تیغ که را در خاک پنهان کرده اند
رنج راحت می کند دیوانه ام را تر دماغ
گل به دامنها به جای سنگ طفلان کرده اند
کعبه جویان سرگذشت شوق می دانند اسیر
جشنها در پای هر خار مغیلان کرده اند
جای گل چون شعله آتش در گریبان کرده اند
فیضها دارد شب ناکامی ما در کمین
هر طرف صبحی در این ویرانه پنهان کرده اند
از نسیم صبح آب خنده گل می چکد
فیض را یک باغبان این گلستان کرده اند
سایه هر برگ این گلزار ابر رحمت است
کشته تیغ که را در خاک پنهان کرده اند
رنج راحت می کند دیوانه ام را تر دماغ
گل به دامنها به جای سنگ طفلان کرده اند
کعبه جویان سرگذشت شوق می دانند اسیر
جشنها در پای هر خار مغیلان کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
از دلم روزی که طرح روزگار انداختند
گل ز اشکم در گریبان بهار انداختند
صیدگاه از قطره خون صد گل منت بچید
بسکه این ترکان ز استغنا شکار انداختند
بیخودم کردند از این بیهوش داروی حیات
غافلم در جرگه لیل و نهار انداختند
این خدا ترسان که دامن می کشند از بوی گل
خار در پیراهن عاشق چکار انداختند
نشئه هستی به غیر از دردسر سودی نداشت
ساغری دادند و ما را در خمار انداختند
از هجوم صید جای جنبش مژگان نماند
این سیه چشمان چه تیری بر شکار انداختند
تا برد پروانه را مستانه خواب سوختن
در حریم شعله فرش زرنگار انداختند
کم نگاهان از فریب وعده وصل اسیر
هستی ما را ز چشم روزگار انداختند
گل ز اشکم در گریبان بهار انداختند
صیدگاه از قطره خون صد گل منت بچید
بسکه این ترکان ز استغنا شکار انداختند
بیخودم کردند از این بیهوش داروی حیات
غافلم در جرگه لیل و نهار انداختند
این خدا ترسان که دامن می کشند از بوی گل
خار در پیراهن عاشق چکار انداختند
نشئه هستی به غیر از دردسر سودی نداشت
ساغری دادند و ما را در خمار انداختند
از هجوم صید جای جنبش مژگان نماند
این سیه چشمان چه تیری بر شکار انداختند
تا برد پروانه را مستانه خواب سوختن
در حریم شعله فرش زرنگار انداختند
کم نگاهان از فریب وعده وصل اسیر
هستی ما را ز چشم روزگار انداختند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
به دلم بال و پر ناله کشیدن دادند
قفس سینه به تاراج پریدن دادند
اثری گوشزد گریه شکاران کردند
شوق را حوصله سینه دریدن دادند
کسی از باغ ادب غنچه نظاره نچید
دیده نشنید اگر رخصت دیدن دادند
هیچ حاصل نشد از مزرعه نشو و نما
دانه بسیار به تاراج دمیدن دادند
صید ما را نمک الفت صیاد گرفت
ورنه در دام و قفس شوق پریدن دادند
سعی اگر خضر شود پای طلب سد ره است
رهروی را که نه توفیق رسیدن دادند
تا محبت نمک قصه ما گشت اسیر
خواب را لذت افسانه شنیدن دادند
قفس سینه به تاراج پریدن دادند
اثری گوشزد گریه شکاران کردند
شوق را حوصله سینه دریدن دادند
کسی از باغ ادب غنچه نظاره نچید
دیده نشنید اگر رخصت دیدن دادند
هیچ حاصل نشد از مزرعه نشو و نما
دانه بسیار به تاراج دمیدن دادند
صید ما را نمک الفت صیاد گرفت
ورنه در دام و قفس شوق پریدن دادند
سعی اگر خضر شود پای طلب سد ره است
رهروی را که نه توفیق رسیدن دادند
تا محبت نمک قصه ما گشت اسیر
خواب را لذت افسانه شنیدن دادند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
تا دل مست تو را داغ وفا بخشیدند
جرم صد میکده از نیم دعا بخشیدند
بیکسی قرعه اقبال سلیمانی زد
جای خاتم دل شوریده به ما بخشیدند
بر سر شمع زند دسته گف فیض سحر
تا به پروانه ما بال هما بخشیدند
هستی و نیستی اقلیم تبهکاری بود
جرم ما را زکجا تا به کجا بخشیدند
دوستان سینه صاف آینه توفیق است
جرم ناکرده ما را به وفا بخشیدند
شعله خوی تو هر لحظه به رنگی می سوخت
پر طاوس به خاکستر ما بخشیدند
مشت خاکستر ما سرمه دل ساز اسیر
روشنایی است که در راه خدا بخشیدند
جرم صد میکده از نیم دعا بخشیدند
بیکسی قرعه اقبال سلیمانی زد
جای خاتم دل شوریده به ما بخشیدند
بر سر شمع زند دسته گف فیض سحر
تا به پروانه ما بال هما بخشیدند
هستی و نیستی اقلیم تبهکاری بود
جرم ما را زکجا تا به کجا بخشیدند
دوستان سینه صاف آینه توفیق است
جرم ناکرده ما را به وفا بخشیدند
شعله خوی تو هر لحظه به رنگی می سوخت
پر طاوس به خاکستر ما بخشیدند
مشت خاکستر ما سرمه دل ساز اسیر
روشنایی است که در راه خدا بخشیدند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
خاموشی از ترانه ما جوش می زند
بیخوابی از فسانه ما جوش می زند
آب و گلش ز موج سراب است گردباد
آوارگی ز خانه ما جوش می زند
ساغر به طاق ابروی شمشیر می زنیم
خون از شرابخانه ما جوش می زند
صد صبح رستخیز به یاد نگاه تو
از باده شبانه ما جوش می زند
ابریم دیده پر نم و دامن پر از سرشک
طوفان ز آب و دانه ما جوش می زند
گردیده ایم اسیر پریشان طره ای
جمعیت از خرابه ما جوش می زند
بیخوابی از فسانه ما جوش می زند
آب و گلش ز موج سراب است گردباد
آوارگی ز خانه ما جوش می زند
ساغر به طاق ابروی شمشیر می زنیم
خون از شرابخانه ما جوش می زند
صد صبح رستخیز به یاد نگاه تو
از باده شبانه ما جوش می زند
ابریم دیده پر نم و دامن پر از سرشک
طوفان ز آب و دانه ما جوش می زند
گردیده ایم اسیر پریشان طره ای
جمعیت از خرابه ما جوش می زند