عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
گه نگاهش کاروان چشم آهو می زند
گاه چشمش راه یک بتخانه جادو می زند
گریه کردم راه طعن دوستداران بسته شد
از شکایت زخم شمشیر زبان بو می زند؟
گر چه پر طفل است پر داناست در سنگین دلی
گاه دشمن می نوازد گه دعا گو می زند
آتش شوق از کجا و آب شمشیر از کجا
خون ما ساغر به یاد تیغ ابرو می زند
بت پرستی حیرت آیینه خوبی شد اسیر
کز ادب آیینه در پیشش دو زانو می زند
گاه چشمش راه یک بتخانه جادو می زند
گریه کردم راه طعن دوستداران بسته شد
از شکایت زخم شمشیر زبان بو می زند؟
گر چه پر طفل است پر داناست در سنگین دلی
گاه دشمن می نوازد گه دعا گو می زند
آتش شوق از کجا و آب شمشیر از کجا
خون ما ساغر به یاد تیغ ابرو می زند
بت پرستی حیرت آیینه خوبی شد اسیر
کز ادب آیینه در پیشش دو زانو می زند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
سرمه ای هر جا به چشم داغ سودا می کشند
مشتی از خاکستر افسرده ما می کشند
شبنم توفیق را سامان ابر رحمت است
اهل دل کی انتظار مزد فردا می کشند
پاک بینان کز ره غفلت غبار انگیختند
سرمه عبرت به چشم اهل دنیا می کشند
جذبه ای دارند دور افتادگان کز هر قدم
خارصد فرسنگ را از پای صحرا می کشند
اهل دل کز گریه عالم را گلستان کرده اند
پرده چشم تری بر روی دریا می کشند
جذبه در کار است اگر منزل و گر آوارگی
در بیابان انتظار خضر بیجا می کشند
گر شهیدانش به عمر جاودان راضی شوند
بزم رنگینی به روی خضر و عیسی می کشند
ما اسیران محبت صید دام الفتیم
صورت پرواز ما بر بال عنقا می کشند
گلرخان از بسکه می دانند قدر ما اسیر
بار شبنم از غبار خاطر ما می کشند
مشتی از خاکستر افسرده ما می کشند
شبنم توفیق را سامان ابر رحمت است
اهل دل کی انتظار مزد فردا می کشند
پاک بینان کز ره غفلت غبار انگیختند
سرمه عبرت به چشم اهل دنیا می کشند
جذبه ای دارند دور افتادگان کز هر قدم
خارصد فرسنگ را از پای صحرا می کشند
اهل دل کز گریه عالم را گلستان کرده اند
پرده چشم تری بر روی دریا می کشند
جذبه در کار است اگر منزل و گر آوارگی
در بیابان انتظار خضر بیجا می کشند
گر شهیدانش به عمر جاودان راضی شوند
بزم رنگینی به روی خضر و عیسی می کشند
ما اسیران محبت صید دام الفتیم
صورت پرواز ما بر بال عنقا می کشند
گلرخان از بسکه می دانند قدر ما اسیر
بار شبنم از غبار خاطر ما می کشند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
دیده را شوخی چشمت دل بیتاب کند
خاک را گرد رهت آینه آب کند
سجده وحشی شود از حلقه راحت طلبان
گر خم دام ستمهای تو محراب کند؟
نقش پایی که به راهت صدف آبله شد
خاک در دیده بیتابی سیماب کند
کشته تیغ نگاهیم خدا می داند
خون افسرده ما کار می ناب کند
سرمه چشم من آن دولت بیدار کجاست
که نگاه دلم از عربده بد خواب کند
من تنک حوصله دل بی غم و گل سست وفا
چون کسی تکیه به خونگرمی احباب کند
مس امید طلا کردم و دانم که جنون
ساغر تشنه لبی را گل شاداب کند
نشود رام زمین سایه شمشادش اسیر
خاک را بلکه خیال من بیتاب کند
خاک را گرد رهت آینه آب کند
سجده وحشی شود از حلقه راحت طلبان
گر خم دام ستمهای تو محراب کند؟
نقش پایی که به راهت صدف آبله شد
خاک در دیده بیتابی سیماب کند
کشته تیغ نگاهیم خدا می داند
خون افسرده ما کار می ناب کند
سرمه چشم من آن دولت بیدار کجاست
که نگاه دلم از عربده بد خواب کند
من تنک حوصله دل بی غم و گل سست وفا
چون کسی تکیه به خونگرمی احباب کند
مس امید طلا کردم و دانم که جنون
ساغر تشنه لبی را گل شاداب کند
نشود رام زمین سایه شمشادش اسیر
خاک را بلکه خیال من بیتاب کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
به تغافل اگرم چشم تو رسوا نکند
راز پنهان مرا ورد زبانها نکند
هیچ غم نیست که از ما همه عالم ببرند
تیغ مژگان تو قطع از ما نکند
شده ام زخمی طفلی که چو از من گذرد
زیر لب خندد و از شرم تماشا نکند
دارد امید هماغوشی خاک قدمی
دیده من که به خورشید بغل وا نکند
شرر اشک ز آتشکده دل داریم
چشم ما تکیه به سرمایه دریا نکند
گر بود سلسله زلف تو در دست اسیر
عمر صد خضر به یک موی تو سودا نکند
راز پنهان مرا ورد زبانها نکند
هیچ غم نیست که از ما همه عالم ببرند
تیغ مژگان تو قطع از ما نکند
شده ام زخمی طفلی که چو از من گذرد
زیر لب خندد و از شرم تماشا نکند
دارد امید هماغوشی خاک قدمی
دیده من که به خورشید بغل وا نکند
شرر اشک ز آتشکده دل داریم
چشم ما تکیه به سرمایه دریا نکند
گر بود سلسله زلف تو در دست اسیر
عمر صد خضر به یک موی تو سودا نکند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
صف مژگان تو دل را چمن سینه کند
نگه گرم تو جان در تن آیینه کند
چشم بد دور فلک گوشه چشمی دارد
غم پارینه ما را می پارینه کند
شهد الفت به قوام آمد و حسرت باقی است
عمر جاوید علاج غم دیرینه کند
آنکه یکرنگی ما را گل بی رنگ شناخت
دل ما را برد آیینه بی کینه کند
خون خورد توبه که خون در دل ما کرد اسیر
تا به کی شنبه ما را شب آدینه کند
نگه گرم تو جان در تن آیینه کند
چشم بد دور فلک گوشه چشمی دارد
غم پارینه ما را می پارینه کند
شهد الفت به قوام آمد و حسرت باقی است
عمر جاوید علاج غم دیرینه کند
آنکه یکرنگی ما را گل بی رنگ شناخت
دل ما را برد آیینه بی کینه کند
خون خورد توبه که خون در دل ما کرد اسیر
تا به کی شنبه ما را شب آدینه کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
خرم کسی که دل به غمت شاد می کند
گلزار خاطری که تو را یادمی کند
صید مراد اگر نشود رام من چه باک
خون در دلم تغافل صیاد می کند
گفتم نهان کنم ز تو هم راز دل چه سود
از دور زخم تیغ تو فریاد می کند
امروز کس به همت سرو قد تو نیست
هر بنده ای که می خرد آزاد می کند
شد شاد از او دگر دل غمدیده اسیر
دور از غم آن دلی که دلی شاد می کند
گلزار خاطری که تو را یادمی کند
صید مراد اگر نشود رام من چه باک
خون در دلم تغافل صیاد می کند
گفتم نهان کنم ز تو هم راز دل چه سود
از دور زخم تیغ تو فریاد می کند
امروز کس به همت سرو قد تو نیست
هر بنده ای که می خرد آزاد می کند
شد شاد از او دگر دل غمدیده اسیر
دور از غم آن دلی که دلی شاد می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
خار گلزار وفا گل می کند
بیزبانی کار بلبل می کند
با دلش یکرنگی ما بیشتر
عشوه در کار تغافل می کند
مفت من آیینه روی تو را
جام می هر لحظه گل گل می کند
شکوه رنگین بهار درد و داغ
شوقش اظهار تجمل می کند
سرگرانی سرمه چشم نیاز
شکوه سرگرم تغافل می کند
از بیابانها چها شرمنده ام
گریه ام عرض تجمل می کند
خار خشکم غربتم سرشار تر
شعله از بال و پرم گل می کند
از اسیر بینوا خجلت کشم
خضر را خضر توکل می کند
بیزبانی کار بلبل می کند
با دلش یکرنگی ما بیشتر
عشوه در کار تغافل می کند
مفت من آیینه روی تو را
جام می هر لحظه گل گل می کند
شکوه رنگین بهار درد و داغ
شوقش اظهار تجمل می کند
سرگرانی سرمه چشم نیاز
شکوه سرگرم تغافل می کند
از بیابانها چها شرمنده ام
گریه ام عرض تجمل می کند
خار خشکم غربتم سرشار تر
شعله از بال و پرم گل می کند
از اسیر بینوا خجلت کشم
خضر را خضر توکل می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
رشک حسنت خار در پیراهن گل می کند
طره ات آشفتگی را دام سنبل می کند
می کنی مستانه سیر باغ و می سوزم ز رشک
سایه هر برگ را شوق بلبل می کند
بسکه از چشم سیاهش دیده ام بیگانگی
می کند گر لطف پندارم تغافل می کند
شعله بر خاشاک چون افتد شود خود بیقرار
عشق بیتاب است اگر عاشق تحمل می کند
طفل مکتبخانه ناز است چشم او اسیر
خامه مژگان به کف مشق تغافل می کند
طره ات آشفتگی را دام سنبل می کند
می کنی مستانه سیر باغ و می سوزم ز رشک
سایه هر برگ را شوق بلبل می کند
بسکه از چشم سیاهش دیده ام بیگانگی
می کند گر لطف پندارم تغافل می کند
شعله بر خاشاک چون افتد شود خود بیقرار
عشق بیتاب است اگر عاشق تحمل می کند
طفل مکتبخانه ناز است چشم او اسیر
خامه مژگان به کف مشق تغافل می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
در گلستان جگر داغ تو بس گل می کند
آه من چون شمع از سوز نفس گل می کند
نشکفد از سیر گلشن غنچه دلهای تنگ
نخل امید اسیران در قفس گل می کند
گر به یاد روی آتشناک او بارم سرشک
از نم اشکم در آتش خار و خس گل می کند
در جگر گلهای زخم تازه از غیرت شکفت
اول آن نخلی که باشد پیشرس گل می کند
گر سحاب از چشم تر خیزد ز فیض عشق اسیر
بحر را در شاخسار موج خس گل می کند
آه من چون شمع از سوز نفس گل می کند
نشکفد از سیر گلشن غنچه دلهای تنگ
نخل امید اسیران در قفس گل می کند
گر به یاد روی آتشناک او بارم سرشک
از نم اشکم در آتش خار و خس گل می کند
در جگر گلهای زخم تازه از غیرت شکفت
اول آن نخلی که باشد پیشرس گل می کند
گر سحاب از چشم تر خیزد ز فیض عشق اسیر
بحر را در شاخسار موج خس گل می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
در بزم چو با عارض پر نور نشیند
صد شمع شبیخون زده از دور نشیند
زخمی که بود بی نمک جور تو در دل
شرمنده تر از مرهم کافور نشیند
گردیده ز یاد نگهی وحشی الفت
دل نیست عجب گر ز برم دور نشیند
حسنت چود درد پرده ناموس گلستان
رسوا شود آن غنچه که مستور نشیند
گر عقل فلاطون شده بی نشئه سودا
افسرده تر از باده بیزور نشیند
گر باده ز یاد نگهت مست نباشد
کی نشئه می در سر مخمور نشیند
مانند اسیر آن شود ایمن که ز عشقت
در سایه نخل چمن طور نشیند
صد شمع شبیخون زده از دور نشیند
زخمی که بود بی نمک جور تو در دل
شرمنده تر از مرهم کافور نشیند
گردیده ز یاد نگهی وحشی الفت
دل نیست عجب گر ز برم دور نشیند
حسنت چود درد پرده ناموس گلستان
رسوا شود آن غنچه که مستور نشیند
گر عقل فلاطون شده بی نشئه سودا
افسرده تر از باده بیزور نشیند
گر باده ز یاد نگهت مست نباشد
کی نشئه می در سر مخمور نشیند
مانند اسیر آن شود ایمن که ز عشقت
در سایه نخل چمن طور نشیند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
امشب که خیال رخ او شمع نظر بود
با دل نمک لعل لبش داغ جگر بود
در کلبه تاریک من از فیض محبت
شمعی که شب هجر تو می سوخت سحر بود
بستیم چو رخت سفر از کوی فراغت
چیزی که فراموش شد اول غم سر بود
شد ترک وطن خضر ره وادی وصلش
طوف حرم اول قدم شوق سفر بود
از دل بر او نامه به یک چشم زدن برد
با مرغ نظر جرأت پرواز دگر بود
در کاسه ز خشم دلم از سوز محبت
آب دم شمشیر و نمک شیر و شکر بود؟
هرگز غم پرواز ندانست اسیرت
چاک قفس مرغ دلش چاک جگر بود
با دل نمک لعل لبش داغ جگر بود
در کلبه تاریک من از فیض محبت
شمعی که شب هجر تو می سوخت سحر بود
بستیم چو رخت سفر از کوی فراغت
چیزی که فراموش شد اول غم سر بود
شد ترک وطن خضر ره وادی وصلش
طوف حرم اول قدم شوق سفر بود
از دل بر او نامه به یک چشم زدن برد
با مرغ نظر جرأت پرواز دگر بود
در کاسه ز خشم دلم از سوز محبت
آب دم شمشیر و نمک شیر و شکر بود؟
هرگز غم پرواز ندانست اسیرت
چاک قفس مرغ دلش چاک جگر بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
سرکنم آوارگی منزل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از جان که می شنید اگر حرف غم نبود
از دل چه می کشید کسی گر ستم نبود
شرمنده تغافل و ناز و کرشمه ایم
چشم تو آنچه در حق ما کرد کم نبود
تقریب شکوه ای چو فراق تو داشتیم
ممنون خامه ام که شکایت رقم نبود
ای توبه خون خوری که کدوی شراب ما
خاکش ز خون ساغر جمشید کم نبود
مرهم طراوت گل باغ جراحت است
بی خنده شکفتگی امید غم نبود
ته جرعه بهار بود زحمت خزان
شادی اگر نبود نشان الم نبود
از سر نمود قطع بیابان غم اسیر
این سرزمین قلمرو نقش قدم نبود
از دل چه می کشید کسی گر ستم نبود
شرمنده تغافل و ناز و کرشمه ایم
چشم تو آنچه در حق ما کرد کم نبود
تقریب شکوه ای چو فراق تو داشتیم
ممنون خامه ام که شکایت رقم نبود
ای توبه خون خوری که کدوی شراب ما
خاکش ز خون ساغر جمشید کم نبود
مرهم طراوت گل باغ جراحت است
بی خنده شکفتگی امید غم نبود
ته جرعه بهار بود زحمت خزان
شادی اگر نبود نشان الم نبود
از سر نمود قطع بیابان غم اسیر
این سرزمین قلمرو نقش قدم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
چشمت امشب ساقی و بیطاقتی پیمانه بود
یک نگاه آشنا تکلیف صد میخانه بود
لطف پنهان ناز پرورد تغافل بوده است
یاد ایامی که با من چشم او بیگانه بود
می زدم امروز لاف زهد پیش زاهدی
تار آه از پاره دل سبحه صد دانه بود
دوش از نظاره شمع رخش خوابم ربود
هر سر مژگان شوخش رمز صد افسانه بود
شد فزون آسایش ما از خرابیهای دل
صندل درد سر ما گرد این ویرانه بود
یک نگاه آشنا تکلیف صد میخانه بود
لطف پنهان ناز پرورد تغافل بوده است
یاد ایامی که با من چشم او بیگانه بود
می زدم امروز لاف زهد پیش زاهدی
تار آه از پاره دل سبحه صد دانه بود
دوش از نظاره شمع رخش خوابم ربود
هر سر مژگان شوخش رمز صد افسانه بود
شد فزون آسایش ما از خرابیهای دل
صندل درد سر ما گرد این ویرانه بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
قاصدی از گرد جولانش به هر سو می دود
از پی گرد نگاهش چشم آهو می دود
حسرت جاویدش از هر قطره خون گل می کند
خضر در دنبال ناوک خورده او می دود
در سواد زلفش از تاراج شوخی خواب نیست
وحشی رم خورده ای از هر سر مو می دود
خنده پنهان به رسوایی جنون بر می دهد
دل کجا دیگر به ذوق آن سر کو می دود
می نویسم نامه و از هر سر مویم اسیر
قاصد دیگر ز شوق آن جفا جو می دود
از پی گرد نگاهش چشم آهو می دود
حسرت جاویدش از هر قطره خون گل می کند
خضر در دنبال ناوک خورده او می دود
در سواد زلفش از تاراج شوخی خواب نیست
وحشی رم خورده ای از هر سر مو می دود
خنده پنهان به رسوایی جنون بر می دهد
دل کجا دیگر به ذوق آن سر کو می دود
می نویسم نامه و از هر سر مویم اسیر
قاصد دیگر ز شوق آن جفا جو می دود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هرکجا مست حیا آن بت طناز رود
جلوه طاوس شود در قدم ناز رود
در تپیدن غرض از مرغ دل آزادی نیست
می کند سعی از خاطر پرواز رود
نرسد تا به سر رشته گره وا نشود
از شکفتن دل عاشق به عدم باز رود
سرشوقم همه جا در قدم راهنماست
می رود گریه من هر قدر آواز رود
حرف ناگفتنیی نذر شنیدن دارم
قاصدی کو که به آتشکده راز رود
دل ما گر ز رهایی شود آزاد اسیر
سفر دام و قفس را به یک انداز رود
جلوه طاوس شود در قدم ناز رود
در تپیدن غرض از مرغ دل آزادی نیست
می کند سعی از خاطر پرواز رود
نرسد تا به سر رشته گره وا نشود
از شکفتن دل عاشق به عدم باز رود
سرشوقم همه جا در قدم راهنماست
می رود گریه من هر قدر آواز رود
حرف ناگفتنیی نذر شنیدن دارم
قاصدی کو که به آتشکده راز رود
دل ما گر ز رهایی شود آزاد اسیر
سفر دام و قفس را به یک انداز رود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
صبح است و فیض گریه مستانه می رود
خون هوا زکیسه پیمانه می رود
یاران هزار داد شکایت کجا برم
ز این کهنه آشنا که چو بیگانه می رود
گل گل شکفته نام خدا دور چشم بد
می آید از چمن به پریخانه می رود
خواب عدم خیال و فریب عدم محال
کی از دلم غم تو به افسانه می رود
در نشئه هلاک نگویی اسیر مرد
مخمور گشته است و به میخانه می رود
خون هوا زکیسه پیمانه می رود
یاران هزار داد شکایت کجا برم
ز این کهنه آشنا که چو بیگانه می رود
گل گل شکفته نام خدا دور چشم بد
می آید از چمن به پریخانه می رود
خواب عدم خیال و فریب عدم محال
کی از دلم غم تو به افسانه می رود
در نشئه هلاک نگویی اسیر مرد
مخمور گشته است و به میخانه می رود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
دشمن هوشی به رویت چشم تر نتوان گشود
آفت نظاره ای سویت نظر نتوان گشود
تا سپردم دل به نومیدی چها دیدم مپرس
کو دری کز فیض آه بی اثر نتوان گشود
ذوق راحت را به درگاه محبت بار نیست
دست خدمت بر میان داری کمر نتوان گشود
گریه تا کردم به کارم عقده دیگر فتاد
چون گره در رشته ای گردید تر نتوان گشود
بسکه در اظهار شوق طره ات پیچیده ام
نامه ام از بال مرغ نامه بر نتوان گشود
هرزه گردم چشم سرگردانی از من روشن است
بیدلم یک عقده از کار سفر نتوان گشود
دل ز چاک سینه وصل او تمنا کرد و سوخت
خس چه می داند به روی شعله در نتوان گشود
رسم و آیین گرفتاری ندانم چون اسیر
اینقدر دانم که در دام تو پر نتوان گشود
آفت نظاره ای سویت نظر نتوان گشود
تا سپردم دل به نومیدی چها دیدم مپرس
کو دری کز فیض آه بی اثر نتوان گشود
ذوق راحت را به درگاه محبت بار نیست
دست خدمت بر میان داری کمر نتوان گشود
گریه تا کردم به کارم عقده دیگر فتاد
چون گره در رشته ای گردید تر نتوان گشود
بسکه در اظهار شوق طره ات پیچیده ام
نامه ام از بال مرغ نامه بر نتوان گشود
هرزه گردم چشم سرگردانی از من روشن است
بیدلم یک عقده از کار سفر نتوان گشود
دل ز چاک سینه وصل او تمنا کرد و سوخت
خس چه می داند به روی شعله در نتوان گشود
رسم و آیین گرفتاری ندانم چون اسیر
اینقدر دانم که در دام تو پر نتوان گشود