عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
مستم و آن چشم شهلا در نظر
شوخ می رقصد تماشا در نظر
بسته آیین گریه مژگان مرا
قطره خونی است دریا در نظر
امشب از نظاره مستی می کنم
بسته آیین عکس مینا در نظر
مصلحت بین صبح خیزان تو را
سرمه خوابی است دنیا در نظر
مشق باران می کند مژگان من
کاغذ ابری است صحرا در نظر
هیچ بر هیچ است چون خواب خمار
حسن رنگ آمیز دنیا در نظر
جلوه ای سر کرد و می ریزد اسیر
برگ گل از خاک آن پا در نظر
شوخ می رقصد تماشا در نظر
بسته آیین گریه مژگان مرا
قطره خونی است دریا در نظر
امشب از نظاره مستی می کنم
بسته آیین عکس مینا در نظر
مصلحت بین صبح خیزان تو را
سرمه خوابی است دنیا در نظر
مشق باران می کند مژگان من
کاغذ ابری است صحرا در نظر
هیچ بر هیچ است چون خواب خمار
حسن رنگ آمیز دنیا در نظر
جلوه ای سر کرد و می ریزد اسیر
برگ گل از خاک آن پا در نظر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
داردم شوق تو بیتاب سفر
شمع بزمم شده مهتاب سفر
بستر راحت من سیماب است
در وطن برده مرا خواب سفر
شوق خضر ره و من باد صبا
بی سر انجامیم اسباب سفر
در ره تفرقه دل چو غبار
هست جمعیت من باب سفر
برده شوق وطنم از ره و من
داده ام خانه به سیلاب سفر
دارم آرام ز بی آرامی
شده بیتابی من تاب سفر
سر به نقش قدمی دارد اسیر
می کند سجده به محراب سفر
شمع بزمم شده مهتاب سفر
بستر راحت من سیماب است
در وطن برده مرا خواب سفر
شوق خضر ره و من باد صبا
بی سر انجامیم اسباب سفر
در ره تفرقه دل چو غبار
هست جمعیت من باب سفر
برده شوق وطنم از ره و من
داده ام خانه به سیلاب سفر
دارم آرام ز بی آرامی
شده بیتابی من تاب سفر
سر به نقش قدمی دارد اسیر
می کند سجده به محراب سفر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
آشوب در قلمرو ترکش ندید تیر
مژگان پر فریب کسی آفرید تیر
خوش کرده اند طاعت حکمش ستمگران
هر چند او کشید کمان قد کشید تیر
مکتوب راز سینه عاشق بجا رساند
آخر ز دولت تو به جایی رسید تیر
هر جا کمان گوشه ابرو بلند شد
رفتم به پای دیده به جایی رسید تیر
چندان فسون دمید کمانت که بیخبر
تعلیم راستی ز دل ما شنید تیر
غافل خدا نکرده مبادا خطا شود
دل می تپد به سینه ما چون تپید تیر
در سینه دید معنی و آنجا وطن گرفت
چون صید وحشی از دل تنگم رمید تیر
تا او کمان کشید دل آهی کشیده بود
شکر خدا که هیچ خطایی ندید تیر
خواهم گرفت اسیر ز دست فلک کمان
تا افکنم به گور یزید پلید تیر
مژگان پر فریب کسی آفرید تیر
خوش کرده اند طاعت حکمش ستمگران
هر چند او کشید کمان قد کشید تیر
مکتوب راز سینه عاشق بجا رساند
آخر ز دولت تو به جایی رسید تیر
هر جا کمان گوشه ابرو بلند شد
رفتم به پای دیده به جایی رسید تیر
چندان فسون دمید کمانت که بیخبر
تعلیم راستی ز دل ما شنید تیر
غافل خدا نکرده مبادا خطا شود
دل می تپد به سینه ما چون تپید تیر
در سینه دید معنی و آنجا وطن گرفت
چون صید وحشی از دل تنگم رمید تیر
تا او کمان کشید دل آهی کشیده بود
شکر خدا که هیچ خطایی ندید تیر
خواهم گرفت اسیر ز دست فلک کمان
تا افکنم به گور یزید پلید تیر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
پرتو شمع تو پروانه گداز است هنوز
نازکن ناز کجا وقت نیاز است هنوز
حسن مغرور کجا بندگی عشق کجا
هر نیاز تو جگر گوشه ناز است هنوز
پاس غم از دل فولاد غبار انگیزد
خاطر نازکت آیینه راز است هنوز
صید شاهین محبت مشو ای کبک خرام
دل ز نیش مژه ات سینه باز است هنوز
حسن را زنده جاوید کند نسبت عشق
نمک قصه محمود ایاز است هنوز
گر چه با یاد تو از خویش نهان سوخته ام
دل ز خاکسترم آیینه طراز است هنوز
در گرفتاری صیاد شد آواره اسیر
عشق او بر اثرش در تک و تاز است هنوز
نازکن ناز کجا وقت نیاز است هنوز
حسن مغرور کجا بندگی عشق کجا
هر نیاز تو جگر گوشه ناز است هنوز
پاس غم از دل فولاد غبار انگیزد
خاطر نازکت آیینه راز است هنوز
صید شاهین محبت مشو ای کبک خرام
دل ز نیش مژه ات سینه باز است هنوز
حسن را زنده جاوید کند نسبت عشق
نمک قصه محمود ایاز است هنوز
گر چه با یاد تو از خویش نهان سوخته ام
دل ز خاکسترم آیینه طراز است هنوز
در گرفتاری صیاد شد آواره اسیر
عشق او بر اثرش در تک و تاز است هنوز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
دارم دل افروخته چون خلوت فانوس
تا شمع خیالت نکشد منت فانوس
سر رشته روشندلی از شمع توان یافت
پیری است که دم می زند از کسوت فانوس
بی پرتو عشق تو در این بزم دلی نیست
تا شیشه خالی شده هم صحبت فانوس
گر شمع نظر کرده شوق تو نباشد
کی دعوی باطل کند از خلوت فانوس
رحمی به سیه روزی پروانه ندارد
با خانه روشن بدم از نسبت فانوس
شمعی که به یاد تو به گلزار فروزند
بخشد چمن از برگ گلش خلعت فانوس
چون قدر سر کوی تو نشناسد اسیرت
پروانه به خون می تپد از دولت فانوس
تا شمع خیالت نکشد منت فانوس
سر رشته روشندلی از شمع توان یافت
پیری است که دم می زند از کسوت فانوس
بی پرتو عشق تو در این بزم دلی نیست
تا شیشه خالی شده هم صحبت فانوس
گر شمع نظر کرده شوق تو نباشد
کی دعوی باطل کند از خلوت فانوس
رحمی به سیه روزی پروانه ندارد
با خانه روشن بدم از نسبت فانوس
شمعی که به یاد تو به گلزار فروزند
بخشد چمن از برگ گلش خلعت فانوس
چون قدر سر کوی تو نشناسد اسیرت
پروانه به خون می تپد از دولت فانوس
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
نکرده دست تهی اهل دیده را قلاش
به رنگ آیینه از نور می کنند معاش
نسب به ساغر جم می رساند آینه ام
ز ساده لوحی من راز عالمی شد فاش
چه گل ز باغ جراحت کسی تواند چید
حذر کنید از این رازهای سینه خراش
برات روزی ما را به ما نوشته قضا
ز پاکی نظر خویش می کنیم معاش
گهر به قطره اشک آشنایی ای دارد
عجب که بحر نگردد ز گریه ام قلاش
ز نقش پای توام چون نسیم غالیه چین
به خاک راه توام چون غبار ناصیه پاش؟
ملامتم مکن ای دل که دوست می دارم
ورع پرستی پنهان و باده نوشی فاش
به رنگ آیینه از نور می کنند معاش
نسب به ساغر جم می رساند آینه ام
ز ساده لوحی من راز عالمی شد فاش
چه گل ز باغ جراحت کسی تواند چید
حذر کنید از این رازهای سینه خراش
برات روزی ما را به ما نوشته قضا
ز پاکی نظر خویش می کنیم معاش
گهر به قطره اشک آشنایی ای دارد
عجب که بحر نگردد ز گریه ام قلاش
ز نقش پای توام چون نسیم غالیه چین
به خاک راه توام چون غبار ناصیه پاش؟
ملامتم مکن ای دل که دوست می دارم
ورع پرستی پنهان و باده نوشی فاش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
شراری را نماند جا در آتش
نشیند تا دلم تنها در آتش
نظرگاه دل دیوانه ماست
توان کردن تماشاها در آتش
سر و کار دلم با اشک و آه است
چه گویم یا در آبم یا در آتش
سر هر موی من پروانه ای بود
اگر می سوختم رسوا در آتش
نبود از خویت آتش هم خبردار
که رفتم گرم کردم جا در آتش
زدی یک صبحدم آتش به گلها
شکفت از آه من گلها در آتش
ز آهم می دمد آتش ز دریا
ز اشکم می تپد دریا در آتش
ز مضمون خطش کس با خبر نیست
بود روشن سواد ما در آتش
اسیر از یاد ساقی شعله مانند
گرفتم گردن مینا در آتش
نشیند تا دلم تنها در آتش
نظرگاه دل دیوانه ماست
توان کردن تماشاها در آتش
سر و کار دلم با اشک و آه است
چه گویم یا در آبم یا در آتش
سر هر موی من پروانه ای بود
اگر می سوختم رسوا در آتش
نبود از خویت آتش هم خبردار
که رفتم گرم کردم جا در آتش
زدی یک صبحدم آتش به گلها
شکفت از آه من گلها در آتش
ز آهم می دمد آتش ز دریا
ز اشکم می تپد دریا در آتش
ز مضمون خطش کس با خبر نیست
بود روشن سواد ما در آتش
اسیر از یاد ساقی شعله مانند
گرفتم گردن مینا در آتش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
شکار آینه گردیده آه می رسدش
پری کشیده به دام نگاه می رسدش
چه طعنه ها که به خورشید می تواند زد
شکسته از مژه طرف کلاه می رسدش
سپند طاقت سیماب دستگاه مرا
چهار چشم تغافل پناه می رسدش
شکسته آینه زنگ بسته ای دارم
که دعوی نسب مهر و ماه می رسدش
نظاره در چمن آرزو چه کم دارد
چو گل شکستن طرف کلاه می رسدش
گداختیم و مروت خجل نمی گردد
ز دعوی که قسم بر گواه می رسدش
پری کشیده به دام نگاه می رسدش
چه طعنه ها که به خورشید می تواند زد
شکسته از مژه طرف کلاه می رسدش
سپند طاقت سیماب دستگاه مرا
چهار چشم تغافل پناه می رسدش
شکسته آینه زنگ بسته ای دارم
که دعوی نسب مهر و ماه می رسدش
نظاره در چمن آرزو چه کم دارد
چو گل شکستن طرف کلاه می رسدش
گداختیم و مروت خجل نمی گردد
ز دعوی که قسم بر گواه می رسدش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
خداوندا مکن کس را شهید خنجر نازش
مگردان جز دل من مرغ دیگر صید شهبازش
الهی طاقت بیداد رشکم نیست ننمایی
بجز اندیشه قتلم کسی را محرم رازش
دلم در دام صیاد است یارب آرزو دارم
که بندد دست در خون تپیدن بال پروازش
اگر گوید سخن نتوان شنیدن گفتگویش را
چو بوی غنچه بس در پرده شرم است آوازش
غزالی رام الفت بود فهمیدم ز استغنا
نگاهی فکر قتلم داشت فهمیدم ز اندازش
اسیر از من حدیث درد دل هر دم چه می پرسی
عسس گر نیستی هر بیدلی می داند و رازش
مگردان جز دل من مرغ دیگر صید شهبازش
الهی طاقت بیداد رشکم نیست ننمایی
بجز اندیشه قتلم کسی را محرم رازش
دلم در دام صیاد است یارب آرزو دارم
که بندد دست در خون تپیدن بال پروازش
اگر گوید سخن نتوان شنیدن گفتگویش را
چو بوی غنچه بس در پرده شرم است آوازش
غزالی رام الفت بود فهمیدم ز استغنا
نگاهی فکر قتلم داشت فهمیدم ز اندازش
اسیر از من حدیث درد دل هر دم چه می پرسی
عسس گر نیستی هر بیدلی می داند و رازش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
صبا در نافه می غلطد ز گرد راه پابوسش
حیا در پرده پنهان می شود از شرم ناموسش
ز یاد چشم ترسایی به دل تبخاله ای دارم
که جوشد شور محشر از لب خاموش ناقوسش
نمی داند زبان روشنایی شعله رازم
چراغ خلوت من تیره بختی گشته فانوسش
سر کویی به غارت داد یاد کفر و ایمانم
که دل را در سجود آرد خیال آستان بوسش
دل نومید را دیدم به کام خویشتن روزی
که دیدم چون اسیر از دیگران یکباره مأیوسش
حیا در پرده پنهان می شود از شرم ناموسش
ز یاد چشم ترسایی به دل تبخاله ای دارم
که جوشد شور محشر از لب خاموش ناقوسش
نمی داند زبان روشنایی شعله رازم
چراغ خلوت من تیره بختی گشته فانوسش
سر کویی به غارت داد یاد کفر و ایمانم
که دل را در سجود آرد خیال آستان بوسش
دل نومید را دیدم به کام خویشتن روزی
که دیدم چون اسیر از دیگران یکباره مأیوسش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
از قدش جلوه انتخاب فروش
از رخش باده آفتاب فروش
عشق در پرده جلوه گر شده باز
دیده حیرتم نقاب فروش
غفلت آباد سرنوشت من است
عمرم افسانه ای است خواب فروش
دهر میخانه نگاه تو شد
سوخت هنگامه شراب فروش
غنچه بادام تلخ شد در باغ
زهر خند که شد عتاب فروش
غنچه گردد گل شکفته عیش
گر دل ما شود شراب فروش
گریه را رنگ و بوی معشوق است
دیده ما نشد گلاب فروش
شوخی گلشنش ز مکتب برد
گل صد برگ شد کتاب فروش
کام دل تر نشد ز اشک اسیر
لب دریا که دیده آب فروش
از رخش باده آفتاب فروش
عشق در پرده جلوه گر شده باز
دیده حیرتم نقاب فروش
غفلت آباد سرنوشت من است
عمرم افسانه ای است خواب فروش
دهر میخانه نگاه تو شد
سوخت هنگامه شراب فروش
غنچه بادام تلخ شد در باغ
زهر خند که شد عتاب فروش
غنچه گردد گل شکفته عیش
گر دل ما شود شراب فروش
گریه را رنگ و بوی معشوق است
دیده ما نشد گلاب فروش
شوخی گلشنش ز مکتب برد
گل صد برگ شد کتاب فروش
کام دل تر نشد ز اشک اسیر
لب دریا که دیده آب فروش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
ای کرده ز یاد ما فراموش
حیف است مکن وفا فراموش
با حرف تو حرفها اراجیف
با یاد تو یادها فراموش
یکبار به سوی خود نگاهی
پرکرده ای از خدا فراموش
شرمندگی از وفا نداریم
داریم دلی جفا فراموش
ای کرده به رغم دوستداری
یکباره ز حال ما فراموش
کردیم برای خاطر تو
بیگانه و آشنا فراموش
در میکده ها اسیر سرمست
ما را مکن از دعا فراموش
حیف است مکن وفا فراموش
با حرف تو حرفها اراجیف
با یاد تو یادها فراموش
یکبار به سوی خود نگاهی
پرکرده ای از خدا فراموش
شرمندگی از وفا نداریم
داریم دلی جفا فراموش
ای کرده به رغم دوستداری
یکباره ز حال ما فراموش
کردیم برای خاطر تو
بیگانه و آشنا فراموش
در میکده ها اسیر سرمست
ما را مکن از دعا فراموش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹