عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
گر شبی یاد تو دور از جان غمگینم شود
خواب سنگین همچو شمع کشته بالینم شود
همچو آب از جوهر تیغت روان سازم سبق
تا زبانت آشنای حرف تحسینم شود
از دم تیغ تو احیای شهادت کرده ام
آسمان گو بعد از این شرمنده کینم شود
کی به ساحل چون حباب از بحر گردانم عنان
موج طوفان گر به جای خانه زینم شود
گر نسازم تازه ایمان را به یاد او اسیر
عشق خصم بت پرستیهای دیرینم شود
خواب سنگین همچو شمع کشته بالینم شود
همچو آب از جوهر تیغت روان سازم سبق
تا زبانت آشنای حرف تحسینم شود
از دم تیغ تو احیای شهادت کرده ام
آسمان گو بعد از این شرمنده کینم شود
کی به ساحل چون حباب از بحر گردانم عنان
موج طوفان گر به جای خانه زینم شود
گر نسازم تازه ایمان را به یاد او اسیر
عشق خصم بت پرستیهای دیرینم شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
مستی ز شور لعل تو هشیار می شود
خواب از خیال چشم تو بیدار می شود
حیرانیی به طالع نظاره دیده ام
دل پیشتر ز دیده خبر دار می شود
میزان کار خلق بود پله فنا
هرکس به قدر بار سبکبار می شود
دام نگاه گرم تو صیاد وحشت است
صید کزو رمید گرفتار می شود
بی زلف او به ناله چو زنجیر نارساست
عمری که صرف سبحه و زنار می شود
یک صبحدم به روی تو گر دیده واکند
آیینه یک چمن گل بیخار می شود
طفلان به کعبه سنگ برند ارمغان اسیر
دیوانه ای که قافله سالار می شود
خواب از خیال چشم تو بیدار می شود
حیرانیی به طالع نظاره دیده ام
دل پیشتر ز دیده خبر دار می شود
میزان کار خلق بود پله فنا
هرکس به قدر بار سبکبار می شود
دام نگاه گرم تو صیاد وحشت است
صید کزو رمید گرفتار می شود
بی زلف او به ناله چو زنجیر نارساست
عمری که صرف سبحه و زنار می شود
یک صبحدم به روی تو گر دیده واکند
آیینه یک چمن گل بیخار می شود
طفلان به کعبه سنگ برند ارمغان اسیر
دیوانه ای که قافله سالار می شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
از من آن چشم تغافل کیش غافل می شود
گر چنین خواهد گذشتن کار مشکل می شود
عشق هر کس را که پوشد خلعت غم در لباس
گاه با اختر گهی با غنچه یکدل می شود
بعد مردن هم محبت شمع بالین من است
آب گوهر کی به سعی خاک زایل می شود
بی خیالت کی دلم در سینه می گیرد قرار
چون صدف خالی شد از در موج ساحل می شود
هر که پیش از نیستی گرد سبکروحی نشد
تربت او سنگ راه کعبه دل می شود
مطلب ما در بهار سوختن گل می کند
دانه امید ما از شعله حاصل می شود
همچو شمع کشته بادش پنبه غفلت به گوش
گر اسیر از یاد او یک لحظه غافل می شود
گر چنین خواهد گذشتن کار مشکل می شود
عشق هر کس را که پوشد خلعت غم در لباس
گاه با اختر گهی با غنچه یکدل می شود
بعد مردن هم محبت شمع بالین من است
آب گوهر کی به سعی خاک زایل می شود
بی خیالت کی دلم در سینه می گیرد قرار
چون صدف خالی شد از در موج ساحل می شود
هر که پیش از نیستی گرد سبکروحی نشد
تربت او سنگ راه کعبه دل می شود
مطلب ما در بهار سوختن گل می کند
دانه امید ما از شعله حاصل می شود
همچو شمع کشته بادش پنبه غفلت به گوش
گر اسیر از یاد او یک لحظه غافل می شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
بیدلی صبر نیندوخته ای می خواهد
عاشقی چشم نظر دوخته ای می خواهد
بی تو با ناله و آهم سر و کار دگر است
شوق بال و پر افروخته ای می خواهد
می توان سرمه بینش به خس و خار فروخت
دل خورشید وفا سوخته ای می خواهد
دل به شوق تو به آیینه تسلی نشود
مصر ما یوسف نفروخته ای می خواهد
شوقم از گلشن دیدار در آتش دارد
روی از باده بر افروخته ای می خواهد
راز هر گمشده ثبت است به طومار بهار
لاله عذر دل وا سوخته ای می خواهد
بسکه بالد به خود از برق ستم کشت اسیر
دامن خرمن اندوخته ای می خواهد
عاشقی چشم نظر دوخته ای می خواهد
بی تو با ناله و آهم سر و کار دگر است
شوق بال و پر افروخته ای می خواهد
می توان سرمه بینش به خس و خار فروخت
دل خورشید وفا سوخته ای می خواهد
دل به شوق تو به آیینه تسلی نشود
مصر ما یوسف نفروخته ای می خواهد
شوقم از گلشن دیدار در آتش دارد
روی از باده بر افروخته ای می خواهد
راز هر گمشده ثبت است به طومار بهار
لاله عذر دل وا سوخته ای می خواهد
بسکه بالد به خود از برق ستم کشت اسیر
دامن خرمن اندوخته ای می خواهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
هر که بیند لذت بیتابیم سر می دهد
اضطراب مرغ بسمل شوق را پر می دهد
می تپم در خاک تا گردی زمن در خاطر است
خون گرم من به دیر و کعبه ساغر می دهد
دل ندادی بیش از این افسانه ام نشنیدنی است
خواب راحت یادم از غوغای محشر می دهد
مرد عارف را سواد بینشی در کار نیست
غیرتش آیینه را خاک سکندر می دهد
گوشه گیر حیرتم چون دل ولی گاهی اسیر
اختلاط گریه ام ذوق سراسر می دهد
اضطراب مرغ بسمل شوق را پر می دهد
می تپم در خاک تا گردی زمن در خاطر است
خون گرم من به دیر و کعبه ساغر می دهد
دل ندادی بیش از این افسانه ام نشنیدنی است
خواب راحت یادم از غوغای محشر می دهد
مرد عارف را سواد بینشی در کار نیست
غیرتش آیینه را خاک سکندر می دهد
گوشه گیر حیرتم چون دل ولی گاهی اسیر
اختلاط گریه ام ذوق سراسر می دهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
عاشق از شوق نگاه واپسین جان می دهد
چشم و دل را حسرت جاوید تاوان می دهد
اشک دریا دل کجا و ساحل دامان کجا
گریه ایم عرض تجمل در بیابان می دهد
اضطراب دل نشان جلوه مژگان کیست
مو به مویم وعده زخم نمایان می دهد
بی نیازی را زدست انداز آفت باک نیست
شبنم این باغ طوفان را به طوفان می دهد
یک شکار از منت صیاد ما آزاد نیست
خاک راهش سر خط کبک خرامان می دهد
مو به مو آگاهم از راز دل زلفش اسیر
نامه ام را قاصد خواب پریشان می دهد
چشم و دل را حسرت جاوید تاوان می دهد
اشک دریا دل کجا و ساحل دامان کجا
گریه ایم عرض تجمل در بیابان می دهد
اضطراب دل نشان جلوه مژگان کیست
مو به مویم وعده زخم نمایان می دهد
بی نیازی را زدست انداز آفت باک نیست
شبنم این باغ طوفان را به طوفان می دهد
یک شکار از منت صیاد ما آزاد نیست
خاک راهش سر خط کبک خرامان می دهد
مو به مو آگاهم از راز دل زلفش اسیر
نامه ام را قاصد خواب پریشان می دهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
از آتش ما گر نفسی دود برآید
از شرم نگاهش عرق آلود برآید
لبریز چه شور است دگر انجمن ما
کز هر جگری ناله نمکسود برآید
از غیرت آهم گل عشقی نتوان چید
آتش بود آن لاله کز او دود برآید
گلچین فریبش نشود زخم دل ما
الماس گر از مرهم بهبود برآید
جایی که نگاهت سخن از حوصله پرسد
دل گر همه بود است که نابود برآید
از غم چه گریزی که ز همراهی عشقت
گر بود دل از تربت محمود برآید
جایی که اسیر تو کند نغمه سرایی
دود از جگر زمزمه عود برآید
از شرم نگاهش عرق آلود برآید
لبریز چه شور است دگر انجمن ما
کز هر جگری ناله نمکسود برآید
از غیرت آهم گل عشقی نتوان چید
آتش بود آن لاله کز او دود برآید
گلچین فریبش نشود زخم دل ما
الماس گر از مرهم بهبود برآید
جایی که نگاهت سخن از حوصله پرسد
دل گر همه بود است که نابود برآید
از غم چه گریزی که ز همراهی عشقت
گر بود دل از تربت محمود برآید
جایی که اسیر تو کند نغمه سرایی
دود از جگر زمزمه عود برآید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
یاد چشمت چو به سیر دل ما می آید
نفس از سینه به لب مست حیا می آید
مومیایی است بهار آفت بیدردان را
عضو در رفته زنجیر به جا می آید
تا کجا گم شده در دشت بلا مجنونی
پی زنجیر به ویرانه ما می آید
داغی از نسبت همدردی زاهد دارم
از گل توبه من بوی ریا می آید
بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد
ناوک او به دلم رو به قفا می آید
هوس باده رگ و ریشه دواند در دل
شیشه ام گر شکند دل به صدا می آید
نا امیدی اگرت خارکشد از دل اسیر
بوی تأثیر اجابت ز دعا می آید
نفس از سینه به لب مست حیا می آید
مومیایی است بهار آفت بیدردان را
عضو در رفته زنجیر به جا می آید
تا کجا گم شده در دشت بلا مجنونی
پی زنجیر به ویرانه ما می آید
داغی از نسبت همدردی زاهد دارم
از گل توبه من بوی ریا می آید
بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد
ناوک او به دلم رو به قفا می آید
هوس باده رگ و ریشه دواند در دل
شیشه ام گر شکند دل به صدا می آید
نا امیدی اگرت خارکشد از دل اسیر
بوی تأثیر اجابت ز دعا می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
دلم زیاد نگاهت به شود می آید
چراغ خلوتم از بزم طور می آید
وداع هستی خود می کنم قرارم نیست
همین بس است که دیدم ز دور می آید
غبار راه قناعت که پیک اهل دل است
ز پایتخت سلیمان مور می آید
گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این
که خاکساری عشق از غرور می آید
به سویم از دل آواره نامه ای دارد
نگاه قاصدم از راه دور می آید
شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت
به بزم باده کشان بی حضور می آید
چراغ خلوتم از بزم طور می آید
وداع هستی خود می کنم قرارم نیست
همین بس است که دیدم ز دور می آید
غبار راه قناعت که پیک اهل دل است
ز پایتخت سلیمان مور می آید
گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این
که خاکساری عشق از غرور می آید
به سویم از دل آواره نامه ای دارد
نگاه قاصدم از راه دور می آید
شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت
به بزم باده کشان بی حضور می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
یاد چشمت چو پی غارت جان می آید
خواب و آرام به تاراج فغان می آید
امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
می رود هر که ز کوی تو به جان می آید
تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان می آید
محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان می آید
بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران می آید
کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان می آید
خواب و آرام به تاراج فغان می آید
امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
می رود هر که ز کوی تو به جان می آید
تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان می آید
محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان می آید
بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران می آید
کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
کجا از آتش می گرمی خوی تو می آید
ز شیران کی شکار چشم آهوی تو می آید
نمی دانم چه گرمی کرده ای با او نهان از من
که دل تا می کند غافل مرا سوی تو می آید
نمی خواهم که غیری از وفای خود سخن گوید
ز رشک اینکه از حرف وفا بوی تو می آید
نسازد تا دلم خون کی گذارد پای در دیده
نگاهم چون ز سیر گلشن روی تو می آید
کف خاکسترش در دیده می افشانم از غیرت
نسیمی گر به طوف کعبه کوی تو می آید
نباشد چون اسیرم آرزوی گرمی ظاهر
گشاد کار من از چین ابروی تو می آید
ز شیران کی شکار چشم آهوی تو می آید
نمی دانم چه گرمی کرده ای با او نهان از من
که دل تا می کند غافل مرا سوی تو می آید
نمی خواهم که غیری از وفای خود سخن گوید
ز رشک اینکه از حرف وفا بوی تو می آید
نسازد تا دلم خون کی گذارد پای در دیده
نگاهم چون ز سیر گلشن روی تو می آید
کف خاکسترش در دیده می افشانم از غیرت
نسیمی گر به طوف کعبه کوی تو می آید
نباشد چون اسیرم آرزوی گرمی ظاهر
گشاد کار من از چین ابروی تو می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
بوالهوس لاف محبت زد و آزار کشید
کور دل صورت آیینه به دیوار کشید
شور دیوانگیم درس محبت آموخت
کارم از خدمت زنجیر به زنار کشید
قطره خون شد و در دیده حیرت جا کرد
هر گلابی که دلم زان گل رخسار کشید
خواب شیرین اجل هم نکند مخمورش
از لبت هر که می تلخ به گفتار کشید
دل چو در سینه تپد آفت راز است اسیر
لب خاموشی تو بدنامی گفتار کشید
کور دل صورت آیینه به دیوار کشید
شور دیوانگیم درس محبت آموخت
کارم از خدمت زنجیر به زنار کشید
قطره خون شد و در دیده حیرت جا کرد
هر گلابی که دلم زان گل رخسار کشید
خواب شیرین اجل هم نکند مخمورش
از لبت هر که می تلخ به گفتار کشید
دل چو در سینه تپد آفت راز است اسیر
لب خاموشی تو بدنامی گفتار کشید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
دل چو خون شد ناز اشک پرده در نتوان کشید
منت خشک اینقدر از چشم تر نتوان کشید
آتش از آتش تواند برد نرد سوختن
جز محبت در دلم نقش دگر نتوان کشید
ما کجا دست گریبان پاره کردن از کجا
تا نباشد فرصتی آه از جگر نتوان کشید
چشم و دل پوشیده می باید به راه دوستی
پرده رسوایی است در بیرون در نتوان کشید
دیده ای مطلب رواییهای نومیدی اسیر
دست از دامان آه بی اثر نتوان کشید
منت خشک اینقدر از چشم تر نتوان کشید
آتش از آتش تواند برد نرد سوختن
جز محبت در دلم نقش دگر نتوان کشید
ما کجا دست گریبان پاره کردن از کجا
تا نباشد فرصتی آه از جگر نتوان کشید
چشم و دل پوشیده می باید به راه دوستی
پرده رسوایی است در بیرون در نتوان کشید
دیده ای مطلب رواییهای نومیدی اسیر
دست از دامان آه بی اثر نتوان کشید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
جام بر کف خاطر اندوهگین دارد بهار
همچو مستان گریه را در آستین دارد بهار
در نظر تا سایه برگ خزان باغ گل است
در سر کوی که پهلو بر زمین دارد بهار
بی تو ایمن نیستم از برگ برگ گلستان
بهر قتلم ز هر در زیر نگین دارد بهار
سیر گلشن کن اگر دلسرد داغ توبه ای
مرهم کافور برگ یاسمین دارد بهار
تا نسیمی می وزد از می بساطی چیده ام
زهد رنگین مشربم در آستین دارد بهار
سبزه خنجر می زند ساغر به فریادم برس
شربت آبی که خوی آتشین دارد بهار
خاطر جمعی پریشانتر ز گل پیدا کند
صد شکست از توبه مادر کمین دارد بهار
از سر کوی که می آید نمی دانم اسیر
اینقدر دانم که منت بر زمین دارد بهار
همچو مستان گریه را در آستین دارد بهار
در نظر تا سایه برگ خزان باغ گل است
در سر کوی که پهلو بر زمین دارد بهار
بی تو ایمن نیستم از برگ برگ گلستان
بهر قتلم ز هر در زیر نگین دارد بهار
سیر گلشن کن اگر دلسرد داغ توبه ای
مرهم کافور برگ یاسمین دارد بهار
تا نسیمی می وزد از می بساطی چیده ام
زهد رنگین مشربم در آستین دارد بهار
سبزه خنجر می زند ساغر به فریادم برس
شربت آبی که خوی آتشین دارد بهار
خاطر جمعی پریشانتر ز گل پیدا کند
صد شکست از توبه مادر کمین دارد بهار
از سر کوی که می آید نمی دانم اسیر
اینقدر دانم که منت بر زمین دارد بهار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
دیوانه خطت دل ویرانه بهار
پروانه نگاه تو مستانه بهار
دور از شکست باد خزان این طلسم راز
هر سایه گل است پریخانه بهار
برخاک می کشد سر زنجیر بوی گل
دیوانه سراسر مستانه بهار
عمرش دراز باد که ما را نهان شناخت
در سایه تو جلوه بیگانه بهار
لرزید دست بیدلی بیقرار تو
برداشت باغ گرده میخانه بهار
فارغ ز گفتگو دل حسرت شعار من
خوابش اسیر شوخی افسانه بهار
پروانه نگاه تو مستانه بهار
دور از شکست باد خزان این طلسم راز
هر سایه گل است پریخانه بهار
برخاک می کشد سر زنجیر بوی گل
دیوانه سراسر مستانه بهار
عمرش دراز باد که ما را نهان شناخت
در سایه تو جلوه بیگانه بهار
لرزید دست بیدلی بیقرار تو
برداشت باغ گرده میخانه بهار
فارغ ز گفتگو دل حسرت شعار من
خوابش اسیر شوخی افسانه بهار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
بیتابم ز حوصله صاحب کمال تر
بد مستیم ز توبه بیجا وبال تر
آهم غبار جلوه و اشکم شرر نسب
آیینه از جمال تو پر خط و خال تر
ابر غبار تربت ما ذره بار شد
خورشید جلوه های رسا بی زوال تر
قامت رسا و جلوه مستانه خوش نما
باغ قیامت است تماشا نهال تر
تعبیر خواب فتنه پریشانی دل است
آشفتگی زلف تو فرخنده فال تر
بهتر ز خون بی رگ ما خاک خفتگان
درد فنا ز کوثر هستی زلال تر
پرواز می کنم که اسیر تو گشته ام
در دام بیقراریم آسوده بال تر
بد مستیم ز توبه بیجا وبال تر
آهم غبار جلوه و اشکم شرر نسب
آیینه از جمال تو پر خط و خال تر
ابر غبار تربت ما ذره بار شد
خورشید جلوه های رسا بی زوال تر
قامت رسا و جلوه مستانه خوش نما
باغ قیامت است تماشا نهال تر
تعبیر خواب فتنه پریشانی دل است
آشفتگی زلف تو فرخنده فال تر
بهتر ز خون بی رگ ما خاک خفتگان
درد فنا ز کوثر هستی زلال تر
پرواز می کنم که اسیر تو گشته ام
در دام بیقراریم آسوده بال تر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
انداز لطفش از گل و گلزار تازه تر
بی مهریش ز گرمی بسیار تازه تر
بی باده مو به موی دماغم در آتش است
گشتم خمار مستی سرشار تازه تر
درد پیاله باده کشان قوت دل است
گلهای باغ شهرت خمار تازه تر
صلحش میان جنگ چها تازه روست های!
در عین مهربانیش آزار تازه تر
خلوت نشین مست اسیرت شود اسیر
این گل به باغ کوچه و بازار تازه تر
بی مهریش ز گرمی بسیار تازه تر
بی باده مو به موی دماغم در آتش است
گشتم خمار مستی سرشار تازه تر
درد پیاله باده کشان قوت دل است
گلهای باغ شهرت خمار تازه تر
صلحش میان جنگ چها تازه روست های!
در عین مهربانیش آزار تازه تر
خلوت نشین مست اسیرت شود اسیر
این گل به باغ کوچه و بازار تازه تر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
خنده از گل جلوه از سرو خرامان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
خط آزادی پریشان می نماید در نظر
جان گرفتاری که جانان می نماید در نظر
فرق نتوان کرد زیر تیغ سر از پای من
سینه سامان دل گریبان می نماید در نظر
از خط سبزی چمن پیرای صحرا گشته ایم
گرد من یک دسته ریحان می نماید در نظر
داد حسرت می دهم یاد نگاهت می کنم
بزم عیشم نرگسستان می نماید در نظر
می کشم ساغر ز دلتنگی حلالم باد اسیر
گلشنی دارم که زندان می نماید در نظر
جان گرفتاری که جانان می نماید در نظر
فرق نتوان کرد زیر تیغ سر از پای من
سینه سامان دل گریبان می نماید در نظر
از خط سبزی چمن پیرای صحرا گشته ایم
گرد من یک دسته ریحان می نماید در نظر
داد حسرت می دهم یاد نگاهت می کنم
بزم عیشم نرگسستان می نماید در نظر
می کشم ساغر ز دلتنگی حلالم باد اسیر
گلشنی دارم که زندان می نماید در نظر